جنگ اسرائيل عليه غزه در زمستان ٢٠٠٨-٢٠٠٩ احساساتي بس سترگ و بسيجي نيرومند در سراسر جهان پديد آورد. اين جنگ موجب شد بحث هاي تندي بر سر حقانيت آن تجاوز، جنايات رخ داده، آينده صلح و حتي امکان آن ميان فلسطينيان و اسرائيلي ها درگيرد. در اين ميانه، پرسشي نيز مطرح شد. راستي چرا فلسطين؟ چرا فلسطين اين همه هيجان واضطراب، دشنام و تظاهرات بر مي انگيزد؟ هر چه باشد، کره خاکي جنگ هائي مرگبارتر، چه در دارفور و چه در کنگو به خود ديده است؛ با تهاجماتي همان قدر ويرانگر در تبت، در چچني و در بيرماني مواجه شده است؛ شاهد ناديده گرفتن شرم آگين حق آزادي نظير سرنوشت مردم موسوم به نجس ها در هند، نوبي ها در کنيا و بوميان سرخ پوست کشورهاي مختلف آمريکاي لاتين است.
Alain GRESH
مسئول هيئت تحريريه لوموند ديپلماتيک و مؤلف کتاب اسراييل و فلسطين، انتشارات فايارد، پاريس ٢٠٠٢ اين کتاب به ترجمه آقای بهروز عارفی توسط انتشارات خاوران در پاريس به چاپ رسيده است.
برگردان:
Behrouz AREFIبهروز عارفي
بنابراين چه عاملي پشت اين تمرکز توجه به فلسطين پنهان است؟ براي عده اي، پاسخ بي چون و چرا روشن است. از نگاه آنان، حضور يهوديان و نفرت عليه آنان نيروي محرکه اين توجه ناسالم است. انتقاد از دولت اسرائيل و سياست آن کشور پوششي براي ابراز يهود ستيزي هميشگي است.
حتي بي آن که اين ديدگاه تقليل دهنده را تاييد کنيم، طرح سوال «چرا فلسطين؟» حقانيت دارد. حتي ميتوان گفت که اين پرسش سودمند هم است زيرا امکان مي دهد در مورد جايگاه مرکزي کنوني اين کشمکش در سطح جهان بيانديشيم. همان جايگاهي که ويتنام در سال هاي دهه ١٩٧٠-١٩٦٠ و آفريقاي جنوبي در سال هاي دهه ١٩٨٠-١٩٧٠ به خود اختصاص داده بودند.
اينک، فلسطين جاي آن ها را گرفته است. به چه دليلي؟ چرا که در اين ابتداي قرن بيست و يکم، فلسطين لحظه خاصي از تاريخ روابط بين المللي را متبلور مي کند. فلسطين آخرين «واقعيت» استعماري است که از تقسيم امپراتوري ها بوجود آمده و نمادي است از استمرار وجود روابط غيرعادلانه ميان شمال و جنوب و همچنين اراده پايان بخشيدن بر آن. نظير نمونه هاي ويتنام و آفريقاي جنوبي. فلسطين الگوي بي عدالتي است که هرگز جبران نشده است. مداخله ايالات متحده بمثابه قدرت عمده جهاني و درگيري اسرائيل بمنزله قدرت اصلي منطقه اي بر اهميت جايگاه آن مي افزايد.
پس زمينه
اهميت استراتژيکي فلسطين ( و خاورميانه) که طولاني شدن غير طبيعي رقابت هائي را که در مرکزش قرار داشت، توضيح مي دهد، و حالت «مقدس» اين سرزمين، زمينه رودرروئي را فراهم مي کند، حتي اگر اين عوامل ريشه هاي نخستين اهميتي نيست که امروز اين منازعه برخوردار است.
شرق که در چهارراه سه قاره قرار دارد، گذرگاه بخش بزرگي از بازرگاني جهاني است. از قرن نوزدهم، تسلط بر اين منطقه از نگاه حکومت لندن اساسي بود. انگلستان قصد داشت از طريق کانال سوئز، راه هندوستان، جواهر امپراتوري اش را محافظت کند. علاوه بر آن، در قرن بيستم، اين منطقه غني ترين ذخيره نفت در جهان شد. حتي پيش از درگيري هاي ميان دو امپراتوري روس و عثماني، مناقشه بر سر فلسطين سر گرفته بود. اين رودرروئي تا دوران تحرکات پيش از جنگ دوم جهاني ادامه يافت ، به هنگام جنگ سرد شدت گرفت و در برابر«نظم جديد جهاني» که خود حاصل فروريزي اتحاد شوروي است ايستادگي کرد، و همچنان ادامه دارد بي آن که روزنه اي از نور در آن سوي تاريکي به چشم بخورد. هانري کوي، وزير جمهوري سوم فرانسه [١٩٧٠-١٨٨٤، چند بار وزير در سال هاي ١٩٢٤ تا ١٩٤٠]، مدعي بود که هيچ مشکلي توان مقاومت در برابر فقدان راه حل را ندارد، فلسطين يک مثال برعکس دردناکي است.
از سال ١٩٦٧، بروز جنگ هائي که برخي تا آستانه رودرروئي هاي ميان دو بلوک هم پيش رفتند، خاورميانه را پيش صحنه حوادث کرده است. جنگ ژوئن در ١٩٦٧، جنگ فرسايشي ميان مصر و اسرائيل (١٩٧٠-١٩٦٨)، جنگ اکتبر موسوم به رمضان يا کيپور (١٩٧٣)، جنگ داخلي در لبنان در سال ١٩٧٥ با شرکت فلسطيني ها و اشغال جنوب لبنان به دست ارتش اسرائيل، تهاجم اسرائيل به لبنان (١٩٨٢)، انتفاضه نخست (١٩٩٣-١٩٨٧)، انتفاضه دوم از سپتامبر ٢٠٠٠ همراه باموج سوءقصدهاي انتحاري، جنگ با حزب الله (٢٠٠٦)، تهاجم اسرائيل به غزه (٢٠٠٩-٢٠٠٨) و تازه اگرسخني از آتش سوزي هاي متعدد در خليج [فارس] به ميان نياوريم، هيچ کشمکش ديگري چنين جائي و آن هم در زماني اين قدر طولاني در برنامه هاي خبري به خود اختصاص نداده است.
بعد ديگر اين درگيري ها، «مقدس» بودن فلسطين است. طي قرون، نام بيت المقدس (و يا اروشليم)، بيت لحم و الخليل (هبرون) در حافظه پيروان سه مذهب بزرگ يکتاپرست طنين انداخته است. اگر چه جنگ هاي صليبي پوششي براي جاه طلبي هاي ديگر بود، ولي اين جنگ ها در طول صدها سال، مردان و زنان دو کرانه مديترانه را به سلطه خود درآورد. يهوديان مذهبي به فلسطين ميرفتند تا در آنجا مرده و به خاک سپرده شوند. هنگامي که از قرن دوازدهم، اين سرزمين ها بصورتي دائمي تحت تسلط قدرت هاي اسلامي در آمدند، جماعت قابل ملاحظه اي از مسيحيان (وحتي يهوديان) در آن جا زندگي مي کردند و فلسطين زيارتگاه يهوديان و مسيحيان باقي ماند. در آن زمان، براي مسافرت نيازي به ويزا و هيچ مدرک شناسائي نبود ولي ملاحظات ايمني وسفر دريائي يا زميني طولاني آن ها را پر مخاطره مي کرد.
در قرون هيجدهم و نوزدهم ، تپه هاي بيت المقدس و باغ هاي زيتون فلسطين جاذبه اي بود براي داستان پردازان و نقاشان فرانسوي و انگليسي. هر نامي، هر سنگي يادآور پيدايش مذهبي يا کتابي مقدس، گذر موسي از صحراي سينا، موعظه عيسي مسيح در کوهستان بود، حتي براي مسافراني که ايمان ژرفي هم ندارند. از ديرباز، مديترانه عمدتا دريائي است براي تبادلات انساني و فرهنگي تا نفاق. و روحيه جنگ هاي صليبي هميشه بر «درياي ميانه» نمي وزيد...
باوجود اين، موردي را ناديده گرفته اند. و آن وجود انديشمندان پروتستان بود که صحنه هائي از کتاب مقدس و بويژه قيامت را بصورت نمايش اجرا مي کردند، «بازگشت» يهوديان به فلسطين و سپس تغيير مذهب آنان را مرحله ضروري براي آمدن منجي مي پنداشتند. اعتقاد به بازگشت مسيح تاثيري ذاتي بر سياست بريتانيا داشت همان طوري که اکنون بر سياست آمريکا دارد.
بر عکس، با افول نسبي جاذبه اديان، ايدئولوژي نويني ظهور کرد که ناسيوناليسم بود.در پايان قرن نوزدهم، سازمان جهاني صهيونيستي تاسيس شد که ايجاد دولت يهود در فلسطين را مطالبه مي کرد. و همان زمان، يک جنبش تجديد حيات عربي موسوم به «نهضت» آرزوي استقلال اعراب را در مقابل امپراتوري عثماني و همچنين قدرت هاي اروپائي متبلور مي کرد.
هنگامي که نيروهاي متفقين در سال ١٩١٨ بيت المقدس را «مجددا فتح» کردند، موجي از اعتراض در جهان اسلامي راه افتاد. اين «تسخير» فروپاشي امپراتوري عثماني، آخرين امپراتوري بزرگ مسلمان را تاييد کرد. اغلب فراموش مي کنند که امپراتوري عثماني پيشرفته ترين قدرت قاره اروپا در قرون پانزدهم و شانزدهم بود. و همراه با آن، فروپاشي خلافت، نماد اتحاد امت (والبته تا حدي اتحاد قلابي) و نيز «عقب ماندگي» که جهان عرب و بطور کلي جهان توسعه نيافته در آن فرو مي رفت، نيزصحه گذاشت . با اين پيروزي، اوج تسلط اروپا بر کره خاکي شکل گرفت.
تسخير بيت المقدس را که از جاه طلبي هاي صرفا «ژئوپوليتيکي» پيروي مي کرد، مي توان انتقام شکست جنگ هاي صليبي تلقي کرد. مگر يک ژنرال فرانسوي پس از فتح دمشق در سال ١٩٢٠، بر مزار صلاح الدين حاضر نشده و گويا چنين نگفت: «صلاح الدين، ما بازگشته ايم»؟
بريتانيا که در سال ١٩٢٢ قيمومت فلسطين را در جامعه ملل کسب کرده بود، ماموريت يافت تا «معاهده بالفور» (٢ نوامبر ١٩١٧) را نيز به اجرا در آورد که لندن را متعهد مي کرد تا براي ايجاد يک «موطن ملي براي يهوديان» نظري مساعد داشته باشد. روياروئي شکل امروزي خود را يافت ولي فلسطين همچنان جاذبه اش را براي زائران يهودي، مسلمان و مسيحي حفظ کرد. آنان براي اداي مراسم مذهبي و زيارت به آنجا ميرفتند. بعد «مقدس» اين سرزمين هرگز زدوده نشد حتي هنگامي که در گيري ها شکل ملي به خود گرفت. حتي اگر آن را مبارزه قوم يهود براي بازگشت به موطن خود (حتي با درگيري با امپراتوري بريتانيا در اوائل سال هاي دهه ١٩٤٠) فرض کنيم يا بمثابه مبارزه فلسطينيان عليه بريتانيا و مهاجرت صهيونيستي. اين بعد از مسئله با در نظر گرفتن زمان، همواره با شدت کم و بيش به مهاجرت اين يا آن ياري رسانده و آنان را بسيج کرده است. نه ويتنام و نه آفريقاي جنوبي هرگز چنين ميراث فرهنگي و مذهبي را در حافظه ناخودآگاه جمعي جنبش ها و افرادي که براي آرمانشان دل بستند، به حرکت در نياوردند.
نسل کشي يهوديان
آزار يهوديان و نسل کشي آنان به هنگام جنگ جهاني دوم بمنزله نقطه تلاقي مذهب، سياست و تاريخ برتاريخ فلسطين تاثير گذاشته است و البته اين تاثير در هر دوره اي متفاوت بود. پيش از سال هاي دهه ١٩٢٠، جنبش مهاجرت يهوديان به فلسطين محدود بود و صهيونيسم در ميان يهوديان جهان اقليتي را در بر گرفته و با شکست روبرو شد. دو عامل حرکت چرخ تاريخ را دگرگون ساخت: بسته شدن مرزهاي آمريکا (و تا حدودي اروپاي غربي) به روي مهاجرين و سير نازي ها به سوي قدرت و تشديد يهود ستيزي در آلمان و اروپاي شرقي. از آن جائي که مرزهاي کشورهاي ديگر به روي يهوديان بسته شده بود، شمار مهاجرت يهوديان به فلسطين رو به فزوني گذاشت.
دوره ١٩٣٦ تا ١٩٣٩ نقطه عطفي مهم در سرزمين مقدس است. شورش فلسطينيان سرکوب شد؛ جنبش صهيونيستي پس از اين که با مهاجرت شمار زيادي از يهوديان اروپا تقويت شد، با تشکيل ميليشياي نيرومندي تحول يي شوو (جامعه يهودي در فلسطين) را به تقريبا يک دولت با نهادهايش، اقتصاد، احزاب و ارتشش و ... تکميل کرد. اين زمان، تاريخ واقعي تولد دولت اسرائيل و دگرگوني «مسئله يهود» است. زيرا در قرن نوزدهم، يهوديت با نفي ناسيوناليسم اروپائي مترادف بود؛ صهيونيسم با تکيه به مستعمره سازي در فلسطين يهوديان يي شوو را به يک جامعه ملي متحول ساخت که شماري از اروپائيان با آن هويت يافته و در بستر آن راه خود را درد مي يافتند. اين عاطفه را از همان سال هاي دهه ١٩٢٠، ميتوان در ميان روشنفکران و روزنامه نگاراني که محصول موفقيت طرح استعماري بودند، مشاهده کرد. (در اين باره کتاب ژوزف کاسل، سرزمين عشق را بخوانيد، ١٩٢٧) نسل کشي يهوديان در دوران جنگ جهاني دوم، نقش عمده اي در تصويب طرح تقسيم فلسطين در مجمع عمومي سازمان ملل متحد (٢٩ نوامبر ١٩٤٧) نداشت. گرچه آشکارا عطوفت افکار عمومي شمال را نسبت به دولت جديد بر انگيخت اما هنوز جايگاه مرکزي را که در سال هاي دهه ١٩٦٠ کسب کرد، بدست نياورده بود. دليل آن اين بود که رهبران اسرائيل مي خواستند چهره يهوديان رزمنده را متجسم کنند، درست برخلاف کساني که «گذاشتند تا آنان را به قربانگاه هدايت کنند»؛ از سوي ديگر يهوديان را به همان صورتي قربانيان نازيسم به شمار آوردند که اسراي سياسي و کولي ها را.
سه عامل، يعني محاکمه آيشمن در ١٩٦٢، جنگ ژوئن در ١٩٦٧ و «برملا شدن» همدستي با نازي ها در فرانسه و اروپا بعد تازه اي به نسل کشي بخششيد و به شکلي بارز بر برداشت از مناقشه اسرائيل فلسطين و همچنين جهاني شدن آن تاثير گذاشت.
دگر گوني چارچوب بين المللي موقعيت جديد فلسطين
در چنين پيش زمينه تاريخي، استراتژيکي و مذهبي بود که فلسطين در سال هاي ١٩٩٠ ، بويژه پس از آغار انتفاضه دوم (نوامبر ٢٠٠٠) در صحنه جهاني مطرح شد. اين کشمکش جايگاه تازه اي يافته و بعدي پيدا کرد که به يقين در سال هاي دهه ١٩٧٠ و ١٩٨٠ نداشت، هنگامي که در بهترين حالت جنبش فلسطين را مبارزه اي شبيه به مبارزات ديگر و در بدترين حالت توسعه ساده جنبش ملي گراي عرب و غيرقابل مراوده تلقي مي کردند. بسيج چند گروه چپ افراطي در اروپا به طرفداري از فلسطين پس از سال ١٩٦٧ که وزنه مسئله يهود و «برملا شدن» مختصات نسل کشي در اروپا و مسئوليت دولت هاي اروپائي در تکوين آن(ترجمه کتاب رابرت پاکستون «فرانسه ويشي به زبان فرانسه در سال ١٩٧٣) ، برد مسئله فلسطين را محدود مي کرد، که عمدتا در همبستگي جهاني ضد امپرياليستي و روياي بزرگ انقلاب جهاني مفهوم مي يافت. از نگاه ژان ژنه در «يک اسير دلباخته» فلسطين در مرکز «يک انقلاب پر شکوه به شکل دسته گل هاي آتشين که از بانکي به بانک ديگر، از اپرائي به اپراي ديگر، از يک زندان به کاخ دادگستري مي جهد» قرار داشت.
بعد ها، اوضاع تغيير کرد، فلسطين نظير ويتنام و افريقاي جنوبي در گذشته، از واقعيت روابط بين المللي پرده بر مي دارد. سلطه غرب بر جهان و افزايش اعتراضات نسبت به آن، مهر خود را بر روابط بين المللي کوبيده است. دوران دو قرني که مشخصه بارزش فتوحات اروپا در جهان بود، به پايانش نزديک مي شود.
صحنه بين المللي در اثر فروپاشي شوروي دچار دگرگوني شد و اين واقعه به انديشه هائي که ميخواست مبارزه بر حول فلسطين و اسرائيل را در جبهه جنگ سرد ثبت کند، پايان داد. به هر حال حتي اگر از سال ١٩٦٧ «اردوگاه سوسياليستي» از اعراب و ايالات متحده از اسرائيل حمايت مي کرد، جايگاه مناقشه در جدول شرق-غرب همواره تنگ بود. مختصه چشمگير دوران پس از ١٩٩٠ همچنين جا افتادن ايالات متحده به عنوان تنها ابر قدرت بود.
فرانسيس فوکوياما حتي از «پايان تاريخ» و پيروزي برگشت ناپذير الگوي دموکراسي ليبرال سخن مي راند. بيست سال بعد،با گرفتاري آمريکا در عراق (و نيز افغانستان) و بحران اقتصادي و مالي، پويائي جهاني تحت تاثير تنگ نفسي غرب قرار گرفته است. جايگاه نظم پيشين بين المللي با تثبيت موقعيت چين، برزيل، هند، و شماري از کشورهاي تحت سلطه در گذشته و نيز در بستر مبارزات دگر جهان خواهي (آلترموندياليست) و جنبش هاي اعتراضي موقعيت پيشين خود را از دست داده است. اين «رستاخير» عليه نظام کهنه فقط شامل زمينه سياسي يا اقتصادي نشده بلکه فرهنگ و تاريخ را نيز در بر مي گيرد.روايت تاريخ زير سوال رفته است، روايتي که تا کنون اروپا و ايالات متحده در آن مقام برتري را اشغال مي کردند، در حالي که کشورهاي جهان سوم به نوعي به اطاق انتظار انتقال يافته بودند. به موازات آن، ايده «جدال تمدن ها» و «تهديد اسلامي» در اذهان جاي گرفت.
از سوي ديگرتصاوير خاورميانه صحنه هاي تلويزيون هاي جهان را پر کرد. در اروپا و ديگر نقاط جهان، از طريق اين خبر رساني ها به بيشترين اطلاعات در مورد اين درگيري ها دست يافتيم. اگر چه چون و چرا و محتواي اين اخبار از کنترل ما خارج است، اما هر يک از ما، هزار و يک گزارش را ديده يا شنيده و يا تحليل کرده ايم. انقلاب تکنولوژيکي اواخر ١٩٨٠ و ابداع سيستم ديجيتالي و تاسيس فرستنده هاي تلويزيوني خبري زنده به بينندگان امکان مي دهد تا رويداد ها را بصورت مستقيم دنبال کنند. تاسيس فرستنده هائي که مشهورترين شان الجزيره است، انحصار کانال آمريکائي سي ان ان بر اخبار جنگ اول خليج فارس (١٩٩١-١٩٩٠) را شکست و استفاده افراد حاضر در صحنه از تلفن هاي همراه يا دوربين ويدئو عموميت يافت و در نتيجه از زمان فروپاشي شوروي و ناپديدي «اردوگاه سوسياليستي»، براي اولين بار مي توان شاهد روايت هاي متفاوت از رويدادهاي جهاني بود. روايت هاي تلويزيون الجزيره و فرستنده هاي تلويزيوني جنوب نفوذ گسترده اي دارند بويژه که اين رسانه ها از معيار هاي حرفه اي غربي سود مي برند.
دست آخر، بخش مهمي از مهاجران عرب و مسلمان در ايالات متحده، آمريکاي لاتين و اروپا که فلسطين را به مثابه «استعاره» اي از وضعيت خود تلقي مي کنند، و نيز نقش جوامع يهودي در جهان که اکثريت شان به اسرائيل و سياست آن تعلق خاطر دارند، به جهاني شدن مشاجره مي افزايد.
فلسطين ابعاد متعددي را در ماجرا وارد مي کند. در اين ميان، سه عامل موقعيت مرکزي آن را بهتر توضيح مي دهد: بازگوئي تاريخ استيلاي استعماري که مدت ها انکار شده بود؛ استمرار بي عدالتي و نقض دائمي حقوق بين المللي؛ سياست «يک بام و دوهوا» ئي که شماري از روشنفکران و حکومت هاي غربي در برداشت از مناقشه بکار مي برند. فلسطين که نقطه تلاقي شرق و غرب، جنوب و شمال است، هم نماد تاريخ کهن است و هم نماد تکوين جهان نوين.
مدت هاي مديد، تاريخ مسلط اصطکاک خاورميانه اي در «معجزه اي » خلاصه مي شد که از ايجاد دولت يهودي در فلسطين و بازگشت اين ملت به سرزمين خويش که دو هزار سال پيش از آن اخراج شده بود سرچشمه مي گرفت. و آن را به اين صورت بيان مي کردند که «ملتي بدون سرزمين براي سرزميني بدون مردم»، که صحرا را به مزرعه بدل خواهد ساخت و نماد آن نيزسوسياليسم کيبوتص ها بود. جنگ ١٩٤٩- ١٩٤٨ را جنگ داوود با جالوت تلقي کردند . با اين ادعا که تعداد کمتر سربازان و با تجهيزات بدتر که برخي از آنان بازماندگان نسل کشي يهوديان در اروپا بودند، در برابر ارتش هاي ائتلافي عربي مقاومت کردند. هيچکس به معني واقعي کلمه، اخراج صدها هزار فلسطيني را نديده بود ( به کتاب دومينيک ويدال، «اسرائيل چگونه فلسطيني ها را اخراج کرد» (١٩٤٩-١٩٤٧) – انتشارت آتليه، پاريس- ٢٠٠٧ Comment Israël expulsa les Palestiniens (١٩٤٧-١٩٤٩), مراجعه کنيد) .
چند دهه ضروري بود و بويژه به خاطربررسي و کار مورخين نوين اسرائيلي، تا آن چه را که در جنگ ١٩٤٩-١٩٤٨ بر سر فلسطينيان آورده بودند و نيز اخراج گسترده آنان فراتر از کشورهاي عرب به گوش همگان برسد. اين بازگشت سرخورده همراه با جنبشي که در همه مستعمرات پيشين به چشم مي خورد، مقارن شد تا تاريخي را بازنويسي کند که تا آن زمان در چنگال تفاسير غربي محبوس بود. آن چه در فلسطين تعيين کننده است، همچنين بررسي تاريخ جهاني در قرن هاي نوزدهم و بيستم و سياست استعماري و پيامدهاي آن بر جهان است.
بعد دوم، تداوم بي عدالتي سياسي است که نظاير آن در نقاط ديگر جهان کم و بيش تا حدودي جبران شده است. اکثريت بزرگي از خلق هائي که در سال هاي ١٩٩٠-١٩٧٠ به استقلال رسيدند - و آخرين نمونه هايش آفريقاي جنوبي، ناميبي، تيمور شرقي هستند – مويد اين حقيقت است که مستعمره سازي از کره خاک زدوده شده است. فلسطين بيانگر اين امر است که به مدت طولاني مهر استعمار بر تاريخ معاصر خورده است. و اين که پايان سياسي آن نه بمنزله مرگ ساده آن بوده و نه اين که بي عدالتي هائي که محصول استعمار ست، زدوده شده اند. صفحه اي از تاريخ باقي است که نميتوان آنرا به سادگي ورق زد. بر خلاف سرخ پوستان آمريکا يا بوميان استراليا و زلاند نو، فلسطيني ها هم اکنون حضوري قوي و گستره در سرزمين ملي شان دارند و فقط به خاطر حضورشان است که بر حول موجوديت آنان فشاري وارد مي شود که بدون در نظرگرفتن جوانب مبارزه آنان، به اين سادگي ها زدودني نيست.
سرانجام، عامل سوم، پديده «يک بام و دو هوا» است که در ايالات متحده و اروپا اعمال مي کند ( و اين امر تنها به دولت هاي آنان محدود نشده و شامل گروهي از روشنفکران اين کشورها نيز مي شود). غالبا شنيده مي شود که تحليل اختلافات اسرائيل – فلسطين از قواعد ديگري پيروي مي کند و اين که داوري در مورد اسرائيل بايد از قوانين مشخص ديگري تبعيت کند. اين امر تا حدودي درست است ، اما نه درجهتي که عده اي تلاش مي کنند به آن بدهند. آيا نمونه اشغال ديگري را سراغ داريد که سازمان ملل به مدت بيش از چهل سال آن را محکوم کرده باشد و وضع همچنان ادامه داشته باشد؟ کدام نمونه ديگري را سراغ داريد که اشغالگر يا نيروي فاتح بتواند ٥٠٠ هزار مستعمره نشين را در سرزمين هاي اشغالي ساکن کند – امري که در حقوق، «جنايت جنگي» خوانده مي شود – بدون اينکه جامعه بين المللي کوچکترين مجازاتي اعمال کند؟ کدام نمونه ديگري وجود دارد که قدرتي تهاجمي نظير تجاوز به غزه در دسامبر ٢٠٠٨ به راه اندازد و به روشني اعلام کند که از روش هاي «نامتناسب» استفاده کرده است ، قدرتي که مرتکب جنايات جنگي و جنايت عليه بشريت شده است؟ لحظه اي فرض کنيم که دولت صربستان خود را دولت صربي ها اعلام کند، فکر مي کنيد که جامعه بين المللي در مقابل اخراج همه اقليت هاي قومي اين دولت، چه واکنشي نشان مي دهد؟ در حالي که اسرائيل خود را «دولت يهود» مي خواند و در عمل ١٥ در صد از جمعيت خود را (بدون محاسبه اعراب بيت المقدس) کنار مي گذارد، در حالي که به اين افراد حق راي هم داده است. در اين رهگذر توضيح مهمي ضروري است. اگر کشمکش هاي ديگر حتي مرگبارترين شان از چنين توجهي برخوردار نيستند، چه جنگ کنگو و ميليون ها کشته اش را در نظر بگيريم ، چه مناقشه سريلانکا را – بخاطر اين است که آنان در «چهارراه» روابط ميان شمال و جنوب که از اوايل قرن نوزدهم در مرکز تاريخ است، قرار ندارند.
درست است که تعدادي از دولت هاي عربي (يا غير عربي) که در حرف از فلسطين دفاع مي کنند، در کشتار آنان ترديدي نکرده اند و درست است که اين رژيم ها ديکتاتوري يا خودکامه اند و قصد آنان در سوءاستفاده از قضيه فلسطين منحرف ساختن افکار داخلي اين کشورها از اصلاحات داخلي ضروري است. آنان در وضعيتي نيستند که خود را قهرمان قضيه فلسطين معرفي کنند. اما درستي قضيه فلسطين به «کيفيت» مدافعانش بستگي ندارد. کليه حکومت هاي آفريقائي که برخي قابل مراوده هم نبودند، آپارتايد را محکوم مي کردند. در اصل ماجرا تفاوتي نميکند. فلسطين نمونه يک بي عدالتي فاحش است و اين بي عدالتي احساسي است که جنبش هاي همبستگي در سراسر جهان دارند.
در واقعيت، غرب با استفاده از نسل کشي از تعميم قواعد تحليل بين المللي رايج و همه گير به اين مناقشه خودداري مي کند. در هر جاي ديگر از حقوق بين المللي، حقوق انساني، حق مطبوعات و روزنامه نگاران در خبر رساني آزاد جنگ ها و لزوم متناسب بودن عمليات دفاع مي کنند. از زياده روي هاي صربي ها نسبت به اهالي کوسووو که اغلب واقعي و نيز گاهي ساختگي بود، براي توجيه مداخله نظامي ناتو در صربستان استفاده کردند. بدرستي رفتار روسيه نسبت به چچن ها را محکوم کردند و اين درست است که عمليات تروريستي شورشيان در مسکو يا نقاط ديگر اعمال ارتش سرخ سابق را تبرئه نمي کند. اما، هنگامي که «چهارمين (يا سومين) ارتش جهان» به باريکه زمين غزه که بيش از يک و نيم ميليون نفر را روي هم انباشته اند، حمله مي کند، مدرسه ها را بمباران کرده، صدها غيرنظامي را کشته و همه ساختار جامعه را ويران مي کند، و در مقابل، حکومت هاي غربي و برخي روشنفکران در مورد آن چه از مصاديق جنايت جنگي و جنايت عليه بشريت است، توجيه و بهانه مي تراشند، چه بايد گفت؟
جدال تمدن ها يا داو سياسي؟
اين قرائت سياسي در مقابل قرائت ديگري طرح مي شود که فلسطين را در مرکز روياروئي ميان جهان يهودي-مسيحي و جهان اسلامي قرار مي دهد يا آن را بهانه ساده مي انگارد براي يهود ستيزي ابدي. بينش «جنگ تمدن ها» را ميتوان در هر دو طرف دعوا مشاهده کرد. نوعي از خبر رساني نادرست که تازگي هم ندارد، شايسته يادآوري است. برخي محافل در دوران جنگ سرد، جنگ ويتنام و حتي مبارزات در آفريقاي جنوبي را پيش درآمد ناجوري براي جدال شرق و غرب ارزيابي مي کردند. نلسون ماندلا را که اکنون به عرش مي برند، تروريست مي ناميدند وحتي عفو بين المللي حاضر نبود او را «زنداني عقيدتي» بشناسد چرا که از مبارزه مسلحانه پشتيباني مي کرد. در آن زمان، هراس از کمونيسم ترمزي در مقابل همبستگي شمرده شد، ولي با شدتي کمتر از آن چه در مورد اسلام سياسي وجود دارد.
از اين پس دو مترسک برپا کرده اند. ترس از «بازگشت» اسلام و ظهور مجدد يهود ستيزي موقعيتي که حماس (و همچنين حزب الله) در مقاومت به خود اختصاص داده اند، بسياري از خيرخواهان را در غرب فلج کرده است. چنين بر مي آيد که همبستگي با ويتنام با وجود نقش مرکزي کمونيسم، آسان تر از همبستگي با فلسطين بود که بخش قابل توجهي از آن به جنبش اسلام گرا تعلق خاطر دارند. ميتوان پاسخي کوبنده داد که در تاريخ، مذهب الهام بخش تعدادي از جنبش هاي ضداستعماري بود. مهدي (محمد ابن عبداله رهبر مذهبي سودان) که بدون ترديد «ارتجاعي» بود، بنام مذهب در سودان و در اواخر قرن نوزدهم عليه حضور بريتانيا شورش کرد. آيا فقط به اين دليل که پادشاهي بريتانيا کشوري دموکراتيک و منسوب به عصر روشنگري بود، مي توان اين شورش «ارتجاعي» را نکوهش کرد؟ بدون ورود در بحث پيچيدگي و گونه گوني تشکلات اسلاميست،آيا مي توان به يقين معتقد بود که اگر آنان به پيروزي برسند، حکومت هائي بر پا خواهند کرد که از رژيم هاي «لائيک» الجزاير، عراق و سوريه و حتي مصر، سرکوبگر تر باشند؟ حق مقاومت در برابر ستم بيگانه حقي جهانشمول است که همه خلق ها به رسميت مي شناسند. غرب چه حقي دارد که آن را براي برخي بپذيرد و براي بقيه رد کند. و چه بسا «مذهب» پوششي باشد که در شرايط کنوني، جنبش هاي مقاومت عليه بي عدالتي به عاريت گرفته باشد.
اين واقعيت نبايد مانع از هشياري نسبت به آينده شود، بدين معني که چشم ها را نبسته و از کساني حمايت کرد که خواهان ايجاد جامعه فلسطيني دموکراتيک تر و عادلانه تر در آينده باشند. تنها اراده پايان بخشيدن به بي عدالتي همان طوري که در طول تاريخ به اثبات رسيده، براي بنياد جامعه اي دموکراتيک کافي نيست. وزنه شوآ (هولوکاست) در غرب بسيار است. گروهي از جمله در حيطه اسلامي گمان دارند که صاف و ساده از نسل کشي ابزاري ساخته و براي فريب بکار مي برند، و يا حتي اين که هولوکاست وجود خارجي ندارد و يا فکر مي کنند که شايسته جايگاهي نيست که تاريخ نگاري برايش قائل شده است. شماري از نيروها در شمال معتقدند که نسل کشي واقعه بارز تاريخ اروپا ست و هر تشبثي براي تقليل اهميت آن محکوم کردني است. آيا مي شود اختلافات را به کناري نهاد؟
توم سگو مورخ اسرائيلي دو درس متضادي را که جامعه اسرائيل مي تواند از نسل کشي يهوديان بگيرد، چنين خلاصه مي کند: ١- هيچکس حق ندارد «ضروريات اخلاقي نظير احترام به حقوق بشر را به اسرائيلي ها يادآوري کند»، چرا که يهوديان رنج فراوان کشيده و حکومت هاي خارجي از ياري رساني به آنان ناتوان بودند؛ ٢- برعکس مي توان فکر کرد که نسل کشي «اخطاري است به همه براي حفظ دموکراسي و مبارزه با نژاد پرستي و دفاع از حقوق بشر» و در نتيجه امروز دفاع از فلسطيني ها... با وجود اين، واکنش ها و حساسيت ها در شمال و جنوب از يک قماش نيستند، چه در مورد روش هاي مبارزه، تروريسم، مشروعيت اسرائيل، ومحتواي راه حل سياسي و غيره.
در اين نبرد، مبارزه با يهودستيزي اهميت دارد. اين مبارزه در بستر يکسان سازي که در دو سو، ميان اسرائيل و يهوديان شاهدش هستيم، دشوارتر شده است. هنگامي که ريشار پراسکيه، رئيس شوراي نمايندگي نهادهاي يهودي در فرانسه (کريف) درباره تهاجم اسرائيل به غزه اعلام مي کند: «من به شما اطمينان مي دهم که ٩٥ در صد از جامعه يهودي فرانسه با سياست اسرائيل و تصميمات ارتش اسرائيل توافق دارند»، ژان فرانسوآ کان روزنامه نگار فرانسوي حق دارد بگويد که گوينده چنين جمله اي را بايد به جرم يهود ستيزي در دادگاه ها به محاکمه کشيد. هنگامي که واعظان مسلمان با نکوهش از يهوديان و تسلط آن بر جهان سخن مي رانند و به پروتکل حکماي صهيون استناد مي کنند، با آنان نيز بايد رفتار مشابهي کرد. مبارزه با ملغمه ها و همه اشکال نژاد پرستي چه نسبت به يهوديان و چه عرب ها و مبازره با تفکر «جدال تمدن ها»، يکي از داوهاي سال هاي آينده است.
کساني معتقدند که تنها راه حل، تاسيس دولت فلسطين در کنار دولت اسرائيل است. افراد ديگري تاکيد مي کنند که مستعمره سازي گسترده در کرانه باختري و بيت المقدس چنين راه حلي را توهم آميز کرده و معتقدند که بايد دولت دوملتي ايجاد کرد که دو مليت عرب فلسطيني و يهودي اسرائيلي درآن از حقوق برابر بهره مند باشند. اما گروه سومي نيز وجود دارد که نمونه آفريقاي جنوبي را پيشنهاد مي کنند يعني ايجاد دولتي از همه شهروندان که در آن هر مرد و زن داراي يک راي باشد. بدون توجه به نوع راه حل، مشکل بتوان تصور کرد که بدون توافق اکثريت جمعيت کنوني سرزمين تاريخي فلسطين، راه حلي وجود داشته باشد. بايد يادآوري کرد که پايان آپارتايد بدين دليل ميسر شد که کنگره ملي آفريقا (ان سي ا) توانست طرحي پيشنهاد کند که همه شهروندان آفريقاي جنوبي (سياهان، دورگه ها و سفيدان) را شامل شده و آنان را در مبارزه متحد کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر