درباره نويسنده، سيدحسن مدنی (صفاءالحق همدانی)
درباره کليات اتفاقهای اشغال ايران، در جريان جنگ جهانی دوم، از منظر سياستمداران و تاريخ نويسان بسيار نوشته شده است، اما از ديد آدمهای عادی که در دل ماجرا بوده¬اند، کمتر گزارشی باقی مانده است، يکی از کسانی که شرحی نسبتا مفصل از آن روزها نوشته است، سيدحسن مدنی ملقب به حکيم صفاءالحق همدانی، پزشک، محقق و شاعر سبک هندی (۱۳۴۰-۱۲۵۶ هجری شمسی) است. وی در هندوستان تحصيل طب کرده، پس از بازگشت به همدان سالها در همدان، اسدآباد و کردستان به عنوان، پزشک، مامور آبله کوبی و رييس تيمارستان کار می کند. صفاءالحق تاليفات متنوعی دارد از جمله: ديوان غزليات سبک هندی، رساله پداگوژی در تعليم و تربيت، رساله درباره محمدبن ذکريای رازی، نمکدان، سفرنامه غرب، پهلوی نامه، گلبن راز.
سيدحسن مدنی ملقب به حکيم صفاءالحق همدانی (راست) و سيدنورالدين مدنی راوی ماجرا
متن حاضر بخشی از کتاب گلبن راز اوست که در سال ۱۳۲۹ شمسی نوشته است و ماجرای متلاشی شدن بخشی از لشکر کردستان در مريوان را در شهريور ماه ۱۳۲۰ هجری شمسی، از زبان پسرش سيد نورالدين که در آن ايام سرباز وظيفه لشگر کردستان بوده، به صورتی مستند و بدون قصه پردازی شرح می¬دهد و خواندن آن برای به دست آوردن تصويری از مناسبات پنهان ارتش رضا شاهی و شرايط ارتش ايران در آستانه اشغال کشور در جنگ جهانی دوم مفيد است. اطلاعات متنوعی که نويسنده می دهد و نگاه انتقادی ای که نسبت به شرايط ايران و تجددمآبی آن دوران دارد، از نکات قابل توجه متن حاضر است.
در اينجا از دايی گرامی ام آقای ميرفخرالدين مدنی که يادداشتهای شخصی پدرشان، مرحوم سيد حسن مدنی (صفاالحق) را در اختيار من گذاشتند، سپاسگزاری می کنم
مقدمه
می¬گويند در يکی از روزهای رژه ارتش ايران، رضا شاه از وابسته نظامی کشوری اروپايی می¬پرسد: به نظر شما اين ارتش در جنگ مقابل يک ارتش اروپايی چقدر دوام می¬آورد، مخاطب پاسخ می¬دهد: دو روز. رضاشاه از پاسخ صريح و واقع بينانه وی رنجيده خاطر شده، چهره در هم می¬کشد. وابسته نظامی آهسته به اطرافيان می گويد: برای اين که اعليحضرت ناراحت نشود، گفتم دو روز وگرنه دو ساعت هم دوام نمی¬آورد!
آنهايی که جنگ جهانی دوم و اشغال ايران توسط قوای متفقين را به خاطر دارند، از چند واقعه مهم معمولا ياد می¬کنند، شکست سريع ارتش ايران در مقابل ارتش شوروی و انگلستان، بمباران شهرها و استعفای رضاشاه. بعضی از قديمی¬ترها، به طنز و کنايه از فرار فرماندهان واحدهای رزمی ايران، با چادر زنانه از مناطق جنگی خاطره تعريف می¬کنند و مرحوم دکتر مصدق هم در دفاعيات خود خطاب به تيمسار آزموده، برای تحقير نظاميانی که محاکمه¬اش می-کنند، با طنز مخصوص خود می¬گويد که شما وقتی برای جنگ می¬رويد بايد تدارکات داشته باشيد، اسلحه برداريد، آذوقه تهيه کنيد، چادر برداريد، که اشاره¬اش به "چادر" معنايی دوگانه دارد که چادر صحرايی و چادر زنانه را شامل می¬شود.
باری آنچه که در آن روزها اتفاق می¬افتد فصلی جديد از تاريخ ايران را رقم می¬زند که به طور خلاصه اين گونه قابل روايت است: سوم شهريورماه ۱۳۲۰ (۲۵ اوت ۱۹۴۱) ارتشهای شوروی و انگليس از شمال و شرق و جنوب وارد ايران می¬شوند.
پس از درهم کوبيدن نيروی دريايی ايران و اشغال آبادان و خرمشهر، ستونهای ديگری از ارتش انگلستان از مرز خسروی گذشته و پس از اشغال تاسيسات نفت شاه (نفتشهر)، به سوی کرمانشاه حرکت می کند و ارتش سرخ شوروی، هم زمان و از چند محور، استانهای آذربايجان، گيلان، مازندران و خراسان را مورد تهاجم قرار می دهد.
اين در حالی است که تنها چندسال از پايهگذاری ارتش ايران میگذرد. توان ارتش ايران، در حد حفظ آرامش داخلی و درگيریهای احتمالی منطقهای است، نه جنگ عليه دو قدرت بزرگ روز. ارتش ايران در سالهای نخست ۱۳۰۰ خورشيدی از ادغام نيروهای «قزاق» و «ژاندارم» و برخی عناصر «پليس جنوب»، تشکيل می شود و از سال ۱۳۱۰ خورشيدی به بعد، از تعداد معدودی افسر که در دانشگاههای نظامی کشورهای پيشرفته و به ويژه فرانسه درس خوانده بودند، بهرهمند می شود. مجموع پرسنل نيروهای مسلح ايران، کمابيش ۹۰ هزار نفر برآورده میشود. بدين سان، با توجه به اين واقعيتها، ارتش ايران توان رويارويی هم زمان با دو قدرت بزرگ آن روز را ندارد.
هنوز چند روز از تعرض نظامی بريتانيا و شوروی عليه ايران نگذشته که سرلشگر نخجوان وزير جنگ، بدون اين که به رضاشاه اطلاع دهد، شورای عالی جنگ را تشکيل می دهد، اين شورا که سرلشگر ضرغامی (رييس ستاد) ، سرلشگر رياضی و سرلشگر يزدانپناه در آن حضور داشتند، دستور ترک مخاصمه را صادر می کند و لشگرهای ۱ و ۲ مستقر در تهران را مرخص کرده، دستور ترک خدمت سربازان وظيفه را صادر می¬کند که در نتيجه اين عمل شتابزده و خام دستانه، پادگانهای تهران و شهرستانها خالی از سرباز شده، دارايی¬های ارتش به يغما می¬رود و سربازان بسياری بدون خرج راه، با وضعی ناگوار، به سوی شهرها و روستاهای خويش روان می¬شوند.
رضاشاه، به محض آگاهی، خشمگين از اين حرکت امرای ارتش ، سرلشگر احمد نخجوان کفيل وزارت جنگ و سرلشگرعلی رياضی رييس اداره مهندسی ارتش و سرپرست رکن دوم ستاد ارتش را مسبب اين طرح تشخيص داده، هر دو را به همراه ديگر ژنرالهايش به کاخ سعدآباد احضار کرده، مورد ضرب و شتم قرار می¬دهد و پس از خلع درجه به زندان می¬فرستد و البته ساير امرای ارتش هم در اين جلسه از رضاشاه کتک می¬خورند. اما، فاجعه بسيار عميق تر از اينهاست. دستهای خيانتکاری که در گرماگرم جنگ، دستور ترک مخاصمه و مرخص کردن سربازها را صادر می کند، از ماهها پيش در لجستيک نيروها اخلال کرده، در نتيجه، مهمات مربوط به توپخانه و ادوات جنگی با ناهمآهنگی ارسال میشوند. به طوری که در همان روز نخست، بسياری از يگانهای توپخانه، امکان آتش ندارند.
پيش از اعلام ترک مخاصمه، يگانهای ارتش به خوبی برابر متجاوزان میجنگد، به طوری که در چند نقطه، آنان را متوقف کرده و خسارت و تلفات قابل توجهی نيز به نيروهای مهاجم وارد می کنند. در اين ميان بايد از پايداری و دليری فرماندهان و يگانهای زير نام برد: سرلشگر شاه بختی (فرمانده لشگر خوزستان) ،، سرلشگر قدر (فرمانده لشگر رشت) ، سرهنگ معتضدی (کفيل فرماندهی لشگر گرگان) و سرلشگر حسن مقدم مراغهای (فرمانده لشگر کردستان و کرمانشاه) . سرلشگر مقدم مراغه ای گويا تنها فرمانده ايرانی است که پس از مقاومت در برابر ارتش انگليس در منطقه سرپل ذهاب، هنگامی که فرمان ترک مقاومت را از مرکز دريافت می کند، شجاعانه با فرمانده انگليسی پشت ميز مذاکره می نشيند و تنها کسی است که قرارداد ترک مخاصمه را با فرمانده دشمن امضا می کند و پس از آن دست از مقاومت برمی دارد.
به دنبال خلع درجه و بازداشت وزير جنگ و ژنرال خاطی ديگر، رضاشاه دو تن از اميران تحصيل کرده ارتش، يعنی سرتيپ عبدالله هدايت و سرتيپ حاج علی رزمآرا را برای مشاوره احضار می کند. آنان با توجه به شرايط موجود، اعلام می کنند که امکان مقاومت وجود ندارد. رضاشاه هم نظر آنان را می پذيرد و روز ۲۵ شهريور ماه (۱۶ سپتامبر) نيروهای روس و انگليس برای اشغال پايتخت به حرکت درمی آيند. رضا شاه از سلطنت استعفا می¬دهد، پسرش به جای او بر تخت می¬نشيند و و روز ۲۶ شهريورماه (۱۷ سپتامبر) نيروهای شوروی و بريتانيا، تهران را اشغال می کنند. همزمان دو ژنرال مضروب و زندانی، آزاد شده، از آنها اعاده حيثيت می¬شود. در اين روزها سربازانی در پی بازگشت به شهرهای خود، بی پناه، بی پول و گرسنه در جاده¬های کشور سرگردانند. يکی از اين سربازان سيد نورالدين مدنی، سرباز وظيفه لشکر کردستان است که پس از رسيدن به خانه ی پدری در همدان، ماجرای بازگشت اجباريش را برای پدر تعريف می کند و پدر که خود نيز پيشينه ای پر ماجرا داشته به نگارش آن می پردازد.
اشغال پالايشگاه آبادان توسط انگليسیها ۱۳۲۰
شرح بازگشت سرباز وظيفه سيد نورالدين مدنی به زادگاهش
سيد حسن مدنی (صفاءالحق) می نويسد: شرح واقعه¬ی لشکر مريوان را فرزندم نورالدين که برای خدمت وظيفه، دو سال در قسمت مريوان کردستان انواع زحمات شاقه را متحمل بود، اجمالاً چنين بيان حال می¬کرد که ما را مانند اسيران به طرف مريوان سوق دادند. مدت دو سال به زحمات شاقه، عنان رضا بدست قائد قضا سپردم و صاحب منصب جاهل طمّاع را به بندگی تن در دادم. آن صاحب منصب جوانی بود، بی¬تجربه و نسبت به تابين¬ها با کمال خصومت و غلظت رفتار می¬کرد و به تابين¬ها فحاشی و بد دهانی می¬کرد. ساير صاحب منصبان، جز يکی دو نفر از کاملين آنها رويه¬شان خوب نبود، حقوق تابين را می¬خوردند و آنها را به فلاکت راه می¬بردند، اگرچه در عده¬ی ما هم جوانان پست بسيار بود و ساغرشان از باده حمق سرشار، ولی چيزی که اسباب اکراه و تنفر بود، اين بود که اعلی و ادنی، نجيب و نانجيب را با يک چوب می¬راندند و هر کس نماز می¬خواند، سخريه و استهزايش می¬کردند و هر کس روزه می¬گرفت، جيره¬اش را که لقمه نان فطير سياهی بود قطع می¬کردند. بعضی از آنان شرب عقارشان کار بود و قرب غلامشان شعار.
اغلب شبها بعد از نوشيدن صهبا، به لحن زابل و رقص کابل، مشغول و فارغ البال از توجه مشمول بودند. به خوردن کباب گوشت خوک راغب و ايراد گرفتن و اشکال تراشيدن تابين را مراقب. گاهی از کثرت شرب، عقار و مدهوش بودند و زمانی از علت خمار کالعِهنِِ المنقوش.
بود چون شير ولی شير عَلَم
نه از و بيم کسی را نه هراس
جلوه¬ها داشت وليکن از باد
حمله ميکرد وليکن کرباس
اسب می¬تاخت ولی در شطرنج
توپ افکندی ليکن در آس
ساز کردی چو عدو نرد جدل
او همی مهره فکندی در طاس
در هفته يک مرتبه آش پلاو به تابين می¬دادند که نه گوشت داشت و نه روغن کافی. برنج آن پاک نشده و چلتوک (شلتوک) از آن گرفته نشده و فضله موش آن بسيار بود. بعضی که ملتفت می¬شدند، صرف نظر از خوردن اين غذا، که بلا بود می¬کردند و سايرين که می¬خوردند و شب بود چشمانشان نمی¬ديد و اغلب مريض می¬شدند و مبتلای شب کوری بودند.
رضاشاه و امرای ارتش
پسر حاجی اسدالله نوحه خوان می¬گفت: «ما يک هنگ، عده بوديم که چهار ماه بايستی خدمت کنيم، تمام مبتلای به شب کوری شديم از آنجا تا همدان کورکورانه آمديم (همچنان که بسياری از متجددين کورکورانه راه تمدن می¬پيمايند و کورکورانه عاشق اروپائيان شده، قبايح اروپا را اشاعه می¬دهند و به نام اصلاحات ملک و ملت خود را خراب می¬کنند) از معين پزشک، درخواست مداوا می¬کرديم از معالجه عاجز بود و می¬گفت: از تهران دوای شب کوری خواسته-ايم، عنقريب دواهای عجيب و غريب خواهد رسيد.»
قند و چای را که دولت قرار داده بود، به کسی از افراد نمی¬¬دادند و محرمانه می¬فروختند، تا زمانی که قشون اجنبی ما را محاصره کرد و صاحب منصبانمان را گرفت، انبارهای قند و برنج و روغن هويدا شد و به دست اجنبی تاراج گرديد.
تا مدتی که ماهی هفت قران و نيم نقد بايستی بدهند، هر ماه چندين بهانه و ايرادات بنی¬اسرائيليه می¬آورند و همگی به دستياری همديگر می¬خوردند. اگر کسی از ولايتش، پدر و مادر يا خويش و اقوامش يا برادرش، خرجی يا سوغات برای او می¬فرستادند، بايستی با مافوق خود از سرجوقه (جوخه) يا ته جوقه مناصفه کند و گرنه کارها خراب و پُل آن طرف آب بود. اگر کسی مريض می¬شد، حسابش با کرام الکاتبين بود. يکی دو نفر معين پزشک هم داشتيم، رسيدگی به بيماران نمی¬کردند و اطلاعات هم نداشتند، حتی مزاج¬دان هم نبودند و به اندازه يهوديهای همدان و پيره زالهای دهات هم اطلاع و تجربه نداشتند، بی¬سواد بودند و رحم و نوع پرستی را جزء اباطيل دانسته، هر کس پول داشت به او دوا می¬دادند. دواهايشان فقط سلفات دوسود رُست کرده و گنه گنه و بعضی اقراص ديگر بود که خود معالج نمی¬دانست چيست و به تمام بيماران، خواه نوبه يا تب غب و يا شطرالغب يا مطبقه يا محرقه يا اسهال يا تب مواضبه يا مفاصل يا سوء القُنيه يا تب ربع يا امراض سودائی يا هر قسم بيماريهای ديگر، همان دوا را می¬دادند و با دکتر خيالی و دوای مثالی، حال بيماران غريب بی¬کس معلوم است چه خواهد بود و هر کس مُرد، معلوم است که پيمانه¬اش پر شده و هر کس شفای غيبی شاملش شد، از برکت وجود حضرت دکتر اُمی بی-تجربه مداوا شده.
و اگر کسی هم شکايت از بی¬اعتداليها می¬کرد به کردستان يا مرکز، عين عريضه او را عودت می¬دادند و شرحی به رؤسا می¬نوشتند که زبان آن فضول را قطع بايد کرد. ويل لِمن شُفعائهِ خُصَمائهِ. کمترين مجازات شاکی، خوردن تازيانه و شنيدن انواع فحش و هتاکی بود که ديگران را عبرتی باشد و ناظرين را پندی، که من¬بعد کسی ديگر ازين فضوليها نکند.
وای بر احوال مشمول و سپاهی کز عراق
با چنين سرکردگان مأمور کردستان کنند
با رجال دولت و شه کيست گويد اين سخن
زودتر تا چارۀ اين درد بی¬درمان کنند
من غريب همه شب به درگاه حضرت قاضی الحاجات به مناجات و عرض حاجات و دعاها در شام و صباح خواندم و مفتاح فلاح خواستم، تير دعايم به هدف اجابت اصابت نمود، رئيس و مافوق من عوض شد و با رئيس پدردار و مسلمانی مصادف و مألوف شدم و به او اظهار کردم که من از خاندان بودم و در اين نظام وظيفه ذليل شده¬ام. پدرم مردی حکيم و به اصول مداواهای قديم و جديد خبير و عليم. همان بهتر که مرا به خدمت معين پزشکی قبول نمايند که تجربه حاصل آرم و تارک فخر بر چرخ اثير سايم، بدبختانه مسئولم مقبول نيفتاد که فضل و هنر ضايع است تا ننمايند.
ورود قشون انگليس به کرمانشاه ۱۳۲۰
مدتی مرا به کار تلفون خانه قشون وا داشتند و زمانی به مشق بيدق. و مدتی در عمل بنائی و ساختمان مشغول بودم. تا اوايل ماه شعبان ۱۲۶۰ قمری (شهريور ۱۳۲۰ شمسی) که جيش اجانب به ناگاه بر ما تاختند و تمام اردو را بيچاره ساختند. و شرحی مبسوط از سوء رفتار صاحب منصبان جاهل بيان می¬کرد که نسبت به مردم، خاصه بيچارگان ظلم¬ها روا می¬داشتند، الکل می¬خوردند و سگها را در آغوش می¬گرفتند، ايستاده می¬شاشيدند و تخم عداوت و کدورت را در زمين دلها می¬پاشيدند، نسبت به برادران سنت جماعت، بد دهانی می¬کردند و در نهانی ايجاد کدورت می¬کردند و با چشم بد نظر به عيالات و دختران دوشيزه و ناموس مردم می¬نمودند.
در آن صفحه به سگ پرستی معروف و به ستمگری موصوف شدند. دف را ز دست درويشان قادری می¬گرفتند و پيروی از خرافات پا دری می¬نمودند، به هر جا ماموريت پيدا می¬کردند ريشه¬ی مردمان را می¬کندند. اعتنا به مال و جان و عصمت مردمان نمی¬کردند. در مساجد و معابد با کفش می¬رفتند و مراعات احترامات مذهب و آئين ديانت را نمی¬کردند، به ساليان دراز، زرها گرد کردند و سيمها اندوختند و خانمانها سوختند و در موقع تهاجم دشمن، تمامی را تقديم دزدان ياغی نمودند، بعضی کشته شدند و عده¬ای اسير اردوهای اجانب شدند، بعضی ديگر کيف-های مملو از اسکناس را که از ده هزار تومان تا سی هزار تومان محتوی بود، تقديم دزدان نموده، به تبديل لباسهای کهنه و پاره، سر خويش گرفتند و راه بيابان در پيش. الدهر يومان يوم لک و يوم عليک. در امثله پيشينيان است که مادر دزدان گاهی سينه خورند و گاهی سينه زنند.
هر که فريادرس روز مصيبت خواهد
گو درايام سلامت به جوانمردی کوش
يک ماه قبل از واقعه¬ی هايله، به الهام غيبی عيال و اطفال صاحب منصب نجيب خود را به سنندج کردستان صحيح و سالم برده و رسانيدم.
باری برويم بر سر بقيه داستان. عده¬ای که اسير اجنبی شديم، خلع سلاحمان نمودند و هر چه تقاضای جنگ کرديم، صاحب¬منصبان رشيد که نقش ديوار بودند اجازه ندادند. عده¬ای هم که از مريوان به کردستان بايستی رهسپار شويم، هر يک حامل دو قبضه تفنگ بوديم که بايستی اسلحه¬ی دولت را ببريم کردستان و تا قريه رزاب که هيجده فرسنگ مسافت است، فقط يک نان برای رفع جوع و غذای سه شبانه روز به ما دادند. در بين راه «خيل چَته» که ياغيانی هستند که باغبان جهل و ستم اين نهالهای گمراهی را غرس نموده و به خون مظلومان درين سنوات اخير آبياری شده¬اند، بر ما تاختند و اسلحه تمام جمعيت نظامی را که آلت مُعطله بوديم، پرداختند.
در منزل ديگر يک عده ديگر آمدند، لباس و کفش و کلاه ما را به غارت بردند، چيزی که تفاوت داشت از ما کسی را نکشتند و بعضی جاها مرد و زن دهات عرض راه، ترحماً نانی به ما می¬دادند. يک عده از ما بيچارگان خسته و مانده برهنه و گرسنه به باغ و بوستان که می-رسيدند، از فرط جوع و گرسنگی غوره نارس و هندوانه¬ی نيمرس خوردند و مبتلا به تب شديد شدند و اغلب در راه و بيراهه ماندند و مردند. من غريب بينوا هم که از سابق نقاهت داشتم، نيمه جانی بدر برده، لخت و برهنه خود را به سنندج رسانيده، قريب يک ماه در بيمارستان لشکر متوقف تا به حمد الله بهبودی در حالم پديد شد و دست غيب ياريم فرمود و شفا يافتم و خرجی از همدان رسيد و به سوی وطن شتافتم. تهيه لباس و تدارک اثاث نموده، با سه نفر از همقطاران به طرف همدان رهسپار شديم.
اواخر ماه رمضان که در شهر (سنندج) بهم خوردگی حاصل کرد، ما چهار نفر به قريه صلوات آباد آمديم، شب را تا چند ساعت در قريه راحت و رفع خستگی کرده و رفقا گفتند تا تاريکی شب حايل است برويم. من مايل نبودم که شب حرکت کنيم چون رفقا تصميم به حرکت داشتند، آنچه منع کردم به سمع قبول نپذيرفتند و می¬رويم و می¬رويم گفتند. ناچار به واسطه تنهائی با آنها همراهی کرده، از عدم حزم و احتياط کرو کور شديم و قريب يک فرسنگ از آبادی دور، در همان گردنه، ده نفر پياده به ناگاه ما را چون حلقه¬ی انگشتری در ميان گرفتند و به مقدار کفايت کتک خورديم و آنچه داشتيم از لباس و توشه و ره¬آورد، تقديم دزان کلان نموده و تا قريه دهگلان لخت و برهنه و سر و پای برهنه، چهار فرسنگ مسافت را پيموديم و از اين پيش آمد ناگوار يکديگر را ملامت می¬نموديم. يک شب در آنجا در خانه پيره زالی پناه آورده و روز ديگر از آنجا به قريه¬ی قروه که شش فرسنگ مسافت است آمديم.
فضل الهی شامل شد که من مبلغ پنج تومان خرجی داشتم¬، در موقع کتک خوردن از راهزنان، شب تاريک بود و موقع تاريکی در زير سنگی پنهان کرده بودم و آن قليل وجه اسباب نجات ما شد که در بين راه به دريوزه و گدائی دچار نشويم و خرج راه و کرايه¬ی ماشين از قروه به همدان را کفايت کرد. روزانه سيم خود را به همدان رسانيديم، شکر حق نموديم که از آن مهلکه رستيم و عاقبت به عافيت پيوستيم. اللهم اجعل عواقب امورنا خيراً به محمد و اله الطاهرين.
منابع:
يادداشتهای شخصی و کتاب گلبن راز تاليف حکيم سيد حسن مدنی، صفاءالحق همدانی.
روزشمار تاريخ ايران از مشروطه تا انقلاب اسلامی تاليف دکتر باقر عاقلی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر