همبستگی با ایرانیان معترض در جلوی سفارت ایران در دوبلین – منصوره بهکیش
دلم برای نگاههای معصومانه شان که دردمندانه نگاه میکردند سوخت و با خود گفتم: «نکند حال شان را خراب کرده باشم»، آنها خیلی جوان بودند، ولی آنها مشتاق بودند که بدانند. به آنها گفتم به هم کلاسی های تان بگوئید که دارند چه بلائی بر سر جوان های ایرانی می آورند و از آن ها حمایت کنید و آنها با همان نگاه معصومانه گفتند حتماً حتماً می گوییم
با تنی چند از دوستان ایرانی در دوبلین قرار گذاشتیم که به کشتار مردم و بازداشت زندانیان جلوی سفارت ایران در دوبلین اعتراض کنیم. تعدادی از مدافعان حقوق بشر ایرلندی نیز قول داده بودند که ما را همراهی کنند. من بایستی از محل اقامت ام که خیلی دور از دوبلین است، به آنجا میرفتم و بالاخره برای پنج شنبه ۷ آذر/ ۲۸ نوامبر با اعلام مواضع و خواستههای زیر به توافق رسیدیم:
همبستگی با ایرانیان معترض و خانوادههای آنها
پنج شنبه، ۲۸ نوامبر ۲۰۱۹، در ساعت ۱۳.۰۰ در جلوی سفارت ایران در دوبلین
این تجمع مستقل از گروههای سیاسی یا سازمان ها برنامهریزی شده است.
ما اینجا جمع شده ایم تا:
۱– همبستگی مان را با معترضانی که برای حقوق از دست رفته خود به خیابانها آمده بودند، نشان دهیم.
۲– به حکومت ایران برای سرکوب، کشتار،زخمی کردن و بازداشت معترضان ایرانی اعتراض کنیم.
۳– به حکومت ایران برای سرکوب حق آزادی بیان، حق اجتماعات و حق اعتراضات، اعتراض کنیم.
ما سرکوب مقامات و نیروهای امنیتی ایران که صدها نفر از معترضان را کشته، زخمی و بازداشت کردهاند را به شدت محکوم می کنیم.
ما از مقامات ایرانی می خواهیم که معترضان را فوری و بدون قید و شرط آزاد کنند.
از قبل با خود عهد کرده بودم که عکسهای کشته شدگان را جمع آوری کنم و روزی در پشت خانه دشمن در معرض دید همگان بگذارم و به شدت به این سرکوب ها اعتراض و فریاد دادخواهی ام را بلند کنم. هر عکسی از کشته شدگان بیرون میآمد، آنها را برای ثبت ذخیره میکردم و دلم میخواست که عکسها با نام و نشان و تاریخ و محل وقوع قتل باشد، ولی امکان این کار دیگر میسر نشد. حدود پنجاه عکس را قبل از آمدن به دوبلین در شهری دیگر به صورت رنگی پرینت گرفتم. با خود فکر کردم که در آن روز بارانی چگونه میتوانم از عکسها محافظت کنم و تعدادی پوشش پلاستیکی داشتم و عکسها را با احترام در آنها جا دادم و بایستی برای باقی عکسها به بازار میرفتم، برای خرید مواد لازم از جمله: پوشش پلاستیکی، پلاستیک زیرانداز، کاغذی مقوایی در سایز بزرگ، نخ کلفت، گل و شمع و غیره و زودتر راه افتادم. در راه یکی از همراهان اصلی پیام داد که سفارت تعطیل است و رفتن فایدهای ندارد و من با سماجت گفتمِ؛ «من میروم حتی اگر تنها باشم زیرا مهم این است که ما فریاد اعتراض مان را بلند کنیم، چه سفارت باز باشد چه بسته». برای خرید مواد لازم و یافتن سفارت با پای پیاده و عوض کردن چند اتوبوس و گم شدن در خیابان ها، کمی با تأخیر به سفارت رسیدم. وقتی رسیدم کسی نبود و حدسم درست بود که باز تنها ماندهام، هرچند دلم به شدت آزرده شده بود که در این بلاد به اصطلاح آزاد هم داستان همان است، ولی با خودم گفتم دلت را قوی دار. مهم این است که صدای شان باشیم و بلند کردن فریاد اعتراض هر یک از ما خارشی است بر چشم دشمنان و قوت قلبی برای دوستان.
بایستی کار را به تنهایی آغاز میکردم. پلاستیک زیرانداز را انداختم و عکسهای طولی که امکان آویزان کردن آنها نبود را یکی یکی کنار هم روی زمین چیدم. در حین کار و گذاشتن هر عکسی چشم ام به چشمهای آنها گره میخورد و با آنها صحبت میکردم و میگفتم نازنین آخر به چه حقی تو را کشتند؟ چشمهای هر کدام از آنها مرا به دور دستها میبرد، به خانههای شان، به مدرسه شان، به دانشگاه شان، به آرزوها و شوری که برای زندگی داشتند، به نزد خانوادهها و دوستان شان که هماکنون از درد فراق یار به هم می پیچند و جان و تن شان به شدت زخمی شده و خون گریه میکنند. یا آنها که هنوز رفتن ات را باور ندارند و مات و مبهوت به این سو و آن سو به دنبالت میگردند و ضرورت دارد که آنها را بیابیم و با آنها تماس داشته باشیم و فراموش شان نکنیم. چشمهای تک تک آنها نیز با من حرف میزد و میگفتند که ما و خانواده های مان را تنها نگذارید. مصمم تر شمع ها را بیرون آوردم تا روشن کنم، ولی باران و باد امان نمی داد و مرتب خاموش میشدند و دوباره آنها را روشن می کردم. سپس عکسهای افقی که امکان آویزان کردن آنها بود را از سوراخهای پوشش پلاستیکی نخ کشیدم تا آویزان کنم. در بین کار باد و باران امان نمی داد و عکسها را در هم می پیچید و گره میخورد، ولی ادامه دادم و توانستم تعدادی را آویزان کنم تا ماشینهایی که با کنجکاوی رد میشدند و نیم ترمزی می زدند، بتوانند این نازک تنان تیرباران شده را بهتر ببینند. زیرا سفارت ایران در دوبلین در محله ی خلوتی است و بیشتر افراد با ماشین از آنجا رد می شدند، ولی افراد پیاده هم گاه رد میشدند و برخی کوتاه می ایستادند و با آنها حرف میزدم و از جنایت های حکومت و از شجاعت های این جسور زنان و مردان جوان می گفتم.
حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا کار را به اتمام رساندم، ولی در آن باران نتوانستم عکس هایی که پوشش نداشتند را در پوشش پلاستیکی جا دهم، زیرا تمام آنها خیس شده بودند و امکان این کار نبود و پاره میشد و به همان شکل آنها را روی زمین کنار هم چیدم. گلهای رز سرخ را نیز در آوردم و در کنار عکسها گذاشتم. بایستی بر روی مقوای بزرگی نیز درباره علت این اعتراض می نوشتم تا توجه عابران را جلب کنم، چون آن نوشته ی کوچک از دور دیده نمی شد.
نمیدانستم چگونه آن را بنویسم چون امکان گذاشتن آن روی زمین خیس نبود و روی دیوار سنگی سفارت گذاشتم و با دست خطی بد آنچه را توانستم به غلط یا درست به زبان انگلیسی نوشتم. مهم این بود که موضوع را برسانم و با کمک آن زن جوان که تازه از راه رسیده بود آن پوستر را به نرده های سفارت وصل کردیم. او بسیار تحت تأثیر این عکسها و جنایتی که بر آنها رفته است، قرار گرفته بود و من هم اطلاعاتی که از برخی از کشته شدگان به دست آورده بودم را برایش نقل کردم و گفتم؛ «این زن جوان را میبینیی، گفتهاند که دارای سه فرزند بود، این مرد جوان نیز گویا سه فرزند داشت، این چهار دختر و پسر جوان، ۱۴ سال بیشتر نداشتند. این یکی چند هفته قبل ازدواج کرده بود و …. همینطور که به عکسها نگاه میکردم و به آن زن جوان توضیح می دادم، قلب ام به شدت فشرده شده و گریه امانم را بریده بود و او بغلم کرد و دلداری ام داد. عکس خواهر و برادرانم را نیز نشان اش دادم و چند کلمهای هم از روایت تلخ خانوادهام و هزاران خانوادهی دیگری گفتم که در دهه ی شصت آنها را کشتند و سر به نیست کردند و روایت دیگر کشته شدگان و اینکه برای فعالیت هایم مرا به حبسی سنگین متهم کردهاند و در سن ۶۰ سالگی مجبور شدهام تن به تبعید بدهم. او گفت ما چه کاری میتوانیم بکنیم و گفتم هر چه میتوانید در مورد وضعیت فاجعه بار ایران بگویید و خبر رسانی کنید. او تعدادی عکس و فیلم گرفت و قول داد که در توییتر این خبر را منتشر کند.
کمی بعد خانمی دیگر ایستاد و ماجرا را پرسید و گفت که درباره ایران و این کشتار شنیده است. او نیز از وضعیت خودش و مشکلی که برای یکی از اعضای خانواده اش پیش آمده بود گفت و ابراز همدردی کرد و پرسید چه کاری میتوانم بکنم و گفتم اطلاع رسانی و اطلاع رسانی در مورد حقیقت آنچه حکومت بر سر مردم ایران می آورد. چندین مرد هم ایستادند و به تک تک آنها درباره ی شرایط اسف بار ایران و کشتار مردم گفتم و عکسها را یکی یکی نشان شان دادم. یکی از آنها گفت هفته پیش هم تعدادی با پرچم برای اعتراض به اینجا آمده بودند.
نزدیک عصر چند پسر جوان دبیرستانی کنجکاو ایستادند و با تعجب به عکسها نگاه کردند. به آنها گفتم همه اینها جوان بودند و ۴ نفرشان ۱۴ ساله هم سن شما و فقط می خواستند در آزادی و آرامش زندگی کنند. آنها هماکنون باید در دبیرستان مشغول درس و بازی می بودند و حکومت ایران نگذاشت و آنها را با شلیک مستقیم گلوله در خیابان کشت. شوکه شده بودند و با تعجب و معصومانه نگاه می کردند. دلم برای نگاههای معصومانه شان که دردمندانه نگاه میکردند سوخت و با خود گفتم: «نکند حال شان را خراب کرده باشم»، آنها خیلی جوان بودند، ولی آنها مشتاق بودند که بدانند. به آنها گفتم به هم کلاسی های تان بگوئید که دارند چه بلائی بر سر جوان های ایرانی می آورند و از آن ها حمایت کنید و آنها با همان نگاه معصومانه گفتند حتماً حتماً می گوییم.
روز بسیار سختی بود و چند ساعتی را با این عزیزان و خانواده های شان و زیر باران و پشت در سفارت به تنهایی گذراندم و با تک تک شان حرف زدم و با عابرانی که گاه رد می شدند و چندین بار اشک امانم را بریده بود. در سفارت هم چند بار باز و بسته شد و چند نفر به داخل رفتند و معلوم بود که داخل هستند و به دروغ گفته بودند که تعطیل است. یکی هم از داخل بیرون آمد و نیم نگاهی به من انداخت و نیش خندی زد و به داخل رفت.
یک پست کوتاه فیس بوکی هم با چند عکس از همان جا فرستادم، ولی اینترنت کار نمیکرد و می چرخید و می چرخید و مانده بودم که در اینجا هم میتوانند اینترنت را کنترل و کند کنند؟! بالاخره با چندین بار تلاش توانستم چند عکس به گروهی از دوستان در واتس اپ بفرستم تا بدانند که من هنوز آنجا هستم و شاید ملحق شوند. یک پست فیس بوکی هم با چند عکس از آنجا فرستادم، ولی پس از این که از آن منطقه دور شدم، ارسال شده بود.
تا ساعت یک ربع به پنج عصر در آنجا بودم. نزدیک عصر تعداد ماشینهایی که رد میشدند، بیشتر شده بود و تعداد کسانی که سرعت شان را کم میکردند و نیم نگاهی میانداختند نیز بیشتر شده بود. دو تا ماشین هم توقف کردند و پایین آمدند و درباره موضوع سؤال کرده و ابراز همدردی کردند. تعداد عابران پیاده نیز بیشتر میشد، عابران اغلب جوانهای دبیرستانی بودند که از مدرسه باز می گشتند و برخی با کنجکاوی به عکسها نگاه میکردند و برخی کوتاه می ایستادند و نیم نگاهی میانداختند و رد میشدند. دیگر هوا داشت تاریک میشد و بایستی کم کم عکسها را جمع میکردم و می رفتم، ولی دلم نمیآمد و دلم میخواست افراد بیشتری ببینند و خبردار شوند.
جمع کردن آن عکسها در تنهایی برایم از وصل کردن آنها سخت تر بود، یکی یکی عکسهای روی زمین که پوشش پلاستیکی داشتند را با احتیاط برداشتم و آبهای جمع شده روی آنها را تکان دادم تا بتوانم حفظ شان کنم. عکسهای آویزان شده را نیز یکی یکی از نخ بیرون کشیدم و آب آن ها را نیز تکان دادم و در کیسه ی همراه گذاشتم. گلها و پوستر را هم جمع کردم. مانده بود عکس هایی که بدون پوشش روی زیرانداز پلاستیکی بودند. به آنها دست میزدم پاره پاره میشدند و دلم آتش میگرفت و نمیدانستم چه کنم. بالاخره مجبور شدم که زیرانداز را از گوشهای بگیرم و با عکسها لوله کنم و حالم به شدت خراب شده بود و یک ریز اشک میریختم و داشتم خفه می شدم.
احساس میکردم که دارم آنها را در کفن می پیچانم و بالاخره آنها را به همراه زیرانداز در کیسه ای جا دادم، ولی آن زمان نتوانستم آنها را در گوشهای در خیابان رها کنم. با اینکه به خاطر باران خیلی سنگین شده بودند، آنها را با خود تا به مقصد حمل کردم، ولی بالاخره بایستی جایی آنها را به خاک می سپردم. در راه دلم میخواست که در اتوبوس بلند شوم و عکسهای این عزیزان را در بیاورم و یکی یکی به مردم نشان دهم و از جنایت های حکومت ایران بگویم، ولی بدنم دیگر یارای حرکت نداشت و در جایم خشک شده بودم. با خود گفتم حتماً دوباره در جایی دیگر فریاد دادخواهی شان را بلند خواهم کرد. یادشان زنده و راه شان ماندگار باد!
قرار بود تصاویری از بازداشت شدگان را نیز یکی از دوستان بیاورد که متأسفانه نیامدند و این امکان میسر نشد که تصاویر آنها را نیز به مردم نشان دهیم، ولی راجع به آنها نیز گفتم و خواهان آزادی فوری و بدون قید و شرط همگی شان شدم. برای آنها نیز باید کاری جدی کرد و نباید اجازه دهیم که هر بلایی که دل شان خواست در درون زندان ها بر سر آنها بیاورند، جان آنها به شدت در معرض خطر است.
منصوره بهکیش
۱۰ آذر ۱۳۹۸
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر