که ای از تاریخ بر دستمال کاغذی : نامه ای از بهار؛ حسرت و دلتنگی های کوچک زندان
:امین دلم برای همه چیز تنگ شده..برای همه چیز..بند بند وجودم از این دلتنگی درد می کند..خسته ام از این همه آرزوهای کوچک که خفه ام می کند..حسرت..حسرت..می دانی چیست؟می دانم که می دانی..اما نمی دانی چه حالیست که توی این قفس لعنتی مانده باشی و در عرض یکسال سه نفر را از پیش چشمت تا زیر خاک بدرقه کرده باشی!! که دو نفرشان و بخصوص این آخریشان فرشته صفتهایی بودند مثال زدنی..نمی دانی چه حالیست..کاش ندانی...
گاهی صبح ها که چشمت را باز می کنی خودت را نفرین میکنی که بیدار شدی. چه دردی بود آخر؟ داشتی خواب زندگی میدیدی؟
خواب دربند و درکه، با بچه ها رفته بودی کوه و قلیون را آنقدر کشیده بودی که فشارت زیر صفر بود به قول خودت. داشتی خواب زندگی می دیدی؟ رفته بودی تره بار و کلی میوه خریده بودی و مانده بود روی دستت که چطور از خیابان رد شی. داشتی خواب زندگی می دیدی؟ سفر رفتن، غذا پختن، توی ترافیک گیر کردن، حتی دعوا کردن. خواب زندگی کردن.. اما وقتی چشم ها باز شد دوباره همان سلول لعنتی و همان موکت کثیف و همان حکم ده ساله که چسبیده به ته تمام جمله های آینده ی زندگیت. دوباره همان صدای کفش ها و همان جیر جیر پنچره ی کوچک روی در سلول. دوباره همان دیوارها و نوشته های رویش که هر روز از یک طرف می خوانیشان که تنوعی شود برایت.
روایت روزهای زندان روایت غریبی ست که این روزها زیاد می شنویمش و راحت از کنارش می گذریم. روایت دختران و پسران جوان که آنقدر تکرار شده که برای همه عادی شده است. روایت پدران و مادران مان که قرار است سال های آرامش و پیری را در بندهای مختلف در کنار باقی زندانیان سیاسی طی کنند.
بهاره هدایت زن جوانی که دو ماه پیش همسرش جشن تولد ۳۰ سالگیش را در غیابش گرامی داشت، با احتساب رای قاضی در چهل سالگی به آغوش همسرش باز میگردد.
چهار ماه پیش امین احمدیان، همسر وی در مصاحبه ای گفت بعد از ۳۲۰ روز دستش را گرفتم و گفتم دوستش دارم. با همه ی تلخی ها معنای دوست داشتن معنای زندگی کردن در زندگی بهاره کمرنگ نیست. هنوز زندگی یادش نرفته..
نوشته ای زیر تکه ای از روزهای درون زندان بهاره است، تکه ای از دلتنگی ها، تکه ای از تاریخ بر روی دستمال کاغذی برای همسرش که در صفحه ی فیس بوک وی منتشر شده است.
با هم مرور می کنیم لحظه هایی را که ممکن است تجربه نکرده باشیم شان.
دلم می خواد بدونم کجایی، چطور روزهایت می گذرند، ساعت چند از خواب بیدار میشی؟ کی میرسی شرکت، چی می پوشی؟ کی ها حموم میری؟ حوصله داری؟ هوا برات گرمه یا سرد؟ اگه هوا آلودست یا غبارآلود تو احساسش می کنی؟ دلم می خواد بدونم با چی میری شرکت؟ دلم می خواد بدونم نور راه پله های خونمون چطوره؟ یادم رفته گفته بودی سنگ های ساختمونمون چه رنگیه؟ دلم می خواد بدونم کجا می خوابی؟ لباسهات رو چطوری میشویی؟ با کیا این مدت آشنا شدی که من نمی شناسم؟ با کیا دعوا کردی که من خبر ندارم، چی می خونی؟ چی گوش میدی؟ هنوزم تا سپیده صبح سر اینترنتی؟ دلم می خواد حال و روزگارت رو بدونم، می خوام بدونم از کجا خرید می کنی؟ تره بارتون کجاست؟ میوه میخوری اصلا؟ تابستون شده، طالبی و زردآلو و توت فرنگی و گوجه سبز و هندوانه خوردی؟خوشمزه بودند؟دوست داشتی؟دلم می خواد بدونم هنوزم اگه چای بعد از ظهرت دیر بشه سر درد میگیری؟هنوز موبایلت شارژ تموم می کنه؟هنوز فراموشش می کنی؟هنوز صبح ها سرت رو زیر شیر دستشویی میشوری؟هنوزم گاهی ماست با نون خشک می خوری؟هنوزم برای خودت یه کیف و پیراهن نو نخریده ای؟دلم می خواد بدونم وقتی به من فکر می کنی به چی فکر میکنی…دلت می خواد چی بدونی..اصلا کی ها به یاد منی؟وقتی برام خرید می کنی به چی فکر می کنی؟از گذشتمون چی یادت مونده؟حواست به سالگردهامون هست؟می دونی اول و دوم تیر ۸۲ اولین باری بود که من اومدم مجیدیه؟ و پنجم و ششم تیر۸۱ اولین باری بود که اصفهان رو به من نشون دادی؟
یادت هست روزهایی رو که خیابون ها رو گز می کردیم که با هم باشیم؟یادت مونده غروب های پارک ساعی رو؟یادت مونده زاو رو؟ یادت مونده اون قدیم ها که من رو می بردی دربند؟یادت مونده بار آخر با احمد رفته بودیم..بهار۸۷؟
یادت مونده دستپختم رو؟خودم که دیگه یادم نیست..یادت هست رفتیم ریز به ریز اسباب اثاثیه مون رو خودمون خریدیم؟یادت هست سال تحویل ۸۷ رو..یادت هست رفتیم شمال..رفتیم دریا؟احمد هم بود..یادت میاد ۱۶ خرداد ۸۱ رو که باهام اتمام حجت کردی و عتاب کردی که برم دنبال زندگیم؟یادته بار اولی که خرداد۸۵ از اوین آزاد شدم؟یادت هست ۱۸ اسفند ۸۵ را رفتم شورای مرکزی؟..یادت هست ۱۷ مرداد ۸۶ روزی که غروبش آزاد شده بودم توی پاگرد راه پله خونه پدرم گفتی:یه کم دیگه صبر کن..گفتی که توی این یه ماه تازه فهمیدم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم؟..۱۷ اسفندمان رو یادت هست؟..هست می دانم..هفت سال و نیم پیش بود..
امین دلم برای همه چیز تنگ شده..برای همه چیز..بند بند وجودم از این دلتنگی درد می کند..خسته ام از این همه آرزوهای کوچک که خفه ام می کند..حسرت..حسرت..می دانی چیست؟می دانم که می دانی..اما نمی دانی چه حالیست که توی این قفس لعنتی مانده باشی و در عرض یکسال سه نفر را از پیش چشمت تا زیر خاک بدرقه کرده باشی!! که دو نفرشان و بخصوص این آخریشان فرشته صفتهایی بودند مثال زدنی..نمی دانی چه حالیست..کاش ندانی هم..
دلم آغوش آرام تو را می خواهد…تا ابد
بهار تو
۱۸خرداد ۹۰
اوین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر