فرمانده فتح الله
اسماعیل وفا یغمایی
پس از آن همه خنجر و خار
پس از آن همه شوکران در پی شوکران
پس از آن همه صلیب در پی صلیب
سکوت در پی سکوت
تابوت است و جنازه ی تودر آن
جنازه چریکی که دل اش چنان عظیم بود
که در سینه اش نمی گنجید
و برق مسلسل رزم آورانش
خوابهای صیادان آدمی را
در موجهای هراس غرق میکرد
جنازه چریکی که سیمای صوفیان را داشت
و افتادگی عارفان را
تابوت شرمسار حقارت خویش و عظمت توست
فرمانده فتح الله!
در کناره تابوت تو
جائی که من شعرم را در اشک میسرایم
جائی که دل من بغض خود را میگرید
و سالهای ترا میبیند و تکرار میکند
لوطیان تنبک نواز ومیمونهای معلق زن
وعنترهای سرخ نشیمن
مرگ ترا به سور نشسته اند،
و در سوگی کاذب
در برابر تابوت تو
بر کرسی سائیده ی چرک
ودر برابر آینه ی شکسته پیر
مشاطگان چربدست سیاهپوش پر تجربه سالخورد
کلمات را به سرخاب و سپید آب
و وسمه و سورمه می آرایند
تا ابتذال را مخفی گاهی باشد
وبه عطرهای غلیظ می آلایند
تا بوی گند وقاحت و ریا و دروغ پنهان بماند،
و تو در تابوت خود آرمیده ای ای مرد
ای ستاره ی سوخته
ای چریک مجاهد
با سرگذشتی خاموش که گویای تمام حکایت توست
وچون گله ای آز تکه های خرد شده صاعقه
به پرواز در خواهد آمد
تا سکوت و زنجیرها را بشکند
و بر سبلتان سوخته از سیلی تاریخ پنهانکاران
از تمام حقیقت سخن بگوید،
چه حقیر است آنچه بر جنازه تو افشانده اند
از سکه ها ی بی ارزش افتخار.
آسوده بخواب فرمانده فتح الله
من هنوزخاموش و بندی مصلحتم اما
کاش شب دهان میگشود
و حکایت تو باز میگفت
آن همه شب سنگین،
که بی هیچ ستاره
بر شانه های خسته تو حمل شد،
ترا قهرمان مینامند وپیش از آنکه ترا قهرمان بخوانند
قهرمان بودی
چه در فریاد و چه در خاموشی
که قهرمانی نه هدیه دیگرانست که از درون میجوشد
بر گور تو ایوب اما
شرمسار صبوری خویش است
بادا که خدایت در آغوش کشد ای مرد، ای مجاهد
و از صلیبت فرو کشد
و تاج خار و آتش از دلت بردارد
و ویرانت کند و دوباره خاک ترا ورز دهد
و ترا باز آفریند درخلقتی نوین
و در شادی و آرامش.....
شانزده ژوئن دو هزار و یازده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر