سپاه و قوای جنسی
یک: پنجشنبه ی گذشته قرار بود با دکترملکی و همسر محترمش برویم رباط کریم. سالگرد کشته شدن ستار بهشتی بود و دوستان از هرکجا به سمت خانه ی کوچک مادرش روانه می شدند. صبح پنجشنبه به دکتر زنگ زدم که اگر می شود شما با اتومبیلِ دوستی دیگر بروید تا من سرِ راه بتوانم به پدر و مادرم در روستای مجاورِ رباط کریم سر بزنم. بوسه های من که بر گونه های پدر و مادر نشست، و گرمای حضورشان که با جانم آمیخت، اجازه گرفتم و به سمت رباط کریم به راه افتادم. نرسیده به رباط کریم ناگهان اتومبیل شاسی بلند برادران اطلاعات راه بر من بست. که بیا پایین. بانویی چادری از اتومبیل برادران پیاده نشده شروع کرد به فیلم گرفتن از من. به این بانو سلام گفتم و برایش خوشبختی آرزو کردم. او نیز با مهربانی پاسخم داد و سپاس گفت.
دلیلی برای اخم و غضب نبود. اما برادران نمی دانم چرا در اینجور مواقع همینگونه اند. شاید تصورشان بر این است که چهره های خشماگین، به قاطعیت نزدیکترند و با این چهره ها بهتر می توان به ناکجای طرف نفوذ کرد و زهره اش را ترکاند. نیز شاید کارشان درست باشد البته. فی الفور گوشی تلفن مرا از جیبم بیرون کشیدند و یکی شان نشست پشت فرمان اتومبیل من، و مرا نشاندند به اتومبیل خودشان. در راه، به برادری که در کنارم نشسته بود و شکمی برآمده داشت و بدجوری نفس نفس می زد گفتم: آرام باش. مگر چه شده که اینجور نفس نفس می زنی؟ خواست انکار بکند که دید نفس نفس را که نمی شود انکار کرد. با هم دوست شدیم. گفتم: حکم تان را نشانم بدهید تا ببینم چقدر به قانون مقیّدید. برگه ای نشانم دادند که اسمی از من نبود اما در آن به دستگیری همه ی فتنه گران و برهم زنندگان امنیت ملی و شرکت کنندگان در جلسات بی مجوز اشاره شده بود. گفتم: از هیچ بهتر است.
چسبیده به ساختمان بخشداری رباط کریم، دری بزرگ و آهنین باز شد و اتومبیل ها به داخل رفتند. پیاده شدیم و وارد ساختمانی محقر شدیم. به یکی از برادران گفتم: این همه پول توی دست و بال تان است این چه ساختمانی است که برای خودتان دست و پا کرده اید. گفت: خدا بکند در همین ساختمان بتوانیم کاری درست انجام بدهیم. و گفت: کار، مهم است ساختمان مهم نیست. حرفش را پذیرفتم. اگر که آن کارِ مورد نظر، کار باشد.
دو: مرا در داخلِ یک اتاق جای دادند و تا توانستند میوه و شیرینی آوردند و روی میز کوچک مقابلم چیدند. بعدش چای آوردند. بعدش آب آوردند. بعدش بشقاب و چاقو آوردند. دانستم تا شب همانجا هستم. مثل بازداشت من و دکتر ملکی و خانم کریم بیگی در بخشداری نظرآباد که خیال داشتیم بعد از زیارت قبر مرحوم مصدق به رباط کریم برویم و در مراسم ستار بهشتی شرکت کنیم. سرِ سه راهی احمد آباد مصدق بازداشتمان کردند و تا غروب در بخشداری نظرآباد نگهمان داشتند و مراسم ستار که تمام شد، رهایمان کردند. بخود گفتم: چه خوب که امروز دکتر ملکی را با خود نیاوردم. وگرنه او نیز همینجا با من بود.
سه: در اتاق تنها نشسته بودم که یک مرد پنجاه و هفت هشت ساله داخل شد. گفت که مأمور بازنشسته ی اطلاعات است و مجدداً دعوت بکار شده و کلاً به شهریار کوچ کرده و در اداره ی اطلاعات شهریار مشغول بکار است. کمی که صحبت کردیم، دانستم یکی از مأموران شاخص اطلاعات است. سالها با میز منافقین ( سازمان مجاهدین خلق) همکاری داشته و نیز سالها در خارج از کشور در بخش برون مرزی و اپوزیسیون خارج از کشور. مثلاً از خانم مهرانگیز کار سخن گفت و همراهی هایی که با وی کرده بود. در میان صحبت هایش به احمدی نژاد اشاره کرد و دست بر قرآن روی میز نهاد و گفت: من مرده شما زنده، اگر یک روز صدایش در نیامد که احمدی نژاد یهودی است و مستقیماً از اسراییل خط می گرفته؟ به وی گفتم: من سه ماه و یک روز از زندانم بخاطر توهین به احمدی نژاد بوده.
و گفتم: فرق ما و شما دراین است که شما یک چیزهایی می دانید و دم بر نمی آورید، و ما به همان یک چیزهایی که می دانیم اعتراض می کنیم. بعدش شماها ما را بخاطر همان اعتراض ها زندانی می کنید و در زندان به ما فحش ناموس می دهید و می زنیدمان و سه سال و شش سال و ده سال برایمان زندان می برید. قسم خورد که در طول کار حرفه ای اش دست روی کسی بلند نکرده و سخن ناجور به کسی نگفته. از فعالیت هایش در خارج از کشور گفت. و در مواجهه با مخالفان جمهوری اسلامی. که همگی ملایم و انسانی و فهیمانه بوده. به وی گفتم: وزارت اطلاعات در خارج از کشور خیلی موفق بوده است. همین که شماها توانسته اید بین مخالفان نظام اختلاف و جدایی بیندازید، این نشان از موفقیت شما دارد. بویژه این که بعضی ها را نیز با کشتن افرادی چون فریدون فرخ زاد و کاظم رجوی و دکتر قاسملو برای همیشه ترسانده اید.
چهار: این دوست اطلاعاتی بسیار با ادب بود و سخنی جز به ادب بر زبان جاری نکرد. می گفت که هرگز در حوزه ای نبوده که یکی را بزنند و لت و پار بکنند. حتی گفت: تنها یک بار زیر گوش یکی زدم و نیمساعت نشد که دستم لای در ماشین ماند و نزدیک بود انگشتانم قطع شود. به وی گفتم: قبول دارم که در هر دستگاه آدمهای بد و خوب هست. احتمالاً شما در جاهایی بوده اید که نیازی به خشونت نبوده. کاش فرصتی بود تا برای شما از شقاوت و هیولاگونگی همکارانتان می گفتم. که چه ها به روز زندانیان آورده اند و می آورند همین اکنون.
همکاران جوانش هر از گاه داخل اتاق می شدند و چیزی دم گوشش می گفتند یا برگه ای نشانش می دادند و می رفتند. از صندوق عقب اتومبیل من، شعارها و تراکت ها و پوسترها را بیرون کشیده و نامه ای تنظیم کرده بودند با این الفاظ: کشف و ضبط تراکت های توهین آمیز و مجرمانه از اتومبیل متهم. شعارها چه بود؟ ما به دزدی های سپاه معترضیم. آقای خامنه ای درِ قوه قضاییه را باید گل گرفت. نرگس محمدی را آزاد کنید. کارخانه ی لاستیک سازی دنا را شیخ محمد یزدی ( رییس مجلس خبرگان رهبری) دزدیده است. معلمان زندانی را آزاد کنید. قاتل ستار بهشتی سه سال زندان اما عزیزان بی گناه ما ده سال و چهارده سال زندان. دوست اطلاعاتی با صدای نسبتاً بلند نوشته ی این نامه را خواند. به وی گفتم: اسم این کارتان را کشف نگذارید. ما این پوسترها را شنبه ها و دوشنبه ها بالای دست می گیریم جلوی اوین و دنا. بعد، هم عکس هایش را منتشر می کنیم و هم فیلم هایش را. کشف، یک چیز دیگر است.
قرار شد شعارها و پوسترها را برای قاضی بفرستند و از قاضی کسب تکلیف کنند. به دوست اطلاعاتی گفتم: مسئولیت این تراکت ها و پوسترها با من است. اینها را هر کجا اگر می فرستید مرا هم بفرستید. و گفتم: من بدون اینها از اینجا بیرون نمی روم. چرا؟ بخاطر این که اینها جزو اموال من است و من بابت چاپ و تکثیر اینها کلی پول داده ام. اگر اینها را ضبط کنید، پس فردا جلوی اوین من و دوستانم چی بالا بگیریم؟
پنج: در محوطه ی اداره اطلاعات داشتیم ناهار می خوردیم که یکی آمد دم گوش دوست اطلاعاتی چیزی گفت. با عجله مرا هدایت کردند به اتاقی و در را بستند. دوستمان هم آمد و مشغول صرف غذا شدیم. در بیرون، صدای زنانه ای شنیده شد. انگار چند نفر تازه وارد به آنجا آمده بودند. همان شب خانم نسرین ستوده به من زنگ زد که: پس ما و شما دریک ساختمان بازداشت بودیم؟!
شش: وقتی از خاطراتِ حضورِ معترضانه ام جلوی وزارت اطلاعات، تعریف می کردم، دوست اطلاعاتی غش غش می خندید و با کف دست بر زانویش می زد. جوری که در میانه ی خنده به سخن در آمد که: دکتر من از تو خیلی خوشم آمده. فکر نمی کردم اینقدر خوش مشرب باشی. و پیشنهاد کرد: بیا یک کاری بکنیم مشکل حاج ممد نوری زاد با نظام حل شود. تا حاج ممد بتواند فیلمش را بسازد و برود خارج پسرش را ببیند و پسرش هم بتواند بیاید ایران. گفتم: حلِ مشکل من در اندازه ی شماها نیست. و گفتم: سر و کار من با سپاه است و سپاه به این سادگی ها به قانون تمکین نمی کند. گفت: راهش را بلدیم. پرونده ات را درخواست می کنیم. گفتم: شماها حریف سپاه نمی شوید. سپاه شماها را هم تحقیر کرده و دستگاه اطلاعات را خوار و خفیف کرده. گفت: من اینقدر نفوذ دارم که بتوانم نظر موافق بالایی ها را جلب بکنم.
پرسیدم: در عوض حاج ممد نوری زاد چه باید بکند؟ گفت: خودت می دانی چه بکنی؟ گفتم: من یک منتقدم، یک نویسنده ام، دوست دارم مردم وطنم از گرداب خسارت های تمام نشدنی بیرون بیایند. من باید بنویسم. گفت: کی گفته ننویسی؟ بنویس انتقادت را بکن منتها طرف را عصبانی نکن. خودت بهتر می دانی چطور. گفتم: من مثلاً به دکل دزدی ها معترضم. به دزدی های سپاه معترضم. به رهبر که این همه مسئولیت دارد و مسئولیت هیچ یک از کارهایش را نمی پذیرد معترضم. با اینها چه بکنم؟ گفت: خودت بهتر می دانی چطور بنویسی که هم انتقاد باشد هم براندازانه نباشد. گفتم: من تا زمانی که مادر سعید زینالی در پیِ فرزندش است، با وی هستم. تا زمانی که گوهر عشقی در پیِ اجرای عدالت است، در کنار او هستم. تا زمانی که عزیزانمان در بند و زندان اند، من صدای ایشانم. و تا زمانی که سپاه همه ی عرصه های سیاسی و اقتصادی و امنیتی را بلوکه ی خود کرده، من معترضم بی هیچ وقفه و بی هیچ تعللی. ظاهراً با این تفاصیل نباید معامله ای جوش می خورد اما دوست اطلاعاتی نا امید نبود. می خندید و می گفت: من و تو باید بنشینیم و با هم صحبت کنیم. و خانه ی پدر و مادرم در شهریار را پیشنهاد کرد.
هفت: وقتی دانست من چکیده ی گفتگوها را منتشر می کنم، کمی نگران شد. پرسید: حرفهای مرا هم می نویسی؟ گفتم: این روال متداولِ من است. بله منتشر می کنم. خنده اش فرو کشید. شاید نگران بود که مبادا من جوری بنویسم که برایش بد شود. به وی گفتم: نگران نباشید. من معمولاً کم می نویسم و زیاد نمی نویسم. و گفتم: من هیچ ناگفته ای به گفته های شما نمی افزایم. وگفتم: من بر این باورم که حتی اگر قرار است در باره ی جفاکاری های شاه و اسراییل و صدام حسین و سپاه ابراز نظر بکنیم، فراتر از آنچه که بوده اند و هستند، اجازه نداریم چیزی از خودمان بر آن بیفزاییم.
هشت: وقت رفتن فرا رسید. دوست اطلاعاتی گفت: این شعارها و پوسترها را باید بفرستیم پیش قاضی. گفتم: مسئولیت اینها با من است. من هم با این شعارها می روم پیش قاضی. گفت: بی خیال شان باش. شما برو ما خودمان اینها را می فرستیم پیش قاضی. گفتم: من بدون اینها از اینجا نمی روم. و گفتم: زحمت بکشید یک زیرانداز برای این اتاق بیاورید من همینجا دراز می کشم. یک فرش سه متری آوردند. بخاری را روشن کردند و من دراز کشیدم و چرتکی هم زدم. وقتی بیرون آمدم، شب شده بود. کیسه ی پلاستیکیِ شعارها و پوسترها و تراکت ها در دستم بود. در صورتجلسه ای که تنظیم کرده بودند، تعدادشان چهل و هشت تا بود.
نه: می گویم: این شبکه های ماهواره ای بدجوری شده اند سفره ی تبلیغات برادران سپاه. آن اوائل فکر می کردم این شبکه ها مستقل اند و در پسِ هرکدام یک سرمایه دار ایرانی حضور دارد با اهدافی مربوط به خودش. اما وقتی در روزهای عزا و عاشورا می بینی در گوشه ی سمت راست هرکدام اینها یک ” یا ابا عبدالله الحسین” نقش بسته، باور می کنی که این صورتِ بزک کرده همان است که لابد وجدان بی قرار برادران را قرار می بخشد. به یاد دارم بیانیه ای از وزارت ارشاد را که: تبلیغات در شبکه های ماهواره ای ممنوع است و متخلفان تحت پیگرد قانونی قرار می گیرند. حالا شما بیا و بنگر به تبلیغ جور واجور اجناس و داروهای تقویت قوای جنسی که با ارسال یک عدد به فلان شماره، همان جنس بصورت رایگان برایتان فرستاده می شود در سراسر کشور. تصور این که در پس و پشت هرکدام از این شبکه ها سرداری فربه با قپه های برّاق خرامیده، چندان دور از ذهن نیست. سابقاً اگر هرکجا را که پولی در آنجا انباشته شده بود، مافیا قرق می کردند، امروز اما سپاه در هرکجا زحمت همان مافیا را یک تنه تقبل کرده است.
ده: شنبه صبح از راه رسید. صبحِ اوین با تنش همراه شد بدجوری. مأموران نیروی انتظامی تصمیم بر این گرفته بودند که غائله ی ما را در هم بپیچند. هنوز پانزده دقیقه به ساعت ده صبح مانده بود که من، تنها، از تیرک نگهبانی گذشتم. سه چهار اتومبیل نیروی انتظامی چشم به راه ما بودند. مأموران دوره ام کردند که: راهت را بگیر و برگرد پایین. یکی شان که ستوان جوانی بود خیلی زود کار را به فحش های پایین تنه ای کشاند. و دوسه مأمور دیگر، کار را به یقه گیری و داد و هوار. یکی شان که لباس شخصی به تن داشت و کشتی گیر بود و گوش هایش شکسته بود، هر چه در توان داشت به حنجره اش ریخت و داد زد: به رهبر توهین می کنی؟ من پدر کسی را در می آورم که بخواهد به رهبر من توهین بکند. می تپانیمت توی صندوق. این مأمور مثل همکارانش مثلاً برای من تله درست کرده بود با توهین به رهبر. و حال آنکه اساساً اسمی از رهبر به میان نیامده بود آنجا. به وی گفتم: مبارکه، ترفیع را گرفتی. و رفتم و کف دست بر صندوق عقب اتومبیلشان زدم و گفتم: بازش کنید. من آماده ام. یک سرگرد بد اخلاق در میانشان بود که مرتب به من می گفت: از ریش سفیدت خجالت بکش مردک. آخر عمری ببین به چه روزی افتاده ای بدبخت. با این همه اما هل دادن ها و یقه گیری ها و بکش بکش ها و عربده ها مرا از جا بدر نبرد.
دکتر ملکی آمد. شدیم دو نفر. دکتر گفت: نوری زاد را هر کجا می برید من هم هستم. کارشان دشوار شد. با بالایی ها تماس گرفتند. دستور آمد که مدارا کنید لابد. کمی نرم شدند. خانم زینالی و خانم علی شناس از نقطه ی مقابل آمدند. شدیم چهار نفر. بانویی پنجاه شصت ساله که از شاگردان محمد علی طاهری بود آمد و شدیم پنج نفر. بقیه را راه ندادند. دکتر رییس دانا را دیدم که از پشت توری محافظ، به من اشاره می کند. رفتم جلو. گفت: جمعیت آمده و اجازه نمی دهند جلو بیایند. و گفت: شما اگر می توانید بیایید و به آنها بپیوندید. مأمور کشتی گیر کیسه ی پلاستیکی شعارها را از دست من کشید. به او گفتم: من این کیسه را از دست مأموران اطلاعات بیرون کشیده ام. اگر ندهید کاری می کنم که نتوانید جمعش کنید. گفت: مرا تهدید نکن نوری زاد. گفتم: این تهدید نیست. واقعیت است. پنج نفری رفتیم و به جمع معترضان پیوستیم. مادر امین انواری با فریادهای آشوبنده اش، دل سنگ را آب می کرد. چه سوزی از دل و از فریادهای این مادر فوران می کند. از زیر پل اوین تا بزرگراه چمراه به راه پیمایی پرداختیم. مأموران نیروی انتظامی نیز – بعضی ها با خوش اخلاقی و بعضی ها با بداخلاقی و پاره کردن پوسترها و شعارها – با ما همراه بودند.
یازده: بعد از ظهر گوینده ی خبر رادیو گفت: جمعی از دانشجویان رشته ی پزشکی، امروز با اجتماع مقابل سفارت عربستان نسبت به سخنان وزیر خارجه ی عربستان اعتراض کردند. این دانشجویان یک بسته مملو از داروهای روان درمانی برای وزیر خارجه ی عربستان برده بودند که کارکنان سفارت عربستان از تحویل آن خود داری کردند. می گویم: بد نمی شود اگر ما نیز بسته هایی از اینجور داروها برای مسئولان جمهوری اسلامی از صدر تا ذیل و برای همین دانشجویان رشته ی پزشکی بفرستیم ببینیم تحویل می گیرند یا نه!
دوازده: من روزی را می بینم که همین مردم پریشان و متفرق و آواره ی سوری در همین نزدیکی ها از جمهوری اسلامی ایران شکایت کنند و مجامع جهانی را بر این وادارند که از ایران بخاطر دخالت های مخربش در سوریه خسارت عظما طلب کنند. و شما روزی را تجسم کنید که از هر دو بشکه نفتی که می فروشیم در آینده، پول یک بشکه اش را بی حضور ما به حساب همین مردم آواره و زخم خورده ی سوری واریز می کنند. در آن روز، شما ریخت جماعتی از این مسئولان و نمایندگان مجلس و پخمه های سپاهی را در نظر آورید که دست بر دست می کشند و می گویند: جای دوری نمی رود. نوش جانشان. آن پولی را که خودمان می خواستیم به شان بدهیم، حالا از طریق سازمان ملل می دهیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر