آمد که هدیه آرد افسونگر خزان را
آمد که باز گوید از کاوهی دلاور
از شاه آفریدون، ضحاک تیره گوهر
آمد که بر تو خواند آیین پهلوانی
اندر نبرد دیوان- مردانه جانفشانی
گوید ز جور ضحاک-افسانه گوی پاییز
از مرگ تلخ انسان از ماتمی غم انگیز
روزی که جان مردان در چنبر بلا بود
تسلیم سرنوشتی بیچون و بی چرا بود
سرهای سرفرازان از شانهها جدا بود
جان گزیده یا ران بی ارج و بی بها بود
خون در قدح خروشید بر جای بادۀ نوش
از جور بی امان ضحاک مار بر دوش
این رفت و آمد آندم کا واز کاوه برخاست
چرمینه برگشاد و بر نیزهاش بیاراست
فریاد شد صدایش اندر غریو یاران
خون دوباره جوشید در تار و پود انسان
آنگه که کاوه سر داد آواز سربلندی
ضحاک شد به زندان در قاف دردمندی
روزی که روح انسان آزاده و رها شد
زنجیر ناگزیری از قامتش جدا شد
آ نروزسر فرازی یک روز مهرگان بود
پیدایی بهاران بر قامت خزان بود
ای از تو خاطرم شاد باشی همیشه آزاد
در کوچ سرد پاییز یا گرمی امرداد
تو نسل قهرمانی آگاه و پر توانی
از کاوهی دلاور زیبنده یاد مانی
بر خیز و سر برافراز با همت خدایی
تا با تو بر فروزد ایران آر
از زبان مومیایی
ایرانیا! در این شبِ بیدَر چگونهای؟
از ظالمی به ظالمِ دیگر چگونهای؟!
ای خسته از تعفّنِ شاهانِ سلطهور!حالی در این فضای معطر چگونهای!
ای شانهات سبک شده از رنجِ تاج و تخت!امروز زیرِ پایهی منبر چگونهای؟!
از کشتیِ شکسته رها کرده خویش را،
بر تختهپاره مانده شناور چگونهای؟!
ای گاوِ چاقِ خویش به دَر بُرده از مسیل!با هفت گاوِ گُشنهی لاغر چگونهای؟!
ای از قفس پریده به شوقِ رهاشدن!در باغ با شکستگیِ پر چگونهای؟!
هان ای زنِ گُریخته از شویِ بدسرشت!افتاده زیرِ یوغِ دو شوهر! چگونهای؟!
از زیرِ خاک رفته برون همچو مارِ گنج،
مغبون نشسته بر زبَرِ زَر چگونهای؟!
ای کُلفَتِ رهاشده از خانِ خانگی!همسایه را کنون شده نوکر چگونهای؟!
از “باختر” رها شده اندر خیالِ خویش،
افتاده گیرِ قُلدُرِ خاور چگونهای؟!
> ای خلقِ خسته از سگکِ کفشِ داریوش!
> زیرِ سُمِ جنابِ سکندر چگونهای؟!
ای مرغِ پرکشیده از آن شاخهی فقیر!پَرکَنده بر زغالِ صنوبر چگونهای؟!
از یک فریب گشته رها، این زمان بگو:حیران میانِ مکرِ مُکرّر چگونهای؟!
زین پیش هرچه بود تنی بود و گردنی،
بر نیزهی گداخته، ای سر چگونهای؟!
ای شاکی از زمین و زمان! حُکم حُکمِ توست،
اینک بگو به کسوتِ داور چگونهای؟!
ای از جهان شناخته چاهی و چالهای!یک عُمر در مدارِ مدوّر چگونهای؟!
برما گذشت و نیک و بدِ روزگار و رفت…تا بینمت که در صفِ محشر چگونهای!
🔴 حسین جنتی در آستانه رفتن به زندان یادداشت زیر را نوشت:سلام
رای دادگاه تجدید نظر اصفهان صادر شد و ظاهرا من باید برای تحمل شش ماه حبس به زندان اصفهان بروم. از وقتی آموختم کلمات را کنار هم بگذارم و شعر بگویم در شعرم علیه ظلم، فساد، تبغیض، سواستفاده از قدرت، سواستفاده از دین، ریا، دروغ، دست درازی به بیت المال و از این قبیل شعر گفتهام و تا زنده ام خواهم گفت. اگر دستگاههای امنیتی و قضات محترم اینها را معادل «نظام» گرفته اند من بی تقصرم. داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر