۱۳۹۸ فروردین ۲۱, چهارشنبه

رفیق با شگفتی نبود که شعر "چشم براه" ترا خواندم. هر واژه آن را فهمیدم و نمی‌خواهم بگویم چرا چشم براه تو اینگونه است. زیرا که اگر بگویم هم هیچ واقعیتی را در مورد تو عوض نکرده‌ام. امّا ناگزیرم از دیدگاه دیگری به آن بپردازم.

چند نامه منتشر نشده درباره سروده ­ای از مصطفی شعاعیان



نامه نخست خطاب به مصطفی شعاعیان (اول مرداد ۱٣۵۲)
رفیق
با شگفتی نبود که شعر "چشم براه" ترا خواندم. هر واژه آن را فهمیدم و نمی‌خواهم بگویم چرا چشم براه تو اینگونه است. زیرا که اگر بگویم هم هیچ واقعیتی را در مورد تو عوض نکرده‌ام. امّا ناگزیرم از دیدگاه دیگری به آن بپردازم. 
این ناگزیری را آشکارا احساس می‌کنم.

چشم براه
گرمیِ خشک سربِ کوچک گم کرده راه را
در پشتخوان سینه ­ام
ره می­دهم به مهر
در گرمگاه جمجمه ­ام
دیرین گشوده بسترکی نرمین:
آغوشِ منتظر قدم سرب گرم را
دیریست دیر
از دیرگاه دیر
احساس می­کنم:
در یک سپیده ­گاهِ دل ­انگیز پارسا
یا در شکوه نیم شبی ره سپار صبح
یا در پناه پرتو یک نیم­روز داغ
آن نیک گام
آن مهمان نازپرورِ دیرینه انتظار
آن سرب گرم کوچک
خواهد رسد ز راه
ای آن کدام لحظه ی شور­افکن عزیز
کی می­رسی ز تاختگاه زمان چابک؟
در پشتخوان سینه و در گرمگاه سر
بستر فتاده دیرگهی با مهر
در انتظار او:
در انتظار سرب کوچک گرم عزیز گام.
گامش خجسته باد.

یولداش [مصطفی شعاعیان]
یازدهم تیرماه ۱٣۵۲

رفیق عزیز خوب می­دانی که ویژگی هستی ­مان چون صخره‌ای سخت روبروی‌مان برافراشته است و ما در آن حق داریم نوع خاصی بیندیشیم و واکنش نشان دهیم. گاه به هنگام نیاز به فریاد آن را در سینه فرو کوبیم و آنگاه که میل گریستن داریم خنده سر دهیم و به گاهی که دل­مان خاموشی را می­پسندد، بسراییم و آنگاه که سرودن را می ­جوییم لب فرو بندیم . برای بهترین رفیقان خود آرزوی مرگ کنیم و در لحظه‌ای خاص از توهم زنده بودن او حتی بر خود بلرزیم و هستی ما که ضرورتی پیچیده بر آن حکمفرماست تا این حد شگفت­ انگیزاست و باید چنین باشد. مگر هستی والایی که ما بدلخواه آن را پذیرفته‌ایم می­تواند جز این باشد.؟ واینک تو در این هستی دیرگاهیست که چشم براه سرب کوچک داغی. 

گلوله همزاد اندیشه همه رزمندگان راستین خلق است و اندیشه همه آنان همزاد خویش را بدلخواه می­جوید، همواره امّا دیرینه‌ترین انتظار ما چیز دیگر است. اینکه: آن خجسته گام کوچک داغ را در کشتگاه گرم پر ثمر دیگری بنشانیم در کشتگاه سینه دشمن! و در مورد خود نیز می­اندیشم: خجسته باد گلوله، بوقت خویش امّا آنگاه که گریزی از آن نباشد آن را به مهر می­پذیریم. اینک چشم براه پایانی شایسته بر هستی خویشیم پایانی که چه بسا با مشتی فرود آمده از خشم کینه جوی حیوانی یا بر چوبه تیر یا بر تخت شکنجه به هرجا و به هرگاه فرا رسد به هر رو پایانی شایسته ی هستی یک چریک باشد همین. هیچکدام به هستی نمی­آویزیم به پاس بی­مهری به آن سرب کوچک که مهربان­ترین است امّا نهایت ناسپاسی به این هستی شگفتِ هر لحظه حادثه است که در پناه نیروبخش و آفریینده­اش چشم براه مرگ نشینیم چرا که "من" در میانه نیست. این آرمان است که در پیکر ما هستیِ خویش را می­پوید. به پاس بالندگی خویش و آرمان است که در راه بالندگی خویش سرب گرم کوچک را به شادمانی و مهر آغوش می­گشاید.

امّا شعر تو تصویر دم بریده‌ای از واقعیت والای اندیشه و هستی ماست . این شعری نیست که رفیق معتقد به "شورش" می­سراید بلکه بیانگر صمیمی­ترین احساس رفیقی است که در پهنه خاموش مسگر آباد با اندوه‌مندی می پلکد...

رفیقی که آن نیمه شوریده و تنها را دفن کرده است و از زبان "شورش" سخن می‌گوید. نباید هنوز بیانگر احساس آن نیمه مدفون باشد و این "نباید" را خود به دست خویش به گرده ی بیان عاطفی احساس خویش سوار کرده است. در حالیکه برای آن غمگین گورستان‌گرد هیچ چیز بی‌معنی‌تر از این "باید"ها و "نباید"ها نیست. اینک تو کدامینی؟ هر کلمه­ ای که از تو بجا می­ماند باید بدانی که کدامین "تو" آن را می­نویسد یا می‌گوید؟ هنر تو نمی‌تواند و نباید جلوه‌ای از آرمان تو و براه آرمان تو نباشد. هشیارتر از این باش، گاهی آن نیمه افسرده از پس کلمات تو سرک می‌کشد و رندانه بیان حماسی اندیشه‌های ترا هم رنگ اندوهی نومید و دلتنگ می­زند. رفیقی دیگر [عباس/ فروتن] شعر ترا بدینگونه مناسب­تر یافته است:

گرمی سرب کوچک گم کرده راه را
در پشتخوان سینه ی دشمن
ره می برم بکین
در گرمگاه جمجمه‌اش پرکین
دیریست برگشوده بسترکی خونین
ای آن کدام لحظه شور افکن عزیز
کی می رسی ز تاختگاه زمان چابک؟
کی می رسی ز راه؟
دیریست چشم براهم برای تو
ای افتخار کوچک گرم عزیز گام
گامت خجسته باد.

۱ مرداد ۱٣۵۲
فاطمه


پاسخ مصطفی شعاعیان ( یولداش) به تاریخ بیست و پنجم مرداد ۱٣۵۲

رفیق گرامی سلام. تندرستی و شادکامی‌ات را در ستیزه هرچه جوشان‌تر به راه رستگاری آدمی از هرگونه بهره کشی- بهره دهی آرزو می­کنم. دیروز خرده‌یی را که به "چشم براه" گرفته ­یی خواندم و شوری گرفتم از شوری که در بخون کشیدن دشمنان توده و طبقه کارگر در آن می‌جوشید و این شگفتی انگیز نبود که جز این شگفتی ‌انگیز بود. در عوض این بسی شگفتی آور بود که "چشم براه" را "بیانگر صمیمی­ترین احساس... در پهنه خاوش مسگرآباد " برداشت کرده یی.

این بی‌­اندیشه بدیهی است که من سال‌ها و حتی روینده‌ترین روزگاران زندگی‌ام را در گورستان‌ها و بویژه در پهنه خاموش مسگرآباد پلکیده‌ام و به اندوهمندی. و این هم بی اندیشه است که گذشته ی این یا آن تن، گذشته ی هر کس در خوی و رفتار و منش کنونی و آینده‌اش به هر رو اثری برجای می­گذارد و پس این هم بی­ اندیشه است که هنوز سایه ی زندگی گورستانی آن روزگار گورستانی بر روی زندگی کنونی من افتاده است. ولی همه این بی‌اندیشه‌ها را نمی‌توان با بی‌اندیشگی چنان ارزیابی کرد که اینک این کمترین به چون پشکل از میان به دو نیمه شده است. نیمه‌ای در مسگرآباد مدفون است "نیمه شوریده و تنها" و نیمه‌ای که "از زبان شورش" سخن می‌گوید. اینچنین برخوردی با زندگی آشکارا برخوردی مکانیکی است و نه دیالکتیکی. ای گرامی این چنین نیست که "چشم براه" بیانگر صمیمی‌ترین احساس رفیقی باشد که در پهنه خاموش مسگرآباد به اندوهمندی پلکیده است و "شورش" گویای احساس رفیقی که هرگز حتی در جهانی که در آن مسگر آباد هم باشد دم نکشیده است. راستی این است که هم "شورش" و هم "چشم براه" هر دو بازگوگر چنان زندگانی و زیستی است که آرام‌جای مسگر آباد نیز در آن آرام‌جایی دارد.

ولی ای گرامی من در مسگرآباد مدفون نشدم رویدادهای زندگی اجتماعی مرا بسوی مسگرآباد هل دادند تا در آنجا مدفونم کنند. مرده من بدوش پاهایم به پهنه مسگرآباد افتاد لیکن جادوی دیالکتیک را نگر: مسگرآباد مرا زنده از میان گورهایش بیرون انداخت.

همین جا بگذار این را هم بپرسم که آیا به گمان تو این بدی مسگرآباد است که به کسی بیاموزد "چشم براه"یش در مرگ چشم براهی شهیدانه باشد یا خوبی آن؟ اگر براستی مسگرآباد ما را بسوی مرگی یا در "پگاهان" و یا در "نیمروزان" و یا در "نیم شبانی" می‌کشاند که در چشم‌براه یاد شده است پس بگذار انبوه انبوه توده‌ها چرخی نیز در مسگرآباد بزنند.

۲- چنین دریافت کرده ­ام که برداشت تو و برخی رفقای دیگر از "چشم براه" چنین بوده است که "چشم براه" از هر گونه گوهر تازندگی و پرخاش و از هرگونه گوهر رزمندگی شمشیرکشانه تهی است. و بجای هر چیز یک چیز از آن سرریز است: تحقیر مرگ و از همین رو گویا همانندی "چشم براه" با کارهای صادق هدایت آشکارا نگریسته می‌شود. این دیگر بیشترین شگفتی‌ها را بر می‌انگیزد.

تحقیر مرگ هدایت چنان تحقیری از مرگ است که از ژرفای تحقیر زندگی فوران می‌کند. هدایت هیچگونه‌یی از زندگی، گوهر زندگی را والا نمی‌داند و پست می‌داند، و از همین روست که "چشم براه" مرگ نیست، بسوی مرگ تاخت می‌برد. ولی در "چشم براه" ستایشی از مرگ نشده است لیکن از مرگ نهراسیده است. گذشته از این "چشم براه" چشم برای گونه ویژه‌ای از مرگ داشت. مرگ در سپیده‌دم [تیرباران]، مرگ در نیمه شب [زیرشکنجه]، مرگ در نیمروز [بخون غلتیدن در آوردگاه نبرد] و آیا به گمان تو بر بُن همه این گون مرگ‌ها که شهادت نام دارد مایه ی هدایت خورده است؟

من می‌خواهم آشکارا بگویم که رفقا ظرافت کارهای هنری را نیک در ­نمی­یابند. آنها می‌خواهند چیزی آشکارا در کالبد واژه‌ها و جملاتی مادی گفته ­شود تا بشنوند. آن نوای خاموشی ناپذیری را نمی‌شنوند که آرام آرام در میان همه سازهای دیگری که هریک گاه می‌نوازند و گاه خاموش‌اند و گاه بفریادی می‌خروشند و گاه به زمزمه روان‌اند.آنچه می‌شنوند آن خروش بی‌باک دریاست. و آنچه نمی‌شنوند آوای آن سرشتی است که دریا ولو به هنگام اندوه مه گرفتگی‌هایش می­خروشد.

آن دیدگانی که دریا را به دو نیم می­نگرد: نیمی خروشان و نیمی آرام، دیدگان کرجی رانی است و نه دیدگانی که بیناییش دیالکتیکی است، و در چشم براه خروش و تازندگی به چون خون روان است نه چون ماهیچه برجسته که آشکارا بتوان دید.

شورشی هم دلش می‌گیرد. شورشی هم اندوه را می‌شناسد و گاه درون جمجه شورشی هم سارهای غم پروازهای پاییزی می‌کنند. در این چنین هنگام‌ها اگر شورشی بخواهد اندوه به هم خوردن بال سارهای پاییزیش را یادآورشود چه می‌گوید؟ ای گرامی تو سفارش می‌کنی که اصولا نباید سخنی گوید؟ ولی من می‌گویم بگذار بگوید زیرا اندوه شورشی نیز شورشی است.

٣- بگذار اینک برخی از جملات ترا بازنویسی کنم:

و اینک تو، این کمترین، در این هستی دیرگاهیست که چشم براه سرب کوچک داغی. البته، گلوله همزاد اندیشه همه ی رزمندگان راستین راه خلق است و اندیشه همه آنان همزاد خویش را بدلخواه می‌جوید، همواره، امّا دیرینه ­ترین انتظار ما چیز دیگری است. اینکه: آن خجسته گام کوچک داغ را در کشتگاه گرم پرثمر دیگری بنشانیم. در کشتگاه سینه دشمن. و در مورد خود نیز می‌اندیشم: خجسته باد گلوله بوقت خویش امّا آنگاه که گریزی از آن نباشد آن را به مهر می­پذیریم. اینک چشم براه پایانی شایسته بر هستی خویشیم. پایانی که چه بسا با مشتی فرود آمده از خشم کینه جوی حیوانی یا بر چوبه تیر یا بر روی تخت شکنجه به هرجا و به هرگاه فرا رسد به هر رو پایانی شایسته یک چریک باشد. همین. هیچ کدام به هستی نمی­آویزیم به پاس بی مهری به آن سرب کوچک که مهربان‌ترین است. امّا نهایت ناسپاسی به این هستیِ شگفتِ هر لحظه حادثه است که در پناه نیروبخش و آفریننده‌اش چشم راه مرگ نشینیم"./ تکیه بر واژه ­ها از من است/

ای گرامی. تو مرا سزاوار سرزنش می‌دانی که "دیرگاهیست" که "چشم براه سرب کوچک داغی" هستم و حال آنکه خود بدون درنگ گلوله را همواره همزاد اندیشه همه رزمندگان راستین راه خلق ارزیابی می‌کنی. این "همواره" تو با آن "دیرگاه" من چه ویژگی جادویی دارد؟ چشم انگیز است آن "امّا"ی سپس این "ترین"ی که به "دیرینه" افزودیی. در این "ترین" چه چیز بیشتر از همان "همواره" می‌یابی؟ و سرانجام تو نیز بسیار درست و منطقی می­دانی که ما "چشم براه پایان... هستی خویش باشیم لیکن برای آن "پایان" شرط ویژه "شایسته" بودن را هم می‌افزایی. پس پرسیدنی است که چگونه پایانی به نظر تو "شایسته" هستی ماست؟ و تو "چوبه تیر"، "تخت شکنجه"، و "مشت کینه جوی حیوانی خشمگین" را "شایسته" معرفی می‌کنی. پس اینک به من بگو ای گرامی "چشم راه" چه پایانی را "چشم براه" است؟ و چشم انگیزتر از همه آنکه آن "سرب کوچک" را "مهربان ترین شناخته یی. به هر رو رفیق گرامی. ندانستم که با این همه تو که خود چنین می‌نویسی و باور داری پس چرا در چشم براه" رنگ اندوهی نومید و دلتنگ را دیده‌یی؟ چرا؟

۴- لیکن دیالکتیک "چشم براه"

"چشم براه" گویای آن بخش از داستان زندگی یک شورشگر است که به طور معمول می‌گویند: فکر اینش را هم کرده‌ام" یعنی فکرش را کرده‌ام که مرگی است خونبار در پگاهی در نیم شبی و یا در نیمروزی و پس از همان آغاز از دیرگاه دیر که پای براه گذاشتم همواره "چشم براه" آن هنگامی هم هستم که در اینجا یا آنجا به هر رو در جایی گلوله یی پرکشان در مغز یا قلبم آشیانه گیرد و "بی خیالش" گو در رسد، هرگاه که باشد. و گامش خجسته باد". و این بخش از داستان چیزی و بخش دیگر که می‌مانم تا بجنگم و می‌جنگم "براه آرمان" طبقه‌ام چیز دیگر نیست یاخته‌های یک کالبدند و همین.

۵- دو چیز هست که بایستی بیفزایم. نخست اینکه برخی از رفقا که خوانده‌اند چنان برداشتی را نداشته‌اند که "چشم براه" "رنگ اندوهی نومید و دلتنگ" را دارد و دوم اینکه تو و پاره ­یی از رفقا چنین برداشتی را داشته‌اید. و به هر رو شما نیز همچنان که آنها نمایندگان خویش به تنهایی نیستند بی‌گمان فراوان خواهند بود کسانی که با برداشت‌های شما را یا آن رفقای دیگر را برداشت خواهند کرد. روشن است که برداشت‌هایی که از "رنگ اندوهی نومید و دلتنگ" تهی است نگران کننده نیست. ولی آن دسته برداشت‌هایی که "چشم براه" را "بیانگر احساس خاموش مسگر آباد" در می­یابد سخت نگران کننده است. و من به سهم خویش کاستی خویش می­دانم که نتوانسته‌ام اندیشه ی خود را چنان بازگویم که برداشت کننده چاره‌یی جز برداشت خواست مرا نداشته باشد. و این کاستی درست آن چیزی است که آشکارا می‌پذیرم که کاستی سهمناکی است.

۶- شنیده‌ام پیشنهاد رفقایی را که خواسته‌اند خرده یی را که گرفته‌یی چاپ و پراکنده کنند نپذیرفته‌یی به علت آنکه در خرده‌ات ریزه کارهایی است که تنها من خود در خواهم یافت و برای دیگرانی که آگاهی ندارند بیگانه خواهد بود. و خواستت همانا "مسگر آباد" است و داستانش.

رفیق گرامی مهربان. تو که خودت خوب می­دانی که من هرگز رازی در زمینه زندگی خودم نداشته‌ام که بخواهم پوشیده دارم. و اصولا با این گونه رازبازی‌ها میانه یی ندارم. پس تو می­توانستی چکیده داستان مسگرآباد را هم یاد کنی تا برای هیچکس بیگانه نباشد. بویژه که دوستان بیگانه نیستند.

درست از همین روست که هم "چشم براه" و هم "درباره شعر چشم براه" و هم این پاسخ خود را همگی به رفقا دادم چنانکه می­نگری و با اجازه. نمی‌توانم از اینکه دید خود را برایم نوشتی سپاسگزاری نکنم.

با گرمی فراوان.
یولداش 
ش۲۵/۵/۱٣۵۲



نامه دوم خطاب به مصطفی شعاعیان (چهاردهم شهریور ۱٣۵۲)

چهاردهم شهریور پنجاه و دو
در پاسخ نامه ۲۵/۵/۱٣۵۲ یولداش مربوط به شعر چشم راه

رفیق عزیز بحث‌هایی که در مورد شعر "چشم براه" با تو یا رفقای دیگر پیش آمد و نیز پاره‌یی موارد دیگر یک بار دیگر پرسشی را که مدت‌ها فکرم را گرفتار کرده بود و من می‌پنداشتم جوابش را یافته‌ام به جان اندیشه‌ام انداخت. دعاگو خواهم بود اگر در یافتن پاسخی خوب کمکم کنی و آن این است:

اگر قرار باشد نام نویسنده و گوینده را از پایان نوشته‌ها و گفته ­ها بردارند چه تغییر شگفت و شگرفی در سرنوشت آنها پدید می‌آید؟ و درست در همین رابطه از خودم می­پرسم: آیا کلمات قربانی گوینده خود نمی گردند؟ و این نوع قربانی شدن تا چه حد عادلانه می تواند باشد؟

آنگاه نقش زمان و مکان برایم مطرح می‌شود که از چه قماشی است؟ آیا نقش فریبکارانه و دلال صفتانه است و یا نقش آموزگار شکیبایی که به انسانِ ناشکیبا حقیقتی گمگشته را می­قبولاند؟ تابدین سان او را هشدار داده باشد که نه "آوازه خوان" بلکه "آواز" را دریابد.

منظورم در موارد نوشته‌ها و گفته‌هایی است که از زمان‌های دور و مکان‌های دور به ما رسیده است و ما آن آگاهی موشکافانه‌‌ای را در حق گوینده و نویسنده آنها نداریم و چه بسا که پذیرش آنها معلول همین بی خبری ما باشد.

و اینجا است که دلم به حال مطالبی می‌سوزد که از زمان و مکان نزدیک به ما رسیده است و ما به دلیل رابطه‌ای که بین آن مطالب و گوینده‌شان قایل می‌شویم آنها را گاه مورد بی مهری قرار می‌دهیم. این دو مورد در صورتی بود که این رابطه رابطه‌ای خشم‌انگیز بوده باشد. عکس این مطلب هم درست است. ایده‌ای ارزنده، حقیقتی تلخ ولی ضروری گاه از زبان کسی بیان می­شود که باری از شهرت و معروفیت گذشته‌اش را بدوش ندارد- از هر نوع سیاسی و هنری و غیره – ولی ضرورت زمانی، چنان اندیشه‌یی را در مغز او جای داده است و او در قالب واژه‌ها آن را بیان نموده. امّا چه کسی سخنان او را ارجی شایسته می‌نهد؟ و حال درنظر بیاور در مورد آنها که کوله بار شهرت و معروفیت شان بسیار انباشته است. و خوب می­دانی که در طول تاریخ انسان­ها تاوان پذیرش تسلیم ‌وار اندیشه­ های آنان را که کوله بار شهرت­شان چشمان خرد همگان را خیره کرده چه سنگین پرداخته‌اند. گاه هم می‌بینی تازه‌ترین اندیشه‌ها در بوته فراموشی و بی‌اعتنایی انداخته می­شود تا زمانی که کوله بار شهرت اندیشنده ی آنها به دلایلی آنچنان انباشته گردد که نزدیک‌ترین چشم‌ها قادر به تشخیص انباشتگی آن گردند و آنگاه اندیشه را می‌پذیرند، تازه بدان هنگام که دیگر کهنه شده و بوی نا گرفته است. حالا ایده‌ها و اندیشه‌ها به کنار، در حق شعرها و یا نظریه‌هایی در مورد ارزش­ های آفریده ی انسان- عشق و محبت و کینه و آزادی و از این قبیل گاه ستم بسیاری می­رود. بدین گونه که چون آنها بیشتر زاده ی لحظات گذرایی از زندگی انسان‌ها هستند تا در رابطه با پایگاه طبقاتی­شان یا شکل دائمی زندگی­شان. از این رو پیوندشان با گوینده بسیار چشم‌گیر است و وای بر آن دم که این پیوند خشم­ انگیز باشد.

مثلا آدمی بی شهامت را در نظر بیاور که شهره به همین ویژگی هم باشد، آنگاه اگر او شعری در وصف شهامت یک قهرمان سروده باشد شعری زیبا و با مفاهیمی که در حق قهرمان مزبور گویا و زیبا است امّا خوب میدانی که سرنوشت این شعر چیست!

در حالی که پرسیدنی است مگر "انسان" مفهومی نیست که محصول یک جریان طولانی زمان است؟ و مگر ارزش‌های قابل ستایش یا نفرت او هم در درازنای هستی انسان‌ها بوجود نیامده­‌اند؟ پس چرا "شهامت" که ارزشی است دیرینه سال، هنگامی که از جانب یک انسان بی‌شهامت ستوده شد، پذیرفته نمی‌شود؟ چگونه پیوندی سخت گسل بین این جزء بسیار کوچک و آن ارزش ستوده ی انسان- با معنی دیرینه سال خود می‌تواند بوجود آید که چشم‌ها را بر روی این حقیقت روشن ببندد؟

شگفت‌انگیزتر از همه این است که همین وابستگی واژه‌ها به گویندگان خود سبب می‌شود که دلپذیرترین آنها هنگامی که گویندگانشان به دلایلی به بدی شهره می‌گردد به جای بدنامی و تیره ­بختی سرنگون می­شوند. دیگر هیچکس یابنده حقیقتی نیست که در آن نهفته است. همه دیده‌ها به حقیقت نامیرای واژه‌ها به بدی گوینده می­نگرند.

و چه شانسی می­ آورند گفته‌ها و نوشته‌هایی که ماهیت زشت گویندگان آنها پوشیده بماند یا به دلایلی همه جا گیر نشود. و در این مورد مطالب بیش از همه مدیون زمان و مکان هستند. زیرا که دوری زمان و مکان عامل مهمی هستند در اینکه حتی اگر اندیشه ورز، خوشنامی خود را از دست داده باشد اندیشه همچنان در پناه خوشنامی گذشته خویش بیارامد.

مرگ‌های زودرس نیز چنین حقی به گردن واژه‌ها دارند. بدین سان است که به بدبختی و خوشبختی واژه‌ها ایمان می­آورم و گرچه اینک باور من این است که وابستگی واژه‌ها بگویندگان­شان آنچنان نیست که نشود آنها را با مفهوم خویش – و نه وابسته به گوینده و اندیشه- ارزش نهاد. امّا این این باوری است که در... [ناخوانا] ژرفای اندیشه ­ام راه خود را می ­پوید. چرا که هنوز زمانه ای نرسیده است که در آن نه گوینده بلکه گفتار ارزش راستین خود را داشته باشد. واقعیات زمخت و تلخی مرا وادار می‌کند که من هم به رسم معمول انسان امروزی تن بسپرم.

امّا می‌دانم بی شک روزی خواهد رسید که انسان نه با این دستگاه اندیشه‌ای که هزاران خودخواهی و غرض و کوته‌بینی آگاه و ناآگاه بر آن حکم می‌راند و تازه پالوده از همه ی اینها هم به دلایل فراوان ناقص و گنگ است، بلکه با دستگاهی کامل که آفریده ی همین اندیشه ی ناقص باشد بتواند اندیشه را، نه اندیشه ورز را به بوته ی تمیز بگذارد. آن گاه بسیاری از فاجعه‌ها دیگر بوقوع نخواهد پیوست.

این مقدمه طولانی را پر بی معنی و بی جا نیاوردم علاوه بر آنچه براستی پرسشی است که از مدت‌ها پیش فکرم را گرفتار کرده و در آغاز این نوشته هم نوشتم پیشنهاد رفیقی در مورد "چشم براه" هم سبب شد که بیشتر به این موضوع بپردازم. پیشنهاد رفیق به من این بود که: بهتر بود تو در مورد شعر نظرت را می‌گفتی نه صاحب شعر.

و من در این مورد خیلی فکر کردم. دیدم بسیار دوست می‌داشتم گفته ی این رفیق گرامی را می‌توانستم بکار برم ولی بنا به مقدمه‌ای که نوشتم می‌شود فهمید که اینک ارزش‌های مرسومی که به اندیشه ما حکم فرماست و به سبب دلایل و واقعیات دیگر نمی‌شود اندیشه را مجرد و بدون رابطه با اندیشه‌گر- در مواردی- تحلیل کرد. علاوه بر آن وقتی اسمی شناساننده در پایان نوشته ­ای می‌بینی بی‌آنکه بدانی قبل از نوشته با هر واژه نوشته نویسنده را می‌خوانی با تمام جلوه‌های هستی و اندیشه‌اش. و از این رو شک نیست آنچه را که در مورد "چشم براه" برایت نوشته بودم براستی اگر برای کس دیگری بود به آن شکل نمی‌نوشتم.

اول از همه بگویم که من در نامه ی قبلی‌ام که کوتاه هم بود اصلا خود شعر را مورد بررسی – از نظر واژه‌ها و مفاهیم شان- قرار نداده بودم بلکه در فرصتی بسیار کم به قصد هشداری که از یک نگرانی قلبی برخاسته بود با تو حرف زدم. و این نگرانی انگیزه‌اش تنها و تنها آشنایی کم و بیش ژرفی بود که باسیمای دیالکتیکی هستی تو داشتم. و آخرین جملات آن را به یادت می­آورم که هدف اصلی گفتارم بود: «هشیارتر از این باش! گاهی آن نیمه ی افسرده از پس کلمات تو سرک می‌کشد و رندانه بیان حماسی اندیشه‌های ترا هم رنگ اندوهی نومید و دلتنگ می­زند.»

در حالیکه به هیچ رو این نومیدی و دلتنگی و ناشکیبی را از لابلای نوشته‌ات بیرون نکشیده و نشانت نداده بودم و حق با تو بود که شگفت زده شوی. در این نامه ­ام این کار را می­کنم و چه خوشحالم که نوشته ­ای نگرانی من بی­معنی بوده است و من هم باور کردم که پس فقط در انتخاب واژه ­ها بی دقتی کرده ­ای. و همان تحلیل نکردن شعر سبب شد من مفهوم این شعر را به حساب اندوهمندهایی بگذارم که در گذشته- هرچند بندرت- در تو مشاهده می­ کردم که به هیچ وجه شورشی نبود بلکه به همان بخش از هستی تو تعلق داشت که هنوز نشانی از شورش در آن پدید نیامده بود. که من در نامه بنام نیمه ی افسرده از آن اسم برده بودم و حق اینجا کاملا با تو بود که کلمه ی "نیمه" اصلا منظور مرا بیان نمی­کرد چرا که "نیمه" در جریان دیالکتیکی هر پدیده ­یی بی ربط و بی معنی است. این را بگذار به حساب ناتوانی من در نوشتن و کم سوادی و غیره...

به یاد دارم که تلاش تو در برابر اندوهمندی گاه و بیگاهی که بر تو چیره می ­شد به جایی نمی ­رسید و من باز دچار این توهم شدم که نکند "چشم براه" زاده ی یکی از همان لحظات است.

در نوشته ی من، تو هم به نکته اصلی توجه­ ای نکرده ­ای و از این رو مجبور شده ­ای از باورهای خودم شاهد آوری که آنچه را دیرگاهی است به آن ایمان دارم. دوباره به من بقبولانی اینکه من هم به مرگ شایسته ی زندگی شایسته دلبسته ­ام. امّا من به روشنی گفته بودم که: شعر تو تصویر دم بریده ­ای از واقعیت هستی والای ماست. من به نوبت خود دوست می­داشتم مضمون بخشی از شعر تو دربیان زیبایی هستی­مان باشد و عشقی که به آن می­ورزیم و آنگاه دیگر برای هیچ کس هیچ نوع توهمی از آنگونه ­ها که به وجود آمده نمی­آید این اصل کلام.

و امّا اینکه شکوه کرده ­ای "رفقا ظرافت کارهای هنری را نیک در نمی­یابند" و جای دیگر علت آن را "کاستی طرز بیان اندیشه­ ات" دانسته ­ای که دومی درست­تر است. می­گویم چرا. به دو دلیل:

۱- چنانچه خود در بیان "دیالکتیک شعر چشم براه" نوشته­ ای این شعر خطاب به دشمن است آنگاه که می­خواهد با به رخ کشیدن مرگ و شکنجه ترا بترساند و یا خطاب به فرصت طلبانی که می­خواهند مرگ ­های - به قول آنها- دریغ انگیز را بهانه ­ای قرار دهند برای بی رگی­ های خود یا آنها که با شگفتی به مبارزه می­نگرند و می­پندارند مبارز نمی­داند مرگی زودرس – از دیدگاه آنها- در انتظار اوست.

از این رو می­بایست خروش و تازندگی آن اگر چه چون خون در آن روان می­بود هم اقلا در بزرگ رگ­هایش می­بود و نه در موی ر­گ­های انگشتان پایش! چونکه می­دانی آنان بسیار نزدیک بینند و تا اینجا ربطی به بی ­هنری رفقا ندارد.

۲- واژه­ هایی که برای بیان منظور خود انتخاب کرده­ ای در فرهنگ ملی ما برای ادای آن احساسی که تو خواسته ­ای ابدا به کار نمی­رود. یک گوینده یا سراینده نمی­تواند به این مساله بی توجه باشد و همین جاست همان نکته ­ای که تو بدون در نظر گرفتن آن از رفقا شکوه کرده ­ای و امّا آن نکته:

واژه­ ها [به] بدبختی دیگری همگی - یا بیشترشان- به آن دچارند ، باری است که بدوش خود می­کشند و همین بار بر مفهوم حقیقی آنها سایه می­اندازد و گاه آن را محو می­کند و این بار را آنهایی بر گرده ­اش نهاده ­اند که گاه شلخته وار و گاه آگاهانه آنقدر در جایی غیر از جای مناسب و راستین خود آن را بکار برده ­اند که مفهوم آن را مسخ کرده­ اند. کلمه "مظلوم" را در نظر بگیر از شنیدنش قیافه­ ای مجسم می­شود با گردنی کج، نزار و پریشان، دست و پایی ناتوان که با التماس به تو می­نگرد که به دادش برسی، آن هم از روی ترحم. من یک دلیل آن را چنین می­دانم که بی گه سر هر قدم گداهای کرو کور و ناتوان با همان قیافه ­هایی که بهتر می­دانی سر راهت ایستاده و گفته ­اند به حق حسین مظلوم یا مظلوم کربلا کمکی بکن و یا بس که از آغاز عمر شنیده و یا دیده ­ایم که بخاطر مظلوم شدن حسین و یارانش ملت ما گریسته و نالیده ­اند و آدم گمان می­کند "مظلوم بودن" حالت رقت انگیز و ترحم آلود و گریه آوری است. حال اینکه مظلوم به معنی ستمدیده در دیالکتیک مفهوم خویش باید قیافه عاصی و خشم آگینی را تصویر کند که برعلیه ستم برخواسته است ولی می­بینی که چنین نیست و این واژه از دیرگاه به تیره بختی مسخ شده ­ای دچار گشته است. البته نه در اندیشه‍ ی تحلیل­گری که با دیالکتیک آشناست بلکه در اندیشه ی اکثریت انبوهی که آن را به کار می­برند و ما با این اکثریت هست که سروکار داریم. این همه پرحرفی به خاطر این بود که تازه به واژه‍ ی "چشم براه" و "انتظار" و "چشم براه مهمان" بپردازم.

در فرهنگ ما وقتی واژه "چشم براه" یا منتظر را می­شنوی بی درنگ "رهپو" در نظرت مجسم نمی­شود بلکه "رهپا" را می­بینی که نشسته است یا ایستاده به امید رسیدن "رهپو" هم از این رو از گوهر تازش و خروش بی بهره است حال اگر این واژه در حق مبارزی ادا شود او را در سنگر مدافعه تصور می­کنند. حال اینکه ویژگی درخشان سنگر ما همان معترض بودن آن است حتی در لحظه­ یی که به چوبه تیر بسته شده ­ایم یا بر تخت شکنجه یا بر زنجیر و یا در سلولی تاریک و تنگ. شاید بگویی در رابطه با تو که از سنگر تعرض حرف می­زنی - امروز- چنین معنایی را خودبخود از دست می­دهد ولی کلام ماندنی است در حالیکه تو همیشه نیستی. گیریم که اینک هم هستی همه نمی­دانند حتما تو از چنین سنگری "چشم براه" را می­سرایی. از این رو عنوانی که به [برای] شعرت برگزیده ­ای خود بخود آن را به سنگر مدافعه انداخته است. او پیش نمی تازد که اگر در این تازش مرگ هم باشد گو باشد. نه او چشم براه مرگ است. آن هم از دیرگاه. که حتی اگر روزی تازشی داشته اینک از دیر باز توان خروش از دست داده یا خسته و زخمین و نومید و اندوه­مند از توانی دوباره یافتن چشم براه‍ی مرگ نشسته است. این را هم عنوان شعر به روشنی می­گوید و هم سایر واژه هایش: "تو احساس می­کنی مهمانی خواهد رسید. مهمانی عزیز گام. با بسترکی نرمین گشوده برای او، چشم انتظار اویی و یا ناشکیبی از این که دیرگاهی ست بستر به مهر گشوده خالی مانده است.

و می­پرسی آن لحطه ی شورافکن عزیز کی می­رسد ز راه، تا گامش را خجسته داری این مضون شعر تو است. تو بار کلمات را به هیچ گرفته ­ای ولی حق این نیست. در فرهنگ و سنن ملی ما رسم این است که وقتی چشم براه رسیدن مهمانی عزیز گام هستیم و وسایل پذیرایی از او را تمام و کمال تدارک دیده ایم- در اینجا بسترک نرمین به مهر گشوده از دیر باز- دیگر از جا نمی­جنبیم. به هیچ سو هم نمی­رویم. فقط چشم به در می­دوزیم.

اگر نمی­گفتی وسایل پذیرایی مهمان عزیز گامت را از دیر باز فراهم کرده ­ای می­شد تعبیر کرد که اینک برای پذیرایی از آن مهمان عزیز خود را آمّاده می­کنی و آشکار است که چنین منتظری- چشم براه مرگی شایسته- دست به کدام تدارک می­زند. امّا آخر تو این را هم بسته ­ای بدین سان گیرم که مهمان "سرب کوچک داغ است" و چشم براه مبارز همان حالتی را تصویر می­کند که او در سنگر دافعه چشم انتظار ایستاده است که گفتم ویژگی سنگر ما اگر چنین باشد نابخشودنی است.

حالا دیگر رفیق! اگر این نگرشی کرجی­بانانه هم باشد باید به گردن ادبیات ملی­مان بگذاری که برای واژه "چشم براه" یا "انتظار مهمان بودن" چنین حالت­هایی از سده ­های دور تصویر می­کند و تو ناگزیری هنگامی که به زبان فارسی و برای انبوهی از مردم شعر می­گویی واژه ­هایی را برگزینی که تصویرگر مضمون و حالتی دلخواه تو باشد و بدین سان هیچکس آزاد نیست واژه ­های جا افتاده در زبان را با مفاهیم خاصی که گاه القا می­کنند و چه بسا ربطی هم با معنای حقیقی­شان ندارند به عنوان سمبلی برگزیند که عشقش کشیده است و یا احساس و مفهومی را که می­خواهد در قالب آن بیان کند آنقدر برای خودش آشنا و روشن است که تصور می­کند برای دیگران هم به هر گونه که بیان شود، همان اندازه روشن و مفهوم خواهد بود و ظرافت هنری درست همین است که سمبل برگزیده شده گویای روشن منظور اصلی سراینده باشد و گر نه حاصلی که می­دهد جز این نیست که سراینده را به شکوه و شگفتی وادارد.

به‌ نظر من چنین می‌رسد که مثلاً تغییر کوچکی در بند آخر شعر «چشم به‌راه» ماهیت احساس سراینده را به‌ طور کیفی دگرگون می‌کرد. بدین‌گونه:

به جای:
ای آن کدام لحظهٔ شورافکن عزیز
کی می‌رسی ز تاختگاه زمان چابک؟
در پشتخوان سینه و در گرمگاه سر
بستر فتاده دیرگهی با مهر
در انتظار او:
در انتظار سرب کوچک گرم عزیزگام
گامش خجسته باد.

چنین نوشته می‌شد که:
(آن یا) ای پرشکوه لحظهٔ شورافکن عزیز
هرگه رسی ز تاختگاه زمان چابک
گامت خجسته باد.
در پشتخوان سینه و در گرمگاه سر
بستر گشوده دیرگهی با مهر
در اشتیاق تو.

در این شیوهٔ بیان از چند نظر تغییر کیفی در احساس سراینده به چشم می‌خورد. از جمله این­که مخاطب دیگر [منتظر] لحظهٔ فرارسیدن آن مرگ شایسته است، هرگاه که رسد. و افزون بر آن تو مشتاق آن لحظه هستی نه منتظر. اشتیاق به تو تحرک و پویایی می‌بخشد امّا انتظار ابداً چنین مفهومی را گویا نیست.

این جمله‌ها نشان می‌دهد که من در جواب‌نامهٔ تو قانع نشده‌ام که تو تنها مرگ با گلوله را نستوده‌ای و قصد تو از «سپیدگاه» یا «نیم‌شب» یا «نیمه‌روز» چیزی غیر از آن بوده که به‌وضوح نوشته‌ای در هر یک از این زمان‌ها منتظری که: «آن نیک‌گام/ آن مهمان نازپرورد دیرینه‌انتظار/ آن سرب گرم کوچک/ خواهد رسد ز راه».

آخر رفیق چگونه سرب کوچک داغ می‌تواند سمبل شکنجه مثلاً سوزاندن با اجاق برقی یا شلاق باشد؟ یا هر نوع دیگری که تو نوشته‌ای قصدت از گلوله می‌تواند همین هم باشد. منتهی این منظور را «نیم‌شب» گویا بیان می‌کند. در حالی‌که من از «نیم‌شب» و «گلوله» صحنه‌ای را که مجسم کردم محاصرهٔ خانه به‌وسیلهٔ دشمن ضمن انجام عملی انقلابی، مثلاً گذاشتن بمبی در جایی یا مشکوک شدن تصادفی دشمن در بیرون بود، نه روی تخت‌ شکنجه. و گمان نمی‌کنم جز این هم بوده باشد. اگر هم قصد تو این بوده، آشکارا می‌بینی که نمی‌رساند.

و از این‌ جهت به ‌دلیل دقت نکردن تو در انتخاب واژه‌هاست که هیچ تازش و خروشی در آن دیده نمی‌شود. نه از این‌رو که خروش آن چون «عضله‌ای» پیدا نیست بلکه چون خون هم روان نیست.

شاید تو تشبیه روان بودن خروش در ژرفای کلمات را به‌مثابه خون در مورد سنگر مدافعه هم به کار بری و بگویی سنگر خودبه‌خود حالت تازش و تحرک را دارد. چرا که سنگر از آنِ مبارزه است. و در مبارزه هم خروش و تازش ضرورتاً وجود دارد. ولی البته به خاطر این‌که من چنین چیزی نمی‌پذیرم آن ایراد را گرفته‌ام. دفاع در مواردی به قصد حملهٔ نوینی صورت می‌گیرد که این ستوده است ولی در شعر «چشم ‌به‌ راه» یک حالت مدافعهٔ دیرینه به ‌چشم می‌خورد که گفتم گویای حالت مبارزی است که روزگاری حالت خروش داشته و اینک خسته یا زخمین یا دلتنگ به‌ هر رو از دیرگاه «چشم‌انتظار» مرگ نشسته است. و این حالت خوبی نیست و گویای وضع و حال موجود تو به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند باشد.

من گمان می‌کنم – شاید به‌نادرست – که آن‌ها‌یی که نتوانسته‌اند «چشم به‌راه» را با حالت بی‌خشماگینش تحلیل کنند از روی آسان‌گیری زیاد بوده است نه درک هنری زیاد.

این ‌را خیلی خوب می‌فهمم که تا چه حدّ تلخ و توان‌شکن است این‌که ظرافت هنری یک شعر درک نشود. از این‌رو مورد ایراد قرار گیرد. امّا همیشه در این ‌مورد باید با شکیبایی بیشتری با مسئله روبه‌رو شد که آیا این کم‌نوری دیدگان تماشاگران است که زیبایی حقیقت نموده شده را در نیابند یا کمرنگی و بی‌رنگی آن حقیقت کدام‌یک؟

می‌دانی که عکس‌العمل نمایانند. حقیقت در این دو مورد به‌هیچ‌وجه یکسان نیست. همان رنگ «هدایت‌گونه» که در شعر تو به چشم بعضی از رفقا آمده – درست به خاطر همان واژه‌هایی است که به ‌عنوان – سمبل برگزیده‌ای. امّا قبل از توجه به ‌واژه‌ها، اندوهی که من در شعر یافتم بیشتر از آن‌چه مربوط به ‌واژه‌ها باشد مربوط به گذشته بود. در رابطه با مقدمه‌ای که بر این نوشته‌ام در صفحات اول آمده است.

این‌که شورشی هم دلش می‌گیرد شکی نیست. حتی من می‌پندارم دل شورشی ژرف‌تر و انبوه‌تر هم می‌گیرد. هم از این‌رو هم شورشی است. من نمی‌گویم شورشی نباید سخن بگوید بلکه می‌گویم شورشی سخن ناشورشی نباید بگوید. من‌ هم می‌گویم: اندوه شورشی هم باید شورشی باشد وگرنه هیچ نگوید.

لابد می‌گویی اندوهی جز شورش نمی‌تواند داشته باشد به‌ حکم زندگی‌اش. من می‌گویم همیشه چنین نیست. در جریان شکل‌گیری دیالکتیکی هستی، هر کس چه بسا بخش ژرف ناشورشی – نه ضد شورشی به‌معنی منفی بلکه منفعل – از گذشته وجود دارد که گاه قرار گرفتن در زمینه‌های مادّی مشابه آن بخش‌های ناشورشی کهنه و میراثین [۲] سبب می‌شود که آن‌ها دوباره سر بردارند، و این انکار ناشدنی است که گاه جلوه‌های آن آدم را به ‌شگفتی وامی‌دارد. و در آغاز نامهٔ قبلی‌ام اشاره به همان‌ها بود که نوشته بودم در زندگی کنونی ما گاه نیاز به سرودن هست حال آن‌که باید دم فروبندیم، یا حالت‌های دیگر که همگی به همین زمینه برمی‌گردد. وگرنه چگونه ممکن است من سرودگری شورشی و پرخروش را به خموشی دعوت کنم؟ این تصورکردنی نیست؟ مگر ممکن است بپندارم که شورشی نباید غمگین شود؟ و «درون جمجمه‌اش سارهای غم پروازهای پاییزی نکنند»؟ حال آن‌که باور دارم در جمجمهٔ شورشی لک‌لک‌های غم به‌گروه، پروازهای پاییزی می‌کنند. در این مرحله از شورش شادترین لحظات ما از اندوهی ژرف رنگین است، چرا که آن اندوه پرشکوه و عظیمی که به پاس سر فرود نیاوردن به نظام ستمگرانهٔ جهانِ موجود، ما را به شورش واداشته است، تا دورگاه دور هم‌چنان پابرجاست. از این‌رو اگر من بگویم شورشی به‌ هنگام غم هیچ سخنی نباید بگوید به ‌معنی این است‌ که شورشی از بیخ گنگ باشد! چرا که هر لحظه‌اش با اندوهی بیکرانه همگام است. و آیا چنین تصوّری ممکن است؟ همین و بس.

و امّا آن‌چه در پاسخ تو برایم بسیار شگفت‌انگیز بود این‌که گویا من با پیشنهاد رفقا برای چاپ و پراکنده کردن نامه‌ام مخالفت کرده‌ام. که برای من هنوز هم روشن نیست که این سوءتفاهم از کجا برخاسته؟ چون در این ‌مورد حتی حرفی هم به ‌میان نیامده بود. و همان‌طور که در این نامه‌ام نوشتم من آن ‌را با دید خرده‌گیرانه‌ای که بازگویندهٔ روشنی از نگرانی‌ام باشد ننوشته بودم بلکه هشدار کوچکی بیش نبود. چون نمی‌دانستم کسان دیگری هم ممکن است نظر مرا دربارهٔ این شعر داشته باشند جز آن‌هایی‌که با حالات ویژهٔ تو آشنا هستند و همان نگرانی مرا داشتند. امّا حالا که تصور من نادرست بوده، نگرانی من بیشتر به‌حق بوده و رفیق شورشی باید خیلی مواظب باشد که چه می‌گوید و چه می‌نویسد. بخصوص که نامش هم در پای نوشته‌هایش به چشم می‌خورد.

حالا که این نامه چاپ و پراکنده شد دریغم از این است‌ که اگر می‌دانستم چنین قصدی وجود دارد آن ‌را به ‌سبکی روشن‌تر می‌نوشتم زیرا شنیده‌ام رفقا از آن دلتنگ بودند. و من بعد فهمیدم که در این نامه تا آن‌جا که ممکن بوده چنین تلاشی کرده‌ام.

به هر رو من‌ هم با رازبازی‌های موهومی که اشاره کرده‌ای و در زندگی شورشیِ هیچ مبارز راستین نباید هم باشد میانه‌ای ندارم. همان‌گونه که تو.

دیگر این‌که از پاسخی که به ‌نامه‌ام دادی و خیالم را راحت کردی کلّی سپاسگزارم.

با درود و مهر رفیقانهٔ بی‌پایان
با کینه‌ای دم‌افزون به‌ دشمن خلق‌های دربند ستم
فاطمه


پاسخ دوم مصطفی شعاعیان به تاریخ دوم مهرماه ۱٣۵۲ 

رفیق بسیار گرام! سلام. تندرستی و شادکامی کوشا و پُرتوانت را در راه رهایی توده‌ها و رسیدن به ‌کمونیزم آرزو می‌کنم.

۱. رفیق گرامی! آیا گمان نمی‌کنی که آن دو خط کوتاه و بلند تا بدین اندازه جای بررسی‌ها‌ و کاوش‌های تو در تو و ریاضی را ندارد؟ آخر این کارها همه زمان می‌گیرند. و آیا نمی‌توان این زمان‌ها را در راه‌های ریشه‌ای‌تری به‌ کار انداخت؟ دست‌کم آیا ارزنده‌تر نبود که تو به جای این‌که باری دیگر دربارهٔ «چشم به‌راه» این‌همه زمان را از دست بدهی دست‌کم مثلاً دربارهٔ «شورش» نوینی که برای بررسی و خرده‌گیری رفقا فرستاده شده اندیشه‌ات را بازگو می‌کردی؟ و یا مثلاً دربارهٔ گفت‌وگویی که در زمینهٔ «روشنفکر» یا «روشنگر» پیش آمده بود[٣] و به ‌چند نوشته انجامید دید خود را باز می‌گفتی؟ آیا می‌توان خوشحال بود از این‌که در این‌زمینه کوتاهی می‌شود؟

بهر رو چنین پیداست که من‌ هم ناگریزم پاسخ نامه‌ات را بنویسم. و می‌نویسم. و به ‌فشردگی!

۲. رفیق جان ببین! داستان خیلی ساده است. من گویا شعری سروده‌ام. از این شعرک تو و برخی از رفقای دیگر چنین برداشت کردید که از هرگونه غریو ستیزه و پرخاش تهی‌ست. و این تازه همهٔ برداشت نیست. سخاوتمندانه‌ترین بخش آن است. گوهر برداشت را در این جمله می‌توان یافت:

«این شعرت... بیانگر صمیمی‌ترین احساس رفیقی است که در پهنهٔ خاموش مسگرآباد می‌پلکد به‌اندوهمندی...»

و من در این ‌زمینه مشتی چیزها که به‌ گمانم درست می‌آمد نوشتم، و سرانجام هم به‌روشنی یادآور شدم:

«آن‌ رشته برداشت‌هایی که "چشم‌ به‌راه" را "بیانگر احساس خاموش مسگرآباد" در می‌یابد سخت ‌نگران‌کننده است. و من به‌ سهم خود کاستی خویش می‌دانم که نتوانسته‌ام اندیشهٔ خود را چنان بازگویم که برداشت‌کننده چاره‌ای جز برداشت خواست مرا نداشته باشد، و این کاستی درست آن چیزی است که آشکارا می‌پذیرم.»

و برای این‌که جای هیچ‌گونه تفسیر نوینی پیش نیاید، بدین معنی که مبادا پنداشته شود که چون پیشتر نوشته‌ام:

«می‌خواهم آشکارا بگویم که رفقا ظرافت کارهای هنری را نیک در نمی‌یابند.» [نیک در نمی‌یابند، نه این‌که «بی‌هنر»ند]

پس گناه به‌یکباره به گردن دیگران است به‌ویژه افزودم:

«که / این کاستی/ کاستی سهمناکی است.»

بدین‌سان من آشکارا همهٔ گناه را به ‌گردن خود گرفتم.

بی‌اندیشه است که من این‌ کار را نه از روی فداکاری و نه به‌ حساب دل به‌دست‌آوردن و نه بر پایهٔ نزاکت‌های اشراف‌منشانه، بر بنیاد هیچ‌یک از این‌ها انجام ندادم. راستی این است ‌که در واپسین تحلیل گناه به‌ گردن من است. و من نیز در واپسین تحلیل آن را به گردن گرفتم.

اینک یا تو می‌خواهی باز هم ثابت‌ کنی که «چشم به‌راه» آن‌سان که من خود گمان می‌کردم رسا نیست که خُب من این را پذیرفتم. و با شرمساری. و یا اصولاً می‌خواهی بگویی که من دروغ می‌گویم و خواستم از «چشم به‌راه» چیزی دیگر بوده، چیزی «هدایت‌گونه» و حال آن‌که به‌ هنگام تفسیر چیزهای دیگری یافته‌ام! و گمان می‌کنم که بفهمی‌نفهمی یک چنین چاشنی منتها رقیقی نیز دست‌کم در نامه‌ات زده شده، برای نمونه می‌توان از این جملات یاد کرد:

«و گمان نمی‌کنم جز این هم بوده باشد.» (ص ۱۹)

«لابد می‌گویی ... در جریان شکل‌گیری دیالکتیکیِ هستیِ هر کس چه بسا بخش‌های ژرف ناشورشی... از گذشته وجود دارد که گاه... دوباره سربرمی‌دارد.» (ص ۲۱)

«این جمله‌ها نشان می‌دهد که من در جواب نامهٔ تو قانع نشده‌ام که ... قصد تو از "سپیدگاه" یا... چیزی غیر از آن بوده که به‌وضوح نوشته‌ای...» (ص ۱٨)

بدین‌سان بی‌گفت‌وگوست که اگر من در دریافت این جملات دچار پنداربافی ناروایی نشده باشم دیگر هیچ افزاری در دست نخواهم داشت برای این‌که بتوانم خواستم را اثبات کنم. ولو سوگندنامه!

٣. لیکن دربارهٔ «نامه»ی کنونی‌ات:

ببین رفیق! ستون فقراتی که من در همهٔ نامهٔ تو تمیز دادم این بود که من «واژه‌های بدبخت» را به چنان فلاکتی انداخته‌ام که همهٔ «باری» را که فرهنگ ملّی ما برای آن‌ها بسیج کرده بود به لجنزار غلتانده‌ام و بدین‌سان بر واژه‌های بدبخت ستم بس هولناکی روا داشته‌ام. و نخاع این ستون فقرات هم خودِ ترکیبِ «چشم به‌راه» است:

«این‌همه پُرحرفی به خاطر این بود که تازه به ‌واژهٔ "چشم‌ به‌راه" و "انتظار" و "چشم به‌راه مهمانی" بپردازم.» (ص ۱٣)

ولی نوکرتم، وقتی تو «چشم به‌راه» را تا بدین اندازه خشک و ریاضی تفسیر می‌کنی آیا سزا نمی‌دانی که رادیو ایران «رد تئوری بقا»[۴] را مرگ‌پرستی و عقرب‌صفتی معنی کند؟ و یا حزب توده «خصائص لمپنی در میان طبقهٔ کارگر رایج شده است»[۵] را کجروی و بی‌ایمانی و اهانت به‌ طبقهٔ کارگر ارزیابی کند و این‌جور نمونه‌ها؟

راستی این است‌ که واژه‌ها در رشته‌های گوناگون دانش و زندگی روزانهٔ آدمی نرمی و سختی‌شان تغییر می‌کند. در زمینهٔ دانش نظری، فلسفه بیش از دیگر رشته‌ها واژه‌ها را خشک می‌کند. و در زمینهٔ هنر، شعر و ادبیات بیش از همه به واژه‌ها نرمی می‌بخشد. اینک به من بگو ای گرامی، اگر ما آزاد باشیم در فلسفه از «رد تئوری بقا» بنویسیم و خواستمان نه مرگ‌پرستی بلکه زندگی‌پرستی، لیکن زندگی‌پرستیِ شورشیِ کمونیستی، به هر رو پیراسته از بهره‌کشی و ستمگری باشد، آن‌گاه حق نداریم در شعر، «چشم به‌راه» را تا بدان اندازه خشک نکنیم که گواه وامّاندگی و دست بالا «رهپایی» باشد؟

ای گرامی! برداشت من این است‌ که تو زیاده از اندازه خشکی نشان می‌دهی. این خشکی نیز به همان اندازه ناستوده و نکوهیدنی است که نرمش و تریِ قرینهٔ آن.

بد نیست در پیرامون ریاضیات واژه‌‌ای، نمونه‌‌ای از نامهٔ خودت پیشکش کنم. تو نوشته‌ای:

«این ‌را خیلی خوب می‌فهمم که تا چه حدّ تلخ و توان‌شکن است این‌که ظرافت هنری یک شعر درک نشود.» (ص ۲۰)

ریاضیات واژه‌ای بدون درنگ واژهٔ «توان‌شکن» را می‌گیرد و می‌گوید آیا به‌راستی «توان‌شکن است این‌که ظرافت هنری یک شعر درک نشود»؟ و کلّی گرد و خاک که می‌دانی! و حال آن‌که دست بالا به‌ کار بردن این واژه ناشی از ساده‌گیری تو بوده است و نه سرشت و نه خواستت، ناشی از هیچ‌کدام.

همین‌جا بدون درنگ بیفزایم که البته اگر سخن به‌یکباره دربارهٔ آن چیزهایی باشد که توان تو را می‌شکند و تو چنین واژه‌ای را به کاربری آن‌گاه چه‌بسا حتی نتوان گفت که این جوشیده از شلختگی و ولنگاری توست و آشکارا بتوان گفت که این از نهاد تو و دستگاه اندیشه‌ات فوران کرده است.

این را هم همین‌جا می‌خواهم بیفزایم که همین اقتداء به ریاضیات واژه‌ها در میان ماست که به ‌شورش‌پاد[۶]– از اپورتونیزم حزب توده گرفته تا رادیو ایران – هم زمینه می‌دهد که دست به ‌چنان یاوه‌بافی‌هایی بزنند. سخن‌کوتاه، می‌بینند مشتری دارد. در این‌گونه موارد اغلب شنیده می‌شود که برخی رفقای ساده‌دل آرزو می‌کنند که: ای‌کاش این‌جوری نمی‌نوشت.

۴. می‌خواهم دو بخش از همین نامه‌ات را با یکدیگر بسنجم:

«آخر رفیق چگونه سرب کوچک داغ می‌تواند سمبل شکنجه... باشد؟ یا هر نوع دیگر؟ که تو نوشته‌ای قصدت از گلوله می‌تواند همین هم باشد منتهی این منظور را "نیم‌شب" گویا بیان می‌کند! در حالی‌که من از "نیم‌شب" و "گلوله" صحنه‌ای را که مجسم کردم محاصرهٔ خانه به‌وسیلهٔ پلیس ضمن انجام عملی انقلابی مثلاً گذاشتن بمبی در جایی یا مشکوک شدن تصادفی دشمن در بیرون بود نه روی تخت شکنجه، و گمان نمی‌کنم جز این‌ هم باشد. اگر قصد تو این بوده آشکارا می‌بینی که نمی‌رساند.» (ص ۱٨ – ۱۹).

خُب! پس به‌ هر رو تو از آن شعر چنان «رهپویی» و کوششی را نیز دریافتی که «بمبی در جایی» هم «گذاشته» می‌شود و «ضمن انجام عملی انقلابی» خانه یا پناهگاهی هم در محاصره می‌افتد و تازه آن خانه چونان سنگری رزمی که متقابلاً آتش نیز می‌گشاید از خود «دفاع» می‌کند و چون این‌ها. ولی از سوی دیگر می‌نویسی:

«در فرهنگ ما وقتی واژهٔ "چشم ‌به‌راه" را یا منتظر را می‌شنوی بی‌درنگ "رهپو" در نظرت مجسم نمی‌شود بلکه «رهپا» را می‌بینی که نشسته است و یا ایستاده به امید رسیدن «رهپو»... او چشم به‌راه مرگ است... چشم به‌راه مرگ نشسته است. این را هم عنوان شعر به‌روشنی می‌گوید و هم مضمون سایر واژه‌هایش.» (ص ۱٣ – ۱۴).

سرانجام چه شد؟ تو از «مضمون سایر واژه‌ها» هم «انجام عملی انقلابی مثلاً گذاشتن بمب در جایی» را دریافته‌ای و هم به‌یکباره «چشم به‌راه مرگ نشستن و یا ایستادن» را؟

اینک پرسشی می‌کنم: اگر از مضمون سایر واژه‌ها بتوان انجام عملی انقلابی را دریافت آیا می‌توان ضمناً باور کرد که «خروش و تازندگی... چون خون در آن روان» نیست؟ گویا نمی‌توان! و گویا این‌ را هم می‌توان باور کرد که این خون «اقلاً در بزرگ‌رگ‌هایش» روان است و «نه در مویرگ‌های نوک انگشتان پایش». نمی‌توان؟

۵. بد نیست دو بخشی دیگر از همین نامه‌ات را نیز با هم بسنجیم:

«در شعر "چشم‌به‌راه" یک حالت مدافعهٔ دیرینه به چشم می‌خورد که... گویای حالت مبارزی است که روزگاری حالت خروش داشته و اینک خسته یا زخمگین یا دلتنگ به هر رو از دیدگاه "اینک" یا "دیرگاه" و "دیرینه"؟ کدام‌یک؟/ چشم انتظار مرگ است.» (ص ۱۹ – ۲۰)

بدین‌سان می‌توان دریافت که «چشم به‌راه» سرودهٔ کسی است که «روزگاری خروشی داشته و اینک» وامّانده و خسته «چشم‌انتظار مرگ است»!

لیکن بخش دیگر نامه‌ات:

«امّا قبل از توجه به ‌واژه‌ها اندوهی که من در شعر یافتم بیشتر از آنچه مربوط به ‌واژه‌ها باشد مربوط به‌ گذشته بود.» (ص ۲۱)

که بدیهی‌ست این گذشته گذشتهٔ این کمترین است. ولی کدام گذشته؟ گذشتهٔ سرشار از اندوه گورستانی با آن «بخش‌های ژرف ناشورشی»!

راستی این است‌ که سرانجام من نتوانستم دریابم که «چشم به‌راه» از گذشتهٔ گورستانی یا وامّاندگی کنونی‌ام، از کدامین‌یک مایه گرفته؟

آیا بایستگی دارد یادآور شوم که نامهٔ پیشین‌ات به‌یکباره سرشار از این داوری بود که «چشم به‌راه» فوران ناگهانی همان زندگی گورستانی‌ست؟

لیکن گمان کنم گفتن این بایستگی داشته باشد که در پایان همان جملاتی که نوشتی برای یادآوری این‌که «چشم به‌راه» گویای حالت مبارزی است که روزگاری خروشی داشته و اینک به ‌وامّاندگی چشم‌انتظار جناب عزرائیل است می‌افزایی:

«و این حالت خوبی نیست. و گویای وضع و حال موجود تو به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند باشد.»

۶. با این‌همه باز به همان «کاستی سهمناکی» که در نامهٔ پیشینم یادآور شدم اعتراف می‌کنم. و پس در واپسین تحلیل من همهٔ گناه را به‌یکباره به گردن خودم می‌گیرم. و نه برای منّت گذاشتن و فداکاری! که برای این‌که به‌راستی همهٔ گناه از من است که نتوانسته‌ام اندیشه و خواست خود را چنان بازگویم که خواننده و شنونده چاره‌ای جز دریافت آن‌ را نداشته باشد.

۷. دربارهٔ «تغییر کوچکی در بند آخر» «چشم به‌راه» که پیشنهاد می‌کنی هیچ چیز ندارم بگویم جز این‌که هرچه گمان می‌کنی آن ‌را رساتر می‌کند دست‌کم برای خودت بکن. و هرگز هم از این‌که من از حقوق ورجاوندانهٔ مالکیت خصوصی خویش که مورد تجاوز تو قرار گرفته است به دادسرا و به پیر و پیغمبر و خدا شکایت ببرم و دادخواست بفرستم و یا در روز ۵۰هزار سال دامنت را بر سر پل صراط بگیرم واهمه نداشته باش! هرچند هنوز هم در این زمینهٔ ویژه بر این باورم که خشکی ریاضی نشان می‌دهی!

٨. دربارهٔ بخش نخستین نامه‌ات:

ببین رفیق گرامی! گمان می‌کنم که دلت خواهد گرفت از این‌که بگویم آنچه تو در این چند برگ نوشته‌ای گذشته از این‌که مشتی از آن‌ها را به‌یکباره نمی‌دانم ومشتی را خوب درنیافتم. تازه آن‌هایی را هم که چیزهایی می‌توانم درباره‌شان بگویم نمی‌توانم در یک نامه یا در این نامه بگنجانم. و راستش را بخواهی یک زورکی زدم و یک ده صفحه‌ای هم نوشتم ولی رها کردم. اینک تنها چیزی که می‌توانم در این باره برایت بنویسم این‌ است‌ که بنا به دید من رگه‌های کلفتی از پنداربافی‌های شاعرانه و ایده‌آلیستی را در آن‌ها تازان یافتم. که من به ‌این‌گونه رگه‌ها باور ندارم.

به‌ هررو بی آن‌که قولی داده باشم امیدوارم بعدها در این‌ زمینه نیز چیزهایی برایت بنویسم.

۹. هشداری را که در نامهٔ پیشین‌ات داده بودی دریافتم! و اگر چیزی درباره‌اش ننوشتم دوست دارم دست‌کم این اطمینان مرا باور کنی که فراموش کردم. در عوض امید بسیار دارم که هرگز آن‌ را از یاد نبرم.

۱۰. دربارهٔ چاپ و پراکنده کردن هم من از یکی از رفقا شنیدم که از تو خواسته شده بود که آن نامه‌ات را بدهند همه بخوانند و تو به خاطر گل روی مسگرآباد از آن به ‌عنوان نامه‌ای خصوصی یاد کرده بودی. شاید هم حواس‌ پرت من باز هم دسته‌گل نوینی به ‌آب داده که تو زیاد از این دسته‌گل‌ها را از آب گرفته‌ای. این‌هم روش!

خوب شد فشرده شد!
کینه‌ها چون عشق‌ها هردم فزون‌تر باد!

با گرمی فراوان
یولداش
۲/۷/۱٣۵۲

راستی این دسته‌گل را پرسیدم، گویا چندان زیاد هم گناه از من نباشد. به هر رو خودت هم می‌توانی بپرسی. نوشتن ندارد.
یا حق!

***

[۱]«سِرتِق» یکی از نام­های مستعار شعاعیان در برخی از نوشته­هایش.    

[۲]- میراثین به مفهوم به ارث رسیده در زبان فارسی متداول نیست و مرضیه احمدی اسکویی این را از زبان ترکی وام گرفته است. 

[٣]- اشاره به گفتگویِ مکتوب مصطفی شعاعیان با حمید مومنی با عنوان«جویشی پیرامون روشنفکر یا روشنگر طبقه کارگر».

[۴]- اشاره به «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» اثر امیر پرویز پویان.

[۵]- جمله­ای از کتاب«ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا». 

[۶]- اگر منظور شعاعیان از ترکیب «شورش پاد» به معنای ضد شورش بود جا داشت از پاد شورش استفاده کند چرا که پاد تنها در پیشوند به معنای ضد است.

هیچ نظری موجود نیست: