جورابفروش گوشه خیابان با مدرک کارشناسی ارشد!
پول دو جفت جوراب زنانه تمام دشت یک بعدازظهرش بود. برای حساب و کتاب همین کسبوکار ناچیز هم نیازی به فوقلیسانس ریاضی محض نداشت؛ با اندک سواد ابتدایی هم میتوان حسابکتاب این کار را انجام داد.
به گزارش جهان صنعت، نه نیازی به مهارت دارد و نه سواد. دستفروشی کنار خیابان احتمالا بعیدترین حادثهای است که میتوان برای یک جوان 26 ساله با مدرک کارشناسی ارشد متصور بود، بعیدترین و دردناکترین حادثه حتی برای نظام آموزش عالی که فردی با این مدرک و معدل 24 /17 در رشته ریاضی محض، ناچار است علم و اندوختههای خود را در کنار خیابان و با دستفروشی به حراج بگذارد.
بیشک زمانی که مجید فروغی کودک بود و پدرش با دستفروشی خرج خانه و تحصیل فرزندانش را میداد امید به آیندهای بهتر در سایه تحصیلات عالیه برای آنان داشت. اینک مجید فروغی نصف راه را رفته است؛ دانش لازم را کسب کرده و با معدلی بالا، مدرک آموزش عالی گرفته است اما نصف دیگر راه با معادلات جور درنمیآید. زندگی او هم مثل پدر در کنار خیابان و در لابهلای بساطی که روی زمین پهن کرده سپری میشود و مجید باید بهاجبار جا پای جای پدر بگذارد و میراثدار او شود چرا که به یک بیماری مادرزاد ارثی دچار شده که رفتهرفته وجودش را آب کرده و توان راه رفتن و حفظ تعادل عضلات پاهایش را از دست میدهد.
حتما خیلیها هم از کنار این جوان با بیتفاوتی گذر کردهاند و شاید او و بساطش را اصلا ندیدهاند، از گذشتهاش اطلاعی ندارند؛ جوانی که تمام دانش و استعداد ریاضیاش را بعد از 18 سال تحصیل در صفر ضرب کرده و اینک در گوشه خیابان شاهد به تاراج رفتن عمر خود است. |
مجید شش سال است که با این درد مبارزه میکند، از سال 87 کمکم توان پاهایش گرفتهشده، به پزشکان زیادی مراجعه کرده، تشخیص همگی یکی است: بیماری «شارکو ماری توث»؛ یک بیماری نادر که از هر دو هزار و پانصد نفر، یک نفر به آن مبتلا میشوند و قدرت حرکت خود را بهتدریج از دست میدهند.
مجید اما امیدوار بود، برای همین درسش در دانشگاه پیام نور را ادامه داد تا همین اواخر که ارشد میخواند، دست از تلاش برنداشت، کمکم ضعف در عضلات پایش بیشتر شد و وی بهناچار با کمک مادرش کارهای دانشگاه را انجام میداد. میگوید: «حتی برای رفتن به دانشگاه هم به کمک مادرم احتیاج داشتم.»
پدرش دستفروش لباس کودکانه است و مجید نمیخواست راه پدر را ادامه دهد، تنها راه برای فرار از آن شغل هم ورود به دانشگاه بود ولی وقتی بیماری به سراغ او آمد، هنوز شغلی نداشت، تحصیلاتش به پایان نرسیده بود و هزینههای بالای درمان، کار را برای ادامه این مسیر سختتر میکرد؛ بیماری بد موقع به سراغش آمده بود!
با هر زحمتی که بود مدرک دانشگاهی را گرفت ولی بیماری به مرحلهای رسیده بود که به علت ناتوانی در تامین هزینههای درمان و پیشرفت بیماری، حتی قادر به حفظ تعادل خود به هنگام راه رفتن نبود؛ به ناچار ویلچرنشین شد و چون هیچ شغلی متناسب با شرایط جسمی و مدرک تحصیلی خود نیافت، گوشهای از خیابان انقلاب زنجان بساط پهن کرد تا بتواند لااقل بخشی از هزینههای درمان خود را تامین کند. حتما اهالی و کسبه این محل هر صبح مادر مجید را دیدهاند که ویلچر او را هل میدهد و کنار بانک صادرات نگه میدارد، بساط دستفروشی او را به راه میکند، چهارپایه فلزی را کنارش میگذارد و به پسر 26 سالهاش که در جوانی چنین سرنوشتی غمانگیز پیداکرده کمک میکند تا از ویلچر پیاده شده و روی چهارپایه بنشیند و جوراب و چسب بفروشد!
حتما خیلیها هم از کنار این جوان با بیتفاوتی گذر کردهاند و شاید او و بساطش را اصلا ندیدهاند، از گذشتهاش اطلاعی ندارند؛ جوانی که تمام دانش و استعداد ریاضیاش را بعد از 18 سال تحصیل در صفر ضرب کرده و اینک در گوشه خیابان شاهد به تاراج رفتن عمر خود است. میگوید: «خردادماه به استاندار نامه نوشتم و وقت ملاقات گرفتم، مدیرکل بهزیستی هم در آن ملاقات حضور داشت، استاندار دستور داد که در یکی از مجموعههای علمی و کاربردی بهزیستی شغلی به من بدهند.» مدیرکل بهزیستی در آن جلسه قول مساعد داد ولی وقتی از آن جلسه خارج شدند، همه حرفها به فراموشی سپرده شد.
ناچار شدم برای تامین بخشی از هزینههای درمان دستفروشی کنم چون بهزیستی حتی در بخش درمان هم کمک زیادی به من نمیکند. |
«قرار بود به من کار تدریس بدهند ولی حالا میگویند کار نیست، بعد از سفر رییسجمهوری به زنجان و نامهنگاریهایی که کردم، دوباره مرا به بهزیستی ارجاع دادند ولی بعد از مدتی پیامکی از طرف این سازمان به من ارسال شد که به علت مشکلات جسمی و معلولیت، امکان استفاده از شما در این مجموعه وجود ندارد! فکرش را بکنید حتی برای کار تدریس گفتند باید امکان سرپا ایستادن داشته باشم که چون من فاقد این توانایی هستم، عملا کاری به من نمیدهند.»
بیماری مجید هنوز متوقف نشده و پیشرونده است، او که دو سال پیش قدرت حفظ تعادل خود را از دست داد و با کمک اطرافیان راه میرفت، از تابستان امسال بهطور کامل ویلچرنشین شده است.
وی میگوید: «ناچار شدم برای تامین بخشی از هزینههای درمان دستفروشی کنم چون بهزیستی حتی در بخش درمان هم کمک زیادی به من نمیکند» این درحالی است که هزینههای این بیماری بالاست، آنقدر که هزینه یکی از جلسات درمانی 450 هزار تومان است و در این گرانی ناچار شده هر دو سه ماه یکبار به مطب پزشک مراجعه کند، حال آنکه در هفته انجام دو جلسه کاردرمانی برای او لازم است. راه پیشرفت این بیماری را تنها میتوان با کاردرمانی و فیزیوتراپی سد کرد اما هزینه این کار برای مجید کم نیست.
باید به بهزیستی التماس کرد!
مجید از موسسه خیریه رعد میگوید که هر سال فقط هزینه 10 جلسه کاردرمانی را تقبل میکند و هزینه این کار به صورت آزاد در هر جلسه 20 هزار تومان است که با احتساب هزینههای ایاب و ذهاب به 30 هزار تومان برای هر جلسه میرسد. علاوه بر این با وجود اینکه فاکتورهای درمان را به بهزیستی تحویل میدهند اما این سازمان این هزینهها را بهسختی تقبل میکند؛ «نه مستمری میدهد، نه کمکهزینهای برای خرید تجهیزات موردنیاز کاردرمانی و نه حتی هزینههای خاص دارو و درمان.»
مجید از موسسه خیریه رعد میگوید که هر سال فقط هزینه 10 جلسه کاردرمانی را تقبل میکند و هزینه این کار به صورت آزاد در هر جلسه 20 هزار تومان است که با احتساب هزینههای ایاب و ذهاب به 30 هزار تومان برای هر جلسه میرسد. علاوه بر این با وجود اینکه فاکتورهای درمان را به بهزیستی تحویل میدهند اما این سازمان این هزینهها را بهسختی تقبل میکند؛ «نه مستمری میدهد، نه کمکهزینهای برای خرید تجهیزات موردنیاز کاردرمانی و نه حتی هزینههای خاص دارو و درمان.»
همه راههای خلاصی از این وضعیت برای مجید به بهزیستی منتهی میشود: «سه بار به نهاد رهبری نامه دادم، سه بار به دفتر ریاستجمهوری، در نهایت همگی مرا به بهزیستی ارجاع دادند و آنها هم کاری نمیکنند، برای گرفتن صد هزار تومان هزینه درمان باید التماسشان کنی و این وضعیت بسیار ناراحتکننده است و ترجیح میدهم سراغشان نروم.»
با این همه مجید تصمیم گرفته که امسال در آزمون دکترای ریاضی شرکت کند. میگوید ثبتنام کردهام تا ببینم خدا چه میخواهد.
با شنیدن این جملات اگر عرق شرم بر پیشانی کسانی که باید کاری کنند و نمیکنند، ننشیند باید به خیلی از معادلات زندگی شک کرد، باید به انسانیت حتی شک کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر