برای مادرهایمان، «دلپاکان» و «دلسوختگان» روزگار
ایرج مصداقی
یاری اندر کس نمی بینم ، یاران را چه شد
دوستی کِی آخر آمد ، دوستداران را چه شد
دو ماه پیش بود که مادر زینب (محمدی بهمنآبادی) ما را ترک کرد. شب هفت و چهلم مادر هم گذشت به این و آن که میشناختم گفتم. منتظر شدم شاید صدایی از جایی برخیزد. اما گویی که اتفاقی نیفتاده است. این که مادر دو جاودانه باشی و همه چیزت را در طبق اخلاص نهاده باشی مهم نیست. مهم این است که کسی را اینطرف داشته باشی که کاره ای باشد و اسم و رسمی داشته باشد.
آخرین باری که صدایش را شنیدم ۹ سال پیش بود. برای مسافرت و دیدار با فرزند و نوهاش به لندن آمده بود. او هم مثل همهی مادرهای دیگر هزار آرزو داشت. اما سالها آوارهی زندانها و گورستانها شد.
وقتی که نگاهت میکرد انگار با زبان بی زنانی میگفت:
«با آنکه زندگیم گورستان لبخند بود و امید
پیش پیراهنم
حریر عاطفه، پوستین پوسیدهایست»
زندگیاش زیر و رو شده بود اما از تک و تاب نمیافتاد. عروسش تواب شده بود، پسرش رضا از خیر همسرش گذشته بود و طلاقش داده بود.
رضا مدت کوتاهی بعد از آزادی از زندان دوباره دستگیر و به همراه مریم که از سال ۶۰ زندانی بود در کشتار ۶۷ اعدام شد.
یک سال بعد از رفتن رضا و مریم در عاشورای ۶۸ ابراهیم طاهری داماد مادر که زندانی آزاد شده بود نیز توسط نیروهای امنیتی رژیم دستگیر و مخفیانه به قتل رسید.
مطابق سیاست آن روز رژیم، دستگاههای امنیتی و قضایی مسؤلیت دستگیری و قتل او را به عهده نگرفتند. تا مدتها دستگاه اطلاعاتی عکسهای مختلف ابراهیم را در حالی که زیر عکس مسعود و مریم رجوی نشسته بود برای خانواده ارسال میکرد. به این ترتیب جنایتکاران میخواستند القا کنند او به عراق رفته تا خانواده رد او را نزد مجاهدین دنبال کنند.
مادر از همان اول دستشان را خوانده بود، تلاش میکرد به دخترش و خانوادهی ابراهیم نیز توضیح دهد و آنها را نسبت به سرنوشت دردناک ابراهیم متقاعد کند.
بعد از ناپدید شدن ابراهیم، دخترش زری به سختی امرار معاش میکرد و نوهاش الهام پیش رویش در غم از دست دادن پدر، بزرگ میشد.
مادر نمیدانست فرزندانش رضا و مریم در کجا و در کدام خاک آرمیدهاند. آنها هم مثل دامادش ابراهیم مفقود شده بودند. البته برای من آنها همه جا بودند و هستند و در همهی مکانها پیدایشان میشد و میشود، هرکجا که فکرش را بکنید.
مادر در طول این سالها حتا تلاش نکرد تا از رژیم آدرس قبر فرزندانش را بگیرد و دلش را خوش کند به تکه خاکی که معلوم نیست کسی توش هست یا نه. میگفت خاک ایران همه گورستان است و همه جا مزار عزیزانم.
وقتی به بهشت زهرا میرفت سر قبر هر شهیدی که مینشست، رضا و مریم و ابراهیم را زیارت میکرد.
او مانند فرزندانش معتقد بود:
بعد از وفات، تربت ما بر زمین مجــــــو
در سینه های مردم عارف مزار ماست
اما غم مادر که تمامی نداشت. بعد از خروجم از کشور متوجه شدم همسرش که همیشه «آقا معمار» صدایش میکردم نیز در تصادف با یک موتورسیکلت جان سپرد.
ایران که بودم، مدتها هفتهای یک بار ناهار میهمان او بودم، چه صفایی داشت کنار سفرهی مادر، غذاخوردن همراه مادر و «آقا معمار». گل میگفتیم و گل میشنیدم و گْر میگرفتیم.
مادر روحیهی بالایی داشت. عکس مریم و رضا را علاوه بر آن که زینت بخش طاقچهی اتاق بود در قاب کوچکی مثل سینه ریز بر گردنش آویزان کرده بود. هرجا که مینشست از آنها میگفت و از ظلم خمینی.
مادر که در مدتی کوتاه، فشار جانکاهی را متحمل شده بود، دچار نارسایی قلبی شد. قلب مهربانش از این همه قساوت و بیرحمی به درد آمده بود؛ هرکس دیگری هم که جای او بود دچار همین عارضه میشد.
وقتی که ایران بودم دو بار او را نزد یکی از دوستانم در بیمارستان طالقانی بردم. آخر هم نارسایی قلبی کار خودش را کرد و مادر را از ما گرفت.
مادر فعال بود و خستگی ناپذیر، زلال و صمیمی. رژیم هم به ویژگی او پی برده بود، مدتها مأمورانش را سر راه او قرار داده بود. آنها در هیأت زندانیان آزاد شده و رابطهای مجاهدین به خانهی او رفت و آمد میکردند تا بلکه چیزی دستگیرشان شود و توطئهای را برنامه ریزی کنند.
مادر برخوردهای آنان را مو به مو برایم تعریف میکرد و من هم برای برخورد با آنها آن چه را که به ذهنم میرسید با او در میان میگذاشتم. عاقبت دستگاه اطلاعاتی و امنیتی متوجهی لورفتن مأمورانش شد و سناریوی دیگری جور کرد و از آنها در پروژهی قتل کشیشهای مسیحی استفاده کرد و تلاش کرد مسئولیت این جنایت بزرگ را متوجهی مجاهدین کند.
یادش به خیر مادر، میخواست به خارج از کشور مسافرت کند، علیرغم مشکلات مالی که در ایران بود تلاش میکرد پولی را تهیه کرده و به عنوان کمک مالی با خود به خارج از کشور ببرد.
دوبار سعی کرده بودم اطلاعات مهمی را که مربوط به گردانندگان تور و شبکهی اطلاعاتی رژیم بود به مجاهدین در خارج از کشور برسانم، نمیدانستم موفق شدهام یا نه؟ آیا آن ها در جریان امر قرار گرفته اند یا نه؟
میدانستم مادر بهترین و مطمئنترین کانال است. موضوع را با او در میان گذاشتم و از او خواستم اطلاعاتی را که بسیار مهم بود به دست مجاهدین برساند. او با کمال میل پذیرفت و مرا مرهون لطف خود کرد. نوشتههایم را جاسازی کرده و به دست او سپردم؛ صحیح و سالم به مقصد رساند. هرچند استفاده درست و به موقعی از آن ها نشد ولی مادر کار خودش را کرد.
مادر در حالی که به گردن همهی ما حق داشت، از میانمان رفت. اما حقاش ادا نشد.
****
هنوز از غم مادر زینب در نیامده بودم که مادر اشرف سرهنگ پور(شرقی) نیز ما را تنها گذاشت و رفت. مادر سالها بود که در سکوت خویش بر صندلی چرخدار میزیست.
داستان زندگیاش را سال گذشته نوشتم، اما بعضی سایتهای مدعی اپوزیسیون از چاپ آن نیز خودداری کردند و بعضی ها هم به روی خودشان نیاوردند.
مادر با آن که هم زن بود، هم شاعر، و هم مادر شهید، با بی مهریهای معمول در جامعه مان روبرو شد. مادر از عنفوان جوانی شعر میگفت و دستی در ادبیات فارسی داشت. غم دلش را در شعرش میریخت. تعدادی از اشعار او در مجلات زنان دوران شاه به چاپ رسیده بود. حیف که غالب سرودههایش از بین رفت و در جایی گردآوری نشد. باز جای شکرش باقیست که بخشی از سرودههای مادر در دوران تبعید به همت فرزندش شهنام به دست چاپ سپرده شد و از گزند حوادث به دور ماند. مادر که هیچ گاه سر در مقابل دژخیمان خم نکرد در غربت هم قلبش برای اسیران قفس پرپر میزد، برای همین سروده بود:
«زندگی کردم و با آتش دل سوختهام
وقتی رفتم ز دل سوختهام یاد کنید
در دلم هست هنوز درد اسیران قفس.... »
چگونه میتوانم از «دل سوخته»ی او یاد کنم، آیا قدرت درک و فهم سوزش دل او را داریم؟ او که سر تنها دخترش بهناز را که برای ملاقات فرزند دیگرش شهنام به زندان آمده بود در میان درب برقی زندان قزلحصار گذاشتند و در مقابل چشمان نگران فرزند ۵ سالهاش له کردند. ...
در بیدادگاهی که به منظور لوث کردن خون بهناز تشکیل داده بودند، حاکم شرع رژیم، پاسداری را که مرتکب قتل شده بود به پرداخت ۲۵۰ هزار تومان دیه محکوم کرد. مادر در پاسخ به حاکم شرع گفته بود: حاضرم همین مبلغ را بدهم یکی تو سر تو بزنم. مادر را با ضرب و شتم و کشان کشان از دادگاه به زندان اوین منتقل کردند.
مادر از میانمان رفت اما کجاست جوش و خروش آنانی که مادر در غربت و پیری هم «درد» شان را در دل داشت؟
مادر جانش با آه مادران «خونین کفنان» سرشته شده بود و برای همین سروده بود:
«من فدای همهی مادر خونین کفنان»
و من امروز به عنوان فرزند او، چگونه میتوانم در برابر رفتن او که مادر «خونین کفنی» بود، سکوت کنم و چگونه آنهایی که این درد را میشنوند، میتوانند مهر بر لب بزنند؟
آخرین بار او را در حالی که ۱۰ روز از رفتنش میگذشت، روی تخت بیمارستانی در استکهلم در حالی که برای همیشه آرمیده بود، دیدم. برخلاف گذشته که از دیدنش و سکوتش در خانهی سالمندان دچار پریشانی میشدم، آرامش عجیبی داشتم که پذیرشش برای خودم هم باورنکردنی بود. انگار نه انگار که مادر یپش رویم برای همیشه خفته است. دلهره و تشویشی در من نبود. مثل گذشته دلم نمیخواست هر چه زودتر آنجا را ترک کنم. فضا برایم سنگین و خفه کننده نبود. این آرامشی بود که از مادر به من منتقل میشد. گویی مادر برای همیشه راحت شده بود. در تمام مدتی که بر بالین او ایستاده بودم و شهنام میگریست، لبخند بر لبانم بود. در حالیکه شانهی شهنام را میمالیدم گفتم: نگاه کن! بند مادر را هم عوض کردند و او هم با کلیه وسایل به بند جدیدی منتقل شد.
مادر را در سکوت به خاک سپردیم؛ مادری که دل سوختهاش میبایستی دنیایی را به آتش میکشید غریبانه به میهمانی خاک رفت. اما «ضحاک» مجموعه سرودههای او در غربت همچنان پیش رویمان است. میدانم اگر همهی قدرتهای جهان جمع شوند عاقبت «دل سوخته»ی او کار خودش را خواهد کرد و «ضحاک» را به زیر خواهد کشید.
مادر در شعرهایش زنده است. مادر باز هم هر صبح ما را روانهی میدان میکند. مادر کینهی ما را صیقل میدهد. مادر عزم ما را جزم میکند. مادر در مبارزهی ما زنده است. دنیا همیشه اینگونه نمیماند. بالاخره روزی خواهد رسید که قدر مادر و مادرهایمان دانسته شود.
****
مادر اکرم اروجی( نصرتی)، مادر شهید دکتر فرزین نصرتی هم هفتهی پیش به جاودانهها پیوست. در مراسم ختماش هم بچههای زندانی بودند و خانوادههای شهدا. یک خوبی که داخل کشور دارد این است که بچهها و خانوادههای شهدا به فکر هم هستند، لااقل در غم یکدیگر شریکند، چون دردشان یکی است.
فرزند دیگر مادر اکرم، فرید هم زندانی بود و بعدها هم اتاق شدیم. او جزو نادر زندانیان کرجی بود که از قتلعام ۶۷ جان به در برد.
مادر را از نزدیک نمیشناختم، اما چه فرقی میکرد، مادرمان بود، مثل همهی مادرهای دیگر، «قشنگ و قدیمی»
همان ها که گیسوانشان «جنگل مهتاب» است و در نگاهشان، «دو برگ کوکب، مثل دو برگ کتاب کهنه، زیبایی دیروز را تفسیر میکنند»
عزیزمان بود؛ مگر نه این که فرزین در دامان او بزرگ شده بود و رسم عاشقی از او آموخته بود.
فرزین، فرزین که «درد جهان» در رگش جاری بود و «ما با خورشید نگاه او به آفتاب میرسیدیم و با چتر آفتابی او از هفت دریا باران میگذشتیم.»
فرزین، فرزین که در یک ظهر گرم تابستانی، «دوباره بر زین نشست» و «در سکوت از کوچهی سخنهای ما گذشت»
آری مادر فرزین بود و فرزینها را به میدان فرستاده بود. مگر میتوانم فرزین را دوست بدارم و در غم مادرش چیزی نگویم؟
****
مادران ما تنها هستند، بسیاری از آنها در گوشهای غریب و بیکس مرگ را انتظار میکشند. کسی قدرشان را آنچنان که باید و شاید نمیداند. متأسفانه بایستی بگویم در هیچ کدام از کشورهایی که درگیر مبارزه بودند مادرها اینقدر گمنام و تنها نبودهاند.
تا وقتی که هستند به ندرت میشود کسی از آنها تجلیلی به عمل آورد، درجایی هم اگر اسمی و رسمی از آنها باشد بیشتر برای اثبات خود است تا تجلیل از آنها و رنجی که متحمل شدند و باری که به دوش کشیدند.
بعضیها میگویند ما ملت مرثیه خوانیم، اما وقتی که فکر میکنم این هم نیستیم. در سایهی حاکمیت منحوس جمهوری اسلامی که همهی ارزشها پامال شده و قدر و منزلت هیچ چیز نگاه داشته نمیشود ما در خطر سقوط اخلاقی قرار گرفتهایم.
در دو ماه گذشته سه تا از مادرهایمان را از دست دادیم، سه دسته گل. کو، کجا، چگونه قدرشان را پاس داشتیم؟ مگر اینها سرمایههای ما نیستند؟ البته تا سرمایه را چه ببینیم؟
آری مرثیه خوانیم، آن جا که نفعی در میان باشد. ما حساب سود و زیان را داریم.
دریغا! که این مادرهایمان رفتند، دریغا! آنها که جان و مال و جگرگوشههاشان را در راه رهایی مردم ایران داده بودند، رفتند و صدایی از کسی برنخاست.
وای بر ما، حالا میشود فغان حافظ را دریافت:
کس نمی گوید یاری داشت حقّ دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شهر یاران و بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی که سرآمد شهر یاران را چه شد
مادر اشرف سرهنگ پور که جان کلام حافظ را دریافته بود، چنین سروده بود:
ای دل در این خانه به غیر از تو کسی نیست
بیهوده مکن ناله که فریاد رسی نیست
شکوه چه کنی دورهی بیدادگران است
داور به سر دار برفت دادرسی نیست
مادرهای ما تنها بودند، تنها هستند و تنها میروند.
مادر اشرف سرهنگ پور در شعری به نام «برای قبرم» از زبان خود و دیگران مادرهایمان چنین سروده بود:
اینکه آسوده در این خاک منم
اشرف چشم و دل ِ پاک منم
روزگارم همه با آه گذشت
چه بگویم ز کدام راه گذشت
گرچه من لیل و نهاری دیدم
مهرگانی و بهاری دیدم
هرچهار فصل خزان بود مرا
اشک از دیده روان بود مرا
عمر کردم ولی با دل پاک
خفتم آسوده در این سینهی خاک
به عنوان فرزند کوچک مادر، پند او را برای همیشه آویزه گوشم میکنم که خوش سرود:
گوشهی زندان جهل دیده به در دوختن
نیست علاجی به جز ساختن و سوختن
شیر صفت مرد باش صبر و تحمل خوش است
حاصل زندان بود تجربه آموختن
غصه نخور چون فناست عاقبت زندگی
طینت ظالم بود شعله برافروختن
ایرج مصداقی
۱۷ ژانویه ۲۰۰۸
Irajmesdaghi@yahoo.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر