تو از کدام افق میایی
که پاکبازتر از خورشیدی ؟
صنوبری چون تو چون می روید
در پلشتی ی این لوش و لاشه زار ، خدا را ؟
بگو بدانم
کدام گوشه ی این خاک پاک مانده نگارا ؟
شب از کدام سو می وزد
که روشنم من و تاریک ،
و از ستاره و غم سرشارم ؟
آه، باری ، بگذریم ...
به سوی من چو می آیی ،
تمام تن تپش و بال میشوم .
چو در تو می نگرم ،
زلال میشوم .
سخن چو میگویی ،
آفتاب بر میاید.
که پاکبازتر از خورشیدی ؟
صنوبری چون تو چون می روید
در پلشتی ی این لوش و لاشه زار ، خدا را ؟
بگو بدانم
کدام گوشه ی این خاک پاک مانده نگارا ؟
شب از کدام سو می وزد
که روشنم من و تاریک ،
و از ستاره و غم سرشارم ؟
آه، باری ، بگذریم ...
به سوی من چو می آیی ،
تمام تن تپش و بال میشوم .
چو در تو می نگرم ،
زلال میشوم .
سخن چو میگویی ،
آفتاب بر میاید.
«اسماعیل خوئی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر