"پلنگ سیاه" جان داد
بخش سوم
ششم فوریه 2016 میلادی
محمد حسیبی
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ
آنچه در کادر زیر آمده در سرآغاز بخش اول این نوشتار آمده بود:
اشرف پهلوی خواهر دوقلو و فاسدترین عضو دربار پهلوی یکی دوهفته پیش نفس فروبرد و برنیاورد. جزئیات زندگی مملو از فساد او را هر کس کم و بیش می داند. مرگ او آنهم پس از مبتلا شدن به بیماری آلزایمر طی سالهای اخیر از اهمیتی برخوردار نیست که صاحب این قلم مطلبی در این رابطه بنویسد. دلیل نوشتن آن است که برنامه سازان ساواکی سابق و نوکران کنونی امریکا و اسرائیل در کانالهای تلویزیونی معروف به لوس آنجلسی ضمن زاری نامه های خنده آور زبان به برشمردن سجایای اخلاقی و گفتار و کردار وطن دوستانه این زن فاسد و بزهکار گشوده اند!. در برابر سخنان بیجای این وطنفروشان باز مانده از دربار فاسد آریامهری لازم است که مختصری هم از صاحب این قلم در رابطه با مرگ وی ارائه گردد:
اینبار قبل از ادامه بازنویسی بخشی از مطالب مندرج در کتاب خاطرات اشرف پهلوی این فاسدترین زن دربار فاسد پهلوی از صفحه 253 به بعد، توجه هم میهنان را به لینک زیر جلب می کنم.
اشرف پهلوی نماد فساد رژیم شاه
شنیدن بخشی از گفته های محمود قربانی صاحب کاباره میامی در اوج سیطره شاه در رابطه با اشرف پهلوی این زن عفبفه و پرنسس 20 درصدی دربار پهلوی در لینک زیر نیز شنیدنی است:
محمود قرباني ( شلاق و سکس با اشرف پهلوي )؛
روز بعــد خدمتکاری خبـــر آورد کـه ملکه ثریا بعــد از ظهـر به باغچه پشت خانه ای کــه محل اقامت من در سعـدآباد بــود خـــواهد آمـد. از پنجــره بیــرون را می پائیدم و بـه محــض اینکه زن برادرم را دیدم، به خارج رفتم و به سرعت پاکتی را کــه با خــود آورده بـــودم بـه او دادم و بی درنگ به درون خانه بازگشتم. (هنــوزهم نمی توانم محتوای این پاکت سرنوشت ساز را فاش کنم). اقامت من در ایـــران نه روز دیگــر به طول انجـــامید، ظــاهرا بـرای اینکه به مسائل مالی و شخصی خـــود رسیدگی کنم.
و اکنون بقیه ماجرا به قلم آن زن فاسد:
در آن چنــد روز سعـــدآیـاد کــه اساسا محــل اقامت تابستـانـی خانــــــواده سلطنتی بـــــود قلعــه شخصی من شده بود. (همین محـل چند سال بعـدخانــــه دائم من شد). مجمـوعه کاخـــها کـــه در کوهپـــایه البرز به ارتفـــــاع 5200 متر از سطح دریا قـرار دارد محـوطه وسیــــعی را شامل می شود کـــه از میــان آن نحــــری می گــــذرد و پلهــــای کوچک زیبــــائی، در فواصل معین بــر روی آن نصب شده اند. در بیــن درختــــان بلنــد و زمینهــای باغ چنـــد خـــانه آجــــری ساخته شده است. کـه محــل اقـامت اعضـــای خانواده سلطنتی بود. گـــرچه دراین مــدت نتــوانستم بـرادرم را ببینــم، زیـــرا هـــر ملاقاتی بین ما خطــــرناک مـی نمـود، اما دیـدار سایــر اعضــای خانــواده برایم بسیار آرامش بخش و با ارزش بود. البته آرزوی واقعی من این بـــود که بتــوانم در کنـــار بــرادرم بمـــانم و در نشیب و فــراز زندگیش با او سهیـم باشم. ولـــی می دانستم کــه بــرای من تنهــا راه معقـــول بازگشت به تبعید است. درست ده روز پس از ورود بــه ایـــران، اسکورت نظـــامی مـــرا تا فرودگاه مهــــرآباد و هواپیمـــای ارفرانس که مـــرا بـه پاریس برگرداند، بدرقه کرد.
چند روز پس از بازگشت بــه فرانسه تصمیم گرفتم کـــه در قایق شـوهـــرم، شفیق، کـــه در اسکله کان لنگر گــرفتـــه بــــود منـــزل کنـــم. شفیق این قایق را کـــه نامش «روما» بــود در لندن خـــریده بود و پس از تغییــر نام آن به «خرمشهر» آن را بـــه کان آورده بـــود. هنگامی که رئیس اسکله مـــرا دیـــد کــه با چمــدانهایم به طــرف قایق می روم با تعجب گفت « والاحضرت، اگـــر فکــر می کنید که می توانید سوار این قایق بشوید، باید عرض کنم کـــه بـه هیچـــوجـه قابل زیست نیست.»
به مجــرد ورود به قایق دریافتـــم که حرفش بـه گــونه ملال انگیزی صادق است. دوسـال بـــود کـــه کسی در این قـایــــق زندگی نکـــرده بـود و معلــــوم بود که در ایـن مدت هیچکس بـه آن نرسیده است. کف کابینها را آب گرفته بـــود، رنگهای در و دیـــوار نـم زده بــود، موتــور قـایـق کار نمی کرد، کپسولهای گاز خـــالـی بـــود، ملحـفـه ها و پـرده ها از شدّت نـم پـر از کپک شـده بــود و مبلــها و صنــدلیها را هــم گـــرد و غبـــار و تار عنکبوت پوشانیده بود.
رئیس اسکله گفت با وجـــود ایـن با دوهزار فـرانک قــادر است در مدت بیست و چهــار ساعت قـایــق را بـه صورتــی در آورد کـــه بشـــود در آن زندگــی کــــرد. به او گفتـــم کــه کار را شـــروع کند. خـــودم در همـان نـزدیکـی در هتل کـوچکی اطـاق گـرفتـم و به یکی از دوستان فرانسویم تلفن کـــردم کــه اگـــر فرصت دارد بــرای کمک بــه من بیاید.
صبح روز بعــد با هــم در قایـــق ملاقات کـــردیم. آستینها را بالا زدیم و بـه اتفـــاق دو کارگـــر شروع بـه سائیدن و شستن قـایـــق کـــردیم. در عین حــال بـه یک رادیـــو مـوج کـوتاه هــم ک«ه دوستم آورده بــود گــوش می دادیـم. ناگهـــان رادیـو بی بی سی اعـــلام کــــرد کـــه بولتن تـازه ای از تهـــران بدین مضمون پخش شـده است: شـاه و ملکـــه ثـریا پس از اقـــدام بـه یک کـــودتای نافرجام کشور را با یک هــواپیمای کـوچک ترک کـــرده اند.
فـــریاد زدم «خـــدایا چـه اتفاقی افتاده است؟» ولـــی رادیــو خبر دیگـــری نداد. در بـولتنهای بعـــدی گزارش داده شده بود کـــه شاه ابتـــدا در بغـــداد فــرود آمـــده، و بعــد در رم، بـه هتــل اکسلسیور رفته است. لکن هیچیک از ایـن اخبـــــار به سـوآلاتی کـــه مـن داشتم نمـــی توانست پاسخ بدهد: از چـه کـــودتائی صحبت می کنند؟ آیـا ایـن همــان بـرنامه ایست کــه دوستان آقـای ب از اجــــرای آن کاملا اطمینــان داشتند؟ کجــای کار خـــراب از آب در آمـــده؟ خیـــلی دلـم می خواست نزدیک بــرادرم بـــودم و او را می دیدم و می فهمیدم چــه اتفاقی افتاده است! اخبـــار رادیو بـه هیچوجــه پاسخگــوی سوالات من نبود. داشتم دیــوانه می شدم.
صبـــح روز 27 مرداد بـه هتــل اکسلسیور تلفن کــردم. برادرم گفت کودتـــائی در کار نبـــوده است، ولـــی در تلفن بیش از این نمـی تـواند چیزی بـه من بگوید. گفتم در رم بـه او ملحق خواهم شد.
بـه محـض اینکه گوشی را گذاشتم، بــه یکـــی از دوستان فرانسویم تلفن کردم. گفتم: «گفتم بایـد هـرچه زودتــر بـه رم بــروم. به چه ترتیب عمل کنم؟»
گفت: «مگـــر نمــی دانیـــد کــه تمام وسایل نقلیه اعتصاب کـــرده اند. اینـجـــا نه هواپیمائی هست و نه ترنی.»
گفتــم: «به هــر صورت باید به رم بـــروم وچـون نمی شود پیاده این راه را طــی کــرد پس باید فکری کـــرد.»
گفت: « پـژوی من اتومبیل سریعـی است. اگـــر میــل داشته باشید من می برمتان.»
«اگـــر این کار را بکنیـــد، بسیار ممنون می شوم. کـی می توانیم حرکت کنیم؟
«چنــد ساعت بـه من فرصت بـدهیـــد تا اتومبیل را سرویس بکنـــم و بنــزین بزنم.»
آنروز ساعت دو بعـد ازظهـر رهسپار مرز ایتالیا شدیم. وقتی از نبس می گذشتیم تازه متوجه شدم کــه ویـزای ایتـالیا ندارم. پرسیدم «فکــر می کنید وقتی به مرز برسیم مشکلی پیش خــواهد آمد؟»
لحظه ای فکـر کـرد. بعد گفت « تصـور می کنـم بتوانیم از مرز عبور کنیم. مأمورین مرزی معمولا اتومبیل و راننده را کنتــرل مـی کنند و چـون من فرانسوی هستم احتمالا مزاحممان نخــواهند شد.» وقتی به مرز ایتالیا رسیدیم باران به شدت می بارید و افسـر نگهبــان به هیچوجه علاقه ای به خارج شدن از سرپناهش نشان نـداد. دوستم از اتومبیل پیاده شد و کارت شناسادی خــود را نشـان داد، و مأمور مرزبانی هم از داخـل سرپناهش با دست به ما علامت داد که عبور کنیم.
معمــولا طرفین این جـاده مرزی از گلهــای شمعدانـی و بوگنویل پوشیده شده است، ولـی در آن روز، ابــر و باران هـــوا را تیــره کــرده و بـه اطــراف جاده حالتــی یکنواخت و خسته کننده داده بـود. من اصـولا شب زنده دارم و معمــولا تا ساعت سه و چهـار صبح بیدارم. بنابراین می خواستم که تمام شب را برانیم، ولـی می ترسیدم کــه دوستم پشت فرمان به خـواب بـرود. برای آنکــه خوابش نبــرد، رادیــو را گرفتم، مدام از آسمان و ریسمان با او حرف می زدم تـا زمــانی کــه خستگی واقعا هر دو نفــرمان را از پا در آورد. تصمیــم گرفتیم بـرای خـوردن غــذا در یکی از قهــوه خانه های سـر راه توقف کنیم و بعــد از آن یک ساعت در پارکینگ قهــوه خـانه بـرای رفع خستگی استراحت کــردیم. ساعت پنـج صبـح، صــدای موتــور کامیـونـی ما را بیــدار کــرد و پس از صرف یک فنجــان قهــوه دوباره به راه افتــادیم. درست به خـاطــر دارم کــه از یک گــردنه کوهستانی عبــور می کردیم که بـرنامه رادیو که در اتومبیل بـه آن گـوش می دادیم ناگهــان قطــع شد و گــوینده اعلام کــرد آخــرین خبــر رسیده از تهـــران حــاکی از آن است کـه تظاهرات عظیمی بـه نفــع شاه در جـــریان است و نفرات نظــامی در حالی که عکسهای شاه را در دست داشته و به نفع سلطنت شعار می داده اند به دوائر دولتی و خــانه مصــدق حملــه کرده اند. سرلشگر زاهدی کـه از طــرف شاه به نخست وزیری منصوب شده است از مخفـی گاه خــود خـــارج شده و طـــرفداران و همــرزمانش ایستگاه بی سیم تهـــران را اشغال کــرده اند. این خبــر در من تأثیری معجــزه آسا کـــرد آن چنانکه بــه شخص خسته ای آدرنالین تزریق کـــرده باشند. هنـــوز نمـی دانـم چطـــور توانستم هیجـــان خود را در فضــای کوچک اتومبیل کنتــرل کنم.
شب بیست و هشتم، دیروقت، به رم رسیدیم و در نتیجـــه تـا صبـــح روز بعــد نتوانستم به هتل اکسلسیور بروم. در هتل برادرم را دیدم که خبــرنگاران او را احــاطه کــرده بودند. وقتی مــرا دید در آغوشم گرفت و به خبــرنگاران گفت: «این خواهرم اشرف است کــه همه شما او را خوب می شناسید.»
وقتــی تنهــا شدیم، او جریاناتی را کــه از 22 مــرداد، یعنی روز صــدور فــرمان انتصاب زاهــدی و برکنــاری مصــدق، تا آنروز اتفاق افتاده بــود برایم شرح داد. وظیفـــه بسیار خطیـــر ابلاغ فــرمان را بـه فرمانده گارد سلطنتی، سرهنگ نصیری، محــول کــرده بــود. وقتــی نصیری فـرمان را بـرای ابلاغ بـه نخست وزیر می برد، مصــدق او را بازداشت می کند و اعلام می دارد که کودتای شاه شکست خـــورده است. پس از آگاهــی از نافــرمانی و طغیان مصــدق، برادرم، کــه در آن مـوقــع در کناره دریای خــزر به سر می بــرده است، همـراه با ثریا با هواپیمای خصوصی کوچکش به بغــداد پرواز می کند.
روزهــای پس از ایـن واقعـــه بسیار سخت و پرتشنج بـــوده است. زیــرا اگــر قــرار بر این بــود که مصــدق در نقشه خــود درمورد برکنــاری شاه موفق نگردد، مردم می بایست به نحــوی از حقایق امــور آگاه می شدند و می دانستند کــه بـه راستی چــه اتفــاقی روی داده است. به نظــر می رسید کـه «آژاکس»، نقشه ای کــه آقای ب در پاریس به آن اشاره کــرده بــود، در ایـن هنگــام بــه مـوقــع اجـــرا گذارده شده است.
پایان نقل این قسمت از مطالب مندرج در چاپ دوم کتاب "من و برادرم" "خاطرات اشرف پهلوی" خواهر هرزه و بدکاره ی محمدرضا شاه پهلوی
حال،
روی سخن با لشگر شکست خورده آریامهری در تلویزیونهای معروف به لوس آنجلسی است که با هدف گرفتن ذهن و فکر جوانان ایرانی:
(1) کودتای ننگین 28 مرداد را قیام مردم ایران برای بازگرداندن محمد رضا شاه خائن و فاسد به قدرت می نامند. و
(2) اکنون در مرگ اشرف خواهر دوقلوی شاه ماتم کرفته اند.
شما وطنفروشان و نوکران پست فطرت اجنبی، در برابر مطالب کتاب خاطرات اشرف پهلوی که می گوید:
«آژاکس»، نقشه ای کــه آقای ب در پاریس به آن اشاره کــرده بــود، در ایـن هنگــام بــه مـوقــع اجـــرا گذارده شده است.
چه می گویید؟ آیا می توانید ذهن و اندیشه جوانان ایران را همچنان با دروغهای خود در رابطه با 28 مرداد 32 بمباران کنید؟. شرم بر شما باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر