روایت دردهای من...در کمپ تیف قسمت چهلم
رضا گوران
رضا گوران
نکات تکمیلی مصاحبه با ماموران آمریکائی:
درآن روزها مصاحبه با دو گروه از کارمندان "ام ای" و "سی آی ای" شروع گردید بود. بعد ازطی مصاحبه ها، آنجائی که ادعا کردم سازمان مجاهدین 3 سال مرا درزندان انفرادی حبس کردند و شکنجه های فیزیکی و روحی روانی زیادی را متحمل گشتم. کارمند آمریکائی، همان جوان تقریبا 25 ساله که در قسمت گذشته تشریح کردم. پرسید: برای ادعاهای که می کنید مدرک و سند داری؟! جواب دادم چه مدرک و سندی معتبر تر از خودم، شاهد زنده هستم. کارمند پرسید: ما از کجا باور کنیم و به تو اعتماد کنیم که راست می گوئی و گفته هایت حقیقت دارد؟ در هر دادگاهی می بایست مدرک و سند کافی داشته باشید تا طبق قانون ادعاهای مطرح شده پذیرفته شود.
درحین این پرسش و پاسخ ها کل سیستم عصبیم بهم ریخته بود. چرا که با توجه به اینکه آدرس و مختصات کامل زندانها و شکنجه گاهها و اتاق بازجویان را دقیق و کامل گفته بودم، اما آنها در ظاهر و به این آسانی ادعاهای مطرح شده مرا نمی پذیرفتند. یک مرتبه یاد خاطره ای از زندان انفرادی افتادم. آن را برای آنان تشریح کردم. پیشنهاد دادم به مکان و محل مورد نظر برویم و مدرک خود را ارائه کنم. به این شرح (اگر خوانندگان به یاد داشته باشید در قسمت یازدهم همین کتاب نوشتم، بعد از گذشت 9 ماه از زندان انفرادی. یک روز "کاک عادل" گفت: باید اتاقت سمپاشی بشود بنابر این درب اتاق را باز می گذاریم تا به هوا خوری بروید و در آنجا بمان تا اثر سم اتاق از بین برود. در آن روز بخاطرسمپاشی برای اولین بار قدم به هواخوری زندان انفرادی گذاشتم)
اطراف حیاط هوا خوری کوچک تقریبا به عرض یک متر بتن ریزی ومیان آن خاک بود، گویا محلی برای باغچه در نظر گرفته بودند. هنگام سیمان کاری و پلاستر مقداری پلاستیک و کاغذ پاکت سیمان در زیر خاک های دفن شده بود. بعلاوه مقداری خرده چوب نیمه سوخته از آتشی که نمی دانم به چه علت روزی بر افروخته بودند هم به جا مانده بود.
بعد از کمی قدم زدن در گوشه ای پشت به دیوار روی بتن پیاده رو نشستم. تکه چوب سوخته ای به دست گرفتم و شروع کردم شخم زدن و بهم زدن خاک باغچه، با تکه چوب خاکها را به کناری زدم. یک تکه کاغذ پاکت سیمان همراه پلاستیک که مقدارجزئی از آنها بیرون از خاکها بود به دست آوردم. همانجا از خورده چوبهای نیمه سوخته سر سیاه با کمک آب دهان همانند "مداد" استفاده کردم و روی کاغذ پاکت سیمان اسم و مشخصات خود را آرام آرام نوشتم. سپس نوشته را در پلاستیک پیچیدم، محکم و بی شکاف آب بندی کردم ، یک زمان آب باران نوشته را از بین نبرد. در گوشه ی باغچه چسبیده به پیاده رو نزدیک به درب اصلی زمین را به عمق تقریبا 30 سانتیمتری گود کردم. نوشته را در آن گذاشتم و با خاک پوشاندم و حسابی لگد کوب کردم. سپس برای رد گم کنی مقداری خاک باغچه را بهم زدم تا زندانبانان متوجه کار من نشوند.
این داستان با کمک ترجمه فرانک به کارمندان گفتم. کارمند جوان پرسید: هدف و انگیزه ات از این کار چی بود؟! پاسخ دادم ندایی در درونم مرا وا داشت، یک رد پا و نشانی از خود به جای بگذارم، شاید روزی روزگاری اتفاقی افتاد و من با ارائه آن نوشته ثابت می کردم سازمان مجاهدین زندان انفرادی و شکنجه گاه همانند رژیم ملاها دارند. مجددا پرسید: چرا چنین فکری به ذهنت زد؟! فکر کردید اتفاق خاصی برای "پی ام او ای" می افتد؟! حسی در درونم باعث شد نشانه ای از خود باقی بگذارم. به اعتقاد من نوشتن همین نام و نشان یک نوع مبارزه بر علیه بی عدالتی است. درهر نظام و سیستم فاسدی ظلم و زور وبی عدالتی حاکم باشد خواه نا خواه روزی شیرازه و دیوارهای اطراف آن فرو می ریزد و مردم از اطلاعات و راز و رموز درونی آن مطلع می شوند. کارمند دیگری با شوخی و خنده گفت: شاید تو می دونستی ارتش ایالات متحده می آیند کمکت. همگی خندیدند.و.... هرچند آنها به حقانیت ادعاهای من باور داشتند، اما با شنیدن این خاطرات و بعد هم مشاهده عکسهای هوایی رو به رو گشتند.
با پیشنهاد من مدت زمان کوتاهی وقت خود را صرف شناسائی شکنجه گرانی چون حسن حسن زاده محصل و نادر رفیعی نژاد و بتول رجائی و بقیه زندانبانان و شکنجه گران سازمان کردند. ازعکس های که برای کارت شناسائی آنان در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف گرفته بودند در کامپیوتر لپ تاب هایشان جستجو کردیم. ولی زمان کافی برای دیدن تک به تک عکس های مجاهدین و شناسائی شکنجه گران در میان آن همه عکس را نداشتند. اما بعدها و در مصاحبه های دیگر(حسن عزتی، نریمان) شکنجه گر و معاون زندان رجوی را به شناسایی کردم، در قسمت های آینده داستان آن را خواهم نگاشت.
بهم ریختن قرارگاه 9 بعد از فرار ما:
قبلا نوشتم، در تشکیلات هر روزه با دوستانی به طور مستقیم و یا غیر مستقیم تا آنجا که می شد درد دل می کردیم و از دنیای تنگ و تاریکی که تشکیلات برایمان مهیا ساخته بود و داشتیم تا آنجا که می شد می گفتیم اما بجز برای افراد محدودی جرات نمی کردم داستان زندان و شکنجه را بگویم. .... بسیاری از آنان سوال می کردند چاره چیست و چگونه می توانند از این شرایط خلاص شوند؟! می گفتم صبر کنید بالاخره ما هم خدایی داریم. بعد از گریختن ما 5 گوهر بی بدیل انقلاب کرده از قرارگاه 9 دوستان و همرزمان قرارگاه مطلع و تعدادی از آنان خواهان جدائی و خروج از سازمان شده بودند. مسئولین سازمان به دست پا افتاده بودند. طبق گفته دوستانی که بعد ازگذشت یک هفته از فرارما به "محل موقت" آمریکائیان آمدند و گله مند بودند، چرا آنها را با خود همراه نکردم و درسازمان رها کردم. چنین خبر دادند: بعد از فرار شما سران تشکیلات فوری در ستاد قرارگاه 9 گرد آمدند، جلسه تشکیل داده وبه فکر چاره جوئی و جلوگیری ازخروج و ریزش افراد برآمدند.
یکی از دوستان به نام مسعود جهانبخش اسم مستعار شروین اهل کرمانشاه چنین گفت: بعد از فرار شما،(یعنی ما پنج تن) بچه ها در نشستهای عملیات جاری تناقضات و فاکت گریختن شماها را می خواندند و... با دوستان هم محفلی مشورت کردیم و تقاضای خروج و جدا شدن را برای فرمانده قرارگاه حکیمه نوشتیم. چند روز گذشت فرماندهان به ما خبر دادند خواهر فهیمه اروانی برای میهمانی ما ها را دعوت کرده!. 33 تن از بچه ها قرارگاه 9 که درخواست خروج نوشته بودند را به میهمانی فهیمه اروانی بردند.
بعد از کلی پذیرایی و بخور بخور فهیمه اروانی با آن حالتهایی که داشت کلی صحبت کرد چرا درخواست جدائی نوشته اید؟ ما هم که نمی توانستیم اصل واقعه را بگوییم و کلمه ای انتقاد کنیم گفتیم می خواهیم برویم دنبال زندگی خود و... تا اینکه فهیمه عصبانی و ناراحت شد و جلسه بهم ریخت، روز بعد مسئولین از همه ی بچه ها مدرک اخراج نامه گرفتند!! بعد ما را تحویل آمریکائیان دادند، آنها هم ما را آوردند اینجا پیش شما. به این ترتیب علاوه بر ما 5 نفر 33 گوهر بی بدیل دیگر از نیروهای قرارگاه 9 به کمپ "محل موقت" سرازیرشده بودند.
در اینجا می بایست به خانم فهیمه اروانی یاد آور شوم طی سالیانی که ما در کمپ تیف و در تحت بدترین فشارها و مضیقه ها بودیم شخص شما وعده ای دیگری از زنان شورای رهبری آن همه خود را بزک دوزک کردید و در میهمانیهای هرهفته ای که برای مقامات آمریکائی در یکانهای مختلف، بخصوص یگان خواهران برگزارمی کردید خودشیرینی کردید، به کجا رسیدید؟! مشاهد کردید همین که ماموریت و کارآمریکائیان درعراق خاتمه یافت رفتند و به پشت سر خود هم نگاه نکردند.آمریکائیان از شما سودهای کلان اطلاعاتی و جاسوسی زیادی بردند.... با تمام وجود خودتان و تشکیلاتتان را در اختیار آنان گذاشتید، بعد از استفاده همانند دستمال یکبار مصرف شما را دور انداختند و رفتند. آن هم آخر و عاقبت شما ها. البته هنوز هم درس نگرفته اید و همچنان به دریوزگی پیش مقامات ظالم و جنایتکار آمریکا ادامه میدهید. این دیگر ماهیت شما شده و چاره ای جز آن ندارید. بقول فردوسی
درختـی که تلخ است وی را سرشــت
گـرش بر نشـــــانی بــــه باغ بهشــت
ور از جوی خلــــــــدش به هنــگام آب
به بیــــــــخ انگبین ریزی و شــهد ناب
ســـــــر انجام گوهــــــــــر بکـــار آورد
همـــــــــان میــــــــوه تلـــخ بــار آورد
ملاقات نمایندگان کمپ با سرهنگ آمریکائی:
چندروز بعد از نوشتن شکایت نامه و طومار امضای اهالی کمپ به مقامات آمریکائی، سرهنگی برای پاسخ گوئی و رسیدگی به درخواست و شکایت ساکنان محل موقت با محافظانش وارد کمپ شد. سرهنگ خود را فرمانده نیروهای که حفاظت قرارگاه اشرف را بر عهده داشتند به نمایندگان کمپ معرفی کرد. پس از کلی بحث و فحص در مورد اینکه در این مدت زمان ادعا می کردید که رفتار خوبی با ما خواهید داشت اما همه چیز برعکس از آب در آمد و حتی حاضر نیستید کارهای قانونی ما را پیگیری نمایید. نهایتا گفتند تا آغاز سال جدید و اول ژانویه 2004میلادی وضعیت قانونی ما را مشخص و به کشورهای سوم منتقل می کنند. وعده داده شده پایان یافته اما از جانب آقای هنری و مقامات ذیصلاح هیچ اقدام عینی و عملی ملموسی صورت نگرفته . چرا ما را نگه داشتید و زندانی کردید؟! اگر نمی توانید کمک کنید حداقل درب را باز کنید تا برویم. ما می توانیم مشکل خودمان را حل و فصل کنیم و...
سرهنگ آمریکائی پس از شنیدن اظهارات نمایندگان کمپ، ازموضع بالا گفت: شما از یک گروه تروریستی خشونت طلب جدا شده اید، این برای شما یک "امتیاز مثبت" محسوب می شود. اما در مجموع «پی ام او ای»(سازمان مجاهدین خلق ایران) در لیست سیاه تروریستی ایالات متحده قرار دارد. شماها هم اعضای این گروه تروریستی محسوب می شوید. ایالات متحده بر این عقیده است کل دستگاه "پی ام او ای" را تعیین تکلیف نهایی کند. پس تا آن زمان شما تحت حفاظت ایالات متحده باقی خواهید ماند. البته این را هم بگویم که رفتارشان با سازمان بسیار عالی بود و همه رقم رسیدگی به آنها می کردند.....
ارتش ایالات متحده سعی می کند امکانات مناسبی برای شما بوجود بیاورد. تا بتوانید راحت تراین دوران را سپری کنید. ما در حال ساختن یک کمپ جدید با امکانات مناسب تری برای شما جداشدگان از "پی ام او ای" هستیم . به محض آماده شدن محل کمپ، شما را به آنجا منتقل می کنیم. در آن جلسه کلی صحبت و اظهار نظر شد. اما چکیده و عصاره اصلی آن همین نکات فوق است.
خواننده گرامی ملاحظه می فرمائید، درآن صحرای لم یزرع
ابتدا دلیرو شجاع و قهرمان خوانده شدیم، میهمان در میهمانسرای ارتش ایالات متحده محسوب می شدیم.
بعد از گذشت 2 ماه درتاریخ مذکور و درجلسه و ملاقات با سرهنگ آمریکائی پرسیدم چرا ما را زندانی کردید و تعیین تکلیف نمی کنید؟!
گفتند: شماها تروریست "مثبت" هستید!
با سپری شدن روزگار و به برباد رفتن عمر و جوانی و زندگی ما درآن بیابان برهوت آمریکائیان اعلام کردند،
اسیر جنگی هستید!
چندی بعد از آن گفتند: شهروند تحت حفاظت "بند چهارم" کنوانسیون ژنو هستید!
در نهایت (کمیساریای عالی پناهندگان) "یو ان" پا به میدان گود زورخانه نهاد. بعد ازمدتها مصاحبه با تک به تک جدا شدگان از طریق کال کنفرانس با دفتر آن ارگان بین المللی در ژنو سوئیس، نتیجتآ نامه فرستادند و توسط مقامات آمریکائی اعلام کردند و گفتند: شما پناهنده هستید!
"یو ان" در راستای همکاری با آمریکائیان جهنم تیف را به رسمیت شناخت، رسمآ اعلام کرد با نماینده ارتش آمریکا سرهنگ خانم "جولی اس نورمن" به توافق رسیده ما پناهندگان را در آنجا (تیف) نگه دارند. "یو ان" مهر تائیدی هم بر پای زندان مخفی تیف نهاد تا بی شکاف کار خود را کرده باشند. ما اسیران گرفتار اکثر به اتفاق می گفتیم ای کاش در گوانتانامو بودیم تا حداقل مردم دنیا باخبر می شدند. این حسرت روی دل ماهها که پای حفظ اصول و شرافت خود ایستادیم و مقاومت کردیم ماند.
با وجود تمامی این عناوین و القاب مشمئزکنند، که درمدت زمان بیش از4 سال با زجر و رنج ومصیبت طی طریق کردیم.عملا هیچ گونه تضاد و مسئله ای ازجداشدگان حل نمی شد بماند. اما همچنان درآن صحرای بی آب و علف در زیر چادرهای برزنتی خاک می خوردیم در خود می لولیدیم و به ریش "دهکده جهانی" "نظم نوین جهانی" "انقلاب درونی" "رهبرانقلاب نوین" تف می کردیم.
گهگاهی از سر بی عدالتی و نامردی و نارو زدنهای آدمهای بی بته و بی پرنسیب به ویژه "جامعه بی طبقه توحیدی"و... یکی دوبیت از شعر"خنده" میرزاده عشقی را با خود زمزمه می کردم.
من كه خندم ، نه بر اوضاع كنون می خندم
من بدين گنبد بی سقف و ستون می خندم
من بدين گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع كنون می خندی
من بفرماندهی كن فيكون می خندم
من بفرماندهی كن فيكون می خندم
..........
تحت فشار قرارگرفتن افراد به خاطر آمار:
پس از ختم جلسه ی ملاقات نمایندگان با سرهنگ آمریکائی، نمایندگان به میان جدا شدگان که در بیرون از اتاق جلسه و در محوطه کمپ چشم انتظارنتیجه نهایی گفتگوهای دوجانبه بودند رفته و گفته های سرهنگ آمریکائی مبنی بر اینکه جدا شدگان تروریست مثبت هستند و تا تعیین تکلیف نهایی سازمان مجاهدین می بایست جدا شدگان نیز بخاطرعضویت پیشین درآن سازمان همچنان تحت بازداشت و حفاظت و کنترل ارتش آمریکا باقی بمانند و...
جدا شدگان با شنیدن موضعگیری آمریکائیان نسبت به سرنوشت شوم خود واکنش شدیدی نشان دادند. اکثر به اتفاق عصبانی شدند و هیاهو و جار و جنجال و غوغا به پا شد. تعدادی دست به اعتصاب غذا زدند.غروب همان روز افراد برای آمارگیری که توسط سربازان آمریکائی هر شبانه روز صورت می گرفت خود داری ورزیدند و حاضر نشدند در محوطه تجمع کنند. مسئولین کمپ ابتدا می خواستند طبق روال معمول آمار خود را بگیرند و بروند. اما در مقابل جدا شدگان خود داری ورزیدند و زیر بار نرفتند.
سربازان آمریکائی با زور افراد را از بنگال و اتاق ها بیرون کشیدند و در محوطه کمپ نگه داشته و به صف کردند. سربازان به محض اینکه ردیف اول زندانیان را آمار می گرفتند افراد به عمد خود را جابجا می کردند. شمارش به هم می خورد و با این نحو و شگرد مبارزه منفی مسئولین آمریکائی را با مشکل جدی روبه رو کردیم طوری که از دست جدا شدگان ذله شدند. آمریکائیان درخواست نیروی کمکی کردند، تعدادی نیرو به آنان افزوده شد. آقای هنری و کسانی که با جدا شدگان مصاحبه می کردند به کمپ آمدند و می خواستند به هر صورت شده آمار زندانیان را بگیرند.
فشار و سخت گیری از هر سویی از طرف آمریکائیان به زندانیان هر لحظه افزودن گرفت. طوری که جدا شده گان در این آشوب و بلوا و بهم خوردن عقب عقب رفته وپشتشان به دیواره سیم خاردارها خورد. بعضی از افراد از داد بیداد و فحاشی و عربده کشی سربازان آمریکائی به وحشت افتاده و ترسیدند از صف های آخر چسپیده به دیواره سیم خادارها از جمع که مقاومت سر سختانه ای به راه انداخته بودند جدا شدند و تجمع در حال شکست خوردن و متلاشی شدن هر لحظه ای قرارگرفت.در آن لحظات تلاش داشتم که افراد را تشویق به مقاومت کنم.
از روی زمین بلند شدم و یک مرتبه با صدای بسیار بلند داد زدم الله اکبر، الله اکبرگویان از میان صفوف فشرده سربازان آمریکائی راهی باز کردم و با سرعت به طرف اتاق بنگال رفتم. هنری و تعدادی از مسئولین مرا دنبال کردند. رسیدم به درون بنگال، یک چراغ والر که به تازگی برای گرمایش بنگال داده بودند برداشتم نفت آن را روی خود بریزم و خودم را به آتش بکشم. زنده یاد حسن میزایی پشت سر من همراه آمریکائیان آمده بود. در حال تخلیه نفت روی خودم بودم که چند تن از آمریکائیان همراه جهانبخش ریختند روی سرم وبا زور چراغ والر را ازدستم گرفتند بوی نفت در بنگال پیچیده بود.
هنری کمی زبان فارسی می دانست با ترس و دلهره با لهجه آمریکائی به جهانبخش می گفت: خون این در دستان توست و... فوری به سربازانش دستور عقب نشینی داد واز محوطه کمپ بیرون رفتند.آن روزعصربدینسان موفق شدیم خواسته خود را به کرسی بنشانیم.هر چند زیا د مهم نبود. اما ازسیاست مماشات "خط موازی" بهتر بود. ما مشتی سرکوب شده دست مدعیان مبارزه مسلحانه با دستانی خالی جلوی بخشی از نیروی سرکوبگر یک ارتش ابر قدرت که کشوری را به اشغال خود در آورده بودند جانانه ایستاد بودیم و برای حق و حقوق پایمال شده خود تلاش و کوشش می کردیم... و اما
یورش ارتش آمریکا به اهالی کمپ:
آمریکائیان آب و برق کمپ همراه سهمیه سیگار نفرات را قطع کرده بودند. 2 تن ازجداشدگان (غلام رضا موسوی و دوستش) گریخته بودند. جدا شدگان تحت فشارقرار گرفته و آه و ناله به هوا برخاسته بود. چند روزی جو و فضای کمپ بهم ریخته و ملتهب و آشفته شده بود. یکی ازجدا شدگان به نام سیروس طایفه ای، بیش از2 دهه در تشکیلات سازمان مجاهدین به طور حرفه ای حضوری فعال داشته بود. چند روزی در اعتصاب غذا بسر برده بود. ایشان در ترددی در نزدیکی درب سرویس بهداشتی و حمام ها روی زمین افتاد و دچار مشکل گردید.
خبر و شایعاتی در بین اهالی کمپ پیچید، چند تن از جدا شدگان به طورسری و مخفیانه با آمریکائیان همکاری می کنند و شبانه به صورت مخفیانه به اتاق نگهبان افسران آمریکائی رفت و آمد می کنند. خط و خطوط سیاست "خط موازی" و همکاری همه جانبه رهبرعقیدتی را با آمریکائیان پیش می برند. ما نیز به افراد توصیه می کردیم آرامش خود را حفظ کنند و فقط نگاه کنند وبه این سانتاژها اهمیت ندهند. چرا که در همه جا از این قبیل افراد بی بته پیدا می شوند که دوستان خود را به خاطر منافع حقیر شخصی خود زیر پا گذاشته و فروخته اند و....
طولی نکشید ارتش آمریکا تحمل نکرد و وارد عمل فیزیکی گشتند. آنها با یک گروهان ارتش پیاده و سواره متشکل از200 تن از سربازان تا دندان مسلح مجهز به جلیقه ضد گلوله و سلاح های لیزری اتوماتیک همراه با تانک و تجهیزات زرهی کامل در اواسط دی ماه 1382 ساعت 4 بامداد ساکنان "محل موقت"را ابتدا محاصره و سپس مورد یورش وحمله و هجوم پیاده نظام خود قرار دادند. فرماندهی عملیات «شبیخون» برعهده همان سرهنگی بود که اولین بار با ما نمایندگان کمپ ملاقات کرد و خودش را سر فرماندهی نیروهای که حفاظت قرارگاه اشرف را برعهده داشتند معرفی کرد.
سرهنگ، ظفرمندانه موفق شده بود با کمک چند تن "خائن خود فروش" در خواب به ما اهالی کمپ شبیخون بزند. درحالی که ما از گرسنگی و تشنگی در فشار بودیم 200 تن ازسربازان پیاده نظام تحت فرماندهی خود را وارد کمپ کرده بود. با هماهنگی جاسوسان و خود فروشانی چون "فرامرز"نامی با همراهی پسرش "هومن" که با زبان انگلیسی آشنابود همراه فتح الله فتحی . تمامی معترضین را شناسائی واز روی کروکی و نقشه اتاق و بنگالها و تخت خواب یک به یک را دقیق و مو به مو با جزئیات ترسیم کرده ودر اختیاراربابان جدیدی خود(آمریکائیان) گذاشته بودند.
سپس آنان در چند مرحله و در چند شب پیا پی به طور مخفیانه با جیپ های هامر آمریکائیان به پایگاه مرکزی آنان(فاب) رفته و درآنجا از روی عکس و مشخصات پروندهای بایگانی جداشدگان تمامی کسانی که معترض بودند مشخص و به مقامات آمریکائی ویژگی و خصوصیات تنی چند از افراد شاخص و حائزاهمیت که جدا شدگان از آنان حرف شنوی کامل داشتند معرفی کرد بودند.
سرهنگ و افسران آمریکائی برحسب داده های آن سه نفر خود فروش بی پرنسیب با کروکی دقیق با هماهنگی و نظم و انضباط نظامی برای هرجدا شده معترض چند سرباز گردن کلفت به قول خودشان "آدم خوار" مشخص کرده بودند. درحین عملیات غافلگیری شبانه، به آرامی و بدون سر صدا به درون اتاق و بنگال استراحت زندانیان ریخته و در خواب روی افرد مورد نظر می ریختند. پابند و دست بند و گونی به سر می کشیدند.
سپس چند سرباز از چهار سوی به صورتهای مختلف دست و پای بسته شده زندانی نگونبخت را گرفته یا بلند می کردند و یا هل می دادند وبا خود تا دم درب اتاق بار دیزلهای نظامی از قبل آماده نگه داشته بودند می بردند. پس از شناسائی از روی عکس و مشخصات چهره، زندانی را همانند گونی سیب زمینی پرتاب می کردند داخل کامیون، سربازانی آماده در داخل کامیون زندانی فتیله پیچ شده با قل و زنجیر را درازکش روی هم می ریختند و فقط عربده می کشیدند، داد می زدند و تهدید می کردند و به مادر و خواهر ما فحاشی می کردند. تررویست مادر فاکر شات آپ، کیل هیم مادر فاکر، فک یو مادر فاکر تروریست و... به این ترتیب 30 تن از معترضین را دستگیرکردند.
پروسه پابند و دستبند وگونی به سر کشیدن خودم:
جریان غافلگیری شخص خودم دربستر خواب به دین صورت بود. درحالت خواب و بیداری متوجه شدم صدای پای کسانی می آید، ابتدا فکر کردم از بچه های هم بنگالی هستند. اما متوجه شدم افرادی مرا محاصره و در یک لحظه پاها و دستان مرا زنجیر کردند. تا به خودم جنبیدم دیدم سربازان زیادی همراه آقای هنری مرا محاصره و روی من ریختند. تعدادی از سربازان هم روی سر زنده یاد حسن میرزایی (جهانبخش) کمی آن طرف تر ریخته بودند.
مرا از روی تخت خواب به زیر کشیدند و با دست بند و پا بند نگه داشتند. سپس هنری گفت: شما و دوستانت به جرم اختلال در نظم کمپ بازداشت هستید. ترجمه گر فرانک ترجمه می کرد. به فرانک گفتم به هنری بگو ما که از روز اول در بازداشت شما بودیم. سپس با دستورهنری و هل دادن سربازان راه افتادم با کمک سربازان وحشی از بنگال خارجم کردند. حسن میزایی هم کشان کشان پشت سر من آوردند.
دیدم سرهنگ فرمانده کمی دورترازبنگال ما داشت فرماندهی می کرد. از دم درب بنگال استراحت ما تا دم درب کمپ که کامیون قرار داشت در دو سوی پیاده رو سربازانی بهم فشرده و چسبیده بهم ایستاده و یک دیوار نفوذ ناپذیر گوشتی ساخته بودند.
با صدای بلند به سرهنگ گفتم این کار شما غیر قانونی و ترویج خشونت است. فرانک ترجمه کرد. سرهنگ پاسخ داد ما می توانیم به راحتی قانون را دور بزنیم ! همین حالا همگی شما را بکشیم!! کسی هم نمی تواند کاری برعلیه ما انجام بدهد! بعدها ایالات متحده به خانواده های شما پولی به عنوان خسارت و غرامت پرداخت می کند! گفتم به چه جرم و گناهی باید ما کشته شویم؟! با اشاره کله پوک سرهنگ، سربازان مهلت بیشتری ندادند و مرا هل دادند و از میان دیوار گوشتی با خود تا دم درب کامیون بردند.
در دم درب دیزل یک افسر و چند درجه دار ایستاده بودند. با کمک نور چراغ قوه به صورت و چهره ام نگاهی کردند. سپس نور چراغ قوه را معطوف به مقداری کاغذ باز و لوله شده در دست داشتند کردند. در یک کاغذ تقریبا 50 در50 سانتیمتری عکس مرا بزرگ کرده و با یک ماژیک قرمز رنگ با خط درشت نوشته بودند لیدر!! سپس افسر به سربازان دستوراتی داد. سربازان ربات وار یک گونی سبز رنگ، متعلق به کیسه ی جای خاک سنگر به سرم کشیدند. ربات وار یک چرخش بهم دادند و پشتم به دم درب کامیون کردند. چند سرباز از پایین و بالا مرا گرفتند و به درون اتاق بار گذاشتند و سربازان داخل کامیون مرا به دیوار اتاق کامیون چسباندند.
حرکت کامیونها نظامی حامل زندانیان:
بعد ازبگیر و به بندو به قل و زنجیر کشیدن معترضین کامیونها حرکت کردند.در بین راه آه و ناله زندانیان که پابند و دست بند آنها را بد جوری اذیت و آزار می داد همراه داد و بیداد وعربده کشی سربازان کله پوک بوش به هوا بود. بعد از طی طریق مسافتی به محل مورد نظرآمریکائیان رسیدیم. کامیونها یکی دو بار عقب جلو کردند. سپس سربازان با مسخره بازی زندانیان را پیاده می کرد و بعضی از زندانیان را عمدا از کامیون به پایین پرت می کردند و قهقه می خندیدند. دراینجا بود آه و ناله زندانیان به هوا بر خواست، جگرم داشت آتش می گرفت. سربازان مرا هم با طرز برخودهای بسیار خشن و بیرحمانه پیاده کرد. از قهقه سربازان یاد شکنجه گر رجوی حسن محصل افتادم که در زمان شکنجه کردنم قهقه می خندیدند. زندان و شکنجه گاه رجوی تداعی گشت. به محض برداشتن گونی ها از سرمان متوجه شدیم و فهمیدیم در یکی از سوله های زاغه مهمات ارتش صدام حسین بازداشت هستیم.
چنان خشن و بی رحمانه برخورد می کردند که قابل توصیف نیست از بدبختی و تحقیر شدن بیش از حد به روی سربازان داد زدم مرا همانند مسیح به صلیب بکشید بی شرف های نامرد. چرا دوستان مرا شکنجه می کنید. سربازان داد می زدند شات آپ مادر فاکر من نیز در جواب آنان داد می زدم ، یو یو یو ازسر نامردی و بی غیرتی رهبرعقیدتی که یا خودش و دم و دستگاه فرقه گرایانه اش ما را هر روز خدا با عملیات جاری و غسل هفتگی به جان هم می انداخت و تحقیرو تحقیر و تحقیر می کرد و یا ما را با سیاست خط موازی و همکاری همه جانبه اش به آن روز وحال زار انداخته بود گریستم و گریستم و فحش به آمریکائیان و زمین و زمان می دادم.
سربازان وحشی آدم کش مرا گرفتند و روی شن ها همانند هم بندان دیگر کشیدند و کشیدند با عصبانیت عربده می کشیدند و داد می زدند و چپ و راست می گفتند تروریست های مادر فاکر همه شما را می کشیم و به جهنم می فرستیم و... صدای دندونک بچه ها در آن فضا به گوش می رسید، آه و ناله زندانیان که روی زمین و شنها به هرسمت و سو توسط سربازان بوش کشیده می شدند دلخراش بود. یکی از زندانیان به نام "کریم روزبه" داد می زد آی کمرم آی کمرم و... از آن روز به بعد مهرهای کمرش آسیب جدی دید و از درد کمرسالها دررنج و عذاب بود.
مدت کوتاهی گذشت با صدای بلند فریاد می زدم بچه ها از این وحشی ها نترسید، اهمیت به این آدم کشان ندهید. اینها از ترسشان این حرکات وحشیانه را انجامی می دهند ازاصالتشان نیست. سربازان هم چپ و راست داد می زدند شات آپ، شات آپ. "خفه شو خفه شو" در این بدبختی یکهو صدای ارسلان اسماعیلی به گوشم خورد.
اطلاعاتی که ارسلان اسماعیلی از بگیر و ببندها بیان کرد:
پرسیدم ارسلان توئی؟! ارسلان بدون ترس جواب داد: بله. گفتم تو را کی گرفتند؟! ارسلان گفت: همین که شما را بار زدند و کامیونها حرکت کردند.آمریکائیان با وحشیگری و خشونت تمام به داخل اتاق ها و بنگالها هجوم آوردند. همه بچه های باقی مانده را در کمپ از روی تخت خوابها به پایین کشیدند در محوطه کمپ جمع کردند. با تهدید و داده و بیداد و عربده کشی و ترساندن افراد آمار خود را گرفتند.
(همان لحظات فتح الله فتحی همراه همدستانش در فروختن افراد به آمریکائیان سنگ تمام گذاشته بودند، برای خالص بودن هر چه بیشتر خود به عنوان یک پادو ومزدور تمام عیار در حضور زندانیان به اربابان خود(آمریکائیان) گفته بود.من جای شماها باشم همه را "تیر خلاص" می زنم.)
به "آریا" ترجمه گر گفتم برادران ما را کجا بردید؟! اریا هم برای آمریکائیان ترجمه کرد. آمریکائیان گفتند: کدام یک از نفرات برادر تو است؟ گفتم: رضا گوران. ارسلان ادامه داد و گفت: همانجا در حضور سرهنگ و بقیه آمریکائیان با صدای بلند به بچه ها گفتم اینها دوستان ما را بردند معلوم نیست چه بلائی سرشان بیارند هر کس می تواند یا علی بگوید و از آنها حمایت کنیم. همانجا به اریا گفتم هر کجا دوستان ما را بردید ما هم ببرید. آریا گفت: محل مناسبی نیست و ممکن است از بین بروید و کشته شوید. گفتیم: اشکال نداره ما هم ببرید و بکشید. آمریکائیان عصبانی شدند سرهنگ دستور داد ما را محاصرکردند و 12 تن ازبچه ها را با درخواست و سماجت خود سوار کامیونها شدند و به اینجا آوردند.
بدین سان جمعا 42 تن از جدا شدگان را در زاغه مهماتهای صدام حسین که آمریکائیان آن را "بانکر" می نامیدند بازداشت کردند. این نمونه ای از برخورد آمریکایی ها با ما بود که بعدا راجع به آن و همینطور رابطه صمیمی شان با مجاهدین خواهم گفت تا حقایق آشکار شود که چه کسی مزدور صفت همیشگی است از مزدوری صدام تا آمریکایی ها و تا نامه نویسی به درگاه خامنه ای و رفسنجانی.
باز کردن پابند و دستبند و گونی ها از زندانیان و عکس یادگاری گرفتن آمریکائیان :
بعد از شنیدن داستان ارسلان بغض و نارحتی من دو چندان شد با صدای بلند بر سر آمریکائیان که زندانیان را روی شنها می کشیدند داد زدم بی شرف های آدم کش مرا بکشید و... چند سرباز با لگد به جانم افتادند یک مرتبه صدای هنری بلند شد. آنان مرا رها کردند. هنری گونی را از سرم برداشت. بر سرش داد زدم به چه حقی و به چه جرمی این رفتارها وحشیانه را با ما می کنید؟؟!! همزمان دستور داد دست بند وپا بندهای مرا باز کنند. اجازه ندادم و گفتم اول پابند و دست بند دوستان را باز کنید. در جواب پرسشم هنری چیزی برای پاسخگوئی همانند رهبرعقیدتی نداشت. متوجه شدم یکی از فرزندان برمند ترک به نام عطا کف زمین روی شن ها افتاده و چند سرباز پا روی کمر و شانه های اوگذاشته و عکس یادگاری می گرفتند.
شروع کردم فحش و داد و بیداد به سربازان، همانند موش ترسیدند و پاهای تجاوزگرانه و کثیف خود را از روی عطا که از درد ناله می کرد برداشتند. چند سرباز دیگر پا گذاشته بودند روی کمر کریم روزبه بدبخت و عکس یادگاری می گرفتند. آن سو ترچند سرباز یکی از بچه های ترک که بعدها از تیف فرار کرد را سر پا نگه داشته بودند و دستانش به حالت قپانی به طرف بالای کتف هایش کشیده بودند او به همان حالت دستبند و پا بند و گونی بسراز درد داد می زد سربازان وحشی عکس و فیلم یادگاری می گرفتند. یکی از سربازان در حالی که فیلم می گرفت با آب و تاب وصف ناپذیری بیان می کرد: این یک تروریست مادر فاکر است، امروز صبح در یک عملیات دستگیر کردیم و....... به همین خاطر بود که مرتبا افراد حسرت به دل دعا می کردند که ای کاش ما در ابوغریب بودیم تا لااقل صدایمان به جایی برسد.
به مرور گونی ها را از سر افراد درآوردند و پا بند و دست بندها را هم باز کردند. اکثردستبندها پلاستیگی بود. اما پا بندها زنجیر فلزی بودند. سربازان وحشی در خواب روی سر بهرام اهل ایلام ریخته بودند او بدجوری ترسیده بود طوری که ادرارش بند آمده بود و از درد مثانه می نالید وما هم نمی توانستیم کمکش کنیم.
دسر آمریکائی:
از دم درب سوله محلی که کامیونها را نگه داشته بودند تا انتهای سوله فکرکنم 50 متری می شد. اکثر به اتفاق زندانیان توسط سربازان وحشی آمریکائی روی زمین و شن ها ی کف زاغه مهماتها کشیده شده بودند. درانتها زاغه مهمات در قسمت کوچکی زندانیان را نگه داشته بودند، جلوی محلی که ما قرار داشتیم با حلقه های سیم خادار حصار کشی کردند و کسی نمی توانست آن طرف سیم خادارها برود. نورافکنهای پر نوری شبانه روز روشن و مستقیما بر روی ما زندانیان گرفته بودند. 2 قلاده سگ سیاه و گنده همانند سگ های نگهبان دم درب کاخ سفید رهبر عقیدتی در قرارگاه باقر زاده در دم درب سیاهچال توسط دو سرباز نگه داشته بودند.
بعد از این همه شکنجه و بد رفتاری و توهین و فحاشی، زندانیان درهم شکسته و خسته و کوفته بودند. عده ای که از چند روز قبل اعتصاب غذا کرده بودند حالی نزار و اوضاع وخیمی طی می کردند. غروب آن روز زندانیان خواستارآب وغذا از سربازان نگهبان شدند. فرمانده دسته سربازانی که مسئولیت نگهداری زندانیان سیاهچال را بر عهده داشت یک گروهبان بود. آن کابوی کله پوک به پشت حلقه سیم خادارها آمد. از طرف زندانیان فرانسیس هم بخاطرآشنائی با زبان انگلیسی با او وارد گفتگو و خواستار آب و غذا و پتو و امکانات اولیه شد.
با شنیدن درخواست زندانیان گروهبان رفت. بعد ازگذشت نیم ساعتی مشاهده کردیم گروهبان یک بیل در دست دارد همراه تمامی سربازانش با خنده و مسخره بازی به پشت سیم خادارها آمدند.
فرانسیس را صدا زدند و گفتند: ما برای شما شکلات آوردیم. ابتدا این "دسر"را بخورید، تا استیک سفارشی از رستوران براتون برسد. یک مرتبه همه با هم قهقه خندیدند. دیدیم و متوجه شدیم دسر آمریکائی مدفوع سگ های سیاه که بیرون از زاغه مهمات نگه داشته بودند را درون بیلی به صورت تخت و چهار گوش درست کرده بودند، به عنوان دسر به ما زندانیان با مسخره بازی تعارف می کردند.
زندانیان که روی شن های سرد کف سیاهچال بدون هیچ امکاناتی درآن زمستان سرد و با لباسهای نامناسبی که در تن داشتیم دراز کش و یا نشسته بودیم. در قبال این حرکت غیر انسانی و ضد بشری عصبانی شدند شروع کردند به زبان انگلیسی فحاشی به سربازان، آنها ترسیدند و دم خود را روی کول گرفتند و دور شدند.
سرویس بهداشتی آمریکائی:
در چند قدمی محل استراحت درگوشه ی کناردیوار سیم خادارها برای رفع حاجت با دستان خالی شن های کف سیاهچال را مقداری کندیم و یک چاله درست کردیم. یک سطل حلبی قرمز رنگ مخصوص ایمنی (آتش خاموش کن) در آن شن ریخته بودند درنزدیکی سربازان نگهبان دیدیم با بدبختی از آنها گرفتیم. شن های داخل آن را تخلیه و در گودی قرار دادیم. این مجموعه مهم! توالت و سرویس بهداشتی آمریکائی برای 42 زندانی شد. برای رفع حاجت دو نفره عمل می کردیم. کسی که نیاز به رفع حاجت داشت نیاز به یک کمکی داشت. نفرکمکی پیراهن خود را از تن بدر می آورد و همانند پرده به قسمتی که زندانیان نشسته بودند آویزان و حائل دید می کرد..... زمانی سطل توالت پر می شد یکی می بایست داوطلبانه آن را به بیرون می برد و تخیله می کرد.
اکثراوقات بنده روستائی فقیر با سر افرازی عمل تخلیه سطل را انجام می دام. ابتدا سربازان آمریکائی پابند به پا های من می بستند در نروم! سپس اجازه خروج از سیاهچال را می دادند. سطل توالت را بر می داشتم و به بیرون می بردم، سگ های سیاه که دم درب نگه داشته بودند هر بار با ترس و دلهره ازغُره های آنان از کنارشان می گذشتم. اگر چنانچه سربازان آنها را رها می کردند مرا تکه تکه می کردند. یک سرباز مسلح چپ و یکی راست من با فاصله مناسب حرکت می کردند. با پابندی که به پای من بسته بودند به سختی و مشکل طی طریق می کردم. در فاصله ای دور از محل سیاهچال به دستور سربازان سطل را تخلیه می کردم. روزی بعد از تخلیه سطل ، حین برگشت به سیاهچال نوشته ای با خط سیاه اسپری در بالای سر درب نظر مرا به خود جلب کرد. آمریکائیان با اسپری سیاه و خط بزرگ نوشته بودند:
در این سیاهچال 42 مرد سیاه خطرناک نگهداری می شوند!!!
در این بدبختی و گرفتاری سربازان آمریکائی چپ و راست از من عکس و فیلم برداری می کردند. درمسیرراه کوتاه گاهی اوقات سربازان مرا نگه می داشتند و می گفتند: حتما می بایست عکس یادگاری با تروریست قد بلند هیکلی پابند به پا و سطل .... بدست بگیریم. حرص می خوردم فرو می بردم و تحمل می کردم وبه زور و اجبار سربازان در کنار دستم با لب خند می ایستادند و عکس یادگاری می گرفتند!!! بعدها هم از ژنرال ها گرفته تا سرهنگ ها و افسران و درجه داران و سربازان صفردر طی آن سالها در زندان تیف بدنبال عکس یادگاری با من بودند بدون اینکه تمایلی به این کار مسخره مشمئزکننده داشته باشم. فقط به خاطر هیکل و قد بلندم که با تصاویر کاذب پز بدهند و بگویند ارتش آمریکا که خودشان بودند، همچنین تروریستهایی را درقل و زنجیر به بند کشیده اند و...
سربازان کله پوک آمریکائی با این اقدامات بغایت ضد بشری و غیر انسانی هرلحظه و در هر قدم با حرکات و رفتار و فحاشی که دائما در نوک
زبانشان جاری بود ما را تحقیرو تحقیر و شکنجه می کردند. بدین سان با فرهنگ و مدرنیته غرب !! آن هم از نوع آمریکائیش آشنا می شدیم و لذت می بردیم!.
زبانشان جاری بود ما را تحقیرو تحقیر و شکنجه می کردند. بدین سان با فرهنگ و مدرنیته غرب !! آن هم از نوع آمریکائیش آشنا می شدیم و لذت می بردیم!.
24 ساعت بدون هیچ گونه امکاناتی با شکمی گرسنه ولبانی تشنه روی شن ها سرد کف سیاهچال از سرما دندونک می زدیم. در میان شب صدای آه و ناله افرادی به هوا برخواست، یکی دو نمونه قابل توجه بود. یکی دو زندانی از درد کلیه داد می زند. زندانیان به کمک آن دو شتافتند. بعد از پرس جو ازبیماران متوجه شدیم یکی شون از قبل مشکل کلیه درد داشته، روی شن های سرد دراز کشیده بود کلیه درد به سرغش آمده بود. بعضی از بچه ها لباسهای خود را از تن بدر آوردند و به تن بیماران کردند تا گرم شوند و کمتر درد بکشند. از سربازان آمریکائی درخواست دکتر و دارو کردیم، اما چند روز گذشت وهیچ خبری ازدکترو دارو نشد.
اما بشنوید ازماجرای آن یکی بیمار، «ب» اهل شمال ایران بود. بنده خدا از درد آه وناله شدیدی می کرد، پس از پوشیدن لباس دیگرزندانیان گفت: یکی از کلیه های خود را به قیمت 800 هزار تومان فروخته !!! باوربفرمائید من یکی شوکه شدم. از بیمار پرسیدم چطوری به خودت اجازه دادی و جرات کردی چنین کار وحشتناکی به سرخودت بیاری؟! جواب داد زمانی شکم خانواده ات گرسنه باشد و محتاج پول باشید هر کاری برای بدست آوردن آن انجام می دهی و.. برادرم در زندان رشت بود ومی بایست "دیه" پرداخت می کرد. هیچ راهی نداشتیم. او به خاطرپرداخت دیه در زندان داشت می پوسید. مجبور شدم برای آزادی او و خرج خانواده ام کلیه ام را بفروش برسانم و.... تو کجای کاری آقا رضا؟!!
مشکل سیگارزندانیان:
روز بعد آمریکائیان به هر زندانی یک بطری آب آشامیدنی و یک بسته غذای "ام آر ای" همراه یک پتو دادند. درگذشت چند روز سیگارهای زندانیان که در جیب خود همراه داشتند ته کشید. درخواست سیگاردادیم، سربازان به ما خندیدند و اهمیتی قائل نشدند. اکثر زندانیانی که اعتیاد به سیگارداشتند دچار مشکل شده بودند. آنان از چای لیپتون موجود در پاکت های غذای "ام آر ای" استفاده کردند. مقداری چای توی یک لایه از پوسته ی کارتون غذاها می ریختند، سیگار پیچ می کردند و به عنوان سیگار می کشیدند. همه آنان عصبانی و پرخاشگر شده بودند.
یک روز متوجه شدم دوستانی که در اطراف هم در روی شنها بهم می چسبیدیم کمتر سردمان شود نگران هستند. آنها با حالت اضطراب و دلهره و نگرانی که در چهره و درون مردمک چشمان یک به یک آنان موج می زد مرا دلواپس خود کردند. ازهرکدام می پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟! هیچ کدام حاضر به پاسخ گوئی نبودند. فقط مظلومانه بهم نگاه می کرد و منکر می شدند. از دستشان ناراحت و عصبانی شدم، ارسلان که مرا خوب می شناخت و درک می کرد کفت: رضا چند تا از بچه ها قصد جان تو را دارند، می خواهند بریزند سرت و تا دلشان می خواهد کتکت بزنند حتی گفتند تو را می کشند.!! پرسیدم خوب به چه جرمی، مگر من چه گناهی مرتکب شدم وخودم بی خبرم؟؟!! ارسلان گفت: آنها با هم مشورت کردند گفتند: رضا گوران و حسن میزایی(جهانبخش) مقصر و مسبب این درگیری و تضاد کار کردن با آمریکائیان شده اند. باعث و بانی همه ی تحقیر و گرفتاری ها این دو هستند باید هر دوی آنها مجازات شوند و به قصد مرگ بزنیم و...... اگر تجربه زندان داشته باشید می دانید که وقتی شرایط سخت می شود انسانهای ضعیف به هر کاری برای خلاص شدن از شرایط دست میزنند...
سر دسته این باند فرد جدیدالورودی به نام مستعار جعفر ترکه بود.اسم اصلی او محمد رضا شمس اهل استان تبریز شهرستان هادی شهربود. جعفر ذاتآ انسان بدی نبود اما سبک سر و ....عصبی و پرخاشگربود. با دوستش نصرالله از ایران به ترکیه رفته بودند. در آن کشور به تور کلاهبردان و عوامفریبان سازمان افتاده بودند. به بهانه کارو حقوق و مزایای مناسب در یک کارخانه فریب "علی آنکارا" خورده و راهی عراق و دخمه اشرف می شوند. آنان در اسفند ماه سال 1381 خورشیدی وارد تشکیلات مافوق دموکراتیک شده بودند. "جعفرترکه" یکی از غسل تعمید شدگان به مسیحیت بود که بعد از این حرکت انقلابی ایدئولوژیکی در آن دوران هر روز با خنده و شوخی می گفت: ما مسیحی شدیم به این زودی به آمریکا منتقل می شویم و شماها (غیر مسیحیان) باید در اینجا (محل موقت) بمانید و...
درآن لحظات به علت نداشتن سیگار و سختی مبارزه عصبی و غضبناک گشته، زور و توان جنگیدن با آمریکائیان را از دست داده بود. قصد جان ما را کرده بودند. با شنیدن صحبت های ارسلان در جا پا شدم و رفتم نشستم وسط آن گروه که دور هم نشسته بودند و با هم گفتگو می کردند. به جعفرگفتم شنیدم همراه دوستانت قصد دارید مرا کتک بزنید و بکشید. خواستم زحمت بلند شدن و آمدن این چند قدم راه را بهتون ندهم چون انرژیتان هدر می رود. من ازدست سه فیل و یک فنجان.(خمینی، صدام حسین، بوش، رجوی) شکنجه ها شدم و تحقیرها کشیدم. حالا نوبت تو شده این من و این هم شما بزنید و بکشید تا دلتون آرام بگیره و قانع شوید که مقصر و بانی این همه بدبختی و گرفتاری من بودم. جهانبخش هم سریع آمد و کنار دستم نشست. جعفر دید بدجوری غافلگیر شده مرا بوسید و در آغوش گرفت. گفت: آقا رضا ما کی باشیم بخواهیم دست روی شما بلند کنیم و...
او را بوسیدم و برای آنان از جنگیدن ستارخان با قشون قزاق های روسیه گفتم. ازشورش و مبارزه مردم غیرتمند تبریز برعلیه اسبتداد محمد علی شاه واستعمارانگلیس گفتم. آنان ماه ها تبریزرا محاصره کرده بودند. مردم ازگرسنگی در رنج و عذاب گرفتار شده بودند یونجه می خوردند. به محاصر کنندگان پیغام دادند و گفتند: یونجه می خوریم اما تسلیم نمی شویم، اگر یونجه تمام شود برگ درختان را می خوریم. ولی تسلیم بی عدالتی نمی شویم. پس ما هم باید از اجداد خود بیاموزیم . ما از نوادگان ستارخان هستیم بگذار سختی و مرارت و رنج بکشیم اما تسلیم نشویم. آمریکائیان باید بفهمند ما برنده نهایی هستیم اگرچه تا ابد در قل و زنجیر ما را نگه دارند و...
ازآن روز به بعد تا روزی که جعفر و دوستانش به ایران رفتند بجز احترام و ادب هیچ مسئله ای منفی و بی احترامی با من نداشتند.هرازگاهی جعفر عصبانی می شد وعربده می کشید و مشکلات بوجود می آورد. می رفتم و با او صحبت می کردم قانع می شد وآرام می گرفت. بعضی اوقات برای مشورت و حل مشکلاتی به چادرم می آمد و مسائل و مشکلات جاری کمپ و ساکنان محل را با من در میان می گذاشت. در حد توان به او کمک می کردم و با همیاری و همکاری اهالی کمپ بر مشکلات و تلخ کامی ها فائق می شدیم.
یک هفته با زجر و رنج با سرما و دندونک زدنها سپری گشت، یک هفته خاک و شن های سرد کف زاغه مهمات حرارت و دمای بدن ما را می گرفت و درعوض آن سرما و لرزیدن را به ما عطا می کرد. با توجه به اینکه بارها و بارها درخواست دکتر و داروی مسکن و آرام بخش کرده بودیم اما خبری نه از دکتر ونه از دارو نشد که نشد. بدن و کلیه درد زندانیان را آزار می داد. اما با صبر و بردباری تحمیل می کردیم.
بدون هیچ گونه امکاناتی روز و شبها پیاپی می گذشت و ما همچنان مورد تحقیر و تمسخر و توحش سربازانی بودیم که خود را سمبل و عصاره آزادی و رهائی انسانها نامیده بودند. آنان از دور دستها و از یک قاره دیگر به قاره آسیا آمده بودند آزادی و دموکراسی غربی را برای مردم عراق و خاور میانه به ارمغان بیاورند و مردم را از زندانهای صدام حسین مستبد نجات بدهند.اما خود آنان نیز هیچ کم و کسری از صدام حسین نداشتند. در زندان واعمال شکنجه کردن گوئی از صدام حسین سبقت را ربوده بودند.
در اثر این بی عدالتی و ظلم و ستم ، کاری از دستمان بر نمی آمد ،همه ی ما به خوبی دریافته بودیم ومی دانستیم بی کس و بی پشتیبان هستیم و صدایمان به جای نخواهد رسید. چرا که ما مشتی سرکوب و تحقیر شده دست رهبر عقیدتی به جان آمده بودیم که با بزرگترین و مخربترین شیطان دنیا وارد جنگ و مبارزه رویا روئی اجتناب ناپذیری شده بودیم که هیچ کس حتی جرات و اجازه فکر کردن به آن را هم به خود نداده بود.
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
۲۸ اسفند ۱۳۹۳ / ۱۹ مارس ۲۰۱۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر