حس مقدم بر اندیشه و مغز است
کاروانسرای مشیرالملک برازجان که به آن «دژ» میگفتند چهار برج دیدبانی (با کوشکهای متعدد) داشت و تماما از سنگ و ساروج و تخته سنگهای بزرگ و کوچک ساخته شده بود.پیشتر محل استقرار قشون نظامی بود که برای خلع سلاح عمومی به منطقه دشتستان وارد می شدند. سالهای بعد از کودتا از دژ مزبور برای زندان استفاده شد و خیلیها به برازجان تبعید و در دژ زندانی شدند.
در بخش پیش در مورد بازداشتگاه موقت ساواک مشهد (زندان لشکر ۷۷ خراسان) صحبت کردم و با توضیحاتی در مورد بند یک زندان وکیل آباد که ویژه زندانیان سیاسی بود، از دویست و هفتاد، هشتاد نفر زندانی سیاسی که گذارشان به زندان مشهد افتاده بود یاد کردم. از آن عده بسیاری بعد از انقلاب جان باختند. شماری هم به کوره راه افتاده، برای دیگران چاه کندند و بر طینت خویش تنیدند.
حاجی شالچی
حاجی شالچی (انگشتر فروش سابق) در آغاز انقلاب رئیس کمیته شد و عرقخورها را شلاق میزد، متاسفانه به بیراهههای دیگری هم افتاد که وارد آن نمیشوم
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگاری وصل خویش
سید عباس…
یکی از طلبههایی که زمان شاه در زندان وکیل آباد بود (و نمیخواهم نام کاملش را اینجا بیآورم) بعد از انقلاب در مشهد، سرپرستی بخش اطلاعات و تحقیقات کمیته مرکزی را بعهده گرفت (…)
وی آلوده به ستم و بیداد شد و بعداً به پستیهای بیشتری هم افتاد و…جان خود را از دست داد… (نه در جبهه، آنچنان که تبلیغ میشود.)
وی که خودش در ساواک آزار زیاد دیده بود بعد از انقلاب شکنجهگر بیرحمی شد و قدرت کورش کرد.
…
خدا کند موضوع زیر اشتباه و کذب باشد.
گفته میشود وی جدا از شکنجهگری به اعمال ناصواب دیگر هم غلتید و در پی شکایت خانواده یک پاسدار، با پیگیری آیتالله خمینی اعدام شد البته هم قطارانش گفتند و میگویند در جبهه ترکش خوردهاست…
…
بعد از انقلاب برای ساواکیها در محل حزب رستاخیز مشهد دادگاه تشکیل میشد و نامبرده با حاج حسن صفاریان و حاج محمد خزایی (که در بازار طوس مشهد فرشفروشی داشتند) و حاجی شالچی که ذکرش رفت و یک آهن فروش که بعدها مسئول گروه ضربت شد، برو و بیای زیادی داشت و در بگیر و ببندها سرِ جریان بود.
در زندان با میل گرد به جان یک زندانی به اسم زهرا نصیریان که بعدها اعدام شد، افتاد و در بگیر و ببندها و اعدامهای نخست زندان مشهد بخصوص، نقش زیادی داشت.
اولین اعدامیهای مشهد طلبهای به نام غلامعلی (یحیی) مصباح و محمد حکمتی (خصراقی)،که هر دو زندانی زمان شاه بودند و یک دانشجوی دانشکده کشاورزی مشهد که اهل تهران و اسم کوچکش حسن…بود و دو برادر به نامهای فرزاد و فرهاد نجاتی بودند.
(برادر سوم نجاتیها هم با اسیرکشی سال ۶۷ اعدام شد.)
بگذریم…
جواد خجسته باقرزاده
جواد خجسته باقرزاده برادر زن آیتالله خامنهای بود و گفته میشد حجتالاسلام محسن دعاگو را لو داده و باعث شکنجههای مداوم به وی شدهاست. برای من زننده بود که وی بدون آشنایی کافی با تاریخ اسلام و دیدگاه کارل مارکس، به اعتقادات دیگران گیر میداد.
در زندان از جریان تقی شهرام دفاع میکرد اما بعد از انقلاب راه دیگری پیش گرفت. در دهه هفتاد با اکبر خوشکوش (از اعضای گروه ضربت کمیته منطقه ۱۲ نازیآباد و رابط بین این کمیته و دادستانی انقلاب در اوین که میگفتند بعداً در جوخههای ترور نظام در اروپا سازماندهی شده) عیاق بود…
حمید مهدی شیرازی
حمید مهدی شیرازی به جلد بازجویان رفت و شکنجهگر قهاری شد. در اوین به مجاهدین شلاق هم میزد و برایشان پاپوش میدوخت. به گفته خودش (در مصاحبه تلویزیونی) از مسئولین کارگری و محلات مشهد بوده و معاونت سیاسی شاخه خراسان هم با او بودهاست.
احمد کروبی
نام پدر حجتالاسلام مهدی کروبی هم احمد بود. احمد کروبی مورد اشاره من، ایشان نیست.
بعد از انقلاب یکبار که لاجوردی به زندان وکیل آباد میآید میگوید من خودم همین جا در همین زندان قبل از انقلاب بودم و احمد کروبی معدوم هم بود. چندی پیش او به دست خودمان به درک واصل شد.
احمد در سال ۴۷-۴۸ دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود و با تغییر رشته به دانشکده اقتصاد رفت. اردیبهشت ۴۹ در جریان تهیه و توزیع اعلامیه علیه ورود سرمایه داران آمریکایی به ایران با چند هزار برگ اعلامیه دستگیر و به ۶ سال زندان محکوم شد، یکی از نفوذیهای ساواک در دانشگاه تهران (میثم رشیدی مهرآبادی) وی را لو داد.
احمد کروبی علاوه بر عزت شاهی، با اسدالله لاجوردی و محمد علی هاشم بیک لشکری نیز، همپرونده میشد. انفجار در شرکت هواپیمایی ال.عال جزو اتهامات گروه آنان بود.
احمد کروبی بعد از انقلاب در درگیری خیابانی جان باخت.
محمد حسن ظریف جلالی
وی از دید مجاهدین، راست و مرتجع بود و روی این حساب کمتر کسی در بند یک زندان وکیل آباد با او حرف میزد.
ظریف بارها میگفت زندانی نباید زندانی را بایکوت کند. این کار جفا است. گویا در مورد مجاهدین تحلیلی نوشته و به دوستش هادی کاملان (که در کمون مجاهدین بود) میدهد که بخواند و وی آنرا در اختیار مسئولین کمون گذاشته و باعث حرف و حدیث شده بود. از هادی کاملان پیشتر گفتهام. هادی انسان فداکاری بود. او هم بعد از انقلاب جان باخت.
بعضی وقتها با شکری درددل میکرد و یکبار شنیدم که گفت آقای پاکنژاد بایکوت زندانی شکنجه شده ربطی به مبارزه ندارد، ذهن بسیاری از ما استبداد زدهاست.
…
در مورد وی احمد قابل چند سال پیش نوشته بود:
ظریف جلالی که قبل از انقلاب به حبس ابد به علاوه ی ۱۰ سال زندان محکوم شده بود، بعد از انقلاب نیز دستگیر شد. من و ایشان با هم همزمان با هجوم به بیت آیتالله منتظری در قم، دستگیر و… محکوم شدیم.
اتهامّات هردوی ما عبارت بودند از؛ اهانت به رهبری، اقدام علیه نظام، نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی و تبلیغ علیه نظام. ظریف جلالی در شهریور ۱۳۷۸ یک روز پس از انجام عمل جراحی باز «قلب» در بیمارستان قائم مشهد، به رحمت خدا پیوست و وی را در خواجه ربیع به خاک سپردند. او نه سازش میکرد، نه از مواضعش عقب نشینی.
اشعار زیر که خود او سروده گویای نظرات اوست. اواخر عمرش سرود. البته او شاعر نبود.
حکومتی که نباشد ز عدل و دین مُلهم
سزاست آنکه به سستی گراید و به عدم
چو اختناق و ستبداد حاکمیت یافت
نبرد ظالم و مظلوم میشود مبرم
به کشوری که نباشند مردمش آزاد
بنای بردگی خلق میشود محکم
به مردمی که پذیرند ظلم و استبداد
روا بود که رود لحظه لحظه جور و ستم
ستمکشان به جهان غالبا ستمکارند
چرا که نزد ستمگر کنند قامت خم…
…
ظریف بعد از انقلاب با اشاره به یکی از زندانیان رژیم شاه که دستگیرش کرده بودند، به دوستانش گفته بود:
من و شما و نظایر شما مدیون مبارزه امثال ایشان هستیم.
ظریف جلالی اگر بعد از انقلاب در ادارهٔ زندانهای استان خراسان و دادستانی انقلاب ارتش به ستم آلوده شده (که شده) و اگر همراه با مغیثه ای سبزواری در عملکرد پورمحمدی در دادستانی مشهد شریک بوده (که بوده)، حسابش با خداست و مسئولیتش تردید برنمیدارد اما میدانم که وی با اسیرکشی سال ۶۷، همراهی نکرد و از قضا حکومتیان به او نسبت میدادند قبل از تعیین تکلیف زندانیان، به آنها خبر داده و خط میداده بهانه ندهند تا بلکه زنده بمانند… تلاش میکرده این و آن را از اعدام برهاند…
اواخر عمرش از هادی کاملان، علی خلخال شاندیز و محمد علی صبوری (بابا) به نیکی یاد میکرد.
غلامرضا بیجاری و گروه شیت
از غلامرضا بیجاری بگویم. غلامرضا دانش آموز بود. اهل بیرجند و قوم و خویش علی خوراشادی. علی خوراشادی هم بعد از انقلاب جان باخت.
وقت دستگیری حدود ۱۷ سال داشت. از خانوادهای فقیر بود. مادر بزرگش دم خانهشان بقالی داشت. اوائل دستگیریاش به در سلول میکوبید و فریاد میزد به افسرنگهبان بگید رضا بیجاری فردا امتحان داره، اگر رفوزه بشه مسئولش شما هستین.
بچهها کمکم او را توی باغ آوردند که اینجا گوش کسی بدهکار این حرفها نیست. او بعد از پایان حکمش هم آزاد نشد. از مشهد به تهران منتقلش کردند و در بند ۲ اوین ملیکشی میکرد.
غلامرضا بیجاری بعد از انقلاب توسط حاج بهرام رئیس گروه «شیت» که از کرمانشاه به مشهد آمده بود، به سختی شکنجه شد و به قتل رسید.
شیت (به معنی دیوانه) نامش مخفف «شورای یاوری تهیدستان» بود، بنیانگذار شیت چه بسا در آغاز جز نیت خیر نداشت و در مخیلهاش هم نمیگنجید روبروی تهیدستان بایستد و به یک گروه فاشیستی بدل شود…
متاسفانه گروه مزبور در عمل، عمله ستم شد و منطقی جز پنجه بکس نداشت.
شیت در سال ١٣۵۶ تشکیل شده بود و بنیانگذارش سیدمحمد سعید جعفری بود که در آبان ۱۳۵۹بعد از تجاوز عراق به کشور ما در ارتفاعات قراویز کشته شد. فعالیت گروه شیت قبل از انقلاب و در آستانه آن، ضربه زدن به بهائیها و مشروب فروشیها بود. بگذریم…
…
علی فلاحیان که از کرمانشاه به مشهد آمد و حاکم شرع شد، شیت را نیز با خودش آورد که ماموریتش این بود:
«دهن گروههای مخالف را صاف کنید…»
در آن ایام شکنجه و سرکوب و تواب سازی اوج گرفت و تواب-بازجوهایی چون محمد انداز، اصغر طالبان فر(طاهر)، محید رضا کلغائی، محمود مهرابی(سبزواری بود)، مسعود نیشابوری، غفور موسوی، رضا تقوی، محسن کبابی(…)، فریده فرهودی، و… در مشهد برو و بیای زیادی پیدا کردند.
مرگ دانه در میان خاک…
از عبدالعلی معصومی هم بسیار آموختم. ایشان دبیر دبیرستان علم در مشهد بود و دانشآموزان بلا استثناء دوستش داشتند. از جمله شاگردانش فرید افراخته (برادر وحید افراخته) و احمد افشار (پسر خواهر نعمت میرزازاده. میم آزرم) بود.
ابیات زیر همیشه مرا بیاد ایشان میاندازد:
مرگ دانه در میان خاک
مژده تولد درخت سایه گستر است
صاعقه اگر که میزند به کوه
لاله میدمد ز دامنه…
عباس محسن زاده کاشانی
عباس محسن زاده کاشانی در پی کناره گیری از جریان تقی شهرام و بازگشت از آلمان در آهنگری پدرش به دام ساواک افتاد و بطور دردناکی شکنجه شد. وی سالها بعد در عملیات آفتاب (عملیات مجاهدین) بر اثر ترکیدن لوله توپ جان باخت.
غلامرضا اسدی گنابادی
غلامرضا اسدی گنابادی روحانی خوش قلبی بود. این که او یا دیگران به کدام سو رفتند و چه شدند، مسخ شدند یا به «معراج» رفتند موضوع دیگری است…
در زندان میگفت ساواک که دستگیرم کرد همه چیز گیرشان نیافتاد. بین وسائلم کتاب راه حسین مجاهدین را هم داشتم. میترسیدم بروند پیدا کنند. خوشبختانه خویشانم در چاه انداختند وگرنه واویلا بود. شرح میداد جلو تر در زندان مشهد، مسئولم از طرف کمون مجاهدین، نوه دختری آیتالله شاهآبادی به اسم محمود احمدی بود.
…
پاییز سال ۵۷ که بندهای زندان میرفت تا کمکم از هم بگسلد زنده یاد حبیبالله آشوری با شناسنامه جعلی و با کت و شلوار به ملاقات زندانیان آمد. آقای اسدی با برافروختگی میگفت آرای آشوری هیچ ربطی به اسلام و استادش آقای خامنهای ندارد و به وی بد و بیراه میگفت.
عید فطر پیش از انقلاب (دوشنبه ۱۳ شهریور سال ۵۷) مجاهدین تصمیم گرفتند نماز عید در حیاط زندان اقامه شود. پیشنمازی که برگزیدند غلامرضا اسدی گنابادی بود و همه به او اقتدا کردند.
یادم نمیرود که شکرالله پاکنژاد، آقا رضا شلتوکی، مرتضی باباخانی، …غبرایی و یکی دو نفر دیگر از مارکسیستها دم ورودی حیاط پاس میدادند تا اگر پلیس حمله کرد ضربه گیر باشند.
شکنجه نه، حتی اگر خدا آنرا توجیه کند
یکی از کسانیکه در خاطرم مانده احمد حاتمی یزد است. او از چهارده سالگی وارد فعالیت سیاسی شده و مدتی کوتاه گیر افتاده بود. اینطور که میگفت با تفسیر قرآن استاد محمد تقی شریعتی خو داشته و زمانی هم عضو انجمن حجتیه بودهاست.
احمد با بورس بانک مرکزی راهی انگلیس شده و کارآموزی رشته حسابداری چارتت را گذرانده بود که در ایران نمونه زیادی نداشت. با سواد و صمیمی بود. همانطور که پیشتر گفتم متن انگلیسی کتاب فرانتز فانون (دوزخیان زمین) را با هم خواندیم. ایشان ترجمه میکردند و من تا آنجا که میتوانستم مضمون آنرا بخاطر میسپردم. استاد مدرسه عالی غزالی بود که دستگیرش میکنند. آخوندی به اسم شیخ محمدرضا محامی که بعد گزارشگر ساواک میشود، او را لو داد.
احمد روزی نظر مرا در مورد شکنجه پرسید. گفتم حتی اگر خدا آنرا توجیه کند و پیامبران عامل و آمرش باشند پذیرفتنی نیست که نیست. گفت اگر ادعا شود شکنجه میکنیم تا شکنجه از بین برود چی؟ پاسخ من ثابت بود.
شکنجه نه، حتی اگر خدا آنرا توجیه کند و پیامبران عامل و آمرش باشند.
سرش را تکان داد و گفت همین طور است که میگویی اما در کمیته مشترک یک زندانی مجاهد به نام علیرضا تشیّد که خودش هم شکنجه شده آنرا توجیه میکرد. (علیرضا تشید بعدها به جریان تقی شهرام پیوست)
…
احمد حاتمی یزد مارکسیست نبود اما در مورد دیدگاه مارکس مطالعات وسیعی داشت. سر آیتالله خمینی با ایشان هم نظر نبودم. آبان سال ۵۷ گفت آیتالله خمینی در یک اعلامیه نوشته است: من دست هر کسی را که علیه استعمار و امپریالیسم آمریکا تلاش کند از دور میفشارم و میبوسم.
گفتم احمد جان چنین چیزی مثل آواز دهل از دور خوش است، واقعیت ندارد. نه اینکه آیتالله خمینی نمیخواهد یا راست نمیگوید، نه، برای اینکه نمیتواند و ای کاش همیشه خواستن توانستن بود…
اردیبهشت سال ۵۶ که نمایندگان صلیب سرخ به وکیل آباد آمدند احمد مترجم همه ما بود. متاسفانه آن انسان پاک سرشت و خوب روزهای آخر زندان به شکل بسیار ناپسندی از کمون مجاهدین دفع شد و پاک بهم ریخت و به نظر من حق داشت بهم بریزد.
آقا رضا شلتوکی و کاتیوشا
رضا شلتوکی کرمانشاهی و پسر خاله محمد علی عمویی بود. سال ۱۳۲۴، سالها پیش از آنکه من و امثال من سر از تخم درآوریم، عضو سازمان جوانان حزب توده بود. پس از پایان تحصیل در دانشکده افسری به حزب توده میپیوندد. گویا سال ١٣٣٣ دستگیرش میکنند و تا آبان ١٣۵٧ که آزاد شد حدود ربع قرن در زندان بود.
بیشتر تحصیلاتش به تسلیحات و هواشناسی مربوط میشد. در انگلیس (هوا شناسی) را به پایان رسانده بود. در زندان کتاب «شکست» اثر -الکساندر فادییف Alexander Alexandrovich Fadeyev را ترجمه کرد.
میدانستم فادییف در اعتراض به آنچه سانسور و سرکوب زمان استالین مینامید، خودکشی کرده و نامه افشاگرانه مهمّی هم به عنوان وصیّت باقی گذاشته است اما آقای شلتوکی قبول نمیکرد. میگفت اینها تبلیغات امپریالیسم است…
پیش خودم فکر میکردم خوب را خوبتر دیدن، میتواند چشمان همه ما را تار کند تا نبینیم…
یاداشت افشاگرانه فادییف Fadeev Suicide Note جای انکار نداشت. فادییف، این «وفادارترین وفادارها»، کوتاه زمانی پس از مرگ استالین دست به خودکشی زد و به همان راهی رفت که «مایاکوفسکی» و «یسنین» رفته بودند.
…
از شرافت و پاکی آن افسر شریف هر چه بگویم کم گفتهام. وی مورد احترام همه زندانیان و حتی مامورین زندان بود. نه فقط به خاطر اینکه سالهای طولانی زندانی میکشید، بلکه به دلیل افتادگی، وقار و اخلاق نیکویی که داشت.
بعد از شکرالله پاک نژاد و ناصر کاخساز، در شمار نخستین کسانی بود که در برابر ترور مجید شریف واقفی و…موضع گرفت.
…
تعریف میکرد یکبار بهمن بازرگانی آمد پیش من و گفت آقای شلتوکی پیغامی دارم بروید شما به مسعود رجوی بگوئید. گفتم چرا خودت نمیگویی؟ گفت شما لطفاً حامل این پیام باشید. به مسعود بگوئید بهمن گفت: این یک و این دو و این سه، اگر شما روزی به سیاسیکاری نیافتادید.
شلتوکی گفت رفتم و به مسعود رجوی پیام بهمن بازرگانی را رساندم. مسعود سکوتی کرد و گفت بسیار خوب خواهیم دید.
شلتوکی مطرح کرد پنهان نمیکنم که به لحاظ دیدگاهی که حزب توده داشت از اینگونه تغییر و تحولات استقبال میکردم.
بعد ادامه داد البته مجاهدین بر همان منوال سابق ماندند و دیدگاهشان نسبت به مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه تغییری نکرد.
مدتی گذشت و بار دیگر بهمن بازرگانی به من مراجعه کرد و گفت آقای شلتوکی لطفاً به مسعود اطلاع بدهید که من خودم (بهمن بازرگانی) معتقد به کار سیاسی شده و مبارزه مسلحانه با رژیم شاه را رد کردهام.
…
من هم خوشحال از اینگونه تغییرات، رفتم پیش مسعود رجوی و جریان را شرح دادم. ناگهان وی با صدای خیلی بلند که همه بچهها متوجه شدند سر من داد کشید. دروغگو. دروغگو…چرا دروغ میگی و…
خیلی بهم ریخته و ناراحت شدم با تعجب گفتم شما کی از من دروغ شنیدهاید که این بار دوم باشد؟ کمی بعد مسعود به آرامی گفت آقای شلتوکی همه ما به شما احترام میگذاریم. من مخصوصاً صدایم را بلند کردم تا به گوش بهمن و سایرین برسد. شما بگوئید مسعود باور نمیکند و میگوید باید خود بهمن با صراحت تغییر نظرگاهش را در بند اعلام کند.
…
از آقای شلتوکی «کاتیوشا» Катюша را به یاد دارم. منظورم موشک انداز موسوم به کاتیوشا نیست. ترانه معروف دوران جنگ جهانی دوم در روسیه است که کاتیوشا نام داشت و به منظور تقویت روحیه سربازان خوانده میشد. در مورد دختری است که شعری را برای معشوقش که سرباز است میخواند.
شاخههای درختان سیب و گلابی شکوفه دادند و ماه به آرامی از روی رودخانه میگذشت وکاتیوشا از کنارههای رودخانه راه میرفت و برای عشق راستینش آواز میخواند.
ای آواز، تو به سوی خورشید تابان برو و به سربازی که در آن دوردست هاست برس و از جانب کاتیوشا به او سلام کن. بگذار تا او را به یاد آورد، آوازهایش را بشنود و از سرزمین مادری پاسداری کند. همانطور که کاتیوشا از عشقش پاسداری میکند.
…
ترانه کاتیوشا را کفش ملی به عنوان تبلیغ برای کفشهای «الفانتن شوهه» استفاده میکرد که مضمونش این بود :
ما میریم به مدرسه…با الفانتن شوهه…
ویگن هم در ترانه «دختران زیبا» که به «رقص کاساچوک» casatchok dance معروف شد…گوشه چشمی به کاتیوشا داشت.
بگذریم…
با آقای شلتوکی در مورد منوچهر مختاری افسر شریفی که در پیامد دستگیریهای پس از کودتای ۲۸ مرداد (آبان سال ۳۳) تیرباران شد صحبت کردیم. منوچهر مختاری فرزند هنرمند بزرگ منبت کار محمد مختاری و از آموزگاران و همشهریانم محسوب میشد. عمویش علی مختاری نیز از هنرمندان بزرگ ایران و از شاگردان کمال الملک بود.
مادر فرامرز شریفی گلپایگانی که آرم سازمان چریکهای فدایی خلق یادگار اوست، عمه منوچهر مختاری بود.
آقای شلتوکی از پسر منوچهر (بابک) هم تعریف کرد که گویا در خردسالی با مادرش به زندان میافتد و تا دستگیری پدر که دنبالش بودند در زندان میماند. وی در نوجوانی نیز مدتی زندانی میشود.
…
آقا رضا شلتوکی از ارسلان پویا که عمرش را بر سر شاهنامه گذاشت، از تحقیقات عبدالحسین نوشین و شاهرخ مسکوب در مورد شاهنامه و از امیر گل آرا یکی از افسران نظامی حزب توده که مدتی در زندان بود و به سبک صادق هدایت کتابچه «نکبت» را نوشته، صحبت میکرد.
…
آقا رضا شلتوکی در زندان هر روز ورزش میکرد و میل میزد. خیلی شاداب بود. بعد از انقلاب وی نیز اسیر تیر بلا شد و مثل خیلیهای دیگر رفت که رفت. اینطور که گفته شده در آخرین روزهای حیاتش بر اثر شکنجههای مداوم و بیماری سرطان یک مشت استخوان شده بود.
مرتجعین بعد از مرگ جانگداز او از لابلای پروندهاش در زمان شاه، نامههای کلیشهای مثل (سوگند تودهایها به قرآن مجید) که ۲۱ افسر توده ای را واداشتند به فرمانداری نظامی از وفاداری خود به شاهنشاه بنویسند، همچنین نامه وی به اعلیحضرت همایونی را منتشر ساختند و سند آوردند که وی تجدید سوگند نموده که تا آخرین قطره خون خود در راه شاهنشاه بزرگ و… فداکاری کرده و با هر نوع تبلیغات بر علیه مقام شامخ سلطنت مبارزه نماید.
آقا رضا شلتوکی مدتی هم در دژ برازجان زندانی بود.
یادی از زندان برازجان (دژ)
کاروانسرای مشیرالملک برازجان که به آن «دژ» میگفتند چهار برج دیدبانی (با کوشکهای متعدد) داشت و تماما از سنگ و ساروج و تخته سنگهای بزرگ و کوچک ساخته شده بود.
پیشتر محل استقرار قشون نظامی بود که برای خلع سلاح عمومی به منطقه دشتستان وارد می شدند. سالهای بعد از کودتا از دژ مزبور برای زندان استفاده شد و خیلیها به برازجان تبعید و در دژ زندانی شدند.
…
تا آنجا که من اطلاع دارم زندانیان سیاسی که به برازجان تبعید شدند صد و سی چهل نفر میشدند که از کودتای ۲۸ مرداد تا سال ۱۳۵۳ گذارشان به آنجا افتاد.
(سال ۱۳۵۳ زندان «عادل آباد» شیراز آماده شد و کلیه زندانیان سیاسی از زندان برازجان به آنجا انتقال داده شدند)
اولین زندانی و تبعیدی به برازجان، دکتر شمس الدین امیر علائی سفیر کبیر دولت مصدق در فرانسه بود. البته در زمان تبعید وی هنوز دژ برازجان به زندان تبدیل نشده بود و نامبرده در زندان شهربانی (نزدیک بازار) زندانی شد.
نخستین گروه زندانیان سیاسی که به دژ برازجان، فرستاده شدند گرایش کمونیستی داشتند و پیشتر در زندان مشهد حبس میکشیدند. اسامیشان را به ترتیب الفبا اینجا میآورم.
حسن آبدار، حمید ابوالحسنی، سید حسین احمدی، شمعون ادراک، رستم اسفندیاری، جلیل اصلانی، دولو بلوچ، صفر بهرام زاده، محمد پاکنا، عزیر پرویزی، حسن پوزرانی، مصطفی توکلی، مصطفیقلی رافعی، حسینعلی رحمتی، براتعلی رحیمی، محمد رهنما، اسماعیل سعیدی، اکبر سعیدی، محمد سلطانی، حبیب شجاعی، حسین شریفی، محمد صابری، عینالله صفری، رضا ظریفیان، نجفعلی علی آبادی، محمد قربانی، حسین گلستانی، سید ابول لنگری. ماشاالله مطبعه چی، میرزاعلی مظلومیان، عسکر نجاتی، حسین نجد، خدانظر نظری.
…
افراد زیر از جزیره خارک به برازجان فرستاده شدند و این دسته نیز همگی از اعضای حزب توده و کمونیست بودند:
اسماعیل احمدی، غلام حسین یادپر، حیدر بغدادنیا، عبدالله بهره ور، غلامحسین جهانبخش، غلام جهان بین، گنجعلی روح بخش، تقی طهماسبی، اسماعیل قانون، جعفر مستاجران، علی ناچیزی، بلگر نخجوان، صفر نویدی و رحمت الله همتی.
افراد زیر از تهران به برازجان تبعید شدند. (افسران نظامی حزب توده، سازمان جوانان حزب توده، فرقه دموکرات آذربایجان، حزب دموکرات کردستان، فدائیان اسلام، جمعیت موتلفه اسلامی، نهضت آزادی ایران، نیروی سوم، زندانیان ۱۵ خرداد،…)
محمد علی آگه، مهندس غلام رضا اربابی، محیالدین انواری، مهدی الجیودی، عبدالله المیثمی، مهندس مهدی بازرگان، ابوتراب باقرزاده، احمد برادران آهنگر، احمد بابایی، مسعود بطحائی، غنی بلوریان، هاشم بنی طرفی، عباس حجری، ابراهیم حقیقت، محمد عبد خدایی، اسماعیل ذوالقدر، عبدالرحمن رزندی، محمد رضا زاده،
محمد بسته نگار، غلامحسین بقیعی، محمد علی پیدا، احمد تمدن دلال، …جزچیان، محمد مهدی جعفری، حسین حداد، ابوالفضل حکیمی، حسن سبزواری، محمدرضا ستوده، مهندس عزت الله سحابی، دکتر یدالله سحابی، اسماعیل سراجی، عزیز سرمدی، محمد علی سعیدی، حسین سورکی، ابراهیم سیادی نژاد، محمدرضا شالگونی، محمد شاملو، مهدی شاملو، محمد علی شکوری، علی شناسایی، علیرضا شکوهی، رضا شلتوکی، یدالله شهیدزند، دکتر عباس شیبانی، منوچهر صفا، سید محسن طاهری، دکتر حسین عالی، حاج مهدی عراقی، حبیب الله عسکر اولادی مسلمان، عباس عاقلی زاده، محمد علی عمویی، حسن غفوریان، حمید فام نریمان، بهرام فتاش پور، هوشنگ فراهانی نژاد، فرخ فرشچیان، عباس فروتن، حسین فروهر، علی محمد قانون، صفر قهرمانی، مهدی کازرونی (برازجانی)، علی حجتی کرمانی، حمید کریمی، تقی کیمنش، جلیل گادانی، عباس گرمان، جعفر لیاقت ور، محمود محمودی، یدالله مدنی، مجتبی مفیدی، مصطفی مفیدی، مهدی مفیدی، بهادر ملکی، هاشم نوروزی، اسماعیل نیک آیین، اردشیر واثق، حسین واجب زاده، ابوالقاسم وکیلی، مهدی هاشمی، حسن هرندی، عزیز یوسفی
بلشویک است خضر راه نجات/ بر محمد و آل او صلوات
گوشه حیاط زندان نشسته و داشتم نامه ۶۲ نهج البلاغه را حفظ میکردم. نه برای ثواب و جنت و این جور چیزها،
به من نیرو و انگیزه میداد. گویی با خدای درون خویش نجوا میکردم.
إِنِّی وَاللهِ لَوْ لَقِیتُهُمْ وَاحِداً وَ هُمْ طِلاَعُالاََْرْضِ کُلِّهَا مَا بَالَیْتُ وَلاَ اسْتَوْحَشْتُ، وَ إِنِّی مِنْ ضَلاَلِهِمُ الَّذِی هُمْ فِیهِ وَالْهُدَى الَّذِی أَنَا عَلَیْهِ لَعَلى بَصِیرَةٍ مِنْ نَفْسِی…
وَلکِنَّنِی آسَىأَنْ یَلِیَ أَمْرَج هذِهِ الاَُْمَّةِ سُفَهَاؤُهَا و َفُجَّارُهَا، فَیَتَّخِذُوا مَالَ اللهِ دُوَلاً وَعِبَادَهُ خَوَلاً، وَالصَّالِحِینَ حَرْباً وَالْفَاسِقِینَ حِزْباً…
مضمون آن این است:
به خدا سوگند اگر در برابر ستمگران تک و تنها باشم و آنان تمام روی زمین را هم پر کرده باشند ترس و واهمهای ندارم. چون به درستی مسیر خودم و به پوچی راه آنان اشراف دارم…اما از این رنج میبرم که بر سرنوشت مردم کسانی سوار شدهاند که با خرد بیگانهاند. مردم را به بندگی میگیرند و حرث و نسل شان را نابود میکنند. با نیکان میستیزند و با پلیدان میسازند.
…
یکی از بچهها که بیشتر ضدمذهبی بود تا غیرمذهبی آمد بالای سرم و گفت به جای این چرت و پرتها برو چگونه انسان غول شد «ایلین سگال» را بخوان. گفتم خواندهام. پرسید انسان خود را میسازد (گوردون چایلد) چی؟ گفتم خواندهام. یکمرتبه از کوره به در رفت و داد زد پس چرا هنوز به این خزعبلات چسبیدی؟
ورد سخنش این شعر عارف قزوینی بود. شعری که من آنرا در کانتکس خودش میفهمیدم. بخصوص که عارفِ شاعر «از خون جوانان وطن لاله دمیده»، از واپسگرایی و استبداد هیچ دل خوشی نداشت.
ای لنین ای فرشته رحمت
قدمی رنجه کن تو بیزحمت
تخم چشم من آشیانه توست
پس کـَرَم کن که خانه خانه توست
یا خرابش بکن یا آباد
رحمت حق به امتحان تو باد
بر محمد و آل او صلوات
به شوخی گفتم شعر عارف خیلی زیباست اما قسمت آخرش با هم جور نیست. میگه بلشویک است خضر راه نجات، اما بلافاصله درود میفرستد به محمد و رهروان راه او…
آن دوست که میپنداشت لیچارگویی، روشنگری است، به خدا و قرآن بند کرد و حرفهای نامربوطی زد…
انگار مسئله ما اعتقاد داشتن و اعتقاد نداشتن به خداست. نه استبداد و استثمار…
ول کن نبود. مطرح کرد که در قران «الف لام میم») در اول سوره بقره یعنی انگلس لنین و مارکس
در ادامه شرح داد که دین با تفسیر و تعبیر همراه است و هر کس برداشت خودش را از آن دارد…
گفتم من در یک خانواده مذهبی بزرگ نشدم و حساسیتی هم روی آنجه مسخره میکنی ندارم اما اگر صحبت از اختلاف آراء میکنی که این لزوماً بد نیست. مارکس و لاسال و، مارکس و انگلس، هم با یکدیگر در مواردی اختلاف نظر داشتند. مارکس با حزب سوسیال دموکرات آلمان دیدگاه یکسانی نداشت. بلشویکها با منشویکها، استالین با تروتسکی، هگل با کانت، آدام اسمیت با توماس مالتوس، روسو با منتسکیو، هایدگر و یاسپرس، هایزنبرگ و شرودینگر… دیدگاه واحدی نداشتند.
آنچه جورج اورل (در قلعه حیوانات)، ایزاک دویچر (در انقلاب ناتمام)، میلوان جیلاس (در طبقه جدید)، آندره ژید (در بازگشت از شوروی)، مارشال تیتو (در متن بلوک شرق)، و بسیاری دیگر مثل سیلونه، و خلیل ملکی گفته و نوشته اند هم، گویای دیدگاههای گوناگون است.
گفت من به دنیای مدرن میاندیشیم و تو به عهد بوق و عصر شترچرانی. اگر نقل درس گرفتن و تاریخ باشد، چرا نهج البلاغه بخونم. میرم سراغ انقلاب فرانسه، کمون پاریس، انقلاب مشروطه، نیازی ندارم از هزار و چهارصد سال پیش فاکت بیآورم…
…
هم اتاقی من (محمد رحیمی) که به چریکهای فدائی گرایش داشت گوش وایساده بود با انتقاد به آن دوست گفت اینگونه موارد که یکی معترض دیگری شود که چرا مثل من فکر نمیکنی یا مارکسیست نیستی برخوردی کهنه و عقب ماندهاست. ضمن اینکه قرار نبوده که در زندان اینگونه بحثها پا بگیرد.
وی گاه و بیگاه بخشهایی از شعر سعید یوسف «شعری از سالهای دور» را زمزمه میکرد.
کل آن شعر (کارنامه خون) را دارم اما طولانی است. اینگونه آغاز میشد:
از یک دو قطره تا اقیانوس
در ساقههای نازک گندم
خونم که میدوم
خون شریف هر چه کشاورز
در بیشه زار آهن و فولاد
در جنگل عظیم فلزات
در جنگل صنایع وابسته
نیروی کار ارزانم
ارزانی چپاول هر انحصارگر
در سیل پر خروش و کف آلود رودها
جریان جاودانه تاریخم
تاریخ
تاریخ قرنها استثمار…
سعید یوسف البته بعدها با «سرود بدرود با سازمان خاکستر» از شعر پیشین عبور کرد.
حرکت، بروز ماهیت است
از محمد علی اکبریان تفاقی (که به او حاجی میگفتیم) خاطرات زیادی دارم. در مورد جریان تقی شهرام میگفت مگه با کودتا و شامورتی بازی میشه ادعای تغییر مواضع ایدئولوژیک کرد و با یک سازمان که با خون و خرد پاکترین جوانان ایران آبیاری شده در افتاد؟ وی دانشجوی دانشگاه صنعتی آریامهر بود. اینطور که میگفت پیشتر با شاه کرمیها (محمد و مهدی)، در تشکیل گروه مهدویون همراه بوده و جزوه خامی هم در مورد «شناخت» نوشته بودند. با سواد و بسیار فروتن بود.
بعد از انقلاب جنبش ملی مجاهدین را در اصفهان اداره میکرد. در زندان وکیل آباد هم از مسئولین کمون و نفر شاخصی بود.
وی ۲۵ مرداد سال ۶۰ در تهران (اوین) با همسرش و تعدادی دیگر (جمعاً ۲۳ نفر) تیرباران شد. همسر وی «شمسی رحمتی» اهل گلپایگان بود.
یادم میآید آنزمان در سلول انفرادی در زندان دارون اصفهان بودم . رمضان رفته و شوال آمده بود.
نگهبانی که نامش ریحانی بود در را باز کرد و خبر فوق را به من رساند.
وقتی دید اشک در چشمانم جاری شد. گفت لعنت به همه…لعنت به همه…از اون ور ترور، از این ور اعدام…
داریم همدیگر را میکشیم در حالیکه همه فرزندان همین کشوریم…
در را بست و رفت و دیگه به زندان نیامد که نیامد. او کمی بعد به جبهه جنگ رفت و تکه تکه شد.
…
سال بعد که به زندان دستگرد اصفهان افتادم، یکی از مسئولین ساواک که پروندهاش به اکبریان مربوط میشد. در مورد وی گفت که قبل از انقلاب حوالی دارون به خیال اینکه شناسایی شده و عنقریب دستگیر میشود، خودش به خودش به قصد کُشت، چاقو زد و نزدیک بود بمیرد.
احتمالاً اشاره وی مربوط به عملیات گروه اکبریان در شهر دارون بود که میخواستند به یک پاسگاه در آن شهر حمله کنند.
…
محمد علی اکبریان از مسئولین بند ما بود. یکروز به او گفتم جواد منصوری امروز از دل درد به خود میپیچید. دکتر ایرج قهرمانلو در بند نبود و من شاهد بودم پزشک بند نادر افشار اهمال میکند و به او عمداً سر نمیزند. اگرچه جواد منصوری در خط و راه دیگری است و در زندان جریان راست ارتجاعی را نمایندگی میکند اما این دلیل نمیشود که دکتر بند که از ماست، این پا و آن پا کند و وی رنج بکشد.
گفت میپرسم ببینم چرا اینطور شده… (البته از سئوال من خوشش نیآمد)
بعد گفت حرکت، بروز ماهیت است. تنظیم رابطه آنها را ببین. از نگاه آنان، همه زندانیان غیر از خودشان نجس هستند. نمیبینی تا غذا میرسد با کفگیر و ملاقه خودشان ظاهر میشوند؟
ادامه داد نگاه تو با بقیه که در کمون هستند یکی نیست. مثلا ساعتها با شکرالله پاکنژاد مینشینی و صحبت میکنی…
گفتم منکه به شما گفتهام مجاهد نیستم و ضمناً از شکری یاد میگیرم بدون اینکه به لحاظ فلسفی از او تأثیر بگیرم.
گفت تو همه اش اعتراض میکنی. کتاب «توحید و ابعاد گوناگون آن» که میگویند اکبر گودرزی نوشته، وقتی وارد بند شد مقدمهاش را عمداً جدا کردیم تا مطالعه شود و تو داد و هوار راه انداختی که چرا این صفحات برداشته شدهاست.
گفتم واکنش من درست بود. اصلاً آن کتاب مهم نیست و از قضا محتوای چندانی هم ندارد اما نفس این کار سانسور است و من جامعه ای را مجسم میکنم که ما زمام آنرا در دست داریم و به اسم انقلاب یا هرچی، سانسور را توجیه میکنیم.
برداشت مرا اصلا نپذیرفت و رفت.
محمد علی اکبریان انسان شریف و افتادهای بود.
خدای هرکس خدای درون خودش است
یاد حمید صدیق همیشه با من است. اذا الشعب یوما ارادالحیاه را از او یاد گرفتم همچنین این شعر هوشنگ ابتهاج را
زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت
…
داستانی را که در قصر از دیگران هم شنیده بودم بارها با آب و تاب و لهجه اصفهانیاش تعریف میکرد و غشغش میخندید.
میگفت ساواکیها به خونه یکی از توده ایها میریزند تا سوژه خودشان را دستگیر کنند. آخر کار که وی را با خود میبرند نگاهشان به عکس قاب شدهای از کارل مارکس با ریش انبوهش میافتد و میگویند اگه به خودت رحم نمیکنی به این پدر بیچاره و پیرت رحم کن.
…
اذا الشعب یوما اراد الحیاه را شاعر بزرگ تونسی «ابوالقاسم الشابی» سروده بود. ابیات نخست آن این است:
اذا الشعب یوما ًاراد الحیاه
فلا بد ان یستجیب القدر
و لابد للیل ان ینجلی
و لابد للقید ان ینکسر
آنگاه که مردم زندگی را بخواهند سرنوشت ناگزیر است که به خواستههای آنها گردن نهد. پس تاریکیها ناچار زدوده میشود و بندها بی شک در هم میشکنند.
حمید را سال ۱۳۶۰ علی ضیاء (قره ضیاء الدین) از فرماندهان نظامی مجاهدین در اصفهان که به خدمت بازجویان درآمده بود سر قرار دستگیر کرد و او را تیرباران کردند. علی ضیاء که خود را تواب مینامید براستی سنگ تمام گذاشت و به جز حمید صدیق، خیلیها را به تله انداخت که بسیاری از آنان شکنجه و اعدام شدند.
…
حمید صدیق دیگری هم بین زندانیان زمان شاه بود که سال ۵۳ با وی در بند یک و هفت و هشت زندان قصر بودم و بعد از انقلاب در مشهد تیرباران شد. این جمله دکتر محسن هشترودی ورد زبانش بود: خدای هرکس خدای درون خودش است.
کتاب از «خشت تا خشت» محمود کتیرایی را با هم در قصر خواندیم. چقدر پاک و نازنین بود. چشمانش همیشه درد داشت. خوب نمیدید هرچند یکی از بیناترین زندانیان زندان قصر بود. و امثال او در زندان کم نبودند.
رضا ماهوان، محمد رضا غبرائی، علی باقرزاده، شکرالله پاک نژاد، محمد علی صبوری شاندیز، احمد تشرفّی سمنانی، مرتضی باباخانی، حیدر علی الهی، بیژن چهرازی، مهدی صادقی، مرتضی طاهر اردبیلی، یوسف قانع خشکه بیجار، محمد راهنمای شهسواری…
با یاد آن شمعهای شبانه که خوش و بیپروا سوختند تا روشنیبخش محفل دیگران باشند، دلم آخر میشود…
بسیاری از زندانیان زمان شاه بعد از انقلاب جان باختند. آنان همانند «تیتیل و میتیل» Tyltyl ,Mytyl در داستان پرنده آبی The Blue Bird موریس مترلینگ، به آب و آتش زده، برای یافتن گمشده خویش آرام و قرار نداشتند. نسل بی قرار، نسل عاشق، نسلی که دیگر تکرار نمیشود.
…
در نیمه قرن نوزدهم قشون روس به ترکمنها هجوم آورد و آنان را لت و پار کرد. در قصهها آمده که از ترکمنها سئوال شد چه تعداد از شما را روسها کشتند؟ جواب میدهند ۵ نفر.
با تعجب میپرسند ولی صحبت از چندین و چند هزار است چرا میگوئید پنج نفر؟
ترکمنها جواب میدهند بله، درست است چندین و چند هزار نفر کشته شدند اما آنها را دوباره مادران زائیدند. ولی آن ۵ نفر، دیگر زائیده نشدند.
من غلام آنکه نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
من غلام آن مس همّتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
…
حالا رفتگان را رها کنیم و سر وقت خودمان بیآییم.
من و تو نیز امروز یا فردا به خاک میافتیم و این ردخور ندارد. بارها و بارها به مرگ گوشه زده و همین را تکرار کردهام. مرگ چیز خوبی است. اگر نبود ماه بر نمیآمد تا فرو رود. اگر مرگ نبود جهان ارزشی نداشت، زنجیره تکامل از هم میگسست و بشر بسان خرمنی ناکوفته که کاه و دانه اش به هم آمیخته است مهُمل بر زمین میماند.
مرگ دوست آدمی است و چه بسا برای من و تو نیز شرایطی پیش بیاید که آرزوی دیدارش را داشته باشیم و او را که در سایه نشسته و ما را میپاید، صدا بزنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر