روایت دردهای من ...قسمت سی وپنجم
رضا گوران
رضا گوران
روایت دردهای من ...قسمت سی وپنجم
آغاز مصاحبه ها وتحویل گرفتن کارت شناسائی اسارت ازآمریکائیان:
گرما وحرات و داغی هوای تابستانی دشت و بیابانهای برهوت عراق دم کرده و بیداد می کرد، هر کدام از گوهران بی بدیل بدون کوچکترین اهمیت و اعتنائی به تابش شدید آفتاب سوزان سخت مشغول کاروتلاش وکوشش برای ساختن سالن غذا خوری بودند.از نفرات قرارگاههای دیگری به طورمحرمانه و سری خبری رسید، ارتش آمریکا در حال مصاحبه با مسئولین و فرماندهان رده بالای تشکیلات است، سپس متعاقبا خبرهای دقیق تری مبنی بر اینکه ارتش آمریکا برای همه ی نفرات مجاهدین و ارتش بی سلاح اسارت بخش رهبرعقده ای کارت شناسائی صادر می کنند. چند روزی گذشت تا اینکه مسئولین و فرماندهان قرارگاه 9 تمام نفراتی که مشغول کار و فعالیت روزانه بودند را در سالن کوچکی گرد آوردند. حکیمه سعادت نژاد بادی درغبغب خود انداخت و چنین بیان کرد: خواهر مژگان و دیگرخواهران شورای رهبری در ملاقات و نشستهای که با فرماندهان آمریکائی داشتند موفق شدند و توانستند برای سازمان دست آوردها بسیار گرانبهائی به بار بیاورند!! کف و سوت و خنده و خوشحالی کاذب و ظاهر سازی حضارمحترم سرکوب شده.
حکیمه ادامه سخنرانی خود را چنین پی گرفت: ارتش آمریکا مبادرت به مصاحبه و صادر کردن کارت شناسائی برای کل نفرات ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین کرده! این حق رهبری و محصول و بهای خون شهیدان و رنج اسیران و....... این امکان مفت بدست نیامده خواهرمریم و خواهرمژگان همراه خواهران شورای رهبری هزاران ساعت روی این مسئله با فرماندهان آمریکائی در ارتباط بودند، کار و تبادل نظر کردند، تا این کارتهای شناسائی را برای تک تک شماها صادر کنند! این کارت اعتبار وارزش بالائی دارد، با داشتن آن می توانید به سهولت در سراسر عراق تردد و رفت آمد کنید. این کارت هویت، به شما این حق و امکان را می دهد تا به راحتی در سطح قرارگاه اشرف تردد کنید! اگر سربازان و گشتیهای آمریکائی جلوی شما را گرفتند! شما باید کارت شناسائی خود را نشان بدهید که اجاز تردد داشته باشید، کارت هویت یک امتیاز وِیژه و مخصوص است، چون جواز خارج شدن از قرارگاه اشرف نیز محسوب می شود!! و....
فی الواقع مسئولین و فرماندهان نالایق و بدور از خصائص انسانی و مبارزاتی سازمان مجاهدین همانند گذشته به دروغ متوسل شده بودند. با اندوختن تجربه و آزمونهای سالیانی که از گفتار وکردار و رفتار سران بی رحم سازمان منحرف و مخرب داشتم، اکثر به اتفاق موضعگیرها و بیانات و اعمال و کارکردهایشان بدوراز واقعیت و دروغهای محض و شاخداری به هم می بافتند و بلغور می کردند تا فقط و فقط نیروها را حفظ و نگه دارند، همانند سالیان متمادی تا به امروزه در زندان لیبرتی. چرا که کارت شناسائی صادر شده از طرف ارتش آمریکا نه تنها جواز خارج شدن و تردد در سراسر عراق محسوب نمی شد، بلکه طبق قرارمدار و توافق های از پیش تعیین شده پس از دریافت کارت مذکورهیچ کس حق خروج ازقرارگاه اشرف را نداشت و این کارت حلقه بردگی و بندگی و اسارتی بود که سالهای سال انسانها را گرفتارتر و به زنجیر کشاند و درمنجلاب و باتلاق اشرف در چنگال خونین و بی رحم خود در زندان تیف آمریکائیان دراسارت نگه داشتند وعمر و زندگی همه ی آدمهای نگونبخت سرکوب و تحقیر شده دست رهبری عقیدتی را به تباهی و سیاهی و نابودی روز افزونی کشاند. اگر آن کسانی که سنگ رهبری عقده ای را به سینه می زنند همین نمونه را بگیرند و جلو بروند کلاشی و دورغگویی برایشان روشن میشود اگر چه آنها هم ازبس دروغ شنیده اند دیگر ذهنشان صاف شده و دروغگویی برایشان قباحت ندارد.
ملاقات و دیدار با پدر ارسلان اسماعیلی:
بعدازظهر یک روز گرم وآزار دهند شهریور ماه ارسلان اسماعیلی خودش را به من نزدیک کرده و با ایماء و اشاره فهمانده با من کار دارد. با مکافات زیاد و با سرک کشیدن به سوراخ سنبه و پرسه زدنها محلی مناسب برای لحظاتی صحبت کردن پیدا کردیم که از دید مسئولین و جاسوسان در امان بمانیم، ارسلان گفت: رضا مشغول بیگاری بودم حکیمه مرا صدا زد و گفت پدرت از ایران برای ملاقات و دیدارت به اشرف آمده برو خودت را آماده کن ..... به همین خاطر کلی به دنبالت گشتم تا حالا پیدایت کردم و... همین که خبر آمدن پدر ارسلان را شنیدم به ارسلان تبریک گفتم و گفتم سلام مرا هم برسان بیچاره پیرمرد از راه دور آمده.
عصرآن روز در حال پمپاژ آب به منبع هوایی قرارگاه بودم حکیمه دنبالم آمد، با خنده و خوشحالی گفت: رضا یک خبر خوش براتون دارم و.... ملاقاتی داری، تانکر را تحویل یکی ار بچه های هم یکان بده و برو آماده شو یک ساعت دیگر خودم تو را می رسونم پیش ارسلان و پدرش و... حکیمه مرا پشت جیپ اتاق بار سوار کرد و به محل ورودی(اسکان) مجموعه ساختمانهای که در ابتدای ورودم در سال 1376 دو مرتبه کوتاه مدت در یکی از اتاق های آن مجموعه ساختمانها بازداشت و زندانی کرده بودند رساند.
نزد ارسلان و پدر شریفشان آقای فتاح اسماعیلی که از شهرستان گیلانغرب تشریف آورده بودند رفتم، بعد ازسالها دوری دیدارمان تازه گردید و بی نهایت خوشحال شدیم، از سالها قبل در ایران همدیگر را می شناختیم. پدر ارسلان مرد بسیار اندیشمند و باهوشی است، او درهمان ابتدا از تنظیم رابطه های کاذب مجاهدین متوجه شده بود که ماهها بد جوری گرفتار چنگال باند تبهکار رجوی شده ایم. ساعتهای 9 شب برای نشست عملیات جاری به قرارگاه برگشتم. روز بعد یکی از مسئولین مجددا مرا به نزد آنها رساند.
پدرارسلان از اینکه می دید فرزندش صحیح و سالم از جنگ و درگیری ها و بمباران جان سالم بدر برده بود سپاسگذار پروردگار بود. بعد از سالها عزیز کرده اش را یافته بود دلش نمی آمد فرزند دلبندش را رها سازد به همین دلیل چند روزی نزد ارسلان ماند ، من نیز کماکان نزد آنان در رفت و آمد بودم، با بدبختی به پدر رساندیم گرفتار چه هیولائی شده ایم، و بسیاری افراد را بزور اینجا نگه داشته اند.... با وعده و وعیدهای که به او دادیم کمی از دلهره و اضطرابش کاسته و خیالش راحت شده بود. او را متقاعد و مجاب کردیم که بیشتر از آن اضطراب و دلهره به خود راه ندهد و رنج نکشد و نگران وضعیت ارسلان نشود و... مسئولین نابکار سازمان جز طرح و برنامه ریزیهای شرورانه و مدرک سازی برای نیروها کار و اقدام بشر دوستانه که نمی دانند.4 تن از اعضای کادرهای بالای خود برای پذیرائی انتخاب کرده بودند، همگی آنان از کُردهای مخ منجمد بی احساسی بودند که بجز بی رحمی و شقاوت هیچ نوع حس همنوعی و انساندوستی یاد نگرفته بودند، فی الواقع مشتی جاش و جاسوس پرورش یافته دست رهبرعقده ای بار آمده بودند.
در ابتدای شب اول ملاقات بنده همراه ارسلان و پدر بزرگوارشان نشسته بودیم به آرامی صحبت می کردیدم، متوجه شدم سایه کسی در پشت درب اتاق از زیر درب معلوم است. از همانجا به بیرون و درون راهرو نگاه کردم دیدم یکی پشت درب ایستاده و گوشش را به درب چسبانده به آرامی خودم را به پشت درب اتاق رساندم ، با تمام توان و یک مرتبه درب را با سرعت بالائی باز کردم جاش وجاسوس دو آتشه چیزی نمانده بود بیفتد توی اتاق و روی سرم، شرمند و خجالت زده فرارکرد. البته اگر آنها چیزی از خجالت و شرمندگی حالیشون بود استراق سمع نمی کردند و دست به این نوع اقدامات شرورانه نمی زدند. با تجربه های که طی سالیان اندوخته بودم می دانستم تعالیم و دستورات رهبر عقده ای به مسئولین نابخرد و نادان سرکوبکر سازمان اجازه نمی دهد به همین آسانی دست از سر ما بردارند، بنا براین با خود کاغذ و خودکاری بر داشته بودم، نکات حساس و مهمی چون فکر جدا شدن بنده و ارسلان از سازمان که می دانستم لازم است به اطلاع پدرارسلان برسانم، می نوشتم ، ایشان هم با خونسردی تمام عینکش را روی چشمانش می گذاشت و با یک لبخند زیبا و دوست داشتنی می خواند و....
در این راستا مسئولین مربوطه برای ما برنامه ریزی کرده بودند مدرک مستندی برای روز مبادا بگیرند و در ارشیو رهبرعقیدتی بگذارند که اگر روزی روزگاری ضرورت رهبرعقیدتی ایجاب کرد و نیاز شد در سر هر کوی و برزن در بوق و کرنا کنند. تا به قول رجوی رژیم مال مطلق کرده باشند. یکی دو روز بعد مسئولین ما را به پارک اشرف بردند و در آنجا با هم چند قطعه عکس یادگاری توسط مسئول مربوطه گرفته شد که به دست پدر بسپارد تا به خانوادها نشان بدهد، ما هنوز زنده ایم. مسئولین مربوطه گفتند: بهتر است برای خانواده ها یک فیلم کوتاه ویدئوی هم ضبط شود تا پدر جون با خودش به ایران ببرد، قبول کردیم.
ارسلان و پدر و بنده با خنده و خوشحالی درمحوطه و درپیاده رو بین باغچه ها ی سر سبز در حال قدم زدن بودیم، مرغابی و غازها شنا کنان در حوض بازی می کردند، آبشار در حال فوران، قطرات آب در هوامعلق و در حال پایین آمدن به چشم می آمد، منظره بسیار زیباه و دلربایی دروسط آن بیان برهوت تداعی می کرد. دستگاه فیلم برداری دقیق هر چه زیبائی در محوطه موجود بود را ضبط و در فیلم ثبت می شد و درعین حال پیام به خانواده ها می دادیم که هیچ مشکلی نداریم و در«بهشت رجوی» در حال سیر و سیاحت هستیم، یک لحظه ماندن در اشرف را با تمام عوالم با زیبائی ها و علائق هستی بخش آن عوض نمی کنیم و.. مسئولین بعدها فیلم را به پدر ارسلان نداده و گفته بودند فیلم ضبط نشده!! آن فیلم برای مدرک سازی بر علیه ما نگه داشتند. چرا که خود خودمان و با زبان خودمان ویژگیهای منحصر به فرد رجوی و دروازه بهشت او را توصیف و بیان کرده بودیم و...
با توجه به اینکه پدر ارسلان سن و سالی ازشان گذشته بود اما برای دیدار و ملاقات با فرزندش با پای پیاده و از طریق غیر قانونی در هنگام شب ازمابین موانع مختلف انفجاری میادین مین و سیم خاردارها و از مرز زمینی منطقه قصر شیرین ، نفت شهر گذشته و با مکافات و بدبختی و درد سر زیادی خودش را به درب قرارگاه اشرف رسانده بود.
چند ماه بعد همین پیر مرد بنده خدا مجددا برای بار دوم همراه خانمش مادر ارسلان مجبور شده بود ازطریق همان راه قبلی برای ملاقات ارسلان خودشان را به آب و آتش زده و به دم درب قرارگاه اشرف رسانده بودند.چرا که بعد از مدتها پدر ارسلان به ایران برگشته بود از طرف ارسلان نامه ای جعلی دروغینی با دست خط مشابه دست خط ارسلان بدست خانواده و پدر مادرش رسیده بود. در نامه مذکور بعد از احوالپرسی گرم و صمیمانه به دروغ نوشته شده بود من ارسلان مجاهد خلق انقلاب کرده هستم و تا آخرین نفس وقطره خون و توان خود روی اعتقادات و ایدئولوژی پاک سازمان مجاهدین می ماندم و یک لحظه از موضع و مبارزه خود بر علیه رژیم ددمنش و ضد بشری آخوندی و .....کوتا نخواهد آمد. می خواهم تا به ابد سر موضع مجاهد خلقی خود بمانم و می خواهم مجاهد خلق کشته شوم و جانم را فدای راه مسعود و مریم کنم! و..... پدر مادر ارسلان با خواندن چندین مرتبه نامه جعلی که از طرف سازمان مجاهدین برایشان ارسال شده بود دچار شوک شدیدی شده حیران و سردرگم می شوند. مادر ارسلان با گریه وزاری از پدر ارسلان می خواهد هر طور شده خودشان را به عراق و قرارگاه اشرف برسانند که ببینید چه اتفاقی برای فرزندشان رخ داد که باعث شده چنین نامه ای بنویسد. بنا براین از همان راهی که پدر ارسلان چند ماه قبل آمده بود مسیر و راه پر مخاطره عراق در زمستان سرد را در پیش گرفته و تا دم درب اشرف با زحمت و مشقت خود را رسانده بودند.
در آن زمستان بسیار سرد و بارانی مجاهدین تحویلشان نگرفته بودند بماند، حتی به آن پیر مرد و پیر زن رحم هم نکرده بودند، مورد پرخاشگری و هتاک حرمت و حیثیت و توهین و تحقیرهای که فقط مستحق خود رجوی و باندش است قرار داده بودند، تا غروب آن روز دم درب قرارگاه اشرف زیر باران گرسنه و تشنه سرگردان و فقط التماس و خواهش کرده بودند اجازه ملاقات با ارسلان از مسئولین مجاهدین بگیرند. اما هیچ نوع توجهی به آنها نکرده بودند که حداقل اطلاعات اولیه ای در اختیارشان قرار بدهند. در این بین یکی از افراد دلش به رحم آمده بود خودش را به آنها نزدیک کرده بود. پس از رد و بدل اطلاعات اولیه به طور سری گفته بود پدر جان ارسلان اسماعیلی و رضا گوران مدتی پیش ازسازمان جدا شدن و در حال حاضر در کمپ تیف هستند. بهتر است پیش سربازان آمریکائی برید و ازآنها کمک بگیرید.
نیم ساعت بعد سربازان آمریکائی با یک جیپ هامر آنها را به زندان تیف آوردند. ارسلان و من با آنها ملاقات کردیم. پدر و مادر بدبخت رنج کشیده که سالها از عزیزشان بدور و خبری از او نداشتند کلی گریه و زاری سر دادند. پدر ارسلان نامه دروغین جعلی را نشان دادند، ما هم تکذیب کردیم و فهمیدیم همان زمان که ما از سازمان فرار کرده ایم مسئولین بی چشم روی خائن نامه ای جعلی را نوشته و برای گمراه کردن خانواده ارسلان فرستاده بودند. سربازان آمریکائی تحت تاثیر اشکها و در آغوش گرفتن اولاد با والدین قرارگرفته بودند، از فرط عصبانیت و ناراحتی به «پی،ام، او،ای»= مجاهدین خلق، فحش می دادند. نهایتا پدر مادرمهربان آرام گرفتند خوشحال و خشنود شدند فرزندشان صحیح و سالم باز یافتند که از تشکیلات پلید رجوی گریخته، خیالشان راحت شد از مجاهدین کنده و جدا شده بودیم. به پدر ارسلان گفتم همانطوری که بار اول قول دادم هر اقدامی انجام بدهم ارسلان را تنها نمی گذارم او هم مرا تنها نگذاشته و تا به امروز با هم هستیم، این پروسه نیاز به گذشت زمان دارد همه مسائل و مشکلات لاینحل باقی نخواهد ماند بالاخره ما هم خدای داریم و...
سربازان آمریکائی بعد از یک ساعت ملاقات، آن بنده های خدا را با چشمانی اشکبار و آرزوی نجات فرزندشان از زندان برداشتند و با خود بردند. حین خداحافظی پدر و مادر ارسلان گفتند: این امانت دست تو می سپاریم، ما صحیح و سالم ارسلان را از تو می خواهیم و...... قبول کردم و قول دادم در حد توان مراقب عزیزشان باشم. ارسلان بعد از 20 ماه بازداشت در زندان تیف ارتش آمریکا روزی تصمیم گرفت از زندان بگریزد با من مشورت کرد، گفتم هر طور خودت صلاح می دونید انجام بده ولی من ابتدا به بابا و مامان زنگ می زنم تا بفهمند من در امانت داری خیانت نکردم، بعد از تماس یک شب به نگهبان دم درب بلوک که یک درجه دار بود و با هم دوست شده بودیم گفتم دو تا از دوستانم می خواهند از زندان فرار کنند کمک می کنید؟ نگهبان روی صندلی چرخداری توی کیوسک نگهبانی نشسته بود بعد از کمی اندیشیدن گفت: مشکلی نیست، گزارش می کنم در زمان نگهبانی من کسی فرارنکرده و..
ارسلان همراه فردین مجرد پور اهل شهرستان ایوانغرب دست به کار شدند وسریع خود رابه دیوارهای سیم توری و سیم خاردارها و خاکریزها و موانع متعدد باز دارند زندان رساندند ویکایک موانع را پشت سر نهادند واز زندان تیف گریختند. نیروهای آمریکائی در آمار شب دو نفر کم آورده بودند، یکی اززندانیان جاسوسان درجا به رئیس زندان کاپیتان سان فانسون گفته بود این کار رضا گوران است شک نکنید و.... مرا احضار و استنطاق به عمل آوردند تکذیب کردم و زیر بار نرفتم و...
تنظیم رابطه زنان و مردان در تشکیلات:
طبق تعالیم وضوابط و دستورالعملهای رهبرعقده ای هیچ برادری حق نداشت درهنگامی که خواهری ایدئولوژیک هدایت و رانندگی خودروی جیپ و یا هر خودروی دیگری که بجزء راننده 2 تن دیگراز افراد (برادر ایدئولوژیکی) می توانستند درکابین جلو کنار و بغل دست راننده ی خواهربنشینند را نداشتند. زمانی خواهری رانندگی جیپ را بر عهد داشت اگر برادرمجاهدی قصد سوار شدن در جیپ را داشت می بایست در پشت جیپ و اتاق بار سوار می شد، نه اینکه درکابین جلو سوار شود. اگر غیر از این می شد طبق ضوابط و تعالیم رهبری عقیدتی این گناهی نابخشودنی در حق رهبری محسوب می شد. ابتدا خیلی وحشتناک برای زنان و سپس برای مردان خاطی که ضابطه و مقررات را نقض کرده باشند مجازات در نظر گرفته می شد. افراد خاطی ابتدا درنشست عملیات جاری با جمع معجزه گر طرف می شد، با مارکهای چون غرق در دوران و جنسیت و فردیت، چشم چران، تخلیه جیم کردن و.. مواجه و دمار از روزگار نقض کنندگان به قانون ننوشته ی رهبرعقیدتی بدر می آوردند.
در تشکیلات مافوق دموکراتیک رجوی! مسئولین شبانه روز یکریز نشخوار و تکرار می کردند همه ی رزمندگان سازمان افسران ارتش مریم، خواهر و برادر ایدئولوژیکی زاده مریم رهائی هستیم، از خواهرو برادرخونی که از یک پدر ومادر خلق شده باشند هم بالاتر و نزدیکتربه هم هستیم!! و.... حالا، برای اینکه هیچ گونه رابطه ای بین این خواهران و برادرن ایدئولوژیکی، زاده مریم رهائی و مجاهد خلق انقلاب کرده و طلاق علی الدوام داده وجود خارجی نداشته باشد و کاملا قطع رابطه شده باشند. درقرارگاه اشرف یک مینی بوس با رانندگی خواهری مخصوص برای زنان مجاهد خلق انقلاب کرده در سطح خیابانهای اشرف اختصاص داده بودند. یک مینی بوس جداگانه با رانندگی برادری برای مردان مجاهد خلق طلاق علی الدام داده در خیابانها و در محدود زمان معینی در حال رفت و آمد دیده می شدند. راننده گان مینی بوس های مذگور از مسئولین سالمند بودند. آنها در هنگام تردد در خیابانهای اشرف حق نداشتند جنس مخالف خود را سوار کنند. برادران و خواهران انقلاب کرده برای سوار و یا پیاده شدن می بایست در ایستگاه مخصوص به جنس خود منتظر می ماندند تا مینی بوس مربوط به جنس خود از راه می رسید و سوار و یا پیاده می شدند.
در قرارگاه اشرف دروازه بهشت! هیچ خواهری حق نداشت در هنگام رانندگی و تردد درمسیر خیابانهای برای برادری که پیاده در حال طی طریق مسیری است ترمز کند و او را سوار نماید.درسطح خیابانهای اشرف اکثر به اتفاق زنان با خودرو در حال تردد دیده می شدند. آنها بدون خودرو قدمی پیاده روی از مسیری به مسیری دیگر را نداشتند. اما درمقابل برادران اکثر به اتفاق بی خودرو بودند و دائما در حال پیاده روی از نقطه ای به نقطه دیگردرخیابانهای اشرف عرق کرده خسته و کوفته طی طریق می کردند. البته تک نفره ویژه ی مسئولین و فرماندها بالا بود. افراد پایین دستی می بایست 2 و یا 3 نفره با در دست داشتن ویزای که از طرف فرمانده قرارگاه صادر شده باشد تردد می کردند و می بایست حتما یکی از مسئولین و فرماندهان بالا با نفرات پایین دست همراه باشد. این ضابطه و رابطه ها در اثبات حقانیت همان شعار جامعه بی طبقه توحیدی آقای رجوی بود که ما هر روزه با گوشت و پوست وخون خود لمس می کردیم فرو می بردیم.
در اشرف دروازه بهشت! پمپ بنزین هم جدا سازی و نوبتی کرده بودند. یعنی یک هفته از صبح تا ظهرخواهران می توانستند از پمپ بنزین استفاد کنند بعدازظهرها نوبت برادران می شد و در هفته بعد برادران از صبح تا بعدازظهر حق استفاده از پمپ بنزین را داشتند و بعدازظهرها نوبت به خواهران می رسید. در بیمارستان اشرف هم سالن خواهران بیمار از سالن برادران بیمار جدا بود. هرآنچه فکر کنید مکانی عمومی باشد و یا محل وجای که جنبه عمومیت برای زنان و مردان داشته باشد جدا سازی مطلق و زنانه و مردانه شده بود.
در دروازه بهشت رجوی! برای پر کردن تانکر آب ازآب تصفیه خانه می بایست از تصفیه خانه خیابان 600 که متعلق به برادران بود استفاده می کردیم. اگر چنانچه مجبور می شدیم برای پر کردن آب تانکر به تصفیه خانه دم درب قرارگاه اشرف که متعلق به خواهران بود مراجعه کنیم می بایست با فرماندهان قرارگاه هماهنکی می کردیم و آنها با فرماندهان مرکزی هماهنگی می کردند و پس از صدور ویزا می توانستیم در زمان مقرر که در ویزا ثبت شده بود برای پر کردن آب به تصفیه خانه خواهران که در آن ساعت هیچ خواهری نبود مراجعه و تانکرآب را پر و به قرارگاه خود به سلامت بر می گشتیم.
اگر،اگرغیراز این می شد با پرخاشگری و عربدکشی و هتک حرمت و حیثیت و... می بایست حداقل 50 فاکت در نشست عملیات جاری جمعی می خواندیم و 50 فاکت در نشست غسل هفتگی تا با عربد کشی و پرخاشگری وتف باران از بحث "تخلیه جیم" و دیدن خواهرانی که کاملا از هیبت زن در آمده بودند عبور می کردیم. پروردگار را شاکرم که برای مسئولین کذایی مشخص بود که من بسیار از خود آنها پاکترم والا از قرارگاه نمی گذاشتند قدمی به بیرون بر دارم. این یکی از خصلتهای مثبت من در درگاه ولی فقیه رجوی محسوب می شد که با کنترل شدید اجازه و امکان تردد را به من داده بودند. البته اصل قضیه که این داستانها نبود همه اینها بهانه هایی برای سرکوب و تحت فشار و انقیاد قرار دادن آدمها بودکه کسی جرات حرف زدن نداشته باشد. همان کاری که ولی فقیه جمهوری اسلامی میکند. آنها نه دلشان برای دین و مذهب سوخته و نه مشکلی با لباس دارند همه چیز در خدمت سرکوب است و بس. آن یکی ملاهای مفت خور را حاکم بر مردم کرده و این یکی زنان بدبخت را عامل دست و سرکوب کرده و هر دوتا هر چقدر که بخواهند زنان را مورد سواستفاده قرار میدهند.
خواننده گرامی ،این واقعیت های موجود و تلخی بوده است که در درون تشکیلات جامعه بی طبقه توحیدی رجوی که خود را به مثابه خدائی جا انداخته بود که سرپیچی و نافرمانی از تعالیم و دستورات و فرامین اوقابل اغماض نبود و عدم درک این خدای خود ساخته قابل بخشش نبود. بر اساس همین دیدگاه مریم عضدانلو(رجوی) بت ساز باند تبهکارکه خود یکی از خداوندگان مجاهدین محسوب می شد در مقام خداوندی مسعود می گوید: هر کس به یگانگی خدا شک کند قابل بخشش است، اما هر کس به یگانگی مسعود شک کند قابل بخشش نیست! چرا که خدا دیده نمی شود ولی مسعود دیده می شود.و..ما با تک به تک مشکلات ومعاصی های فوق نفس کشیدیم ورنج بردم و با سعه صدر و تحمل وبردباری آزمودیم فرو خوردیم و دم برنیاوردیم، چه بپذیرید و چه رد کنید. نباید چشمداشت و انتظاری بیشترازآن مسائل و حاکمیت بی قانوی های مشمئز کننده هرج مرج طلب تهوع آور تشکیلات آهنین آقای رجویکه مبتنی است بر رابطه ی خدایگان؛ بنده و یا شبان ؛ رمه بدون داشتن هیچ گونه مسئولیتی در برابر دیگران داشته باشید.
آخرین دفاع ازکشته شدگان در نشست!:
همانطوری که قبلا بیان کردم نیروها ازکله سحر تا بوق سگ مشغول بیگاریهای مختلف بودند. در آن زمان اسماعیل صمدی فرمانده یکان مسئول مستقیم بنده بود. روزی در اوایل آبان ماه حکیمه فرمانده قرارگاه مرا احضارکرد.خواهری به نام شیدا که به تازگی از قرارگاه 8 به قرارگاه9 منتقل شده بود جانشین مریم اکبری فرمانده ارشد قبلی یکان شده بود.هنگامی با اسماعیل صمدی به طرف دفتر کار ستاد حکیمه می رفتیم ابوالفضل فولادوند هم به ما ملحق وهمراه شد. در نتیجه در اتاق کار ستاد فرمانده قرارگاه حکیمه سعادت نژاد، شیدا فرمانده جدید یکان، اسماعیل صمدی فرمانده یکان، ابوالفضل فولادوند فرمانده دسته در جلسه حاضر و دورمیزی هرکس روی صندلی نشسته و منتظر بیانات گهربارفرمانده قرارگاه حکیمه بودیم. پس ازبی نتیجه ماندن سعی و کوشش و تلاشهای خستگی ناپذیرش برای دک و منتقل کردنم به قرارگاه هشتم که به شکست انجامید نه او چشم دیدن مرا داشت ونه من حوصله دیدن و جرو بحث کردن با او را، بنابر این در نشست با لبخندهای کاذب پس از سلام و مختصر احوالپرسی با نفرات در جلسه گفت: برادر رضا ما بعد از مدتها برنامه ریزی سازماندهی جدیدی در سطح قرارگاه شروع کرده ایم!!! از این به بعد برادر ابوالفضل فرمانده دسته تو محسوب و در بین نفرات دسته ابوالفضل سازماندهی شده اید.
حکیمه ادامه داد و گفت: آیا با این سازماندهی مشکلی نداری؟!! جواب دادم نه مشکلی ندارم، قبلا هم در دسته برادر ابوالفضل بودم. اما سئوالی دارم و آن اینکه سازماندهی چی مگر همه چیزنمرده و تمام نشده ؟؟! همه چیز سازمان سلاحها بود که تحویل ارتش آمریکا دادید، حوصله دارید دنبال پیگیری این گونه مسائل هستید و بحث سازماندهی را به میان می کشید؟! حکیمه یک مرتبه سرخ شد و بر آشفت و گفت: منظورت چیه؟ با دست به مسئولین اشاره کردم و گفتم همگی شما می دونید منظور من چیست. بنابر این خودت را به اون راه نزدن. یک مرتبه شروع کرد پرخاشگری ومغلطه و سفسطه بازی و.....
درتشکیلات رجوی هنگامی خواهر شورای رهبری در نشست یقه فردی مظلوم که با منطق واستدلال حرف دلش را بیان می کرد را می گرفتند و همانند گرگی درنده و سرشت خوی به فرد مذکور می پریدند و هرآنچه از دهان و زبانش جاری می شد که براندازه و مستحق رجوی و سران باند بود نثار سوژه می کردند، به این نوع تنظیم رابطه وفحاشی و پرخاشگریها بی مانند می گفتند: «تهاجم ایدئولوژیکی» یعنی در آن لحظات در نشست بنده مورد تهاجم ایدئولوژیکی که رجوی اختراع کرده بود قرار گرفتم. البته این بار اول نبود، بارها مورد چنین تهاجمی قرار گفته بودم، ولی از همه ی تهاجمات ایدئولوژیکی یکی از همه سرآمدتر و تهاجمی تر موردی بود که متوفی ابراهیم ذاکری رئیس اداره اطلاعات سابق رجوی در اتاق بازجویی زمانی زیر شکنجه بودم با تمام توان و قوای خویش تهاجم ایدئولوژیکی واقعی رجوی را به من نشان داده بود، اما دچار شکست مفتضحانه ای شد.
درآن روزگار واقعا از دست ظاهر سازیها و دروغها و ریاکاریها و شاموروتی بازیهای هر ساله وهر ماه و روز وساعت و لحظه تشکیلات خسته شده بودم و دیگر به هیچ کس و هیچ چیز اهمیت نمی دادم وبرایم مهم نبودند. فقط منتظر این بودم درنشستها بحث کنند که قاطعانه با جواب دندان شکن من روبه رو شوند. بنابر این من نیزهمانند حکیمه عصبانی شدم و شروع کردم پاسخ دادن. طبق تعالیم و ضوابط و دستورالعملهای نانوشته ی رهبرعقیدتی سوژه به هیچ عنوان حق "جواب دادن"را نداشت. در دستگاه ولی فقیه حق پاسخ دادن برای افراد سلب و جرم و گناه نابخشودنی تلقی و محسوب می شد.مسئولین عادت داشتند با اعمال هژمونی وارعاب و سرکوب همه مسائل و مشکلات را در نطفه خفه کنند، درپوش بگذارند وماستمالی شود. حکیمه دید بد جوری بور شده بازی دیگری را شروع کرد، زار زار گریست و گفت: تو نمی دونید در پراکندگی چه بلاهای سر سازمان آمده و چقدر از نیروهای سازمان شهید و مجروح و مصدوم و از کار و فعالیت روازنه از ریل خارج شدند و.... به همین خاطر می بایست جای شهدا را پر کنیم و سازماندهی تازه ای انجام بدهیم.
گفتم یعنی شما می خواهید جای صادق مقصودی راهم پر کنید؟ یک مرتبه برق از سر حکیمه پرید و با عصبانی گفت: مگر تو خبر دارید اون ملعون لعنتی مزدور رژیم بود، وزارت اطلاعات او را برای جاسوسی و کشتن مسئولین و فرماندهان به درون سازمان گسیل داده بود!! تا بچه ها مچش را گرفتند و خواستیم تحویل مسئولین ضد اطلاعات وجاسوسی ارتش آزادیبخش بدهیم برای این که اطلاعاتش لو ندهد خودکشی کرد!!! شما تصورکنید مسئولین نالایق و بدور از خصلت انسانی و مبارزاتی چه داستانهای کاذب و بدور از واقعیت برای توجیه اعمال ننگین و خائنانه شان به هم می بافتند و بلغور می کردند،حالم ازاین همه جزعبلاتی که بلغور می کرد به هم می خورد. زمانی با صادق مقصودی بدبخت بی کس تن واحد بودم به مرور زمان و به تدریج اکثرمسائل و مشکلات شخصی و خانوادگیش را برایم شرح داده بود،
سیستمم به هم خورد وعصبانی شدم گفتم شما تاکی از این مارکها و تهمت های ناروا برعلیه افراد استفاده می کنید تا کی این مسخره بازیها را ادمه می دهید؟؟! خودکشی صادق بدبخت چه رابطی به رژیم دارد؟! هی دروغ پشت دروغ به خورد ملت می دهید اون بدبخت کجاش نفوذی و اطلاعاتی بود، چرا دست از این مزخرفات بر نمی دارید؟؟! چرا اینقدر مغلطه و سفسطه به هم می بافتید که چی بشه؟؟!. صادق حالا مرده و باعث و بانی خودکشی او هم نشست عملیات جاری و خواهر شهزاد بود نه نفوذی و اطلاعاتی بودن. حکیمه با وقاحت و پرروئی تمام منکر شد. جواب دادم باشه ، فرض می گیرم شما مورد صادق را درست بگی. پس بگو کی و چه کسی ناصر کیومرثیان بدبخت دانشجو که از هلند آورده بودید حین حرکت ستون تانکها در مسیر جاده در نزدیکی جلولا از کاسکاول پریده بود پایین از پشت با رگبارکلاشینکف نقش زمین کرد و کشت؟!
حکیمه دید یکی یکی دستش رو می کنم و ممکن بود فرماندهانی که در نشست حضور داشتند از این جریانات بی اطلاع بودند زد زیر گریه و زاری اشک ریزان گفت تو خبر نداری یک نفوذی 5 تا از بچه ها را در ایفا به رگبار بست و شهید کرد، جواب دادم اتفاقا خوب هم خبر دارم. باید تحقیق بشود اون فرد چرا اقدام به این کشتار بی رحمانه کرد و خودش هم کشتند. حکیمه می خواست با این پارازیتها مرا از مسئله اصلی که شخص خودش باعث و بانی قتلهای زنجیره ای شده بود به انحراف بکشد ولی گول نخوردم و گفتم بهتر است اول به سوالات من جواب بدهید که بیشتر روی به کشته دادن 5 تن از افراد تاکید داشت. پرسیدم به دستور چه کسی داریوش مهرابی به قتل رسید؟! با گریه و زاری گفت: اون لعنتی کلی اطلاعات سازمان را برداشت و فرار کرد که ببره تحویل رژیم بدهد در راه ارتش عراق او را به درک واصل کرد.
خون خونم را می خورد و به نقطه جوش رسیده بودم، داد زدم همه اینها درست این هم ول کن، من را بگو من به چه جرمی 3 سال در زندان انفرادی تحت بدترین شکنجه های غیر انسانی قرار گرفتم، جرمم چی بود، نکند من هم نفوذی و اطلاعاتی بودم؟؟! چرا همه چیز را ماستمالی می کنید و پاسخگو به جنایتهای که صورت داده اید نیستید؟ شما مسئول هستید می بایست جواب پس بدهید نه سر پوش روی همه چیز بگذارید. از ابتدا تا به حال مرا به زور و اجبار در تشکیلات خود گروگان نگه داشتید، برو به بالائی ها بگو رضا گوران گفته از روز اول تا به امروز نه تشکیلات نه سیاست نه ایدئولوژیک و نه استراتژیک سازمان را قبول داشتم و ندارم. یک مرتبه حکیمه گفت تو خودت در نشستها با برادر حرف می زدی و قبول داشتی!! جواب دادم برادرروی سن به همه دروغ گفت و من هم به او دروغ می گفتم. چه بخواهید و چه نخواهید این واقعیت است.
سالهاست مرا به زور نگه داشته اید، باید به من جواب بدهید، چرا مرا زندان و شکنجه کردید، به چه جرمی، چرا حسن محصل هر بلای دلش خواست بدون هیچ شرم و حیا و قانوی بر سرم آورد؟؟؟! حکیمه گفت یعنی منظورت از چه کسی است که باید به تو جواب پس بدهد تا تو راضی باشی و تناقضاتت را صفر صفر کنید؟؟! گفتم می بایست مریم رجوی در تلویزیون مستقیم از بلاهای که بر سر من آوردید عذرخواهی رسمی کند. از ابتدای نشست تا به انتها خواهر شورای رهبری شیدا تمام بحث و فحص مابین من و حکیمه را تند تند و سریع می نوشت. در این وسط برادر اسماعیل صمدی و ابوالفضل فولادوند کوچکترین حرفی نزدند، هر دوی آنان تا بناگوش سرخ شده و سرهایشان را پایین انداخته و فقط گوش فرا داده بودند. معلوم بود از مسائل بیان شده بی اطلاع بودند. هرازگاهی با تعجب به من نگاه می کردند. بدین سان آنچه که لزوما می بایست می گفتم تا حکیمه می فهمید و به اطلاع سران باند تبهکار رسیده شود ما گوساله و گوسفند نبودیم و نیستیم و اگر در جنگ ماندم وسوختم و فرو بردم به امید آزادی مردم ایران و سراب سرنگونی رژیم بود نه به خاطرحصار کهنه و بدوی اسلام ولی فقیه که از مبارزه گریخته به نهانگاهی خزیده بود.
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
دوشنبه 6بهمن 1393/ 26 ژانویه 2015
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر