بخش اول
در قرن هیجدهم، آمریکای شمالی برای هزاران نفر اروپایی مهاجر، مظهر آزادی، امید، آرزو و امکانات فراوان برای یک زندگی جدید بود. در صورتی که در همان زمان برای سیاهپوستان آن کشور، بازار مکارهای بود که انسانهای رنگین پوست، در آنجا همچون چهارپایان خرید و فروش میشدند. انسانهایی از این دست نه موجودی اندشمند و سرشار از شور و شوق انسانی، بلکه موجوداتی زنده همانند چهارپایان در نظر گرفته میشدند. منظرههایی از این دست که تاجران انسان، دختری را برسکوی عرضه به خریداران نشان میدادند و برایش تبلیغ میکردند در ردیف عادیترین رویدادهای روزانه بود:
« کالا، دختری است ، زیبا، سالم، تنومند و فربه. دندانهای سالم وخوبی هم دارد.»
سپس از دختر میخواستند که دهانش را باز کند تا خریداران، همانگونه که دندانهای اسب را بررسی میکنند، دندانهای او را نیز ببیند. یا به بازوها و رانهایش دست میزدند تا نشان بدهند که ماهیچههای قوی و سالمی دارد و به خوبی میتواند در دشت، خانه و کارخانه کار کند. و البته که برای تولید مثل هم بینظیر است.
سياهپوستان آفریقایی، از بین خانواده هایشان در روستاها، توسط مردان مسلح ربوده میشدند و در حالی که با زنجیر، برای جلوگیری از فرار، پاهایشان را به هم میبستند، در بدترین و غیر انسانیترین شرایط برای کارهای سنگین با کشتیهای بزرگ به آمریکا میبردند. اینان درست مانند چهارپایان در معرض فروش قرار میگرفتند. فرزندان آنان نیز به افراد دیگر فروخته میشدند.
پدربزرگ «مارتینلوتر کینگ» نیز یکی از همین بردهها بود. در طول قرن 17 و 18 میلادی، زمزمههای غیر انسانی بودنِ بردگی آغاز شده بود. قانون بردهداری در سال 1863، توسط «آبراهام لینکلن» لغو شده بود و در این راه بسیاری جان خود را از دست داده بودند.
***
پس از پایان جنگ داخلی، آمریکا، تبدیل به کشوری گردید قدرتمند و دارای ثروت بسیار. اما رفاه و ثروتی که تنها در اختیار سفیدپوستان آن کشور قرار میگرفت. از سوی دیگر، سیاهان یا خانهنشین بودند یا کاری را که دیگران از انجام آن اکراه داشتند، انجام میدادند. حتی سیاهپوستانی که به آمریکای شمالی رفته و به تحصیلات عالی پرداخته بودند و در ادارات دولتی استخدام میشدند، باز هم در چشم بیشتر سفیدپوستان، «nigger» به حساب میآمدند که مفهومی تحقیرآمیز داشت.
در همان سالها، در آمریکا قانونی وضع شده بود که سیاهپوستان حق رفتن به رستورانها، کافه تریاها و سینماهای سفیدپوستان را نداشتند. حتی در کلیساها که بر اساس گفتههای عیسی مسیح، همهی انسانها برابر بودند، برای آنها جایی مخصوص در نظر گرفته شده بود که از دیگران متمایز شوند.
پس از جنگ داخلی آمریکا، سازمان وحشتناک و نژادپرست «کوکوسکلان» شکل گرفت. که همچون دیگر نژادپرستان، به برتری نژاد سفید، اعتقاد داشتند. در بین این افراد، نیروهایی از پلیس بودند که مانع پیگیری جنایتهای این سازمان میشدند. البته همزمان با شکل گرفتن چنین سازمانهایی، فعالیتهای دیگری نیز در جهت برابری حقوق انسانی و آزادی در حال شکل گرفتن بود.
در این راستا، لازم بود که تظاهرات و اعتراضات شکلیافتهی برابرخواهانه را، شخصی رهبری کند که نقش هماهنگ کننده و با نفوذی داشته باشد. این رهبری آرام و بدون خشونت را در سالهای 1960 – 1950شخصی به نام «مارتینلوتر کینگ» ، به عهده داشت . او رفتار و اندیشههای مردم را در نحوهی برخورد با پدیدهی نژادپرستی نیز دگرگون ساخت و سرانجام، جان خود را هم در این راه از دست داد.
***
«مارتینلوتر کینگ» در 15 ژانویهی 1929 در آتلانتای جورجیا، در جنوب آمریکا به دنیا آمد. پدرش کشیش بود و در بین مردم از احترام خاصی نیز برخوردار بود. در آن زمان که نژادپرستی بیداد میکرد و سیاهپوستان جنوب آمریکا، زیر قوانین ضد انسانی به بدترین شکل زندگی میکردند، کلیسا، هم نوعی پناهگاه برای چنان دردمندانی بود و هم منبعی برای الهام گرفتن و رضایت و آرامش. دیدار از کلیسا و انجام دعا در آن جا، برای چنان انسانهایی، بار خستگی تن و جان را کم میکرد وبه آنها آرامش میبخشید.
«مارتین» کودکی باهوش و بااستعداد بود. در شش سالگی سرودهای مذهبی را در کلیسا میخواند. یکی از روزها که سخنران زبردستی موعظه میکرد، «مارتین» چنان جذب گفتار و حرکات او شده بود که بعدها آرزویش آن بود که بتواند روزی مانند آن سخنران حرف بزند و با سخنانش در وجود انسانها نفوذ کند.
او نیز همچون دیگر کودکان سیاهپوست، آثار تبعیض نژادی و درد عمیق آن را با تمام وجود حس کرده بود. او نیزاجازه نداشت از همان کافه رستورانی نوشیدنی بخرد که سفیدپوستان میخریدند یا از همان توالتی استفاده کند که سفیدپوستان استفاده میکردند. در سینما نیز جای سیاهان در پشت بالکن سینما و کاملا دور و جدا از سفیدپوستان بود. این دو نژاد، هرگز در یک مدرسه درس نمیخواندند، از یک کتابخانه استفاده نمیکردند و حتی پایشان را به یک پارک مشترک نمیگذاشتند.
از حوادثی که به روشنی در ذهن مارتین جوان مانده بود، ماجرایی بود که در 15 سالگی برای او پیش آمده بود. زمانی که آخرین سال تحصیلی دبیرستان را میگذراند. او یکی از اعضای فعال «باشگاه بحث» بود و برای ایراد سخنرانی انتخاب شده بود که به شهر دیگری برود و در مسابقهای شرکت کند. موضوع بحث «مارتین» جوان، «سیاهپوست و موسسات دولتی» بود. او برای چنین گزینشی، احساس غرور میکرد.
در راه برگشت با معلم خود، در اتوبوس بود که سفید پوستی وارد شد. رانندهی اتوبوس از آنها خواست که جای خود را هرچه سریعتر به مرد سفید پوست بدهند. «مارتینلوتر کینگ» راضی به این کارنشد. راننده، او را «سیاهپوست لعنتی» خطاب کرد و باز هم از او خواست که صندلی را ترک کند. «مارتین» جوان به شدت خشمگین شده بود. او از جلسهی سخنرانیای برمیگشت که در مورد آزادی و حقوق سیاهپوستان در جامعه، صحبتها شده بود. حتی برای اجرای این سخنرانی، رتبهی اول را نیز احراز کرده بود. اما اکنون با او چنین رفتار میشد.
این خاطره، تصمیم او را برای امر رهایی از قید تبعیض نژادی، محکمترساخت. وی حرف پدر را هرگز فراموش نمیکرد که میگفت:«مهم نیست که برای چه مدت زمانی با این سیستم تبعیض نژادی زندگی خواهم کرد، مهم آن است که من هرگز آن را قبول نداشتهام و نخواهم داشت و برای مبارزه با آن تا لحظهی مرگ از پای نخواهم نشست.»
«مارتین»، در پانزده سالگی وارد یکی از بهترین کالجهای آن زمان شد، یعنی سه سال زودتر از سنّی که معمولا وارد این مرحله میشوند. جایی که امکان شکوفایی افرادی چون او وجود داشت. و مهمتر از همه تشویق به بحث آزاد، به ویژه در مورد مشکلات نژادی از پایههای آموزشی این کالج بود.
«مارتینلوترکینگ» تصمیم گرفته بود در آینده، پزشک یا حقوقدان زبردستی بشود. اما هم پدرش و هم مدیر کالج، که خود نیز کشیش بود، بر این باور بودند که او با قدرت کلام و استدلالی که دارد، بهتر میتواند در نقش یک سخنران و یا موعظهگر، مردمش را هدایت کند. او هفده سال بیشتر نداشت که اولین موعظهاش را در کلیسایی که پدرش در آنجا کار میکرد، انجام داد. مردم زیادی برای شنیدن حرفهای او آمده بودند و «مارتین» با سربلندی، این آزمایش را پشت سر گذاشت.
بعدها به شکلی پرتلاش و پیگیرانه در رشتهی فلسفه و دین به مطالعه پرداخت و سپس به مطالعه در دینهایی دیگر همچون هندوئیسم، شنتوئیسم، اسلام و مسیحیت ادامه داد. «مارتینلوتر کینگ» عمیقا تحت تاثیر اندیشههای «مهاتماگاندی» بود و همچون او، روش آرام و صلحآمیز را در امر مبارزه میپسندید. او میخوست که انسان با شجاعت اخلاقی خود بتواند روح و اندیشهی دیگران را تعالی بخشد و به خود جذب کند.
«مهاتماگاندی» با کمک مردم هندوستان، توانسته بود در مقابل امپراتوری بزرگ انگلیس ایستادگی کند. طبیعی بود که چنین انسانهایی میتوانستند با درک و شعور و نیز شجاعت اخلاقی و تعهدی که کسب خواهند کرد، در مقابل سیاستمداران و زورگویان پایداری کنند.
او در دوران کودکی، تحت تاثیر شخصیت و کلام پدر، از شیوهی سخنرانی او لذت میبرد. اما حالا دیگر آن را کافی نمیدانست. با دانشی که فرا گرفته بود، در سخنان خود آمیزهای از دانش و احساسات را همراه با شیوهی سخنوری به کار میگرفت. همهی اینها از او سخنرانی چیرهدست و پُرنفوذ میساخت.
از زمانی که «مارتینلوتر کینگ» پانزده ساله در اتوبوس، توسط راننده مجبور شده بود جای خود را به یک سفیدپوست بدهد، سالها گذشته بود. اما در واقعیت، چیزی در این سالها تغییر نکرده بود. دولت از استخدام رانندگان سیاهپوست، سر باز میزد. استفاده از اتوبوس برای سیاهپوستان به شکلی بود که آنها باید فقط در قسمت عقب اتوبوس مینشستند و در صورت نبودن جا، می توانستند از صندلیهای وسط نیز استفاده کنند. چهار ردیف صندلیهای جلو، فقط به سفیدپوستان اختصاص داشت. برای از میان رفتن هر گونه تردید، تابلویی نیز در آن قسمت نصب شده بود که عبارت «ویژهی سفیدپوستان»به درستی به چشم میخورد. گذشته از این، در صورت کمبود جا، یک مرد جوان سفیدپوست، حق داشت زن حامله یا مرد و زن سالخوردهی سیاهپوستی را وادار کند که جایش را به او بدهند.
برای تحقیر بیشتر سیاهپوستان، قانونی وضع شده بود که وقتی برای پرداخت پول بلیت به قسمت جلو اتوبوس میرفتند، برای برگشتن به قسمت عقب اتوبوس، که مخصوص سیاهپوستان بود، باید پیاده میشدند، تا بتوانند از در عقب دوباره سوار شوند. این کار جهت جلوگیری از مزاحمت احتمالی سیاهپوستان، برای سفیدپوستان بود. «مارتینلوتر کینگ» مبارزه با این قانون را یکی از کارهای اصلی خود قرار داده بود.
ب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر