هادی خرسندی ـ ويژه خبرنامه گويا
دو سه هفته پيشتر دوستمان «ف. م. سخن» در اين ستون به شيرينی، سرودهی من در بارهی پيام نوروزی اوباما را به نقد کشيده بود که کوشيدم پاسخ ندهم! فرصت اين يکیبهدوها نيست. بدبختی زياد داريم. پس به ايميلی از آن عزيز تشکر کردم و نوشتم که پاسخ اگر بنويسم احتمالأ شما هم پاسخی مینويسی و باز من .... و خوشا که وقتمان را به کار تازه بزنيم و وقت خوانندگان نازنين را هم به مجادله نگيريم. اما حالا که آقای مرتضی نگاهی باز در اين ستون بيخ همان سروده را گرفته، به اضافهی چندين ايميل مثبت و منفی که از هموطنان رسيده و حرفهائی که له و عليه در اينترنت آمده، سکوت را شرط ادب نمیدانم و خود را موظف به دادن توضيحاتی میدانم.
اين را اول بگويم که در آستانهی انقلاب شکوهمند که بوديم – و يکی دو سال بود که من مقيم لندن شده بودم – هر حرفی که میخواستيم راجع به انقلاب و آدمهایاش بزنيم و بنويسيم، میگفتند «نگو و ننويس که فعلاً وقتاش نيست! نگو که ساواک استفاده میکند! نگو که دشمن سوء استفاده میکند! نگو که در ايران نيستی و نمیدانی چه خبر است! »....
انقلاب که شد و با اولين پرواز ايراناير – بعد از اعتصاب – به ايران رفتم، آنجا هم گفتند «فعلاً نگو و ننويس که وقتاش نيست! نگو که ضد انقلاب سودش را میبرد! نگو که دشمن سوء استفاده میکند! نگو که به ضرر انقلاب بهرهبرداری میکنند! فعلاً کوتاه بيا تا....»
ما هم جا خورديم و ننوشتيم و کوتاه آمديم تا... تا... تا... تا اينکه دشمن، دشمن اصلی، دشمن تازه نفس، از ننوشتن ما استفاده کرد و سوء استفاده کرد و بهرهبرداری کرد! و من فقط اين را نوشتم (در آيندگان يا مجلهی تهرانمصور – يادم نيست): "گفتند که حرف تو حساب است - افسوس که ضد انقلاب است."
بله، «فعلاً» نگفتيم و ننوشتيم و خيلی چيزها ماند و ماسيد و ديگر «فعلنی» باقی نماند. گفتيم گردنمان بشکند، کاش آن روز، روز فعلاً، حرفمان را زده بوديم.
حالا من امروز سن و سالام دو برابر آن ايام شده، حالا وطنام ويران شده، حالا زندانهای وطن پر از «بیگناهان سياسی» است و کمترين شکنجه، آتش سيگار بر دستگاه تناسلی است. حالا يک انقلاب از من گذشته، به وطنام ممنوعالورود شدهام، بچههایام در غربت بزرگ شدهاند، يک جوان از خانوادهی ما شهيد شده و يک کوچه در خيابان خوش سلسبيل به نام برادرزنام شده! حالا ديگر میگويم. اين بار ديگر خفقان نمیگيرم. میگويم. - راجع به ميرحسينی که فعلأ مظلوم واقع شده ولی میخواهد ما را برگرداند به دوران طلائی امام! میگويم، - و راجع به اينکه میترسم نوع حجاب اسلامی خانم رهنورد اجباری شود. - میگويم که شعار «ياحسين، ميرحسين» شعار مذهبی است. - میگويم که موسوی و کروبی میخواهند «نظام» را از وضع فلاکتبارش نجات بدهند. - میگويم که از درگذشت تلخ پدر ميرحسين همانقدر بغض کردم که از درگذشت غمبار پدر موسوی خوئينی. - میگويم که از خانم مرضيه بابت حرکت سياسیاش، خوشام آمد. - میگويم که دلام برای شاپور بختيار تنگ شده. - میگويم نگرانام که جنبش سبز و پويای جوانان وطن، به بیراهه کشيده شود. - میگويم که: "رنگ علف شدم ولی خوراک خر نمیشوم"!
میگويم که تا سیودو سال ديگر با احساس گناه زندگی نکنم. (سیودو سال ديگر؟!) میگويم و البته فحش هم زياد میخورم. جزو فحشهای رکيکی که اخيراً خوردهام، چند تايی بود که حقام نبود اما بامزه بود! سايت پربينندهی «خواندنیها» برای دروغ سيزده امسالاش مرا سوژه کرده: «ديدار هادی خرسندی با رحيم مشائی. برای بی اعتبار کردن ميرحسين موسوی، مشائی او را تطميع کرده است!» ( آنقدر قشنگ نوشته بود که خودم هم داشتم باور میکردم!) فحشهای ناب برایام رسيد... *
بله آقای مرتضی نگاهی. راجع به اوبامای شما هم میگويم! که در آغاز مینويسی**:
« پيام نوروزی آقای اوباما، همچنان که انتظار میرفت، بسيار مورد توجه ايرانيان قرار گرفت. نخست اين که به قول دکتر عباس ميلانی به خوبی نشانگر تغيير جهت نگاه و سياستهای آمريکا نسبت به ايران بود،...»
همينجا نگهدار عزيز! مرتضیجان. من ورزشکار نيستم ولی عباس ميلانی را دوست دارم! اما اگر خودت تنهايی هم آمده بودی زورت به من میچربيد. مدد گرفتن از بزرگواری چون او با گسترهی دانشاش در زمينهی روابط سياسی و اهميت رايزنیهایاش با سياستمداران آمريکائی، آدم را درجا مجاب میکند و تعادل قوا را بههم میزند. لازم نبود!
میگوئی «آقای اوباما در اين پيام بيتی چند از مشهورترين شعر خانم سيمين بهبهانی را خواند و سپس يادی کرد از نسرين ستوده، عبدالرضا تاجيک، جعفر پناهی و بهطور کلی از دانشجويان، بهائيان، دراويش و فعالان سياسی... يعنی طيف وسيعی از ايرانيانی که زير تيغ جباريت نظام اسلامی قرار دارند.»
دماش گرم اما چرا منتظر نوروز مانده بود؟ چرا بايد برای حرف زدن از نسرين ستوده و جعفر پناهی... صبر میکرد که کرهی زمين يک بار ديگر به دور خورشيد بچرخد؟ (بختمان بلند بود که سالمان کبيسه نبود!) مگر رودرواسی دارد با خامنهای و احمدینژاد؟ مگر در کار نيک حاجت هيچ استخاره هست؟ مگر حقوق بشر آقای اوباما موسمی است و سالی يکی دوبار محصول میدهد؟
بعد مینويسی: «و البته سخنان اوباما به مذاق خودکامهگان وطنی و برخی از چشم و گوشبستهگان "خارج از وطن" (منو میگی مرتض جون؟) خوش نيامد... واکنش هادی خرسندی، شاعر و طنزپرداز مشهور ايرانی هم نسبت به پيام نوروزی اوباما سخت حيرتآور و دور از انتظار بود.»
چرا حيرتآور بود مرتضیجان؟ من که همان روزهای اولی که اوباما آمده بود خودمان را از اين دلخوشکنک برحذر داشته بودم (ماجرای اوباما و عيال مشحسن.) ***
بعد مینويسی: «سروده در پاسخ پيام اوباما، سرشار از خشم و اهانت و تحقير. اهانت به اوباما و تحقير ايرانيانی که از اين پيام شادمان شدهاند. (آخ آخ! سرشار از خشم و اهانت و تحقير! بهزودی در اين سينما! آنونس فيلم پخش میکنی مگر؟) هادی اين ايرانيان را "عدهای سادهلوح" خوانده است.» (چرا واگذار نمیکنی به تشخيص و تحليل خوانندگان؟ چرا اينهمه برای "عدهای سادهلوح"، تفسير و توصيف و ترجمه مینويسی؟)
و بعد مینويسی: هادی با عتاب مینويسد: (ممنون از عتاب)
دوباره زر زر نکن باراک! دوباره خالی نبند عمو! شريک دزدی تمام سال - رفيق نوروز قافله!
دو-دوزه-بازِ سياستی – موفقی در قمارِ خويش! و ...
و با اشاره به کسانی که از اين پيام استقبال کردهاند:
دوباره دلخوشکنک شدی - برای يک عده سادهلوح
که چرتوپرت تو را کنند - تريد آبدوغخيارِ خويش... (اصغر آقا، سايت هادی خرسندی)
خوانندگان عزيز! اينجا مرتضیخان سرودهی مرا که مثله کرده هيچ، لشگر هم جمع کرده. يعنی بعد از ترجمهی مفصلی که «برای يک عده سادهلوح» سرهم کرده، اين عبارت سرشار از تحقير را از قول من تعميم داده به کل «کسانی که از اين پيام استقبال کردهاند.» در واقع کوشيده است که آن عده را هم که با بينش سياسی، اين پيام را تحويل میگيرند و تحليلاش میکنند و نتيجهی اميدبخش از آن میگيرند، عليه من بشوراند و بگويد من آنها را هم تالی «مشحسن» میدانم! در حالیکه توقع داشتم که او چون نويسندهای بیغرض و مرض، يک بيت بالاتر را ببيند و هوشمندانه بنويسد: "اينجا که هادی به اوباما میگويد "دو دوزه باز سياستی"، اشارهاش به شعار سراسری جوانان سبز وطن است که بدون عتاب میپرسيدند: «اوباما، اوباما، با اونهائی يا با ما؟".»
پائينتر مینويسد:
«در عصر حاضر هرچند اتحاد جماهير شوروی و ديگر کشورهای کمونيستی فروريخته و آزادی و ليبراليسم به عنوان گفتمان اصلی و غالب مطرح میشود، اما افکار ضد غربی و ضد آمريکائی با پرچمداری خمينی و ملاعمر و بنلادن و لشکرهايی مانند صحابه و بسيجیها و فدائيان اسلام و جندالله و حزبالله و غيره به حيات خود ادامه میدهد. اينجاست که آمريکاستيزی کسانی مانند هادی خرسندی و برخی از روشنفکران جهان سومی حيرتآور میشود.»
عرض میکنم: بگذريم که خمينی و ملاعمر و بنلادن را چه کسی در آستين پروراند و مهمات بهشان داد، ولی مرتضیجان، باراک اوباما، آمريکا نيست. انتقاد از اوباما، يا سياست دولت ايالت متحده، آمريکاستيزی نيست. شما گمان میکنی هيچ آمريکايی مثل من فکر نمیکند؟ شما اگر يک آمريکائی را ببينی که از مماشاتگری اوباما بدش میآيد و دست دوستی دادناش با چاوز را مسخره میکند، زود متهماش میکنی به آمريکاستيزی و کارت عضويت حزب توده برایاش صادر میکنی و نصف شعرهای سياوش کسرايی را هم میگوئی او سروده؟ خيال میکنی هيچ انگليسی روشنفکری مارگارت تاچر را به همان صفتی که کسرايی گفت نمیشناسد؟ (اشارهام به بخشهائی از مقالهی نگاهی است که اينجا نقلاش نکردم.)
آقای نگاهی عزيز! من اگر از حماقت آن کشيش آمريکائی حرف بزنم که قرآن آتش زد، لابد علاوه بر آمريکاستيزی و همدستی با ملاعمر و بنلادن و لشکرهايی مانند صحابه و بسيجیها و فدائيان اسلام و جندالله و حزبالله و حزب قربتأالالله!، اتهام مسيحيتستيزی هم به من میچسبانی. لابد شما نمیتوانی تصور کنی که روزی نه چندان دور در بريتانيا و ايالات متحده، بوش و بلر بهعنوان جنايتکاران جنگی، محاکمه خواهند شد. لابد هم نمیتوانی تصور کنی که عدهای آمريکايی نادان! و خامانديش! و آمريکاستيز!، اين روزها خيال میکنند سربهنيست کردن يا سرنگون کردن قذافی اينهمه دنگوفنگ ندارد. آنها میگويند دولت ما دارد لفتاش میدهد تا چيزی از ليبی باقی نماند. بعد بگويند: ای مردم ليبی! برای کشورتان دمکراسی میخواستيد؟ بفرمائيد! اين دمکراسی، ولی عجالتأ کشور نداريد!
شعر معروف سيمين بزرگ را هم اينجوری ميخوانند:
دوباره میسازمت ليبی،
اگرچه با وام بانک خويش
بذار حالا داغونات کنيم
به ياری توپ و تانک خويش
مرتضی میفرمايد: «اين آمريکاستيزان وطنی تمام بدبختیهای موجود در جهان را از چشم آمريکا میبيند. (و شما هيچکداماش را) حتی اگر در کهريزک به جوانانی تجاوز میکنند.»
عرض میکنم: نه مرتضیجان. من هرگز نگفتم کهريزک تقصير آمريکاست. لابد غلط چاپی يا اشتباه تايپی بوده يا عوضی خواندهای! شايد منظورم گوانتانامو بوده. ببخشيد. يا زندان ابوغريب؟ آنجا بود؟ کجا بود که آمريکائیها با سگ ... با هود ... با سيم برق .... اصلاً با غين بود يا با قاف؟ همين جوری است که عوضی مرا محاکمه و اعدام میکنی.
بعدش میگوئی: «البته جوانان ايران چه در جنبشهای دانشجوئی و چه در زايش جنبش سبز، خوشبختانه نشان دادند که از جنم ديگریاند ..... اين نسل، نسل ديگری است که مسئوليت خود را درک میکند و بر اين باور است که: خود کرديم و خود خواهيم کرد!» قبول دارم مرتضیجان. به پشتوانهی همين جوانان سبز است که به اوباما میگويم:
نه حملهای کن به خاک ما - نه از خلايق دفاع کن
که ما بدون تو قادريم - به حفظ شهر و ديارِ خويش
اما تو اين را که در سرودهی من، نمیبينی. تو نفت را که گفتم نمیبينی. تو شريک دزد را نمیبينی. دو دوزهباز را نمیبينی. فقط زر زر نکن را میبينی. بعد هم شخصی میگيری قضيه را. انگار من و تو و اوباما نشستهايم سر ميز داريم آبجو میخوريم، اوباما يک چيزی میگويد. من میگويم برو بابا زر نزن! و بلند میشوم میروم. آنوقت تو غيرتی میشوی و به اوباما میگوئی زکی! باراکجان من الآن میرم دهن اين تودهای حزباللهی جنداللهی آمريکاستيز را سرويس میکنم و برمیگردم!
مرتضیجان. جایات خالی ديروز (يکشنبهی چهارده بهدر!) رفته بودم به يک استوديوی صدابرداری در محلهی «شپردزبوش» لندن. اين عکس قابشده به ديوار آنجا بود. عکس معروف ملکه اليزابت را گرفتهاند، تاج و گيسو و گوشواره و گردنبندش را نگهداشتهاند و بهجای صورتاش، صورت ميمون گذاشتهاند. چهارتاش را هم گذاشتهاند کنار هم که تو باور کنی و ببينی آسمان به زمين نيامده! نيز اگر نگاهی به کاريکاتورهائی که در آمريکا از اوباما میکشند بيندازی، يا طنزهايی را که راجع به او میگويند و مینويسند از نظر بگذرانی، يادت میافتد که در آمريکا يک قانونی هست که میتوانی آدمهای معروف را هرجور دلات میخواهد دست بيندازی و مسخره کنی و افشا کنی. فقط اگر اتهام بزنی بايد بتوانی ثابت کنی!
حالا پوستر ملکهی اليزابت و قانون آزادی بيان مطبوعات آمريکا چه مجوزی برای سرودهی من است؟ هيچچی! من فقط خواستم آمريکاستيزی کرده باشم! مرتضیجان. آمريکا، اوباما نيست، من هم آمريکاستيز نيستم. من با تلويزيون صدای آمريکا کار میکنم. من اسمام بر ستون مرمری کتابخانهی شهر San Mateo در شمال کاليفرنيا حک شده برای اينکه يک شب در برنامهی Fundraising صدهزار دلار برای کتابخانه مرکزی اين شهر پول جمع کردم تا بخش فارسیاش را گسترش دهند.
ضمناً من ايرانیها میشناسم بسيار بيش از اوباما در آمريکا اثرات اقتصادی و اجتماعی داشتهاند. خودت را، مرا، هموطنانات را دستکم نگير. همين که من چيزی راجع به بوش و اوباما مینويسم، زود ننويس: «هادی همواره نوک حملات قلمی خود را به سوی آمريکا نشانهگيری کرده و هرگاه فرصتی دست داده به زمامداران اين کشور تاخته.»
عزيزم. زمامداران با کشورها فرق میکنند. من کشوری میشناسم که زمامداراناش نهايت پفيوزی و بیشرمی و جنايتکاری و بدسرشتی را دارند، اما کشور، سرزمينی است با مردمی رنجديده و زجرکشيده که قلمزناناش هم من و توئيم. پس بيا به منافع ملی کشورمان فکر کنيم، چنانکه اوباما به منافع کشور خودش فکر میکند. من اوباما را انسانی فرهيخته و متمدن میدانم. از او خشمگينام اما متنفر نيستم. از اين شلکن سفتکنی که يک روز گزينهی حمله به ايران روی ميزش هست و يک روز توی کشوش میرود و يک روز میزند زير بغلاش، و از اينکه بحث حقوق بشر را قربانی دعوای اتمی کرده و از اينکه دعوای اتمیاش هم جنبهی لاسخشکه دارد و از اينکه سقف تحريمهایاش چکه میکند و از اينکه بهمناسبت نوروز و شب چله ياد زندانيان سياسی ما میافتد، از دستاش عصبانی هستم. اين عصبانيتام از زمامداران دنيا را چند سال پيش در سرودهی دگری بروز دادم. ****
کاری نکن که از دست تو هم عصبانی بشوم مرتضجان که در مقالهات يک عبيد زاکانی و ايرجميرزا به ناف من بستی بعد با هرچه خمينی و ملاعمر و بنلادن و جندالله گذاشتيم توی يک رديف! بعد هم خواستی القا کنی که من تودهای هستم، که با اين کار تودهایها را هم با خودت دشمن میکنی. مرا متهم به دائیجان ناپلئونيسم میکنی در حالی که مککارتيسم از سراسر نوشتهات میبارد.
بابت اوباما هم دلخور نباش. من از آقای اوباما، از تو و همهی رنجيدهگان معذرت میخواهم. اميدوارم يک روز قرار بگذاری سه تايی برويم بيرون من ماچاش کنم از دلاش دربيارم. بهش هم بگو اين هادی ديپرشن شديد دارد، حالاش جا نيست. بالاغيرتاً جلوی او از اين خالیبندیهای سياسی بیپشتوانه و بیپشت بند نکن. اين بيچاره حوصلهی زر زيادی ندارد!
ــــــــــــــــــــــــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر