۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

ستمگران از ما عبور نخواهند کرد. رنج محسن يلفانی «در يک خانواده ايرانی»




رنج محسن يلفانی
همنشين بهار


در خبرها آمده بود: «روح سرگشته و پرسشگر مهرداد يلفانی فرزند محسن و مهری يلفاني، آوار تيرگی های اين جهان را تاب نياورد و به ناگاه، جان جوان خود را به روشنی های صبح سپرد...»

مرگ خودخواسته يعنی چه؟!
اگرچه خودکشی فرزند در غربت، بازماندگان را درخود فرو بُرده، به بُهت و سوگ مي‌نشاند، اگرچه غنچه لبخند را بر لبان پدر و مادر و ديگر اعضای خانواده مي‌پژمرد، اما بايد آنرا کاويد و آسيب شناسی کرد. نمي‌شود کسی «آکنده از مهر و اميد و آرزو و تلاش و کوشش» باشد و يکمرتبه چراغ زندگيش را خاموش کند.
من به عمد خودکشی را در زرورق «مرگ خودخواسته» يا «سپردن جان جوان خود به روشنی های صبح» نمي‌پيچم و آنرا در مورد «منصور خاکسار» آن شمع خموش نيز به کار نبردم.
مرگ دکتر حسن هنرمندي، اسلام کاظميه، غزاله عليزاده، نيما پسر آقای ميم آزرم و مجتبی مير ميران هم خودخواسته نبود.
مرگ ژاله (مرضيه، پ) و منصور خوش خبری که در زير چرخهای بيرحم قطار تکه تکه شدند، نيز همين طور است.
جان دادن خليل رحمتی (کاک خليل)، حسين جامعي، کامران فرمانده، حسن ( لر)، مريم (فرشته بوزچلو)... نيز خودخواسته نبود.
در اين مورد در مقاله «گويای حکايتي‌ ست آن شمع خموش / خودکشی «منصور خاکسار» اشاراتی داشته ام.
----------------------------------------------

دفتر اندوه را ببنديم و يلفانی پدر را دريابيم.
نمايشنامه نويس ارجمند ميهن ما محسن يلفاني، زندانی سياسی رژيم پيشين است. وصف او را از محمود دولت آبادی خالق کليدر شنيده بودم.

در زندان شاه افراد انگشت شماری بودند که بر اثر شکنجه پايشان وصله داشت و محسن يلفانی يکی از آنان بود. او و آقای ناصر رحمانی نژاد را شاهين (بازجوی ساواک که بعد از انقلاب تيرباران شد) شکنجه کرد. يلفاني، هم‌پرونده سعيد سلطانپور هم بود...
من ايشان را در بند ۲ و ۳ زندان قصر ديده بودم. پايش زخمی بود و لنگ‌لنگان راه مي‌رفت. شنيده بودم نوشتن برای تئاتر را از سن ۱۵ سالگی شروع کرده و اولين نمايشنامه مهم او «آموزگاران» سر و صدای بسياری داشته و ساواک وی و سعيد سلطان پور را در همين رابطه دستگير کرده است.

آنزمان «علاقه و توجه خاصی به سياست در تئاتر، همچنان که در هنرهای ديگر، رشد کرده بود.»
با وی از سلماس (شاهپور) و نمايش «آموزگاران» صحبت کردم و چون نوجوان بودم و مثل الآن ناآشنا به تئاتر، با متانت و مهر پاسخ سئوالاتم را مي‌داد و از عبدالحسين نوشين و محمدتقی کهنمويی ـ از پيشکسوتان تئاتر و نمايش ايران ـ که در گذشته اسير زندانهای شاه شده بودند، سخن گفت.
----------------------------------------------

محسن يلفانی در زندان هم مي‌نوشت.
محسن يلفانی در زندان نمايشنامۀ تك پرده ای «در ساحل» را نوشت و کتاب «پرورش صدا و بيان هنرپيشه» را از «سيسيلی بری» ترجمه نمود. سيسيلی بری مربی گروه سلطنتی شکسپير بود که يکی از بهترين گروه های تئاتری انگلستان است. بسياری از هنرپيشگان مشهور تئاتر و سينما به طور خصوصی نزد وی آموزش ديده بودند. (مگی اسميت، شون کانري، توپول، پيتر فينچ و ترنس استامپ...)
نويسنده نمايشنامه آموزگاران، «سينمای شوروی و انقلاب اکتبر» نوشته «هاوارد لاوسن» را هم به فارسی ترجمه کرده است.

***
همه کسانيکه آقای يلفانی را در زندان ديده‌اند پايداری و فروتنی شان را به ياد دارند. احترام من به ايشان از اين جهت هم هست که تنها بر سياسی بودن انقلاب اسلامی و تحليل و نقد آن به عنوان يک پديده سياسی و از طريق زبان و اصطلاحات سياسی اکتفا نکردند و از پرداختن به گوهر مذهبی آن غافل نشده اند. خيلی ها هستند که خيال مي‌کنند دُور زدن مذهب و پرهيز از درگير شدن با آن کافی است. اينکه چرا يک حکومت ستمگر قادر است بر ذهنيت مذهبی و ذهنيت عاطفی مردم ستمديده سوار شود آنان را به فکر وانمی دارد. تصور مي‌کنند همينکه بگويند دين افيون توده ها است تق مذهب درآمده و فاتحه اش خوانده شده است.

در ميهن ما، دين جان‌سخت ترين اجزاء سنت و يکی از عوامل فوق العاده مهم و موثر فرهنگ و زندگی مردم است. بايد با اين سنت آشنا بود. نمي‌توان کورمال کورمال زد و رفت و فله ای همه چيز را کوبيد. برای عبور از دين سنتي، برای گذر از سنت به مدرنيته، بايد جامعه‌ هزارتوی خودمان را بشناسيم و نمي‌شناسيم.
----------------------------------------------

نگاهی به زندگی محسن يلفانی
يکی از دوستان ايشان نوشته اند:
محسن يلفانی در همدان به دنيا آمد و دوران كودكی و دبستان و دبيرستان را در اين شهر گذراند. از همان سال های اول مدرسه از طريق نزديكان و خويشانی كه در جريان نهضت ملی كردن نفت و تشديد فعاليت حزب توده به مبارزۀ سياسی كشيده شده بودند، با اولين تاًثيرات كشمكش ها و تلاطم های اجتماعی آشنا شد و طعم تلخ ستم اجتماعی و استبداد سياسی را چشيد. فضای فقرزده، كسالت بار و كسادی اقتصادی و فرهنگی حاكم بر شهر همدان يلفانی را در پی مَفّری برای تنفس و رهائی به سوی كتاب و سينما و تئاتر سوق داد، كه از آنها تنها نمودها و نمونه های بدوی و خامی در اختيارش بود.
در سال ١٣٣٩ همراه با خانواده اش به سنندج رفت و سال آخر دبيرستان را در اين شهر گذراند و با آنكه تا آن زمان نه تئاتر درست و حسابی ای ديده بود و نه نمايشنامۀ جدی ای خوانده بود، چند نمايشنامه نوشت و آنها را در سالن تئاتر مدرسه اجرا كرد...
در سال ١٣٤٠ به تهران رفت و همزمان با تحصيل در دانشسرای عالی به نحو جدی تری به تئاتر پرداخت. در هنركدۀ آناهيتا متعلق به اسكوئی ها نام نويسی كرد، نمايشنامۀ چهارپرده ای ديگری برای همان مسابقه فرستاد و جايزه برد (اين نمايشنامه در سال ١٣٤٦ به كارگردانی عباس مغفوريان در تئاتر سنگلج اجرا شد.)،

او چند نمايشنامۀ تك پرده ای نوشت كه در كتاب هفته به چاپ رسيدند و به كارگردانی خليل موحد ديلمقانی و با بازيگری جمشيد مشايخی و عزت الله انتظامی و پرويز فنی زاده در تلويزيون ايران نمايش داده شدند.
يلفانی در سال ١٣٤٣ به خدمت وزارت آموزش و پرورش درآمد و رهسپار سلماس (شاهپور) شد. سپس خدمت سربازی را در شيراز و چهل دختر انجام داد. مدت كوتاهی هم در رشت كار معلمی را از سر گرفت.
در سال ١٣٤٩ آموزگاران را نوشت كه به كارگردانی دوست و همكارش سعيد سلطانپور در تهران به روی صحنه برده شد.
نمايش آموزگاران بعد از ده شب با دخالت ساواك متوقف شد و سلطانپور و يلفانی دستگير شدند و سه ماه در زندان ماندند. از اين پس نوشته های يلفانی ممنوع شدند و او ديگر امكان انتشار يا اجرای آثار معدود خود را به دست نياورد. از جمله، نمايشنامۀ دوندة تنها كه در سال ١٣٥٢ نوشته و چاپ شده بود، منتشر نشد و فقط در سال ١٣٥٨ بود كه در تئاتر شهر به كارگردانی هوشنگ توكلی به اجرا درآمد.
يلفانی پس از آزادي، به علت مخالفت ساواك با ادامۀ كارش در آموزش و پرورش، به عنوان مترجم در خبرگزاری تلويزيون ملی به كار پرداخت. در سال ١٣٥١ در اجرای نمايشنامۀ چهره های سيمون ماشار نوشتۀ برتولت برشت با سلطانپور همكاری داشت. سال بعد كار ترجمه در تلويزيون را رها كرد و مدت شش ماه در انگلستان گذراند.
در بازگشت از اين سفر همكاری با انجمن تئاتر ايران را (كه از سال ها پيش بوسيلۀ ناصر رحمانی نژاد و سلطانپور تاًسيس شده بود) از سر گرفت و به هنگام تمرين نمايش خرده بورژواها اثر ماكسيم گوركی بار ديگر، همراه با تمامی همكاران و ياران انجمن تئاتر ايران دستگير شد و اين بار به چهار سال حبس محكوم گرديد كه در زندان های « كميته »، قصر و اوين گذشت...
در آبان ماه ١٣٥٧ يلفانی همراه با بيش از هزار نفر از زندانيان سياسی آزاد شد و از اين پس بيشترين وقت خود را صرف همكاری با «كانون نويسندگان ايران» كرد و دو بار (١٣٥٨ و ١٣٦٠) به عضويت هيئت دبيران آن انتخاب شد. چند سال پس از انقلاب همچنين به همكاری با نشريات گوناگون، از جمله با «كتاب جمعه» و با تحريريۀ «انديشۀ آزاد» و «انتقاد كتاب» گذشت. در ١٣٦٠ كانون نويسندگان مورد هجوم باندهای چماق كش و ماًموران امنيتی حكومت اسلامی قرار گرفت و بسته شد.
در سال ١٣٦١ يلفانی مخفيانه از ايران خارج شد و به عنوان پناهندة سياسی در فرانسه اقامت گزيد. حاصل اين دوران طولانی تبعيد، چند نمايشنامۀ تك پرده اي، دو نمايشنامۀ چند پرده اي، يك سناريو، و تعدادی مقاله و نيز همكاری با نشريۀ «چشم انداز» است. تقريباً تمام اين نمايشنامه ها بوسيلۀ «تينوش نظم جو» به زبان فرانسوی ترجمه شده و سه تا از آنها در سال ٢٠٠٢ م. در پاريس به اجرا درآمده اند.
يلفانی در دو سه سال اول تبعيد دو نمايشنامۀ ديگر هم بر اساس ماجراهای حاجی فيروز و عمو نوروز در تبعيد نوشت كه هر دو به كارگردانی ناصر رحمانی نژاد در پاريس اجرا شدند. انتظار سحر را مي‌توان مكمل اين دو نمايشنامه و يا تقديرنامه ای برای بازيگران آنها دانست.

***
حاجی فيروز بالای سر نوروز مي‌ايستد. دايره مي‌زند و مي‌رقصد و زير لب ترانه ی مشهورش را مي‌خواند.
نوروز غلت مي‌زند. پشت اش را به او مي‌كند و پلاس اش را بر سر مي‌كشد. فيروز يكی- دوبار به روی نوروز خم مي‌شود و دايره زنگی اش را به گوش او نزديك مي‌كند- گويی قصد بيدار كردن او را دارد...
نمايشنامه آموزگاران، در ساحل، ملاقات، دونده تنها، مرد متوسط ، در ايران نوشته شده است:
در فرانسه: «قوی تر از شب»، «بن بست»، «در آخرين تحليل»، «در يک خانواده ايرانی»، «انتظار سحر»، «يک مهمان چند روزه».
----------------------------------------------

آيا نگاه محسن يلفانی به مبارزات گذشته تغئير کرده است؟
نمايشنامه های محسن يلفانی اگرچه چندلايه و تمثيلی است اما قالب و فرم و سبکش چارچوب ساختمان رئاليسم را حفظ مي‌کند و مرور خويش و مجادله خودش با خودش در آن هويدا است.
برخی از نمايشنامه های وی نشان مي‌دهد که نگاهش به مبارزه و مبارزين تغئير کرده است. البته امکان دارد تصوير خود وي، از هر خواننده ای متفاوت باشد و من اشتباه کنم، ضمن اينکه تغئير عقيده و نظرگاه حق شناخته شده هر انسانی است.
آيا در داستان «ملاقات» (که در «کتاب جمعه»، شماره ۱، ۴ مرداد ۱۳۵۸ چاپ شده است)، «قوی تر از شب»، «در ساحل» «بن بست» و «در خانواده ايرانی» نگاه محسن يلفانی به مبارزات گذشته عوض شده است؟
منظور من فقط تغئير و تکامل ديد که بسيار نيکو و شايسته يک هنرمند پويا است، نيست.

***
«در خانواده ايرانی» اول بار در نشريه چشم انداز شمارۀ ۱۲، پائيز ۱۳۷۲ چاپ شده است
من به عنوان يک خواننده ساده ناآشنا به تئاتر، با مطالعه نمايشنامه «در خانواده ايرانی» به فکر فرو رفتم که آيا آقای يلفاني، رنج و شکنج جوانان ايران را که در برابر ستمگران برخاستند و چون شمع شبانه سوختند، پوچ و هدررفته مي‌بيند؟
آيا مي‌خواهد بگويد جوانان ايران همه بدون توجه به موقعيت و شرايط عمومی به راه يا آرمانی دل بستند که نمي‌شناختند و برای هيچ و پوچ قربانی شدند؟ آيا چون بگير و ببندها ادامه دارد و جباران هر اسبی که دارن می تازند و ساحل پيروزی در دسترس نيست، پس، فداکاری ها و ايستادن در برابر دجالان پوچ و عبث بوده است؟

اميدوارم اشتباه مي‌کنم و نويسنده واقعگرايانه عقيده کناره‌نشيننان بيدرد را انعکاس مي‌دهد و نتيجه‌گيری های دلسرد کننده، حرف خود ايشان نيست که بر زبان «حميد» يا ««مژده» (در نمايشنامه مزبور) مي‌گذارد؟
----------------------------------------------

نمايشنامه «در خانواده ايرانی» درد يک خلق ستمديده است.
نمايشنامه «در يک خانواده ايرانی» قصه روزگار ما و درد يک خلق ستمديده است. پدران و مادرانی که عزيزان خود را به خاطر بيداد استبداد ديني، بگير و ببندها، جنگ ۸ ساله و مهاجرت به خارج از کشور به گونه‌ای از دست داده‌اند و هر يک در دوری يا نبودن آنان پريشان و بی پناه شده‌اند. همه به نوعی گرفتار عذاب و تنهايی اند و زندگی شان نه به يک زندگی معمولی که به يک خودکشی آهسته اندوهبار جمعی شباهت دارد.
نمايشنامه «در يک خانواده ايرانی» روايت زندگی يک خانواده در دهه ۶۰ ايران است که يکی از اعضای آنها در جبهه تکه تکه شده و دخترشان «مژده» نيز در همان سال ها اعدام مي‌شود. از غم او همه خانواده پريشان شده و پدر و مادرش بی تاب و زمينگير شده اند. يکی از برادرانش هم حسابی بهم ريخته و قاطی کرده است.
در سالگرد تيرباران مژده، همه فاميل که هرکدام درد و مسئله ای دارند دور هم جمع شده و مي‌خواهند بر سر مزارش در بهشت زهرا بروند.
مژده اگرچه تيرباران شده و نيست، اما در صحنه حضور دارد و با تک تک افراد خانواده حرف مي‌زند. هر يک از افراد خانواده، در گوشه و کنار خانه و خلوت ذهن‌شان، با روح مژده مواجه مي‌شوند. از پدر خانواده که وابستگی شديدی به دخترش داشته، تا مادر و پسر کوچک خانواده و حتی دوستان و آشنايان...
هيچکدام از افراد فاميل نتوانسته اند از آنچه دهه ۶۰ رخ داده، آزاد شوند، سايه آن روزها و حادثه ها، هر لحظه، همچون شبح ياد «مژده» ظاهر مي‌شود و همه را با خود مي‌برد.
مژده گرچه تيرباران شده، اما حضور پررنگ و عاطفي‌ای در اين خانه و در مراودات با افراد اين خانه دارد. يک آدم تاثيرگذار بوده و هنوز در فکر و خيال اين افراد در رفت و آمد است و مثل يک رويای پويا و زنده ريشه دوانده و تمام زندگی فاميل را تحت‌الشعاع خود قرار داده است.
دايی مژده که برای شرکت در مراسم آمده تمامی مردان فاميل به خصوص پدر مژده را در مرگ فرزند خودش فرهاد مقصر مي‌شمارد و داد و قال راه مي‌اندازد و مي‌گويد فرهاد من به مژده علاقه داشت و چون پس از اعدام مژده، خودش را مسئول دانست با وجود معافی پزشکی راهی جبهه شد و ديگر برنگشت و به پدر مژده مي‌گويد تو اگر مي‌خواستی با يک کلمه مي‌توانستی فرزند مرا از رفتن به جبهه منع کنی و او حتما حرف تو را گوش مي‌کرد....فرهاد من حالا يه قبر هم نداره که ما هم بتونيم گاهی بريم سر خاکش و...
بحث و حدل درمی گيرد اما به جايی نمي‌رسد و علت اصلی همه تباهی ها که استبداد و ستم حکومت است از قلم مي‌افتد...
همه فاميل تصميم به حرکت به سوی بهشت زهرا مي‌گيرند اما در اين ميان مژده نگران فعاليت های سياسی عموی خود «حميد» است و حميد در گفتگو با مژده به نوعی روی فعاليت سياسی و مبارزه خط مي‌کشد و هدررفتن خونها و پوچی را به رُخ مي‌کشد.
مژده که در جوانی متاثر از عمو حميد، نويسنده و روشنفکر است و تا پای جان مسير خود را ادامه مي‌دهد، حالا با اظهار ندامت و اشتباه ‌او روبه‌رو مي‌شود.

حميد: همش تقصير من بود. من بودم که اين راه رو جلوی پای تو گذاشتم. بدون اين که خودم واقعاً چيزی سرم بشه و بعدها وقتی معلوم شد که اين يه بيراهه بيشتر نيست، جلوت رو نگرفتم و آخر سر، با اين که مي‌ديدم خطر نزديک شده، هيچ کاری برای نجات تو نکردم.
مژده: شما فکر مي‌کنين که مي‌تونستين من رو نجات بدين؟
حميد: مژده، تو خودت چرا کاری نکردي؟ يعنی تو واقعاً باور کرده بودي؟
مژده: ديگه فکرش رو نکنين. حالا ديگه گذشته.
حميد: دختری به باهوشی و زيرکی تو، يعنی حتی تو اون لحظه آخر، وقتی که روبه روی اون ها وايساده بودی و مي‌دونستی که دارن شليک مي‌کنن، باز هم باور مي‌کردي؟
مژده: عمو حميد، اين قدر با اين حرف ها خودتون رو عذاب ندين.
حميد: اين حرف ها من رو عذاب نمي‌ده. فقط دلم مي‌خواد بدونم.
(اندک زمانی ساکت مي‌ماند. بعد سر بر مي‌دارد و توی چشم های او نگاه مي‌کند.)
تو مي‌دوني؟... مي‌تونی به من بگي؟
مژده: اگه واقعا مي‌خواين با اون ها برين (بهشت زهرا)، ديگه بايد راه بيفتين.
حميد: همه اش فکر مي‌کردم که تو مي‌تونی يه سرنخی به من بدی.
(مدتی در سکوت او را نگاه مي‌کند.)
مژده: عمو حميد، شما ديگه چرا؟... من وضعيت بابا با مامان، يا اون برادرم را مي‌فهمم. ولی شما...؟
حميد: (در برابر نگاه مصرانه او تاب نمي‌آورد و سرش را پايين مي‌اندازد.)
من دلم نمي‌خواد تو رو فراموش کنم. نمي‌خوام تو فراموش بشی.
مژده: هرچی بخواد بشه، مي‌شه. شما که خودتون بهتر مي‌دونين.
----------------------------------------------

آنچه در فردای قربانی شدن، همه دريافتند...
(پدر هم درددل مي‌کند): بهش گفتم به اين حرف‌ها گوش نده. اين‌ها يه مشت جفنگياته. اين‌ها حرفهای چند تا ورق پارست که يه مشت آدم هوچی و بي‌وجدان در مي‌آرن. برای بازارگرمی. تو چطور مي‌تونی باور کني؟... ولی فايده‌ای نداشت. آخرش به من گفت: بابا ديگه فرقی نمي‌کنه. ديگه جزئياتش مهم نيست. اصل قضيه اينه که ما هم دست‌هامون آلوده است.

آقای محسن يلفانی گفته اند:
«برای من يکی از دردناک‌ترين جنبه های مبارزات سياسی همين قربانی شدن اين جوان‌ها بود. البته اصطلاح قربانی شدن شايد چندان مناسب نباشد. قربانی کسی است که با بي‌اطلاعی و البته با معصوميت از بين مي‌رود. اما اين جوانان فکر مي‌کردند که انتخاب کرده اند و در راه اين انتخاب جان باختند. اين تعبير را نمي‌توان و نبايد ناديده گرفت. اين جوانان در هر حال با عمل خود، با پذيرفتن مرگ، يک قدم دنيا را، به آرمان خود نزديک‌تر کردند. اما آنچه به اين رويداد جنبه ای فاجعه آميز يا تراژيک بخشيد، اين واقعيت بود که در فردای قربانی شدن آنان، همه، يا کم و بيش همه، دريافتند که آرمانی در ميان نبوده و اگر آرمانی قابل تصور باشد، فرسنگ‌ها با آنچه اين جوانان در سودايش به سوی جوخه‌های اعدام راهی شدند، متفاوت بوده است.»

«تينوش نظم جو» در مورد فيلم روخوانی نمايش «در خانواده ايرانی» که از آقای يلفانی گرفته و در خانه هنرمندان در تهران نمايش داده، گفته است:
«خانواده ‌يلفانی كه نزديك به ۳۰ سال است او را نديده‌ بودند، برای ديدن تصويرش به خانه هنرمندان آمدند. آن‌ها در زمان روخوانی (نمايش در يک خانواده ايرانی) برای اولين بار متوجه شدند كه آنچه يلفانی نوشته از خانواده ‌خودش است، برای همين خيلی متاثر شدند. حتی برای خود يلفانی هم اين روخوانی خيلی سخت بود و بارها در زمان خواندن مكث و بغض كرد ولی هيچگاه مقابل دوربين اشك نريخت.»
http://www.theaterandcinema.blogfa.com/8712.aspx 
نمايشنامه «در يک خانواده ايرانی» در جلد يازدهم مجموعه نمايشنامه های تازه «دور تا دور دنيا» نشر نی منتشر شده است. اين نمايشنامه ۱۲ پرسوناژ دارد و در ۱۱۰ صفحه چاپ شده است.

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
پانويس

گويای حکايتي‌ ست آن شمع خموش / خودکشی «منصور خاکسار»
http://www.youtube.com/watch?v=dKDaOBzbrB4&feature=player_embedded 
----------------------------------------------
رضا آشفته: نگاهی به نمايشنامه «در يک خانواده ايرانی»
http://7honar.blogfa.com/post-828.aspx 
----------------------------------------------
داستان «قوي‌تر از شب»

دوستی مي‌گفت: در داستان «قوي‌تر از شب» سازمان، جای زن و همسر و خانواده را مي‌گيرد و به انتخاب همسر و زندگی خانوادگی با ديد تحقير نگريسته مي‌شود. اين گزارش کجايش غيرواقعی است؟
----------------------------------------------
آزموده را آزمودن لزوماَ خطا نيست.

آقای يلفاني، که در بهار ۱۳۷۷ در نشريه چشم انداز، شمارهء ۱۹ مي‌نوشت:
«رژيم اسلامی در تماميت خود و باهمه جناحها و گرايشهای گوناگون درون آن که اينک در پی کسب منافع بيشتر به سر و کلهء هم مي‌زنند، مسؤول و مسبب جنايتها، فاجعه ها، شکست ها و خسرانهای عظيم و جبران ناپذيری است که ميهن ما را به جهنمی از فتنه و بلا تبديل کرده است» ــ در دور نخست انتخابات رياست جمهوري، طی مقاله ای با عنوان «آزموده را آزمودن لزوماَ خطا نيست» رهنمود مي‌دادند که در انتخابات شرکت کرده و به مصطفی معين رای بدهيد.
غافل از اينکه به قول خودشان از آن سو راهی نيست و «سياست سازش و مدارا بدون درجه ای از قدرت انتخاب و ابتکار، اعتبار و تأثير چندانی ندارد و در شرايط پراکندگی و ضعف عملی مخالفان، تنها نيروی اخلاقی و توانايی در پذيرفتن سختيها و خطرات مقاومت است که مي‌تواند به بالارفتن حيثيت و اعتبار کمک کند.»
آقای يلفانی در مقاله «جنبش اصلاح طلبی و مسئلة رهبری» هم که ۶ تير ۱۳۸۸ نوشته اند به کسانيکه هنوز قتلعام سال ۶۷ را که در زمان آنان صورت گرفت، توجيه و ماستمالی مي‌کنند، بيش از حد بها مي‌دهند.
----------------------------------------------

چند نوشته از محسن يلفانی

آزموده را آزمودن لزوماَ خطا نيست.
http://news.gooya.com/president84/archives/031198.php 
----------------------------------------------
جنبش اصلاح طلبی و مسئلة رهبری
http://www.mihan.net/archives/y/1388/04/Mihan-04-108.htm 
----------------------------------------------
آزموده ها و آزمون ها (درچهلمين سالگرد تاًسيس کانون نويسندگان ايران)
http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=1334 
----------------------------------------------
نمايشنامه آموزگاران
http://xalvat.com/Nashr-eDigaran/701-750/740.Yalfani.Amouzgaran.htm 
----------------------------------------------
ملاقات
http://xalvat.com/Nashr-eDigaran/701-750/739.Yalfani-Molaghat.htm 
----------------------------------------------
شعر لويی آراگون برای پارتيزان ها

پيش از شروع نمايش يکی از آثار آقای يلفانی در پاريس، از شعر «آفيش سرخ» L'affiche rouge اثر «لويی آراگون» باستفاده شد. اين شعر را لويی آراگون برای پارتيزانهای خارجی که در پاريس توسط نازيها تيرباران شدند سرود.
L'affiche rouge را، تينوش نظم جو، «ديوارکوب سرخ» ترجمه کرده است. 

L'affiche rouge

Vous n'avez réclamé ni gloire ni les larmes
Ni l'orgue ni la prière aux agonisants
Onze ans déjà que cela passe vite onze ans
Vous vous étiez servis simplement de vos armes
La mort n'éblouit pas les yeux des Partisans

Vous aviez vos portraits sur les murs de nos villes
Noirs de barbe et de nuit hirsutes menaçants
L'affiche qui semblait une tache de sang
Parce qu'à prononcer vos noms sont difficiles
Y cherchait un effet de peur sur les passants

Nul ne semblait vous voir Français de préférence
Les gens allaient sans yeux pour vous le jour durant
Mais à l'heure du couvre-feu des doigts errants
Avaient écrit sous vos photos MORTS POUR LA FRANCE

Et les mornes matins en étaient différents
Tout avait la couleur uniforme du givre
A la fin février pour vos derniers moments
Et c'est alors que l'un de vous dit calmement
Bonheur à tous Bonheur à ceux qui vont survivre
Je meurs sans haine en moi pour le peuple allemand

Adieu la peine et le plaisir Adieu les roses
Adieu la vie adieu la lumière et le vent
Marie-toi sois heureuse et pense à moi souvent
Toi qui vas demeurer dans la beauté des choses
Quand tout sera fini plus tard en Erivan

Un grand soleil d'hiver éclaire la colline
Que la nature est belle et que le coeur me fend
La justice viendra sur nos pas triomphants
Ma Mélinée ô mon amour mon orpheline
Et je te dis de vivre et d'avoir un enfant

Ils étaient vingt et trois quand les fusils fleurirent
Vingt et trois qui donnaient le coeur avant le temps
Vingt et trois étrangers et nos frères pourtant
Vingt et trois amoureux de vivre à en mourir
Vingt et trois qui criaient la France en s'abattant 

ديوارکوب سرخ
شما نه شهرت مي‌خواستيد و نه اشک
نه مرثيه و نه نيايش...
۱۱ سال چون باد گذشت، يازده سال...
شما تفنگ‌تان را بکار برده بوديد.
چشم پارتيزانها به مرگ کور نمي‌شود

عکسهای شما را بر ديوارهای شهر زده بودند.
سياه از ريش و ژوليده و ترسناک
آفيش عکسها خونين بود و تلفظ نام هايتان دشوار
قاتلين مي‌خواستند مردم با ديدن نام شما وحشت کنند
می خواستند مردم شما را بيگانه حساب کنند.
مردم روزهنگام چشمی برای ديدن شما نداشتند
به زمان حکومت نظامی اما انگشتانی سرگردان
زير عکسهايتان نوشته بودند:
آنها برای فرانسه جان دادند.
و از آن به بعد بامدادان محزون دگرگون شدند.

زمستانی که آخرين نفس‌های شما را ديد، همه چيز به رنگ نقره ای بود،
در آن لحظه يکی از شما به آرامی گفت: خوشا به حال کسانی که زنده مي‌مانند
من مي‌ميرم (با فاشيزم مبارزه کردم) اما به آلمان کينه ندارم.
ای رنج، ای شادی بدرود. ای گلها. ای زندگي، ای نور و ای نسيم، بدرود.
خوشبخت به خانه بخت برو و مرا گاه بيادآور
ای که در زيبايی دنيا باقی مي‌مانی
هنگامی که همه چيز...به پايان مي‌رسد
تپه از آفتاب پرنور زمستانی روشن است. چه زيباست زندگی
قلب من شکسته است
اما ای زيبا و معشوق من، فرزند من (مطمئن باش) جای گام‌های پيروز و استوار ما عدالت خواهد نشست.
زندگی کن و فرزندی به دنيا بيآور

وقتی تفنگها آماده شليک شدند، ۲۳ تن بر زمين افتادند،
آنان (ظاهراً) بيگانه بودند (فرانسوی نبودند) اما (در حقيقت) برادران ما بودند که برای فرانسه جان دادند.
آنان به خاطر زندگی بود که عاشقانه جان دادند.
در دم مرگ (آزادی و) فرانسه را فرياد زدند و بر خاک افتادند.

***
دفتر اندوه را ببنديم و پدر و مادر و خواهر مهرداد را دريابيم.
همديگر را داشته باشيم و به درد همديگر برسيم. فراز و نشيب بيابان عشق دام بلاست...

همنشين بهار
hamneshine_bahar@yahoo.com 

---------------------------------------------- 
شعر لويی آراگون با صدای Léo Ferré لئو فره 
http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=6HLB_EVtJK4

   22 دی 1389    12:14


هیچ نظری موجود نیست: