۱۳۹۷ مهر ۱۸, چهارشنبه

گفت‌وگو با الهه امیرانتظام : از زندان گفتند برو تا ابد

من (متولد ۱۳۳۳) دوران دبستان را در مدرسه میس‌مری تهران و دبیرستان را در مدرسه بین‌المللی ایران‌زمین گذراندم اما برای ادامه تحصیل راهی انگلیس شدم و از دانشکده علوم سیاسی و اقتصاد لندن، لیسانس روابط بین‌‌الملل و فوق‌لیسانس اقتصاد بین‌‌الملل گرفتم. در فاصله بین فوق‌لیسانس و دکترا به خاطر بیماری مادرم به ایران آمدم که مصادف بود با ۱۷ شهریور ۵۷ و ماندگار شدم. در بانک توسعه کشاورزی مشغول به کار شدم که ریاستش با مهدی سمیعی بود؛ محیطی بود که ۹۰ درصد پرسنل آن جوان بودند. همزمان از طرف دانشگاه ملی دعوت به تدریس شدم اما سمیعی موافقت نکرد و نرفتم. دپارتمان من و پدر بچه‌هایم (همسرم) در یک جا بود که با ایشان آشنا شدم و منجر شد به ازدواج؛ هرچند اختلاف فرهنگی ما زیاد بود و متاسفانه نتوانستیم بر آن غلبه کنیم و ادامه آن وضعیت بر زندگی دو فرزندم تاثیر داشت. این شد که از هم جدا شدیم. من در ۳۷ سالگی زن جوان جدا شده‌ای بودم که تا ۳ سال با همسر سابقم به صورت متارکه‌ای زندگی می‌کردیم؛ در یک ساختمان و در دو واحد جداگانه.
اولین ملاقات با امیرانتظام

در آذر ۷۵ امیرانتظام از خانه امن وزارت اطلاعات، دو روز برای تعطیلات آخر هفته آمد و برگردانده نشد. خانه نداشت و با بستگان زندگی می‌کرد. او خانه‌ فعلی‌اش در الهیه را سال۵۲ پیش‌خرید کرد و سال ۵۶ تحویل گرفت؛ با خانواده‌اش در این خانه بود تا به سوئد رفت و در بازگشت بازداشت شد و به زندان افتاد. خانم عطایی برادرزاده بازرگان مستاجری برای این خانه پیدا کرد تا مصادره نشود. دفتر امیرانتظام در طبقه بالای دفتر ایرفرانس در خیابان شاهرضا مصادره شده بود؛ اما این خانه با واگذاری‌اش به خانواده بازرگان مصون مانده بود و حالا امیرانتظام با طولانی شدن مرخصی‌اش احتیاج داشت ساکن آن شود. مستاجر اما خانه را تخلیه نمی‌کرد. آقایان اطلاعاتی کمک‌های نامحسوسی کردند که مستاجر تخلیه کند و امیرانتظام ساکن شود. او وارد خانه‌ای شد که بسیار بهم‌ریخته بود و احتیاج به بازسازی داشت. علاوه بر آن شرایط زندان وضعیت روحی خاصی برای او پدید آورده بود که احساس نوعی ناامنی داشت. دوست صمیمی و دوران کودکی او آقای رضا میرهاشمی و یکی دیگر از دوستانش نزدیکش آقای پولادی به نوبت شب‌ها به منزل می‌آمدند و می‌خوابیدند و روزها با هم به پیاده‌روی و کوه می‌رفتند.
آقای میرهاشمی همسایه خاله من بود در خیابان عاطفی. رفیق شفیق و غیرقابل جایگزینی برای امیرانتظام است. در دی‌ماه ۷۵ دختر خاله‌ام که مقیم هلند بود برای تعطیلات ژانویه به تهران آمد و آن زمانی بود که من در همان آپارتمان همسر سابقم اما در واحدی مجزا ساکن بودم و در دوران دیر (خانه و اداره) بسر می‌بردم. خاله من تلفن زد که با دوست دوران کودکی‌ات بیا خانه ما، او فردا برمی‌گردد. خاله‌ام و خانواده میرهاشمی و بقیه همسایه‌ها با هم ارتباط خانوادگی داشتند که ما اسم آن را پیتون پلیس گذاشته بودیم. سال ۷۸ که بازداشت شدم در بازجویی از من می‌پرسیدند این پیتون پلیس اسم رمز چیست؟ وضعیت آن آپارتمان شبیه پیتون پلیس سریال محبوب آمریکایی بود. همسایه‌ها آن شب خانه خاله من جمع شده بودند. خاله من و همسایگان به جز آقای میرهاشمی بحث سیاسی می‌کردند. در آنجا آقایی دیدم که پیراهن چهارخانه قرمز با شلوار کبریتی مخمل خاکستری پوشیده بود؛ میرهاشمی به من معرفی کرد و گفت ایشان آقای امیرانتظام هستند؟ گفتم کدام امیرانتظام؟ گفت همان که خیلی‌ها فکر می‌کنند فوت کرده است. من گفتم همان که از سوئد آمد و بازداشت شد. گفت بله، این مقدمه آشنایی من با امیرانتظام بود. بحث سیاسی پیش آمد. من حرکت بازرگان و همفکرانش در سال‌ ۳۲ را با ۵۷ مقایسه کردم و امیرانتظام دفاع شدیدی از بازرگان کرد. گفت بازرگان نمی‌دانست در پشت‌پرده چه می‌گذرد؟ او برای خدمت به مملکت آمده بود. گفت الگوی من از ۱۶ سالگی مصدق و بازرگان بوده است. بعد از شام آمد پیش من گفت برایم جالب است شما تحصیل‌کرده انگلیس هستید. خانم جوان و مدرنی مانند شما انقدر درباره ایران دغدغه دارد. گفتم من که ۲۲ سال با شما اختلاف سنی دارم همیشه عاشق ایران هستم. از من تعریف کرد که معلومات عمومی زیادی دارید.
فردا عصر که رفتم برای جمع‌آوری چمدان دخترخاله‌ام، آقای میرهاشمی به خانه خاله‌ام آمد و گفت الهه خانم دوست ما چقدر از شما تعریف کرده و گفته من کتاب‌ها و یادداشت‌های زیادی دارم و نیاز دارم کسی که زبان خارجی بلد است و عاشق این کار است برای تنظیم و جمع‌آوری آن به من کمک کند. میرهاشمی گفت مایل هستید برای همکاری یا می‌ترسید به امیرانتظام نزدیک شوید؟ من گفتم ایشان محترم هستند و به کسی که شجاعانه مقاومت کرده حتما باید کمک کرد.
دخترخاله‌ام رفت و من برای سفر کاری به یزد آماده می‌شدم که امیرانتظام زنگ زد تا قراری بگذاریم. گفتم بعد دو روز که برگشتم تماس می‌گیرم. دعوت کردم بیاید منزل ما. عصر آمد و تا دیروقت شب ماند. در عرض چند سال خاطرات و شکست‌ها و سختی‌هایش را شرح داد. گفت بازرگان توصیه کرده بود به فرانسه بروم و ادامه تحصیل دهم. من هیچ چیز نداشتم، چون ساواک ما را به روز سیاه نشانده بود و مجبور بودیم برخی اوراق را بفروشیم تا بدهی‌های شرکت را بدهیم و از ورشکستگی دربیاییم. من با جیب خالی در دانشگاه معماری پاریس ادامه تحصیل دادم؛ با خرید ته بار میوه و سبزیجات و یک باگت زندگی می‌کردم. گواهینامه را در رشته بتون گرفتم و از یکی از دوستانم، مجید حاتمی که آمریکا بود پرسیدم آیا می‌تواند امکاناتی فراهم آورد که بروم آمریکا؟ حاتمی گفته بود اینجا امکاناتی هست که در اروپا نیست و امکان این هست که به پدر و مادرش هم کمک مالی کند.
پدر امیرانتظام در بازار فرش بود و درآمدی نداشت. از آنجا به پدر و مادر هم کمک می‌کرد. با این حال در فرانسه و آمریکا زندگی سختی داشت. البته دوستانی مانند مجید حاتمی، ابراهیم یزدی، مصطفی چمران و دکتر اردکانیان کنارش بودند و به او خیلی کمک ‌کردند چون همه متاهل بودند و امیرانتظام جوان بود و مجرد. چون تنها فرزند بود وقتی به او خبر دادند مادرش مریض است سریع خودش را به تهران رساند. همیشه این نگرانی را داشت که نکند بیماری مادر به خاطر دوری او بوده باشد. در حالی که مادرش مبتلا به سرطان خون بود. مادرش انقدر زنده ماند که در بیمارستان عباس را دید و به رحمت خدا رفت و در ابن‌بابویه دفن شد. امیرانتظام برای پدرش پرستار گرفت و به آمریکا برگشت و با مدرک فوق‌لیسانس سازه ساختمان از دانشگاه برکلی به ایران برگشت. وقتی به ایران آمد در همان سنین جوانی شرکت‌هایی را تاسیس کرد که همه در امور اقتصادی موفق بودند؛ شرکت آربل و ایران پلنینگ و واردات ماشین‌آلات سنگین راه‌سازی و کتر پیلار. بدون سرمایه خانوادگی و با پشتکار زیاد توانست سرمایه خوبی جمع‌آوری کند. اما عشق فعالیت سیاسی که از ۱۶ سالگی با او بود، رهایش نکرد. پس از وقایع ۱۶ آذر ۳۲ که ریچارد نیکسون به ایران آمد در نهضت مقاومت ملی نامه‌ای در انتقاد از شاه نوشتند و خواستند به معاون رئیس‌جمهور آمریکا برسانند. ریسک این کار بالا بود اما امیرانتظام ۲۱ ساله حاضر شد با نام مستعار «دانش» این نامه را به دست نیکسون برساند. این گرایش‌های سیاسی هرگز از بین نرفت و برخلاف آنچه که برخی دوستان می‌گویند امیرانتظام ماورای سیاست بود، سیاست به او انگیزه حیات می‌داد.
پیشنهاد ازدواج

زمانی که با امیرانتظام شروع به کار کردم خیلی معذب بودم. گفت خانه ما فضای بزرگی دارد. گفتم چطور بیایم خانه شما، من خانم مجرد هستم. گفت وقتی آمدید به نگهبان مجتمع بگویید به دیدن خانم حیدری آمده‌اید که همسایه ماست. من آمدم به این خانه که خالی و تعمیرنشده بود و روی یک میز کار می‌کردیم. دو ماه گذشت و گفت من تحت نظرم و نمی‌توانیم مثل بقیه دوستی داشته باشیم. البته بین ما علاقه‌ای هم ایجاد شده بود. پیشنهاد داد چرا زندگی مشترک را آغاز نکنیم؟ من گفتم بچه دارم، گفت ایرادی ندارد. چند بار به منزل پدرم برای کار آمده بود. یک شب به پدرم تلفن کرد و گفت آقای میزانی من هر چه به الهه می‌گویم زندگی مشترک را شروع کنیم، دو دل است ولی چون حرف شما حجت است شما با او صحبت کنید. پدرم گفت من نگرانش هستم ولی خودش نمی‌خواست ازدواج کند. شما مورد حساسی هستید و البته خیلی محترم، بگذارید با الهه صحبت می‌کنم. پدرم به من گفت کسی پیشنهاد داده که سختی کشیده و ۲۲ سال از تو بزرگتر است؛ اگر با ازدواج موافق نیستی به کار هم ادامه نده چون علاقه شما بیشتر می‌شود. من با خودم نمی‌توانستم صادق نباشم و دیدم وابسته‌اش هستم و چرا این شانس را ندهم. با ازدواج موافقت کردم. فردای آن روز که به خانه امیرانتظام آمدم، آقای میرهاشمی آمد و امیرانتظام گفت رضا خبر خوشی دارم، من و الهه داریم ازدواج می‌کنیم. آقای میرهاشمی گفت الهه خانم عقلت را از دست دادی؟ این را فردا اعدام می‌کنند با این مصاحبه‌هایی که دارد می‌کند. خودت را به خطر می‌اندازی. من گفتم فکرهایم را کردم، اگر دست مودت بدهم تا آخر خواهم بود. اعدام هم شود خواهم بود و مشعلی که ایشان زمین بگذارد بلند می‌کنم. ما دو روز بعد در ۱۶ اسفند ۷۵ با آقای میرهاشمی و پدر و برادرم رفتیم محضر و خیلی ساده زندگی مشترک را شروع کردیم. از ۱۶اسفند ۷۵ تا تیر ۷۶ جدا زندگی می‌کردیم تا من بچه‌ها را آماده کنم. از آن موقع حزب دو نفره ما شکل گرفت.
پیش‌بینی انتخاب خاتمی

آن زمان تمام گروه‌های سیاسی امیرانتظام را تحریم کرده بودند. امیرانتظام در جلسات به دوستانش گفت باید به خاتمی رأی بدهیم چون او نقطه عطفی در تاریخ معاصر خواهد بود و با بالاترین رأی انتخاب خواهد شد. دوستانش با تردید حرف‌هایش را می‌شنیدند. من به عباس گفتم اگر هیچ کس تحلیل‌های سیاسی تو را قبول نداشته باشد من قبول دارم. به خاتمی رأی دادیم و خاتمی با رأی ۲۰ میلیونی انتخاب شد. این اولین برد سیاسی برای امیرانتظام بود که حتی دوستانش هم او را باور نمی‌کردند. خیلی‌ها از کنار امیرانتظام با احتیاط رد می‌شدند. او ۱۸ سال به عنوان جاسوس معرفی شده بود. دیگر اتهام او پیشنهاد انحلال مجلس خبرگان قانون اساسی در سال ۵۸ بود، در حالی که از۲۴ عضو کابینه ۱۷ نفر موافقت کرده بودند و بازرگان خواست در هیات دولت تصویب کند که از قم به او پیغام دادند اگر این پیشنهاد طرح شود با آن‌ها برخورد خواهد شد. امیرانتظام سفیر بود، آمده بود ایران و بیرون اتاق هیات دولت نشسته و منتظر بود که بازرگان از جلسه خارج شد و به او گفت عباس با اولین پرواز فقط برو. امیرانتظام برگشت سوئد و تمام اتفاقات را در هواپیما نوشت که در صندوقچه سفارت ایران بود که بعدا بردند.
تماس مقام امنیتی اتریش

اوایل زندگی مشترک ما رفت‌‌و‌آمد دوستان امیرانتظام محدود بود به علی اردلان، کوروش زعیم، ناصر فربد، دکتر گوشه، علی اردکانیان و میرهاشمی. او قبل از اینکه از اوین به خانه امن وزارت اطلاعات منتقل شود یکی از جنجالی‌ترین نوشته‌ها را درباره زندان‌های دهه ۶۰ به گالیندوپل، گزارشگر ویژه سازمان ملل در امور حقوق بشر ایران داد و مصاحبه‌هایش بعد از مرخصی‌ ادامه پیدا کرد.
برای زندگی مشترک اما نیازمند سروسامان دادن به خانه بودیم. به خاطر شرایط خاص زندان می‌گفت من باید در مجموعه‌ای باشم که نگهبان داشته باشد. این‌طور احساس امنیت می‌کرد. خانه‌های دیگر را دیدیم اما قیمت آن‌ها بالا بود و اگر این خانه را می‌فروختیم باید یک‌و‌نیم برابر این رقم می‌دادیم تا بتوانیم جایی را بخریم. پول هم نداشتیم که این خانه را بازسازی کنیم. امیرانتظام آن زمان هیچ پولی نداشت؛ دو پیراهن برایش مانده بود و یک شلوار و ساک برای برگشتن به زندان. زمین بزرگ هزار متری در شهرک غرب داشت که در زمان جنگ ۱۶ خانواده به آنجا آمده و ساکن شده بودند. مقداری طلا فروختم و پس‌اندازی که داشتم گذاشتم. شوهرخواهر پری عطایی، مهندس کلباسی گفت من نقشه بازسازی اینجا را افتخاری می‌کشم و افرادی می‌شناسم که برای تعمیر بیایند و با رقم کمتری کار انجام شود. ما هم یک واحد در طبقه ششم این مجتمع اجاره کردیم و اینجا خالی شد تا تعمیر شود.
در آبان‌ماه ۷۶ برادر دکتر گوشه از اتریش تلفن کرد و خبر داد امیرانتظام برنده جایزه حقوق بشر «برونو کرایسکی» شده است. امیرانتظام که شنید چشمانش درخشید. گفت الهه مثل اینکه تلاش‌هایم نتیجه داشته بعد به پولادی و دکتر یزدی خبر داد. گفتم خوب خواهد شد اگر گذرنامه بدهند و امیرانتظام برود، عباس گفت برود نداریم با هم می‌رویم. گفتم پس برنامه‌ای بریزیم که بچه‌های شما به وین بیایند و آنجا با هم برای اولین بار پس از ۱۸ سال ملاقات کنید. امیرانتظام فکر نمی‌کرد به او گذرنامه بدهند اما در کمال تعجب ما گذرنامه دادیم. ما داشتیم متن سخنرانی آماده می‌کردیم. مراسم در بهمن ۷۶ و در اتریش بود. هنوز برای ویزا اقدام نکرده بودیم که یکی از مقامات امنیتی اتریش تلفن زد و با امیرانتظام صحبت کرد. آن مقام امنیتی گفته بود امکان دارد با شما هم مانند ماندلا برخورد شود و شما را به ایران ممنوع‌الورود کنند. در ایران با آقای شانه‌چی از نزدیکان آقای طالقانی این برخورد شده بود. امیرانتظام گفت اگر این‌طور باشد امکان ندارد بروم، سال ۵۸ که خواستم به تهران برگردم، وزیر خارجه سوئد گفت توطئه است نروید، گفتم محال است نروم، من با اولین پرواز به تهران می‌روم. از استکهلم به فرانکفورت آمدم. در فرودگاه نماینده وزارت خارجه آلمان همین را گفت و من گفتم می‌روم. برگشتم و دستگیر شدم. پس این مقام امنیتی اتریش بی‌خود حرف نمی‌زند. ما نمی‌رویم.
عبدالکریم لاهیجی تقاضا کرده بود وکالت بین‌‌المللی امیرانتظام را در خارج از کشور بپذیرد. لاهیجی چون دبیر مجامع بین‌المللی حقوق بشر در فرانسه بود، می‌توانست کمک بزرگی به امیرانتظام کند. به لاهیجی زنگ زد و گفت آیا شما در مراسم بهمن‌ماه به جای من می‌روید تا جایزه را بگیرید؟ لاهیجی هم موافقت کرد و گفت می‌روم. جایزه به فرانک فرانسه بود که لاهیجی گرفت. امیرانتظام می‌خواست این جایزه برای جنبش‌های حقوق بشری خرج شود اما آنقدر نیازمند این پول بودیم که به حبیب عطایی که به فرانسه و کانادا می‌رفت گفتا گرچه اصلا دوست نداشتم و مایل نیستم اما چون می‌خواهیم خانه را بازسازی کنیم، به این پول احتیاج داریم، اگر امکان دارد این جایزه را از لاهیجی بگیرید. این تنها جایزه‌ای بود که خرج زندگی کردیم و اینجا را ساختیم.
مصاحبه جنجالی علیه لاجوردی

قرار شد هفته سوم شهریور ۷۷ اسباب‌کشی کنیم به این خانه که بازسازی شده بود. اول شهریور اسدالله لاجوردی، رئیس سابق زندان اوین ترور شد. شب از تلویزیون دیدیم خاتمی که به او رأی دادیم و امید بسته بودیم پیام تسلیت داد و او را خدمتگزار مردم و نظام خواند. امیرانتظام پیام را که شنید گفت خاتمی این حرف را می‌زند؟ همین‌طور داشت حرص‌وجوش می‌خورد. همان موقع از صدای آمریکا تلفن شد. امیرانتظام بعد از مرخصی با حسین مهری در رادیو لوس‌آنجلس درباره شرایط زندان دهه ۶۰ گفت‌وگو می‌کرد و مصاحبه‌هایش در دیگر رادیوها بازپخش می‌شد. خبرنگار صدای آمریکا پرسید که نظر شما درباره این ترور چیست؟ امیرانتظام گفت من صدای همه زندانیانی هستم که امروز بی‌نام‌ونشان زیرخاک رفته‌اند. در آن مکالمه تلفنی علیه لاجوردی اعلام جرم کرد. تمام دوستان ما که شنیده بودند، گفتند تازه ازدواج کرده‌ای این چه کاری بود؟
هرچند وقت یک ‌بار ماموران اطلاعاتی پرونده امیرانتظام که او را در خانه امن نگه می‌داشتند به بانک کشاورزی می‌آمدند و با من صحبت می‌کردند. آن‌ها هم می‌گفتند چرا چنین کاری کرده است؟ ما ۱۶ اسفند ۷۵ ازدواج کردیم و ۵ فروردین ۹۶ زنگ خانه را زدند و نگهبان گفت آقایان [...] آمدند دیدن شما؟ در خانه ما هم جلسه بود. امیرانتظام گفت ماموران وزارت اطلاعات هستند. گفتم بگو بیایند داخل. آقایان آمدند و نشستند و دو کادوی بزرگ دستشان بود. برای تبریک آمده بودند. امیرانتظام نگاه کرد و چیزی نگفت، من تشکر کردم. گفتند از طرف وزارت کادو آوردیم و می‌خواستیم تبریک بگوییم. به امیرانتظام گفتند شما سختی‌های زیادی از ازدواج‌های گذشته دیدید و فکر خوب اقتصادی دارید، هدف شما سازندگی ایران است پس چه خوب که ما امکاناتی در اختیارتان بگذاریم که شما کار سازنده کنید. امیرانتظام گفت ما دو سال با هم بودیم، شما درباره من چه فکر می‌کنید؟ برای اولین و آخرین بار جلوی خانمم می‌گویم راه من از این اتاق تا بهشت‌زهرا، سیاست است. دیگر چنین پیشنهاداتی نکنید. آن‌ها از روابط و مکالمات تلفنی ما با‌خبر بودند و امیدوار بودند تاثیر زنانگی و ترس بازداشت داشته باشم و امیرانتظام فعالیت سیاسی را کمرنگ کند و مصاحبه تندی نداشته باشد. به آقایان گفتم به خودم اجازه نمی‌دهم چنین خواسته‌ای از او داشته باشم و با علم به اینکه وارد چه زندگی شدم نمی‌توانم در کار ایشان دخالت کنم.
موقع اسباب‌کشی بود که احضاریه از دادسرای الهیه آمد که امیرانتظام خودش را به دادسرا معرفی کند. نامه را باز کرد گفت الی جان من به زندان برگردانده می‌شوم، این‌ها ظاهر قضیه است. تاب تحمل فعالیت من را نداشتند. باید فکر وکیل بکنم. تا آن موقع وکیل نداشت. ۱۵ شهریور سالروز تاسیس حزب ملت ایران، امیرانتظام را دعوت کردند و آنجا به داریوش فروهر گفت احضاریه‌ام آمده، وکالت من را می‌پذیری. فروهر گفت مطمئن باش اگر بروی من وکالت تو را برعهده می‌گیرم. همزمان کوروش زعیم که از ماجرای گفت‌وگوی امیرانتظام با فروهر خبر نداشت و دوره‌ای در زندان هم‌بند محمدعلی جداری فروغی، وکیل دادگستری بود، درباره پرونده امیرانتظام با فروغی صحبت کرده بود. زعیم یکی از نزدیکترین دوستان امیرانتظام بود؛ جزو جوانان جبهه ملی بود. به شدت می‌خواست امیرانتظام را به عنوان اعتبار بزرگ به عضویت جبهه ملی درآورد. امیرانتظام اما می‌خواست جبهه وفاق ملی را به وجود بیاورد؛ این ایده از دوره زندان شکل گرفته بود؛ چون در زندان اعضای مجاهدین که در ابتدا تحقیرش می‌کردند در اثر شجاعت اخلاقی رفتارشان تغییر کرده بود. امیرانتظام در زندان به این نتیجه رسیده بود اگر هدف همه گروه‌ها اعتلای ایران باشد وفاق ملی شکل می‌گیرد. پس از مرخصی نه اجازه می‌دادند و نه شرایط تشکیل جبهه وفاق ملی فراهم بود. جبهه ملی هم البته مورد غضب حکومت بود. زعیم، امیرانتظام را قانع کرد که اجازه نمی‌دهند وفاق ملی شکل بگیرد، اما جبهه ملی گرچه به آهستگی اما به صورت مداوم فعالیت می‌کند و افراد موجهی در جبهه ملی هستند و شما هم فرد معتبری هستید؛ نام پراعتبار جبهه ملی اسب زین شده است که شما سوار می‌شوید و هر دو از هم اعتبار می‌گیرید. من گفتم وفاق ملی را نمی‌توانیم تشکیل دهیم و هر جایی بخواهی به ثبت برسانی اجازه نخواهند داد. اگر می‌خواهی در قالب ملیون باشی جبهه ملی گروه خوشنامی هست که در نهایت پذیرفت. اواخر دهه ۷۰ به عضویت شورای مرکزی و بعد هیات رهبری درآمد.
بعد از احضار امیرانتظام، زعیم زنگ زد و گفت جداری فروغی دوست وکیل من قبول کرده که وکالت را برای دادگاه بپذیرد. با وجودی که داریوش فروهر وکالت را برعهده گرفته بود با وکالت فروغی هم موافقت شد. آن روز ۱۰ نفره راهی دادسرای الهیه شدند. به من گفته بود که همراهش به دادگاه نروم. وقتی آخرین جلسه آن روز را برای رسیدگی تعیین کرده بودند معنایش این بود که می‌خواستند او را نگه دارند. ساعت ۲.۵ زنگ زد گفت من را بازداشت کردند، با ماشین دادسرا می‌آورند به خانه، وسایل ضروری و داروهایم را برای دو، سه روز آماده کن چون بعد با وثیقه بیرون می‌آیم. مبادا قطره اشکی و چهره عبوسی داشته باشی، خدا با ما خواهد بود. آمد و وسایلش را برد. از فشار اسباب‌کشی و استرس بازداشت عباس دچار کمردرد شدم. دکتر شیخ الاسلام‌زاده که سال‌ها با امیرانتظام در زندان و مسئول بهداری زندان بود و غذای خانگی که برایش می‌بردند را به امیرانتظام می‌داد، دو هفته مرخصی استعلاجی برایم نوشت که فرصتی شد برای پیگیری کار امیرانتظام. با دوست وکیلم خانم سهیلی سند خانه پدرم را برای وثیقه بردیم. در دادسرا قاضی گفت می‌توانید بروید به زندان که با تحویل وثیقه بیاید بیرون. رفتیم به اوین، سرباز زنگ زد به دادیاری داخل زندان که دادیار پوزخندی زد و گفت آمدی وثیقه بگذاری آزاد کنی؟ برو تا ابد. ایشان زندانی ابد است، وثیقه می‌خواهد برای چه؟ دنیا به سرم خراب شد. شکایت خانواده لاجوردی دوباره موضوع محکومیت سابق را پیش کشیده بود و مانند حکم تعلیقی بود که با مصاحبه‌اش دوباره حکم حبس ابد به اتهام جاسوسی را به اجرا درآوردند. امیرانتظام به زندان رفت و فاز دوم زندگی ما شروع شد.

هیچ نظری موجود نیست: