عارف جانِ شيفته ي آزادي و انقلاب مشروطيت
یاور استوار
عارف جانِ شيفته ي آزادي و انقلاب مشروطيت
سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۴ ژانويه ۲۰۱۲
یاور استوار
| |
|
در ميان انبوه رخدادها در ماهِ بهمن، مرگ دردناكِ عارفِ قزويني در بهمن ماه 1312 نيز هست.
عارف بدون شك از چهره هاي ماندگار و جاودانيِ انقلاب مشروطيت است. انقلابي كه همانند انقلابِ بهمن، با آرمان رهاييِ ميهن شكل گرفت و در راه تحقق آن جان هاي گراميِ بسياري قرباني شد. اما، دريغ كه فداكاري هاي مردم ايران همانند انقلاب بهمن در نيمه راه خفه شد. در هم شكست و خاموش شد، تا از پسِ گير و دار حادثه ها سرانجام مهار آن با قيموميت امپرياليسم جنايتكار انگليس بدستِ ديكتاتوري جاه طلب بنام رضاخان مير پنج سپرده شود.
بحث و گفتگوي مفصل و مشروح در رابطه با انقلاب مشروطيت از حوصله ي اين مقال خارج است. اما، آنچه در اين نوشتار و بدنبال باز گويي رخدادهاي بهمن در تاريخ معاصر، تكيه مي شود همانا بازبيني و بازگويي سال هاي آخرینِ يكي از ارجمندترينِ يادگاران اين انقلاب، يعني عارف قزويني است.
باستانيِ پاريزي در جايي مي گويد:
من زندگيِ بسياري كسان از جمله يعقوب ليث و اميركبيررا نوشته ام. اما نمي خواهم در مورد عارف چيزي بنويسم. چرا كه اين آدم چيزِ ديگري است و نقش و جايگاهش در انقلاب مشروطيت از همه والاتر و بالاتر است. اينكه نمي خواهم زندگي او را بنويسم از اين است كه مي ترسم در تحقيقاتم به نقطه هايي منفي در زندگيِش برسم كه ابهتش را برايم كم كند و از چشم و دلم بيفتد!
« گفت آورد » بلند بالايي بود از استاد باستاني ي پاريزي. ( البته به معني). اما آنچه استاد در پايان اين «گفت آورد » مي گويند، شوربختانه چيزي نيست جز دردِ بيدرمانِ داوري ي اخلاقي در زواياي زندگي ي فردي. دانش اجتماعيِ امروز، اما، حوزه ي رفتارهاي فردي را بخود افراد وامي گذارد و در برخورد با زندگي ي چهره هاي اجتماعي، پيش و بيش از هر چيز، تماميت ، تاثير اجتماعي و جايگاه علمي تاريخي آنان را مد نظر قرار مي دهد.
شوربختانه داوري هاي ما در طي اين سده ها همگي اخلاقي بوده است و با توجه به اين واقعيت كه خصوصياتِ اخلاقي در حيطه ي روبناي اجتماعي قرار مي گيرند، در بيشتر موارد، بخصوص در جامعه ي مذهب زده ي ما، به ديدگاه هاي مذهبي برمي گردد. بزباني ديگر داوري هاي اخلاقي از دريچه و منظر چگونگي ي نگرش مذهبي گوينده شكل و شمايل مي پذيرد.
من بر اين عقيده ام كه عارف آيينه ي تمام نماي انقلاب مشروطيت بود. آيينه اي كه وظيفه داشت ماي ما را به رخ ما بكشاند و نشان دهد كه چه بوديم وچه هستيم. وقتي از اين نگرگاه به موضوع بنگريم در مي يابيم كه انقلاب جوانِ مشروطيت چيزي نبود جز تلاشي جانكاه، سخت و دردناك در راه تحقق آرمانهاي ملي ي ملتي كه اسير مذهب، خرافه و ديكتاتوري شده و خودباوريش را در راه اثبات وجود اجتماعي خويش از دست داده بود. دست و پا زدني ( برخلاف گذشته) هدفمند از پسِ هزاره ها!
بياد داشته باشيم كه ما پس از تلاش هاي بسيار، مقاومت هاي دور ودراز و فداكاري هاي تاريخي، در مقابلِ تهاجم سپاهِ اسلام، سرانجام جنگ انديشه را با ظهور محمد غزالي باختيم. جنگ زميني را چندين سده پيش از آن در نهاوند و جلولا و قادسيه باخته بوديم. نظام كاستي – طبقاتي ساساني، اُس و اساس جامعه را از هم پاشيده و رمق مقاومت را از ما گرفته بود. سپاهِ اسلام هم خود باندازه ي كافي جرار و غارتگر بود! اما، بر خلافِ آنچه مشهوراست، ضربه ي كاري نه از حمله ي عرب برما فرود آمد، بلكه اين ضربه حاصل تلفيق دين و دولتي بود كه چندین سده ي پيش از آن با ازدواج دختر رهبر آتشكده ي كاريان فارس و پسر حاكم استخر ، شكل گرفته و در ادامه به تشكيل حكومت ساساني انجاميد! ساسانيان در ادامه ي زمامداري خود راه را بر تحرك طبقاتي كه همانا انكيزه شادابي پيشرفت اجتماعي است، بستند، ماني را پوست كندند، مزدك را از سر در زمين كاشتند، بدهانها پوزبند زدند، شانه ها را سوراخ كردن و نام همه ي اين ها را عدالت اجتماعي گذاشته واز درون آن نمادي بنام« انوشيروان دادگر » نيز برساختند، تا به طنز كچل را زلفعلي نام نهاده باشند.اين بود كه بهنگامِ حمله ي مسلمانان اگر چه از نظر سپاه و تجهيزات برتر بوديم، اما، دل و دماغ و توان مقابله را نداشتيم.
اگر به استناد تاريخ هاي نوشته شده بوسيله خود مسلمانان، به ارزيابي آن رخدادها بنشينيم، در مي يابيم كه سربازانِ « غازي » اسلام و جنداله ( الحق) آنچنان كه راه و رسمِ آن هاست، بهيچ وجه از كشتار، تجاوز و ويرانگري كوتاهي نكردند، اما، همانگونه كه گفته شد، جنگ نهايي، چندين سده پس از آن و در زمان امام محمد غزالي صورت گرفت و ما (بقول داريوش آشوري) دراين « جنگ آسماني » در هم شكستيم. تا قوسِ نزولي خودباوري هايمان در این سرزمین سوخته رنگ باخته و با حاكم شدن سيستمِ اجتهاد و مرجعيت تقليد، اعتمادِ بنفس مان به پايين ترين حد ممكن برسد. از زمان صفويه، با روي كار آمدن مذهب شيعه كه تلفيقي از شبكه ي مخوف مغان دوره ي ساساني و انديشه هاي واپس مانده ي اسلامي بود، چرخه ي استقلال انديشه در ما شكست و در نه توي تار عنكبوتي مخوف شبكه ي روحانيت از تفكر وخودباوري تهي گشته و از تحرك و پويش باز ايستاديم!.آنهم در دوره اي كه جهانِ آن روزگار رنسانس و نوزايي را آغازيده بود!
انقلاب مشروطيت عليه اين شكست و با هدف بازسازي ي خودباوري ها يما ن شكل گرفت.
عارف، جانِ شيفته ي اين انقلاب و آزادي بود. جان شيفته يي كه ازهر نظر شباهت شگرفي با خود انقلاب مشروطيت داشت. انقلابي كه چون چشمه اي از زمين جوشيد، تلاش ورزيد تا از ميان خش و خاشاك، راه خويش را بگشايد تا بدشت ميهن كه وظيفه ي باروري و سرسبزيش را در خويش برسالت نشسته بود، برسد. اما نرسيد! چرا؟
زيرا سنگلاخ و خاشاكِ فراروييده بر سر راهِ اين پويشِ ارجمند، اندك اندك به كوهپايه هايي غير قابل عبور و بيگذرگاه تبديل شدند تا اين پويش و فرارويي را سد كنند. كه كردند! شوربختانه، سرانجام، بن بستِ سكوت و سكون به انقلاب مشروطيت، تحميل شد و آن را از درون پوسانيد. چشمه راكد ماند و آب راكد بگنداب كشيد!.
عارف ، نماي دورِ انقلاب مشروطيت در سالهاي پاياني عمر در تبعيد رضاخاني، در روستاي قلعه ي حسن خان در دره ي مرادبيگ همدان در ميان فقر و فاقه بگونه اي دردناك درگذشت.
اشتباه نشود: نمي گويم كه آنچه در انقلاب مشروطيت رخداد بتمامي حاصل كار عارف بود. بلكه بر اين باورم كه به زندگي ي هر يك از نامداران آن انقلابِ نيمه تمام بنگريد، خود مجسمه و نماد آن رخداد خونين و بي سرانجام است. ملك المتكلمين را بنگريد و سرنوشت دردناکش را در باغ شاه. خياباني را و سرانجامش در قيام تبريز. ستار خان – سردار ملي - را و پيامد و پاداشش در ماجراي باغ اتابك! و خود انقلاب مشروطيت و پايان كارش را!
راستي چرا چنين شد؟
رضا خان كه بكوشش دولت انگليس بقدرت رسيد، براي اعمال قدرت خود بر جامعه تصميم گرفت هر صداي آزادي خواهي را در نطفه خفه كند.پشتوانه اين رفتار ضد انساني دومنبع نسبتن متفاوت كه در نهايت مورد وثوق و توافق صد در صد دولت انگليس در پاسداشت منافع استعماري اش بود، سرچشمه مي گرفت. نخست اين كه دولتِ انگليس كه پس از انقلاب اكتبر و چشم پوشي و الغاي كليه ي امتيازات روسيه تزاري در ايران، توسط بلشويكها ، خود را صاحب اختيار و يكه تاز اين عرصه مي دانست، با تكيه بر دولت دست نشانده و تهديد و تطميع احمد شاه قاجار، در نظر داشت قرارداد 1919 كه در واقع قرار داد فروش ايران بود، به مردم تحميل كند. اما با مقاومت شديد روشنفكران و ميهن پرستان ايراني بسدي سديد برخورد. دوم خشونت و ديكتاتوري ذاتي اين فرد كه از او موجودي ترسناك و زياده خواه ساخته بود. كودتاي اسفند 1299 برياست سيد ضيا و فرماندهي نظامي رضاخان بروايتي پايان انقلاب مشروطيت بود. چرا كه پس از عزل سيد ضيا و تشكيل كابينه ي سردار سپه، عملن تمامي ي اختيارات كشور به دست شخص نخست وزير افتاد تا بتواند نقشه هاي اربابان را موبمو اجرا كند.
نامبرده كه شخصي بسيار جاه طلب و سفاك بود، مدارج « ترقي » را از تابيني ي سفارت انگليس تا نخست وزيري را بسرعت طي كرده و « لياقت » خويش را در كلاس ِسِر اردشير رپورتر – از پارسيان سرپرده ي هند كه جد اندر جد در هندوستان بنوكري بريتانيا در آمده بودند – آيرون سايد – فرمانده ي نيروهاي انگليس در ايران – و نورمن – وزير مختار دولت انگليس در ايران – طي كرده بود، شايسته ترين گزينه ، در تحقق آمال بريتانيا بشمار مي رفت.
بي شك هيچ كس همانند رضاخان نمي توانست نقشه هاي استعماري انگليس را در ايران جامه ي عمل بپوشاند.
اين كه رضاخان در مقطعي با شعار جمهوري وسقوط نظام سلطنتي مردم– واز جمله عارف را- فريفت بماند. اما سرانجام، مجلس دست نشانده چهارم با نايب رييسي « تدين » بفرمان انگليس و با فشار رضاخان ، نامبرده را بشاهي منصوب كرد.
عارف كه بهنگام شعار جمهوريت رضاخاني، و بي خبر از بند و بست هاي پشت پرده، صادقانه و بي ريا، بطرفداري از « جمهوري و جمهوريت » برخاسته بود، با اجراي كنسرتي باشكوه تنفر ديرينه اش را از نظام شاهنشاهي و خاندان قاجار بدينگونه اعلام مي كند:
خوشم كه دست طبيعت نهاد در دربار
چراغ سلطنت شاه بر دريچه ي باد
هميشه مالك اين ملك ملت است كه داد
سند بدست فريدون، قباله دست قباد
كنون كه مي رسد از دور رايت جمهور
به زير سايه ي آن زندگي مباركباد
تو نيز فاتحه ي سلطنت بخوان عارف
خداش با همه بدفطرتي بيامرزاد
و در رابطه با خاندان قاجار مي گويد:
رحم اي خداي دادگر كردي نكردي!
ابقا به فرزند قجر كردي نكردي
از اين زمين شوره سنبل بر نرويد
با تيشه قطع اين شجر كردي نكرد!
با مجلسِ شورا ز عارف گو: جز اين كار
فردا اگر كار دگر كردي نكردي!
اما اين خوش بيني ساده دلانه ديري نمي پايد و همانگونه كه گفته آمد، نقشه ي انگليس ، رضاخان و مجلس فرمايشي، و در حاليكه بيشتر سران مشروطيت و روشنفكران ضد قرارداد در زندانند و يا تبعيد شده اند عملي گشته و بجاي « رايت جمهور » مورد علاقه عارف، رضاخان مير پنج با عنوان پر طمطراق رضا شاه پهلوي پادشاه ايران مي شود.
كوهِ مجلسي كه عارف بدان دلبسته بود تا نظام شاهي را براندازد، بناگهان موش زاييد و سلطنت را از خانداني به خانداني ديگر تفويض كرد.
عارف اما سرخورده از اين خيانت
در تصنيفي سيد محمد تدين، طراح لايحه ي سلطنت پهلوي، را چنين بزير ضرب مي كشد:
به اين سياست، آب رفته
به اين سياست، آب رفته
كي شود بجوي باز؟
ز حربه « تدين » خراب مملكت از بن
نشسته مجلس شورا به ختم مرگ تمدن
چه زين بتر ببام و در
...............
و در همين راستا شخص رضا شاه را چنين در هم مي كوبد:
زقتل عام لرستان و فتح خوزستان
چو هند و نادر، اسباب افتخار نشد
زمام مملكت آنسان بدست « غير » افتاد
كه بي لجام چو او، كس زمامدار نشد
ز شاه سازي و دربار بازي، اين ملت
مگر نديد دو صد بار، بار، بار نشد؟
مدار چشم توقع بآنكه چشم طمع
بمال دارد، اين مملكت مدار نشد!
پس از آن عارف آواره شد . چرا كه ديكتاتور تازه بر مسندِ قدرت نشسته، هيچ منتقد و مخالفي را بر نمي تافت. از آن گذشته نه تنها عارف ، كه هيچ بازمانده ي جدي انقلاب مشروطيت نمي توانست از دسيسه هاي ديكتاتور در امان بماند. عارف به آذربايجان رفت تا با بازماندگان انقلاب تبريز و قيام خياباني خاطرات گذشته و ياد و خاطره ي جانباختگان مبارزات آزاديِ ميهن، در محافل خصوصي هم شده، زنده نگهدارند. تاريخ ، اما، شوربختانه چيز زيادي از اين دوران از زندگي عارف را بخاطر نسپرده است. با اين همه هنوز سايه ي او ، سايه ي آوازه خوان آزادي ميهن، آنقدر سنگين هست تا ديكتاتور را وادارد كه انديشه اش را مكدر كرده و بروايت « اورنگ » - كه از دست نشاندگان دولت بريتانيا بود – باد خبر عارف را بگوش اعليحضرت همايوني برساند.
عارف، از آن پس نتوانست در تهران آفتابي شود و پس از آوارگي ها و دربدري هاي فراوان در كردستان، لرستان و آذربايجان به قلعه ي حسن خان واقع در دره ي مراد بيگ همدان تبعيد شد.
عارف در نامه اي كه براي دوست موردِ اعتمادش حسن فروتن تبريزي ارسال مي دارد، مي نويسد: ......با اطلاعي كه از وضع زندگ من داريد و مي دانيد كه چند سال است در همدان زير مرقبت هستم و چندان مراوده اي با كسي ندارم و ............
آري او سالهاي پايان عمر را زير مراقبت زيست . اداره تامينات همدان وظيفه داشت تا كليه ي روابط و آمد و شدهاي عارف را كنترل كرده و در صورت نياز جلوگيري كند. بروايتي، همه ي كساني كه علاقمند ديدارش بودند مي بايست اجازه ديدار را از اداره ي تامينات همدان ميگرفتند. در همين رابطه ، هنگامي كه بانو قمرالملوك وزيري در كنسرتي كه در همدان برگزار كرد، از عارف دعوت نمود و بر روي سن از اوتجليل بعمل آورد، اين حركت از چشمِ و گوش هاي مراقب پنهان نماند و بلافاصله مورد بازخواست اداره ي تامينات قرار گرفت. و تازه، اين، تنها زيستن در چنين فضاي خفقان آلود و نابهنجاري نبود كه او را عذاب ميداد. بلكه هر از چندگاهي روزي نامه ها و نشريات فرمايشي و نويسندگان مزدور كه متاسفانه هميشه در كشور ما بمقدار فراوان يافت مي شوند به جانِ درد كشيده و حساسش مي انداختند تا بار اندوهِ ناشي از شكست انقلاب، مرگ ياران و دردِ تبعيدش را سنگينتر كرده و به مرگ نزديكترش كنند.
كسي كه به قول ايرج ميرزا:
رو تو شبي در تياتر او كه ببيني
هيچ شهي آنقدر سپاه ندارد
آن همه كز بهر او زنند كسان دست
آن همه مس زن خسوف ماه ندارد
و استاد حسين شهريار، سالها پس از مرگش شگفت زده سروده بود:
سِرِ تصنيف عارف مرحوم
هست بر من هنوز نا معلوم
شب كه مي گشت اين ترانه بلند
صبح اطفال كوچه مي خواندند
روز ديگر مگو كه بي اغراق
منتشر بود در همه آفاق
مي توان با نبودن بي سيم
معتقد شد به دستگاه نسيم
اينك در تنهايي و عسرت، آخرين قطرهاي زندگي را بر صحيفه ي روزگار مي چكاند. چرا كه ديگر به اين نتيجه ي نا اميد كننده رسيده بود كه:
به ملتي كه ز تاريخ خويش بي خبر است
بجز حكايت محو و زوال نتوان گفت
عارف راز اين سكوت نابجاي قبرستاني را در بخشي از غزلي بنام « داستان وطن » كه در تبعيدگاهش سروده است چنين شرح مي دهد. توجه داشته باشيم كه در اين سروده، عارف، شخص رضاشاه را مد نظر دارد:
كسان كه همتشان « امن» ساخت ايران را
بريده اند همان ناكسان « امان » وطن
چه خواهد از من آواره؟ آنكه با زر و زور:
گرفته در كف خود اين زمان عنان وطن
بمن پيام پياپي رسيده از همه سوي:
كه بعد ازين ندهم شرح داستان وطن
« زبان بريده بكنجي نشسته صم البكم »
مني كه در همه جا بوده ام زبان وطن
آري، خفقان دستگاه رضاشاهي كه مي خواست « قانون سياه» بقول خودشان ضدِ مرامِ اشتراكي را به مردم حقنه كنند، به عارف، اين فريادِ ماندگار و « زبانِ وطن »، « پيامِ پياپي » ( بخوان فرمان ) مي دادند كه «داستانِ وطن را شرح ندهد» !
آن هم براي كسي كه سروده بود:
آنان كه در ره وطن از جان گذشته اند
ايران ز خونشان شده آباد زنده باد
نابود باد ظلم چو ضحاك ماردوش،
تا بود و هست كاوه ي حداد زنده باد
قلبِ عارف، نبض تپنده ي انقلاب مشروطيت، روز دوم بهمن 1312 در تبعيد رضا خاني از تپش باز ايستاد. در حالي كه كولباري سنگين وتوانفرسا از اندوهِ جانكاهِ مرگ ياران و دوستانش كه همگي در راه آزادي و رهايي ميهن جان باخته بودند، بر دوش داشت!
تدارك سفر مرگ ديد عارف وگفت:
در اين سفر « كلنل » چشم انتظار من است
پس از مرگ عارف، نامه اي منسوب به او در نشريات فرمايشي پايتخت منتشر شد كه ظاهرن عارف در تجليل و خطاب به « اعليحضرت رضا شاه پهلوي »نوشته بود.
اين نامه بلند بالا در ميانِ روشنفكران و آزاديخواهان ايران، بهيچوجه جدي گرفته نشد. چرا كه همه مي دانستند اين نامه كاملن ساختگي و جعلي است. اما، انگار عارف، پيش از مرگش، پاسخ اين جعلنامه را داده بود! با هم شعر كوبنده و افشاگرانه ي « اين رسمِ پهلواني نيست » را كه خطاب به ديكتاتور با بياني پرخاشگر و بدرستي حق بحانب سروده است، مي خوانيم. سروده اي كه با همه ي ايجاز و فشردگيش، بايد بگونه ي سندي زنده در فصلِ پايانيِ كتابِ انقلابِ مشروطيت ثبت كرد. عارف در اين شعر كه ياد آور كنسرت هاي باشكوهش بود بر سكوي خطابه قامت راست كرده و بر غصب اموال مردم، قلدري، عاجزكشي، راه زني، نوكري اجنبي، زورگويي و جنايت رضاخان تاخته است:
اين رسم پهلواني نيست
بعهد ما بجز از هيز و دزد و جاني نيست
بغیر ِ اصل زر و زور و خانخاني نيست
وطنپرست دهد جان خود براه وطن
به حرف ياوه و جان دادن زباني نيست
بنام خود كني املاك خلق، شرمت باد
كه قلدري بود، اين طرز پهلواني نيست
نديده غير چپاول به پهلواني ي تو
شدی تو راهزن - اين رسم پهلواني نيست
زمانه، هر دو سه روزيست با يكي – هشدار
« كه » گفت با تو كه اين عز و جاه ، فاني نيست؟
صعود كرده يي اما بدست اجنبيان
كه رتبت تو، به تاييد آسماني نيست
تو گفته يي كه: « بود شوستر اجنبي، ز چه گفت:
مديح وي؟../ مگر اين گفته از فلاني نيست»؟..!
تو جاه و سود كلان برده يي ز اجنبيان
مرا نصيب بجز فقر و ناتواني نيست
من از براي وطن، لب گشوده ام به سخن
ز بهر مال و منال و زر و اواني نيست
كسي نگفت ترا، ليك گويدت عارف:
« در اين زمانه چو تو زور گوي و جاني نيست» !
***
صدايش در گوشم مي پيچد، انگار از كوچه باغهاي ابوعطا ميگذرد و خاموش در خود زمزمه مي كند: نه! « دل هوسِ سبزه و صحرا ندارد» چرا كه در دشت هاي پهن و بي انتها، « ازخون جوانانِ وطن لاله دميده»! با خود مي گويد: « گريه كن كه گر...» سالمرگ « كلنل » فرا سيده است و مي بايد بجاي همه ي جانباختگانِ راه آزادي در اندوه او بگريد. از پسِ دهه ها او را خطاب قرار داده و فرياد مي زنم:
سر برآور ! همه ي خيابا ن ها پر از « حيدر و خياباني » ست! انگار درختانِ بي سر، هواي تنجه زدن دارند! نخلستان هاي سوخته در انديشه ي رويشي دوباره اند. اين تو بودي كه بي مهابا سرودي:
ملت ار بداند ثمر آزادي را
بركند ز بن ريشه ي استبدادي را!
عارف بدون شك از چهره هاي ماندگار و جاودانيِ انقلاب مشروطيت است. انقلابي كه همانند انقلابِ بهمن، با آرمان رهاييِ ميهن شكل گرفت و در راه تحقق آن جان هاي گراميِ بسياري قرباني شد. اما، دريغ كه فداكاري هاي مردم ايران همانند انقلاب بهمن در نيمه راه خفه شد. در هم شكست و خاموش شد، تا از پسِ گير و دار حادثه ها سرانجام مهار آن با قيموميت امپرياليسم جنايتكار انگليس بدستِ ديكتاتوري جاه طلب بنام رضاخان مير پنج سپرده شود.
بحث و گفتگوي مفصل و مشروح در رابطه با انقلاب مشروطيت از حوصله ي اين مقال خارج است. اما، آنچه در اين نوشتار و بدنبال باز گويي رخدادهاي بهمن در تاريخ معاصر، تكيه مي شود همانا بازبيني و بازگويي سال هاي آخرینِ يكي از ارجمندترينِ يادگاران اين انقلاب، يعني عارف قزويني است.
باستانيِ پاريزي در جايي مي گويد:
من زندگيِ بسياري كسان از جمله يعقوب ليث و اميركبيررا نوشته ام. اما نمي خواهم در مورد عارف چيزي بنويسم. چرا كه اين آدم چيزِ ديگري است و نقش و جايگاهش در انقلاب مشروطيت از همه والاتر و بالاتر است. اينكه نمي خواهم زندگي او را بنويسم از اين است كه مي ترسم در تحقيقاتم به نقطه هايي منفي در زندگيِش برسم كه ابهتش را برايم كم كند و از چشم و دلم بيفتد!
« گفت آورد » بلند بالايي بود از استاد باستاني ي پاريزي. ( البته به معني). اما آنچه استاد در پايان اين «گفت آورد » مي گويند، شوربختانه چيزي نيست جز دردِ بيدرمانِ داوري ي اخلاقي در زواياي زندگي ي فردي. دانش اجتماعيِ امروز، اما، حوزه ي رفتارهاي فردي را بخود افراد وامي گذارد و در برخورد با زندگي ي چهره هاي اجتماعي، پيش و بيش از هر چيز، تماميت ، تاثير اجتماعي و جايگاه علمي تاريخي آنان را مد نظر قرار مي دهد.
شوربختانه داوري هاي ما در طي اين سده ها همگي اخلاقي بوده است و با توجه به اين واقعيت كه خصوصياتِ اخلاقي در حيطه ي روبناي اجتماعي قرار مي گيرند، در بيشتر موارد، بخصوص در جامعه ي مذهب زده ي ما، به ديدگاه هاي مذهبي برمي گردد. بزباني ديگر داوري هاي اخلاقي از دريچه و منظر چگونگي ي نگرش مذهبي گوينده شكل و شمايل مي پذيرد.
من بر اين عقيده ام كه عارف آيينه ي تمام نماي انقلاب مشروطيت بود. آيينه اي كه وظيفه داشت ماي ما را به رخ ما بكشاند و نشان دهد كه چه بوديم وچه هستيم. وقتي از اين نگرگاه به موضوع بنگريم در مي يابيم كه انقلاب جوانِ مشروطيت چيزي نبود جز تلاشي جانكاه، سخت و دردناك در راه تحقق آرمانهاي ملي ي ملتي كه اسير مذهب، خرافه و ديكتاتوري شده و خودباوريش را در راه اثبات وجود اجتماعي خويش از دست داده بود. دست و پا زدني ( برخلاف گذشته) هدفمند از پسِ هزاره ها!
بياد داشته باشيم كه ما پس از تلاش هاي بسيار، مقاومت هاي دور ودراز و فداكاري هاي تاريخي، در مقابلِ تهاجم سپاهِ اسلام، سرانجام جنگ انديشه را با ظهور محمد غزالي باختيم. جنگ زميني را چندين سده پيش از آن در نهاوند و جلولا و قادسيه باخته بوديم. نظام كاستي – طبقاتي ساساني، اُس و اساس جامعه را از هم پاشيده و رمق مقاومت را از ما گرفته بود. سپاهِ اسلام هم خود باندازه ي كافي جرار و غارتگر بود! اما، بر خلافِ آنچه مشهوراست، ضربه ي كاري نه از حمله ي عرب برما فرود آمد، بلكه اين ضربه حاصل تلفيق دين و دولتي بود كه چندین سده ي پيش از آن با ازدواج دختر رهبر آتشكده ي كاريان فارس و پسر حاكم استخر ، شكل گرفته و در ادامه به تشكيل حكومت ساساني انجاميد! ساسانيان در ادامه ي زمامداري خود راه را بر تحرك طبقاتي كه همانا انكيزه شادابي پيشرفت اجتماعي است، بستند، ماني را پوست كندند، مزدك را از سر در زمين كاشتند، بدهانها پوزبند زدند، شانه ها را سوراخ كردن و نام همه ي اين ها را عدالت اجتماعي گذاشته واز درون آن نمادي بنام« انوشيروان دادگر » نيز برساختند، تا به طنز كچل را زلفعلي نام نهاده باشند.اين بود كه بهنگامِ حمله ي مسلمانان اگر چه از نظر سپاه و تجهيزات برتر بوديم، اما، دل و دماغ و توان مقابله را نداشتيم.
اگر به استناد تاريخ هاي نوشته شده بوسيله خود مسلمانان، به ارزيابي آن رخدادها بنشينيم، در مي يابيم كه سربازانِ « غازي » اسلام و جنداله ( الحق) آنچنان كه راه و رسمِ آن هاست، بهيچ وجه از كشتار، تجاوز و ويرانگري كوتاهي نكردند، اما، همانگونه كه گفته شد، جنگ نهايي، چندين سده پس از آن و در زمان امام محمد غزالي صورت گرفت و ما (بقول داريوش آشوري) دراين « جنگ آسماني » در هم شكستيم. تا قوسِ نزولي خودباوري هايمان در این سرزمین سوخته رنگ باخته و با حاكم شدن سيستمِ اجتهاد و مرجعيت تقليد، اعتمادِ بنفس مان به پايين ترين حد ممكن برسد. از زمان صفويه، با روي كار آمدن مذهب شيعه كه تلفيقي از شبكه ي مخوف مغان دوره ي ساساني و انديشه هاي واپس مانده ي اسلامي بود، چرخه ي استقلال انديشه در ما شكست و در نه توي تار عنكبوتي مخوف شبكه ي روحانيت از تفكر وخودباوري تهي گشته و از تحرك و پويش باز ايستاديم!.آنهم در دوره اي كه جهانِ آن روزگار رنسانس و نوزايي را آغازيده بود!
انقلاب مشروطيت عليه اين شكست و با هدف بازسازي ي خودباوري ها يما ن شكل گرفت.
عارف، جانِ شيفته ي اين انقلاب و آزادي بود. جان شيفته يي كه ازهر نظر شباهت شگرفي با خود انقلاب مشروطيت داشت. انقلابي كه چون چشمه اي از زمين جوشيد، تلاش ورزيد تا از ميان خش و خاشاك، راه خويش را بگشايد تا بدشت ميهن كه وظيفه ي باروري و سرسبزيش را در خويش برسالت نشسته بود، برسد. اما نرسيد! چرا؟
زيرا سنگلاخ و خاشاكِ فراروييده بر سر راهِ اين پويشِ ارجمند، اندك اندك به كوهپايه هايي غير قابل عبور و بيگذرگاه تبديل شدند تا اين پويش و فرارويي را سد كنند. كه كردند! شوربختانه، سرانجام، بن بستِ سكوت و سكون به انقلاب مشروطيت، تحميل شد و آن را از درون پوسانيد. چشمه راكد ماند و آب راكد بگنداب كشيد!.
عارف ، نماي دورِ انقلاب مشروطيت در سالهاي پاياني عمر در تبعيد رضاخاني، در روستاي قلعه ي حسن خان در دره ي مرادبيگ همدان در ميان فقر و فاقه بگونه اي دردناك درگذشت.
اشتباه نشود: نمي گويم كه آنچه در انقلاب مشروطيت رخداد بتمامي حاصل كار عارف بود. بلكه بر اين باورم كه به زندگي ي هر يك از نامداران آن انقلابِ نيمه تمام بنگريد، خود مجسمه و نماد آن رخداد خونين و بي سرانجام است. ملك المتكلمين را بنگريد و سرنوشت دردناکش را در باغ شاه. خياباني را و سرانجامش در قيام تبريز. ستار خان – سردار ملي - را و پيامد و پاداشش در ماجراي باغ اتابك! و خود انقلاب مشروطيت و پايان كارش را!
راستي چرا چنين شد؟
رضا خان كه بكوشش دولت انگليس بقدرت رسيد، براي اعمال قدرت خود بر جامعه تصميم گرفت هر صداي آزادي خواهي را در نطفه خفه كند.پشتوانه اين رفتار ضد انساني دومنبع نسبتن متفاوت كه در نهايت مورد وثوق و توافق صد در صد دولت انگليس در پاسداشت منافع استعماري اش بود، سرچشمه مي گرفت. نخست اين كه دولتِ انگليس كه پس از انقلاب اكتبر و چشم پوشي و الغاي كليه ي امتيازات روسيه تزاري در ايران، توسط بلشويكها ، خود را صاحب اختيار و يكه تاز اين عرصه مي دانست، با تكيه بر دولت دست نشانده و تهديد و تطميع احمد شاه قاجار، در نظر داشت قرارداد 1919 كه در واقع قرار داد فروش ايران بود، به مردم تحميل كند. اما با مقاومت شديد روشنفكران و ميهن پرستان ايراني بسدي سديد برخورد. دوم خشونت و ديكتاتوري ذاتي اين فرد كه از او موجودي ترسناك و زياده خواه ساخته بود. كودتاي اسفند 1299 برياست سيد ضيا و فرماندهي نظامي رضاخان بروايتي پايان انقلاب مشروطيت بود. چرا كه پس از عزل سيد ضيا و تشكيل كابينه ي سردار سپه، عملن تمامي ي اختيارات كشور به دست شخص نخست وزير افتاد تا بتواند نقشه هاي اربابان را موبمو اجرا كند.
نامبرده كه شخصي بسيار جاه طلب و سفاك بود، مدارج « ترقي » را از تابيني ي سفارت انگليس تا نخست وزيري را بسرعت طي كرده و « لياقت » خويش را در كلاس ِسِر اردشير رپورتر – از پارسيان سرپرده ي هند كه جد اندر جد در هندوستان بنوكري بريتانيا در آمده بودند – آيرون سايد – فرمانده ي نيروهاي انگليس در ايران – و نورمن – وزير مختار دولت انگليس در ايران – طي كرده بود، شايسته ترين گزينه ، در تحقق آمال بريتانيا بشمار مي رفت.
بي شك هيچ كس همانند رضاخان نمي توانست نقشه هاي استعماري انگليس را در ايران جامه ي عمل بپوشاند.
اين كه رضاخان در مقطعي با شعار جمهوري وسقوط نظام سلطنتي مردم– واز جمله عارف را- فريفت بماند. اما سرانجام، مجلس دست نشانده چهارم با نايب رييسي « تدين » بفرمان انگليس و با فشار رضاخان ، نامبرده را بشاهي منصوب كرد.
عارف كه بهنگام شعار جمهوريت رضاخاني، و بي خبر از بند و بست هاي پشت پرده، صادقانه و بي ريا، بطرفداري از « جمهوري و جمهوريت » برخاسته بود، با اجراي كنسرتي باشكوه تنفر ديرينه اش را از نظام شاهنشاهي و خاندان قاجار بدينگونه اعلام مي كند:
خوشم كه دست طبيعت نهاد در دربار
چراغ سلطنت شاه بر دريچه ي باد
هميشه مالك اين ملك ملت است كه داد
سند بدست فريدون، قباله دست قباد
كنون كه مي رسد از دور رايت جمهور
به زير سايه ي آن زندگي مباركباد
تو نيز فاتحه ي سلطنت بخوان عارف
خداش با همه بدفطرتي بيامرزاد
و در رابطه با خاندان قاجار مي گويد:
رحم اي خداي دادگر كردي نكردي!
ابقا به فرزند قجر كردي نكردي
از اين زمين شوره سنبل بر نرويد
با تيشه قطع اين شجر كردي نكرد!
با مجلسِ شورا ز عارف گو: جز اين كار
فردا اگر كار دگر كردي نكردي!
اما اين خوش بيني ساده دلانه ديري نمي پايد و همانگونه كه گفته آمد، نقشه ي انگليس ، رضاخان و مجلس فرمايشي، و در حاليكه بيشتر سران مشروطيت و روشنفكران ضد قرارداد در زندانند و يا تبعيد شده اند عملي گشته و بجاي « رايت جمهور » مورد علاقه عارف، رضاخان مير پنج با عنوان پر طمطراق رضا شاه پهلوي پادشاه ايران مي شود.
كوهِ مجلسي كه عارف بدان دلبسته بود تا نظام شاهي را براندازد، بناگهان موش زاييد و سلطنت را از خانداني به خانداني ديگر تفويض كرد.
عارف اما سرخورده از اين خيانت
در تصنيفي سيد محمد تدين، طراح لايحه ي سلطنت پهلوي، را چنين بزير ضرب مي كشد:
به اين سياست، آب رفته
به اين سياست، آب رفته
كي شود بجوي باز؟
ز حربه « تدين » خراب مملكت از بن
نشسته مجلس شورا به ختم مرگ تمدن
چه زين بتر ببام و در
...............
و در همين راستا شخص رضا شاه را چنين در هم مي كوبد:
زقتل عام لرستان و فتح خوزستان
چو هند و نادر، اسباب افتخار نشد
زمام مملكت آنسان بدست « غير » افتاد
كه بي لجام چو او، كس زمامدار نشد
ز شاه سازي و دربار بازي، اين ملت
مگر نديد دو صد بار، بار، بار نشد؟
مدار چشم توقع بآنكه چشم طمع
بمال دارد، اين مملكت مدار نشد!
پس از آن عارف آواره شد . چرا كه ديكتاتور تازه بر مسندِ قدرت نشسته، هيچ منتقد و مخالفي را بر نمي تافت. از آن گذشته نه تنها عارف ، كه هيچ بازمانده ي جدي انقلاب مشروطيت نمي توانست از دسيسه هاي ديكتاتور در امان بماند. عارف به آذربايجان رفت تا با بازماندگان انقلاب تبريز و قيام خياباني خاطرات گذشته و ياد و خاطره ي جانباختگان مبارزات آزاديِ ميهن، در محافل خصوصي هم شده، زنده نگهدارند. تاريخ ، اما، شوربختانه چيز زيادي از اين دوران از زندگي عارف را بخاطر نسپرده است. با اين همه هنوز سايه ي او ، سايه ي آوازه خوان آزادي ميهن، آنقدر سنگين هست تا ديكتاتور را وادارد كه انديشه اش را مكدر كرده و بروايت « اورنگ » - كه از دست نشاندگان دولت بريتانيا بود – باد خبر عارف را بگوش اعليحضرت همايوني برساند.
عارف، از آن پس نتوانست در تهران آفتابي شود و پس از آوارگي ها و دربدري هاي فراوان در كردستان، لرستان و آذربايجان به قلعه ي حسن خان واقع در دره ي مراد بيگ همدان تبعيد شد.
عارف در نامه اي كه براي دوست موردِ اعتمادش حسن فروتن تبريزي ارسال مي دارد، مي نويسد: ......با اطلاعي كه از وضع زندگ من داريد و مي دانيد كه چند سال است در همدان زير مرقبت هستم و چندان مراوده اي با كسي ندارم و ............
آري او سالهاي پايان عمر را زير مراقبت زيست . اداره تامينات همدان وظيفه داشت تا كليه ي روابط و آمد و شدهاي عارف را كنترل كرده و در صورت نياز جلوگيري كند. بروايتي، همه ي كساني كه علاقمند ديدارش بودند مي بايست اجازه ديدار را از اداره ي تامينات همدان ميگرفتند. در همين رابطه ، هنگامي كه بانو قمرالملوك وزيري در كنسرتي كه در همدان برگزار كرد، از عارف دعوت نمود و بر روي سن از اوتجليل بعمل آورد، اين حركت از چشمِ و گوش هاي مراقب پنهان نماند و بلافاصله مورد بازخواست اداره ي تامينات قرار گرفت. و تازه، اين، تنها زيستن در چنين فضاي خفقان آلود و نابهنجاري نبود كه او را عذاب ميداد. بلكه هر از چندگاهي روزي نامه ها و نشريات فرمايشي و نويسندگان مزدور كه متاسفانه هميشه در كشور ما بمقدار فراوان يافت مي شوند به جانِ درد كشيده و حساسش مي انداختند تا بار اندوهِ ناشي از شكست انقلاب، مرگ ياران و دردِ تبعيدش را سنگينتر كرده و به مرگ نزديكترش كنند.
كسي كه به قول ايرج ميرزا:
رو تو شبي در تياتر او كه ببيني
هيچ شهي آنقدر سپاه ندارد
آن همه كز بهر او زنند كسان دست
آن همه مس زن خسوف ماه ندارد
و استاد حسين شهريار، سالها پس از مرگش شگفت زده سروده بود:
سِرِ تصنيف عارف مرحوم
هست بر من هنوز نا معلوم
شب كه مي گشت اين ترانه بلند
صبح اطفال كوچه مي خواندند
روز ديگر مگو كه بي اغراق
منتشر بود در همه آفاق
مي توان با نبودن بي سيم
معتقد شد به دستگاه نسيم
اينك در تنهايي و عسرت، آخرين قطرهاي زندگي را بر صحيفه ي روزگار مي چكاند. چرا كه ديگر به اين نتيجه ي نا اميد كننده رسيده بود كه:
به ملتي كه ز تاريخ خويش بي خبر است
بجز حكايت محو و زوال نتوان گفت
عارف راز اين سكوت نابجاي قبرستاني را در بخشي از غزلي بنام « داستان وطن » كه در تبعيدگاهش سروده است چنين شرح مي دهد. توجه داشته باشيم كه در اين سروده، عارف، شخص رضاشاه را مد نظر دارد:
كسان كه همتشان « امن» ساخت ايران را
بريده اند همان ناكسان « امان » وطن
چه خواهد از من آواره؟ آنكه با زر و زور:
گرفته در كف خود اين زمان عنان وطن
بمن پيام پياپي رسيده از همه سوي:
كه بعد ازين ندهم شرح داستان وطن
« زبان بريده بكنجي نشسته صم البكم »
مني كه در همه جا بوده ام زبان وطن
آري، خفقان دستگاه رضاشاهي كه مي خواست « قانون سياه» بقول خودشان ضدِ مرامِ اشتراكي را به مردم حقنه كنند، به عارف، اين فريادِ ماندگار و « زبانِ وطن »، « پيامِ پياپي » ( بخوان فرمان ) مي دادند كه «داستانِ وطن را شرح ندهد» !
آن هم براي كسي كه سروده بود:
آنان كه در ره وطن از جان گذشته اند
ايران ز خونشان شده آباد زنده باد
نابود باد ظلم چو ضحاك ماردوش،
تا بود و هست كاوه ي حداد زنده باد
قلبِ عارف، نبض تپنده ي انقلاب مشروطيت، روز دوم بهمن 1312 در تبعيد رضا خاني از تپش باز ايستاد. در حالي كه كولباري سنگين وتوانفرسا از اندوهِ جانكاهِ مرگ ياران و دوستانش كه همگي در راه آزادي و رهايي ميهن جان باخته بودند، بر دوش داشت!
تدارك سفر مرگ ديد عارف وگفت:
در اين سفر « كلنل » چشم انتظار من است
پس از مرگ عارف، نامه اي منسوب به او در نشريات فرمايشي پايتخت منتشر شد كه ظاهرن عارف در تجليل و خطاب به « اعليحضرت رضا شاه پهلوي »نوشته بود.
اين نامه بلند بالا در ميانِ روشنفكران و آزاديخواهان ايران، بهيچوجه جدي گرفته نشد. چرا كه همه مي دانستند اين نامه كاملن ساختگي و جعلي است. اما، انگار عارف، پيش از مرگش، پاسخ اين جعلنامه را داده بود! با هم شعر كوبنده و افشاگرانه ي « اين رسمِ پهلواني نيست » را كه خطاب به ديكتاتور با بياني پرخاشگر و بدرستي حق بحانب سروده است، مي خوانيم. سروده اي كه با همه ي ايجاز و فشردگيش، بايد بگونه ي سندي زنده در فصلِ پايانيِ كتابِ انقلابِ مشروطيت ثبت كرد. عارف در اين شعر كه ياد آور كنسرت هاي باشكوهش بود بر سكوي خطابه قامت راست كرده و بر غصب اموال مردم، قلدري، عاجزكشي، راه زني، نوكري اجنبي، زورگويي و جنايت رضاخان تاخته است:
اين رسم پهلواني نيست
بعهد ما بجز از هيز و دزد و جاني نيست
بغیر ِ اصل زر و زور و خانخاني نيست
وطنپرست دهد جان خود براه وطن
به حرف ياوه و جان دادن زباني نيست
بنام خود كني املاك خلق، شرمت باد
كه قلدري بود، اين طرز پهلواني نيست
نديده غير چپاول به پهلواني ي تو
شدی تو راهزن - اين رسم پهلواني نيست
زمانه، هر دو سه روزيست با يكي – هشدار
« كه » گفت با تو كه اين عز و جاه ، فاني نيست؟
صعود كرده يي اما بدست اجنبيان
كه رتبت تو، به تاييد آسماني نيست
تو گفته يي كه: « بود شوستر اجنبي، ز چه گفت:
مديح وي؟../ مگر اين گفته از فلاني نيست»؟..!
تو جاه و سود كلان برده يي ز اجنبيان
مرا نصيب بجز فقر و ناتواني نيست
من از براي وطن، لب گشوده ام به سخن
ز بهر مال و منال و زر و اواني نيست
كسي نگفت ترا، ليك گويدت عارف:
« در اين زمانه چو تو زور گوي و جاني نيست» !
***
صدايش در گوشم مي پيچد، انگار از كوچه باغهاي ابوعطا ميگذرد و خاموش در خود زمزمه مي كند: نه! « دل هوسِ سبزه و صحرا ندارد» چرا كه در دشت هاي پهن و بي انتها، « ازخون جوانانِ وطن لاله دميده»! با خود مي گويد: « گريه كن كه گر...» سالمرگ « كلنل » فرا سيده است و مي بايد بجاي همه ي جانباختگانِ راه آزادي در اندوه او بگريد. از پسِ دهه ها او را خطاب قرار داده و فرياد مي زنم:
سر برآور ! همه ي خيابا ن ها پر از « حيدر و خياباني » ست! انگار درختانِ بي سر، هواي تنجه زدن دارند! نخلستان هاي سوخته در انديشه ي رويشي دوباره اند. اين تو بودي كه بي مهابا سرودي:
ملت ار بداند ثمر آزادي را
بركند ز بن ريشه ي استبدادي را!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر