۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

Sahabi haleh11/03/1391- آقای شامخی نزدیک شد و به شاه حسینی گفت نیروهای امنیتی فشار آورده اند جنازه زودتر از منزل خارج شود و مراسم آغاز شود.ناگهان شاه حسینی عصبانی شد و گفت:« آقای شامخی دوستی من با سحابی ۷۰ ساله است.» و ناگهان گریه کرد و گفت:« بعد از هفتاد سال دوستی حق ندارم ۱۰ دقیقه با عزت درد دل کنم. بروید بگویید شاه حسینی نمی گذارد جنازه خارج شود.» با گریه‌اش جمعیت گریست و شامخی کوتاه آمد و زیارت عاشورا خوانده شد.
.
می‌خواهم روایت کنم چگونه فاجعه ای بزرگ در عرض ۲۴ ساعت به یک تراژدی ماندگار تبدیل شد. می خواهم از شب لواسان بنویسم. شب ۱۱ خرداد ۱۳۹۰ هجری شمسی.
شب لواسان برای من یک شب عادی نبود. شبی توام بود با غم، اندوه، درد و زخم. احساسی متناقض از آرامش و تکاپو.
صبح روز دهم خرداد بود که عازم لواسان شدم. در حالی که باید از خواب نه چندان راحت و آرامم بیدار می شدم ناگهان صدای تلفن همراهم رشته های این خواب سبک را پاره کرد. … بود با صدایی اندوهناک گفت مهندس رفت. واقعیت این بود که خود را برای رفتن مهندس آماده کرده بودیم. مهندس را بر تخت بیمارستان، آرام و بی حرکت نظاره گر بودیم و هر لحظه منتظر رحلتش بودیم. دعاهایمان هم دیگر اثر نداشت. مهندس باید می رفت. چون خود سال قبلش در رنجنامه‌ای از خدایش خواسته بود. خسته و اندوهگین از سرنوشت کشورش و البته مصیبت بارتر اینکه بعد از ۶۰ سال مبارزه در حالی ایران را ترک گفت که استعدادهای کشور دوست داشتنی اش به قول خودش همچون قالبی یخ در دستان دولتی فاسد و بی کفایت در حال ذوب شدن بود. می گویند مهندس در آخرین روزهای عمرش افسرده بوده است. مدام تکرار می کرده است ببینید چه بلایی بر سر ایران آوردند. شاید پیر آزادیخواه دیگر تاب و توان دیدن این همه رنج و اندوه را نداشت. ایران فردای مورد نظرش با آنچه که دیده بود فرسنگ ها فاصله داشت. ما نیز خود را برای رحلتش آماده کرده بودیم. اما با این همه خبر رفتنش سخت و گران بود. همین که از تلفن شنیدم اندوه مرا فرا گرفت.همین اندوه را هنگام شنیدن خبر رحلت آیت الله منتظری هم داشتم. وقتی که یکی از دوستان از طریق اس ام اس از رحلت او خبر داد. چند تن از دوستان زنگ زدند و قراری گذاشتیم. به جای اینکه به تحریریه محل کارم بروم تی شرتی سیاه پوشیدم وبا ماشین یکی از دوستان رهسپار لواسان شدم.
خاطراتی که ذهنم را اشغال کردند
در مسیر مدام خاطرات دوران اصلاحات برایم زنده می شد. خاطرات ایران فردا، حسینیه ارشاد و دیدارهای خصوصی با مهندس. واقعیت این بود که سحابی برای من و نسلم آموزگار بود.هر چند که کمتر درس هایش را به کار بستیم. آموزگاری که عشق به ایران، استقامت و ایستادگی توامان، دیگرخواهی بدون منت گذاشتن را آموزش داد. مهندس سحابی برای نسل ما« ویژه» بود. او لولای نسل های مختلفی بود که دغدغه آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی داشتند. از مصدق و نهضت ملی شدن صنعت نفت تا جنبش سبز.
در مسیر لواسان یاد دیدارهایی افتادم که گهگاه همراه دوستان انجمنی با مهندس داشتیم:دعوت ما از طرف انجمن اسلامی علامه طباطبایی برای کاندیداتوری در انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۴، افطاری های بزرگی که در دانشگاه به محلی برای گردهمایی اپوزیسیون تبدیل شده بود ، مراسمی که بعد از دستگیری های خرداد ۸۲ برای دانشجویان زندانی دفتر تحکیم وحدت ترتیب داده شده بود و مهندس سحابی در میان انبوه تشویق دانشجویان و فریاد درود بر سحابی برای سخنرانی دعوت می شد و مراسم هایی که در حسینیه ارشاد شب های احیا برگزار می شد و اجرای آن بر عهده ما بود.
خاطرم هست که در آخرین دیدار که درست چند ماه قبل از رحلتش در دفتر کارش در میدان هفت تیر برگزار شد چگونه نگران بود که بعد از پیروزی جنبش سبز اختلاف و دودستگی و عدم برنامه ریزی دامان فاتحان را بگیرد و دستاوردها به سادگی از دست برود. تجربه تلخ انقلاب ۵۷ او را صاحب چنین دغدغه ای کرده بود. گفتم مهندس ما هنوز نگران پیروزی جنبش سبزیم و شما نگران بعد از پیروزی؟ با لبخندش از پیروزی این جنبش مردمی اطمینان خاطر حاصل کرد و گفت:«من تنها نگرانی ام بعد از پیروزی است.»
مهندس متواضع ما در مقابل صحبت یکی از دوستانم که می گفت دیدار با شما برای ما افتخاری است گفت:« چه افتخاری ؟ماشرمنده این مردمیم که خوب نتوانستیم حرفمان را به آنها بگوییم.» در آن دیدار از مهندس انتقاد کردم و گفتم نسبت به دید شما در مورد اقوام انتقاد دارم و شما بیشتر به معلول می پردازید تا علت. او نیز توضیح داد و در نهایت بر ظلم رفته بر کردهای ایران تاکید کرد. با اطمینان خاصی می گفت مطمئن باشید عموم کردها ایران دوست هستند و نسبتی با تجزیه طلب ها ندارند.هنگامی که مهندس این جمله را می گفت وطن دوستی و ایران دوستی اش از کلام و چهره اش نمایان بود.
در این دیدار مهندس از کروبی و موسوی تجلیل کرد. می گفت جنبش سبز موسوی را رهبری کرد. می گفت شجاعت کروبی و پایداری اش در برابر این همه تهدید برایش مثال زدنی است.
هر چه به لواسان نزدیک تر می شدم خاطرات فراوانی برایم زنده می شد. یاد نامه ای افتادم که به طور خصوصی به مهندس نوشتم و انتقاداتی را در طول چند سال فعالیتش در دهه هشتاد در مورد انتخابات ۱۳۸۴ ، نسبت ملی-مذهبی ها با برخی از گروههای سیاسی و… در آن مطرح کرده بودم. نامه ای مودبانه اما با لحنی تند. مهندس با حوصله و متانت خاصی بند بند این نامه را توضیح داد. در پایان گفت قانع شدی؟ گفتم: برخی موارد آری برخی دیگر خیر. با شوخی گفت اگر قانع نشدی تقصیر خودت است.
در انبوه خاطرات ریز و درشت بود که به لواسان نزدیک می شدم، در میانه راه چند ماشین نیروی انتظامی را دیدم و از همان آغاز نگرانی برخورد با شرکت کنندگان در تشییع جنازه مهندس سراپای وجودم را فرا گرفت. این نگرانی زمانی تشدید شد که به درب منزل مهندس رسیدم و جلوی در تعداد زیادی از نیروهای امنیتی را با لباس های بعضا سفید دیدم . از همانجا می شد بوی یک تشییع جنازه امنیتی را حس کرد. صدای قرآن اندوه خاصی بر خانه مهندس در لواسان حاکم کرده بود. وارد حیاط ساختمان شدم . بزرگان ملی-مذهبی همه جمع بودند. آن روزها روزهای خوشی نبود. آقا تقی چند روزی بیشتر نبود که از زندان آزاد شده بود و بلافاصله بعد از آزادی اش بر جسم بی جان مهندس بر تخت بیمارستان حاضر شده بود. هنوز روزهای بحرانی اش بعد از شهادت هاله و به خصوص هدی فرا نرسیده بود اما آن روزها هم حالش تعریفی نداشت.
آقا تقی همان روز در لواسان مصاحبه کرد و گفت مهندس چند چیز را می خواست اتفاق نیفتد اما افتاد. می خواست ولایت فقیه بر ایران حاکم نباشد اما شد. می خواست در کردستان جنگ داخلی رخ ندهد اما رخ داد، می خواست خودی و غیرخودی نباشد اما شد…همین را که گفت نتوانست خودش را کنترل کند اشک از چشمانش سرازیر شد و نتوانست به مصاحبه اش ادامه دهد.
یاد آقا رضا افتادم که سه ماهی از هجرتش می گذشت. هنوز در کردستان بود و راهی پاریس نشده بود. با خود گفتم چه میکند با این غربت و غم رفتن مهندس . نمی دانستم روزهای داغ تر و اندوهناک تری در انتظاراوست. روزهایی که در ادامه اشاره خواهم کرد.
اما همه به آقا هدی فکر می کردند. با خود می گفتند خبر رحلت مهندس را چه کسی به هدی خواهد داد. هدی عاشق سحابی بود. سحابی نیز هدی را مانند فرزندش دوست می داشت. خلاصه روزهای تلخی بود . مرتضی کاظمیان هم در پاریس بود و مجبور به هجرت شده بود. این تلخی قرار بود عمیق تر نیز شود. روز دهم خرداد در لواسان منزل مهندس بقیه بزرگان ملی-مذهبی اندوهناک گردهم آمده بودند. به تدریج بر تعداد آنها افزوده می شد.
مهندس میثمی غمگینانه بر بالای جسد مهندس نشست و درد دل کرد. علیرضا رجایی، کیوان صمیمی، احمد زید آبادی وبسیاری دیگر در زندان بودند. گویی یکی از تلخ ترین دورانهای ملی-مذهبی ها فرا رسیده بود.
از همان ساعات نخستین فشار بر برخی دوستان تازه آزاد شده آغاز شده بود . می گفتند چرا در این مراسم حضور یافته اند. فضا کاملا امنیتی شده بود. مذاکره نیروهای امنیتی با خانواده سحابی برای تشییع جنازه در همان روز دهم آغاز شده بود. بعد از ظهر آن روز تحت تاثیر این مذاکرات بود. یادم می آید وقتی که شنیدم قرار است جنازه را منافقین منفجر کنند در اوج غمی که اذیتم می کرد خنده ام گرفت. انگار می خواستند بچه ای را بترسانند. دکتر ملکی به شوخی می گفت:« بیایند. اشکال ندارد بگذار منفجر کنند.» نیروهای امنیتی خواستار تشییع جنازه در همان عصر دهم بودند. هر لحظه خبری از نیروهای امنیتی می رسید: تهدید و پیشنهاد . اما سرانجام اصرار خانواده سحابی خصوصا هاله خانم باعث شد آنها هم رضایت دهند تا فردا مراسم تشییع صورت بگیرد.خانواده می گفتند ما که دفن نمی کنیم اگر خودتان می خواهید بیایید شبانه دفن کنید. عصر آن روز گذشت.
دکتر پیمان برای تعدادی از جوانان بحث هایی در مورد روحیه ایرانی و جنبش سبز ارائه می کرد. احسان شریعتی جایی مشغول صحبت بود. مادران صلح نیز عصر همان روز برای تسلیت به خانواده سحابی در منزل حضور یافته بودند. یادش به خیر با محمد رضایی که چند روزی است روانه زندان شده است در مورد تعداد شرکت کنندگان بحث می کردیم. محمد حیدری هم گوشه ای غمگین افتاده بود. عبدالرضا تاجیک هم بعد از ماراتنی از بازجویی مثل همیشه آرام به نظر می رسید و بیشتر شب را با او صحبت می کردم. چند تا از بچه های تحکیم هم عصر همان روز آمدند. نماز مغرب و عشا به جماعت خوانده شد. بعد از نماز جماعت دکتر پیمان سخنرانی کرد. آن شب برنامه بی بی سی را خیلی ها نگاه کردند. مصاحبه رضا علیجانی و مرتضی کاظمیان و مهم تر از آنها مصاحبه منتشر نشده مهندس سحابی بود و انصافا مصاحبه بی نظیری بود. انگار که مهندس برای آخرین بار مصاحبه می کند و می خواهد یک بار دیگر حرفش را بزند و برود. یک بار دیگر بگوید ملی-مذهبی چیست.
در آن مصاحبه مهندس گفت ویژگی ملی مذهبی کینه زدایی است. او به نکته ای ظریف هم اشاره کرد. جمهوری اسلامی با دشمنانش بهتر از رقیبانش رفتار می کند. او علت این همه ظلم به ملی- مذهبی ها را آلترناتیو بودن آنها می دانست. آن مصاحبه فضای خاصی داشت. هنگام پخش مصاحبه اشک های آرام تعدادی از حاضران، آه ها و افسوس ها و مظلومیت خاص زری خانم همسرمهندس توجه ام را جلب کرد. در همین اوضاع بود که ناگهان دکتر شامخی خبر داد نیروهای امنیتی اعلام کرده اند به جای اینکه تشییع جنازه ساعت ۸ باشد باید ساعت هفت صبح برگزار شود. تغییر ناگهانی ساعت تشییع جنازه آن هم در آخرین لحظات. از تهران تا لواسان راه زیادی بود. قطعا این تغییر ساعت می توانست عده ای را از آمدن منصرف کند. آرام آرام پس از هیاهوی روز، آرامش شب آغاز شد. کم کم همه خود را آماده استراحت و خواب می کردند. اما جسد بی جان مهندس در حیاط بود. پرچم سه رنگی جسدش را پوشانده بود. حاضران بر جسدش حاضر می شدند و گاهی هم قرآن می خواندند. بعد هم ملی -مذهبی های شهرستان ها نیمه شب رسیدند. بعد از فاتحه ای بر جسد مهندس و تاملی و درنگی و ریختن اشکی برای استراحت به داخل ساختمان می رفتند. من نیز دعوت یکی از دوستانم را رد کردم و دوست داشتم در حیاط لواسان بمانم. هر کسی تلاش می کرد ملحفه ای و پتویی برای خود تهیه کند. ترجیح دادم با دوستان تا صبح گپ بزنم. چون خواب هم بی فایده بود.
هوای لواسان ساعت به ساعت خنک تر می شد و کمبود پتو و ملحفه هم ما را مجبور کردقید خواب را بزنیم. زمزمه قرآن هم گاهی به گوش می رسید. گاهی اوقات بر سر جسد مهندس می رفتم. اندکی سکوت می کردم و پس از چند دقیقه بر می گشتم. چون دوستان دیگر می خواستند قرآن بخوانند و مهندس هم در انحصار ما نبود. ترجیح دادم حال که بی خوابی به سرم زده بود به کمک دوستان بروم. پوسترهای کوچکی را برای تشییع کنندگان آماده می کردند.
هاله خانم ما خود صاحب عزاییم
هاله خانم را دیدم آرام و متین و موقرانه قدم می زد و به همه جا سرک می کشید. رفتار هاله خانم از همان ابتدا برایم جالب توجه بود. من با هاله خانم کمتر برخورد داشتم.یک بار کتابی را در مورد تروریسم، تکثیر تسلیحات و نئومحافظه کاری آمریکایی برای انتشارات صمدیه مهندس میثمی از زبان فرانسه ترجمه کردم. هاله خانم این کتاب را ویراستاری کرد. این کتاب هم خود داستان خاصی دارد . اصلا خودش نماد است. ویراستارش شهید شد. مقدمه را مهندس سحابی و دکتر رئیس دانا نوشتند که اولی رحلت کرد و دومی هم اکنون در زندان است. موضوع کتاب هم شهید شد چون با پایان دوره ریاست جمهوری بوش و ورود اوباما محافظه کاران آمریکایی در حاشیه قرار گرفتند. من هم بعد از آن ناامید شدم و ترجمه کتاب را رها کردم. کتاب همچنان در وزارت ارشاد خاک می خورد و در نهایت مجوز انتشار نیافت. انتشاراتش هم حق فعالیت ندارد.
چندین بار در مراسم های مختلف دوران دانشگاه و در مراسم های ملی-مذهبی با هاله خانم برخورد داشتم اما برخوردهای بیشتر فراهم نشده بود. روزی که مهندس بی جان بر تخت بیمارستان افتاده بود هاله خانم را دیدم. با روحیه ای عالی و مثال زدنی. هنگامی که مهندس بر تخت بیمارستان بود هاله خانم برایش قرآن و اشعاری از پروین اعتصامی می خواند . گاهی قطرات اشک از چشم های مهندس سرازیر می شد. هاله خانم واقعا برای من عجیب بود. اول اینکه در او آرامشی عجیب دیدم. به سختی گریه می کرد و با روحیه بود . همان شب نیز آرامش خاصی داشت.
وقتی که پوسترها را آماده می کردیم به رسم ادب جلو آمد و تشکر کرد و گفت ببخشید که وسایل پذیرایی نداریم. گفتم ما خود صاحب عزا هستیم. مهندس برای همه ما پدر بود و ما اینجا میهمان نیستیم. کمی از خاطرات زندان و دوران جنبش سبزش برای ما گفت. با روحیه نشان می داد. بعد هم رفت تا به بقیه کارها برسد.
آن شب گوشه ای خلوت کردم. در گوشه ای از حیاط خانه مهندس در حالی که نسیمی سرد می وزید به آینده فکر کردم. واقعا هیچ چیز به اندازه مرگ توانایی تاثیرگذاری بر انسان را ندارد. با رفتن مهندس تاریخ معاصر ایران از ملی شدن صنعت نفت تا بعد از جنبش سبز در ذهنم مجسم می شد. با خود می گفتم این همه هزینه و زحمت و زندان و شکنجه در دوران سال ها زندگی مهندس آخرش هیچ؟ مهندس باید در دوره ای می رفت که شاهد ظهور و بروز یکی از بی کفایت ترین دولت های تاریخ ایران باشد؟ اما یک لحظه در حیاط لواسان سخن شجریان در مصاحبه با بی بی سی به ذهنم خطور کرد که می گفت ۱۰ سال، ۲۰ سال و اصلا همه عمر یک انسان یا حکومت یک لحظه از تاریخ است و زندگی مهندس هم از لحظات زیبای تاریخ بود. در این لحظه چقدر خوب است که دستاورد داشته باشیم اما اگر هم نداشته باشیم اتفاق خاصی نمی افتد . مهم همان لحظه ای است که ثبت می شود.
مهندس همه عمرش از لحاظ سیاسی شکست خورد. وقتی که علیرضا رجایی به عنوان نماینده تهران انتخاب شد مهندس به دوستاش می گوید این اولین پیروزی عمر سیاسی ماست. اما مهندس نمی دانست قرار است به زور شورای نگهبان حداد عادل را به جای علیرضا رجایی وارد مجلس کنند. به هر حال ساعت به ساعت آن شب می گذشت. حدود یک ساعت ظاهرا خوابیدم و بعد ازبیدار شدن نزدیک اذان شده بود و ملی- مذهبی ها کم کم برای نماز بیدار می شدند. صبح غمناک ۱۱ خرداد شروع شده بود.
تذکرهای امنیتی و حضور کمرنگ اصلاح طلبان
باید کم کم خود را برای تشییع جنازه آماده می کردیم. جسد مهندس برای شستشو آماده شده بود. یکی از سخت ترین لحظات همین لحظه بود. یعنی وقتی که جسد مهندس را می شستند. برادرش قرآن می خواند . دکتر ملکی بی قرار بود و دکتر پیمان اندوهناک. دکتر رفیعی هم همین طور.
کم کم به جمعیت افزوده می شد. هاله خانم با دو نفر از دوستانم برای خرید صبحانه بیرون رفته بودند. هاله خانم را در حال پذیرایی از میهمانان دیدم. عجب دلی داشت این هاله خانم. صبحانه ای که از سوی او به نیروهای امنیتی تعارف شد. نیروهای امنیتی تذکر دادند باید خیلی زود مراسم شروع شود.
فشار نیروهای امنیتی برای جمع و جور کردن تشییع جنازه آزاردهنده بود. با چند تن از دوستانم تماس گرفتم. دو سه نفر گفتند راه بسته است و ما نمی توانیم بیاییم. حتی یکی از افرادی که قصد حضور در مراسم را داشت توسط نیروی انتظامی بازداشت شده بود. مشخص بود حکومت تحت هر شرایطی قصد دارد از برگزاری یک مراسم با شکوه جلوگیری کند.
بعد ها شنیدم با چند صد فعال سیاسی تماس گرفته و از آنها خواسته می شود در مراسم مهندس حضور نیابند. حضور اصلاح طلبان در این مراسم کمرنگ بود. آقای دعایی را دیدم با چشمانی گریان. عبدالله نوری هم آمده بود. چند تای دیگر هم بودند که الان خاطرم نیست. آقای خانیکی هم بود. اما در کل این حضور خیلی کمرنگ به نظر می رسید. تهدیدها اثرگذار بودند.
عزت بلند شو…
وقتی که تحت فشار نیروهای امنیتی خانواده راضی شده بودند جسد مهندس را حتی زودتر از ساعت ۷ برای تشییع بیرون از ساختمان منتقل کنند ناگهان حسین شاه حسینی با صدایی لزران و گریان از راه رسید و فضا کاملا عوض شد. شاه حسینی با عصایش آرام آرام بر سر جنازه مهندس حاضر شد. گفت:«عزت پا شو هم بندیهات اومدن. پا شو براشون صحبت کن». شاه حسینی گفت برای عزت زیارت عاشورا بخوانید. آقای شامخی نزدیک شد و به شاه حسینی گفت نیروهای امنیتی فشار آورده‌اند جنازه زودتر از منزل خارج شود و مراسم آغاز شود.ناگهان شاه حسینی عصبانی شد و گفت:« آقای شامخی دوستی من با سحابی ۷۰ ساله است.» و ناگهان گریه کرد و گفت:« بعد از هفتاد سال دوستی حق ندارم ۱۰ دقیقه با عزت درد دل کنم. بروید بگویید شاه حسینی نمی گذارد جنازه خارج شود.» با گریه اش جمعیت گریست و شامخی کوتاه آمد و زیارت عاشورا خوانده شد. در فضایی سرشار از غم و اندوه. شاه حسینی آنچنان منقلب وازخود بی خود شده بود که حجت الاسلام احمد منتظری که وی نیز از همان ابتدای صبح در منزل سحابی حاضر شده بود از من خواست برای اینکه اتفاقی نیفتد شانه هایش را ماساژ دهم. درست می گفت شاه حسینی زیر لب می گفت عزت بلند شو دوستانت آمده اند. صدایش بیش از پیش لزران می شد. شاه حسینی با صدایی بلند در ذکر حسنات مهندس گفت و جمعیت گریه می کرد. او بر پاکی و راست کرداری سحابی گواهی داد و صدای حزن آلودش مردم را به گریه کردن وا می داشت.
زمانی که جمعیت می خواست مهندس را بر دوش هایش تشییع کند مهندس میثمی اندوهناک و قلب شکسته خود را به جسد رساند و با صدای همراه با اشک گفت:« ای خدا خودت شاهد باش بر پاک کرداری عزت.» با گریه مهندس میثمی بار دیگر کل جمعیت گریست.
صد متر تشییع جنازه رویایی من
مهندس باید می رفت. باید از خانه اش، از آن درختان و حیاط بزرگ خداحافظی می کرد. ناقوس رحیل به صدا در آمده بود. جمعیت تلاش می کردند زیر تابوتش قرار بگیرند. لحظه حساس فرا رسیده بود. برادر مهندس بار دیگر از جمعیت خواست از هر گونه شعار سیاسی خودداری کنند و به لااله الا الله اکتفا شود. جمعیت نیز همین کار را کرد. در همان کوچه خانه مهندس، تشییع کنندگان باید حدود صد متری می رفتند و جنازه در آمبولانس گذاشته می شد و جمعیت نیز با سایر وسایل نقلیه خود را به مزار می رساندند. آن صد متر برای من رویایی بود هر چند که به پایان نرسید. لحظاتی خاص که کمتر در زندگی ات اتفاق می‌افتند.
لا اله الا الله خود سیاسی ترین شعاری است که می توان سر داد به شرط آنکه در معنایش تعمق کنیم. «نیست مطلقی مگر الله.» یعنی خدا از هر قدرتی ، از هر مانعی ، از هر جاذبه و دافعه ای بزرگتر است. الله بر جهان و نفس ما تسلط دارد و در نهایت همه چیز به او ختم می شود. جمعیت مشخص بود اندوهناک و بغض آلود فریاد می زد لااله اله الله. مهم تعداد نبود. مهم صدایی بود که صادقانه از عمق قلب دوستداران مهندس بر می خاست.
جمعیت با صدای لا اله الا الله پیش می رفت. در حالی که عکس های مهندس را در دست داشتند.من در میانه جمعیت قرار گرفته بودم. عکس مهندس در دستم بود. لا اله الا الله را با لذت خاصی بر زبان می راندم. خدا از نگاه های خشمگینانه ای که با نفرت به ما می نگریستند بزرگتر بود. آقای اردهالی با بلندگو لا اله الا الله را می گفت و جمعیت تکرار می کرد. گاهی به عقب جمعیت و جلویش نگاه می انداختم دوستانم را می دیدم که با چشمانی اشک آلود حرکت می کردند. ماموران امنیتی ابتدا سعید مدنی را مدتی کوتاه از جمعیت خارج کردند اما بعد او را رها کردند. یکی از دوستان ما در شرف بازداشت بود اما جمعیت او را از دست نیروهای امنیتی رها کرد. در همین حال عده ای عصبانی شدند.
ناگهان صدا و همهمه ای برخاست. گفتند:« دکتر! دکتر !کسی اینجا دکتر نیست . »یکی از شرکت کنندگان از میان جمعیت خود را به جلو رساند. گفتند یک نفرحالش به هم خورده است. ما نمی دانستیم این یک نفر کیست؟ گفتیم شاید علت گرما باشد و تشنج. ناگهان دوستان را که در جلوی جمعیت بودند دیدم که گریه می کردند و بعضا با غرو لند. گریه ها نگران کننده بود. خبر دار شدم مهندس را از دستان جوانان ملی-مذهبی کشیده اند. جسد مهندس بر زمین افتاده . گفتند این جسد از سر هم بر زمین افتاده. به جسد مهندس هم رحم نکردند. گویی مهندس چه در حیات و چه در ممات باید تاوان بدهد: تاوان استقلال و آزادی.
دوستانم تعریف کردند به شکلی وحشیانه جسد را داخل آمبولانس کرده اند. قسمتی از بدن مهندس لای در گیر کرده بود و به زور آن را جا داده بودند. بچه ها عصبانی شده بودند اما همه خونسرد و با تجربه خود را کنترل کردند. از آن خانم که حالش خراب شده بود ما خبری نداشتیم. اصلا نمی دانستیم کیست. بعدا متوجه شدیم چه تراژدی بزرگی رخ داده است.
خدایا اینجا ایران است یا اسرائیل؟
جمعیت سوار بر اتوبوس ها به سمت مزار حرکت کرد. شهر بوی حکومت نظامی می داد. ردیف به ردیف سرباز اطراف خیابان ها را گرفته بودند. لباس شخصی ها گوشه گوشه به صورت حلقه های جداگانه قرار داشتند. گویی اسرا را به مکانی منتقل می کنند. تا مزار راهی نبود. رسیدیم. خواستیم نماز بخوانیم. ناگهان موتور سوارهای مسلح ما را محاصره کردند. یگان ویژه از یک طرف لباس شخصی ها از طرف دیگر و نیروی انتظامی هم همین طور. آنقدر فضا امنیتی شده بود که با خود گفتم خدایا اینجا ایران است یا اسرائیل؟ خدایا ما ایرانی هستیم یا فلسطینی؟ یاسر عرفات هم در سرزمینش با عزت دفن شد. این مهندس سحابی است . همه دشمنانش معترف به انصاف و اخلاقش هستند. سال ها زندان بود و خودشان می دانند یک مورد هم فساد ندارد. همه بر پاکی اش معترفند. موج این سئوال ها شدیدا از ذهنم می گذشت.
نماز را هم اجازه ندادند. قرار بود احمد منتظری نماز را اقامه کند اما اجازه ندادند. گفتند نماز خوانده شده . آقای منتظری گفتند:« با اجازه کی؟ قرار است من نماز را بخوانم.» این مسائل دیگر طبیعی شده بود. موقعی که اینگونه با تمام توان نظامی و امنیتی جمعیتی عزادار را که هیچ گونه شعار سیاسی هم سر نداده اند محاصره می کنند حساب کار را باید داشت. خلاصه بعد از چندین دقیقه ایستادن زیر آفتاب سوزان خرداد که مانند خود خرداد پر حرارت بود در را باز کردند و به سمت مزار رفتیم. خواستیم در آخرین لحظات همنشین جسد مهندس باشیم. اما دیدیم عده ای زودتر از ما آنجا اقامت کرده اند. آنها نیروهای انتظامی بودند. اما پر رنگ تر از آنها لباس شخصی هایی بودند که برای بر هم زدن مراسم استخدام شده بودند. ناگهان یکی از این افراد با صدایی تمسخر آلود فریاد می زد :«برای شادی روحش صلوات » و طرفین با صدای ناهنجار صلوات می فرستادند. جمعیت کاملا محاصره شده بود. هر گونه حرکت کوچکی با تذکر ماموران مواجه می شد. همه حرکات باید کنترل می شدند.
حمد و قل هو الله آهنگین و عصبانیت امنیتی ها
اما جمعیت نیز برای فرار از این محدودیت ها دست به ابتکاری زد. حمد و قل هوالله به صورت دسته جمعی با آهنگی خاص خوانده می شد. این آهنگ بارها تکرار می شد و مامورانی که باید در مراسم اختلال ایجاد می کردند در برابر این آهنگ تا مدتی مجبور به سکوت بودند.
چه زیبا بود خواندن دسته جمعی این دو سوره . در فضای رعب و ترس امیدبخش نیز بود. همان هنگام که واژه های عربی را در هماهنگی با جمع تکرار می کردم واژه های فارسی زیبایی بر ذهنم نقش می بست:« به نام خداوندی که هم بخشنده است و هم مهرورز.خدایی که پروردگار همه جهان هاست(جهان هایی که بی شمار وجود دارند اما ما از آنها بی خبریم). خدایی که هم مهر می دهد و هم رحم می کند. خدایی که صاحب روز داوری است. روزی که همه باید پاسخگوی آنچه باشند که کردند . خدایا در انبوه بت های مادی و دنیوی، در انبوه ظالمان و ستمگرانی که بر سرنوشت انسان ها تسلط یافته اند و می خواهند ما آنچه باشیم که تو نمی خواهی تنها تو را می پرستیم. خدایا در میان انبوه مشکلات و موانع و محدودیت ها و ستم ها دست یاری به سوی ظالم دراز نمی کنیم و تنها از تو کمک می گیریم. خدایا ما را به راهی هدایت کن که راست است ودر آن از کژِی و پلیدی خبری نیست. راه کسانی که بر آنها نعمت انسان بودن و ایستادگی در راه پاکدامنی و امانتداری ارزانی کرده ای و نه راه مغضوبین یعنی کسانی که آگاهانه از راهت تخطی جسته و انسانیت را با خوی شیطانی شان له کرده اند و نه راه گمراهان همان ناآگاهانی که بدون آگاهی و تدبیر در دام ظالمان گرفتار شده و به ابزاری برای اعمال اراده آنها تبدیل شده اند.»
این مفاهیم در ذهنم جریان داشت هر گاه الحمد و قل هوالله خوانده می شد و وجود آن همه نیروی امنیتی برایم انکار می شد. این دو سوره آن قدر تکرار شد که امنیتی ها مجبور به تذکر شدند. فضای امنیتی آنچنان شدید بود که هر لحظه باید منتظر حمله ناگهانی چندین مامور لباس شخصی می شدیم. یکی از دوستان را کشان کشان بردند و بعد از مدتی کوتاه آزاد کردند. بارها تذکر دادند و با لحنی عصبانی هشدار می دادند.
به هر حال خاک ها روی جسد ریخته می شد و باید آماده رفتن می شدیم. آن موقع کمتر کسی متوجه بود در این مراسم یک نفر غایب است: هاله
شایعه است باور نکنید!
آری هاله خانم غایب بودند. دختر در مراسم پدر شالی سبزرنگ بر دوش با عکسی از مهندس در دست پیشاپیش جمعیت حرکت کرده بود. وقتی که برای سوار شدن به اتوبوس بر می گشتیم یکی از دوستان گفت فلانی آن خانم که حالش خراب شده بود و تشنج گرفته هاله خانم بوده. با خودم گفتم تا حالا باید خوب شده باشد . یکی دیگر از دوستان نیز نزدیک شد و گفت فلانی این شایعه حقیقت دارد؟گفتم کدام شایعه:گفت:فوت هاله. همان لحظه خنده ای تلخ برصورتم نقش بست. گفتم مردم بیکار می شوند شایعه می سازند . با اتوبوس به سمت خانه آمدیم. زیاد راهی نبود. سرگرم گفت و گو با دوتن از دوستانم بودم. شایعه در دهان ها می پیچید و من بی اعتنا بودم. قدم به قدم به خانه مهندس نزدیک می شدم. صدای گریه و زاری بلند شده بود.
اینجا خانه مهندس است: محشری برپاست
ناگهان دلم فرو ریخت . باورم نمی شدم گفتم:« نکنه هاله خانم …» ، نزدیک تر شدم جمعیت جلوی در گریه می کرد اما عده‌ای می گفتند اینها شایعه است ما با دکترش صحبت کرده ایم. الان زیر سرم است به زودی خوب می شود ودر میان جمع حاضر می شود. این دلداری ها اندکی آرامم کرد. به محمد رضایی رسیدم گفت:« فلانی هاله رفت. واقعیت دارد.» خشک شدم و مبهوت و بی حرکت ایستادم. ذهنم کار نمی کرد. بغضم وسیع تر می شد و چند قدم ج لوتررفتم . بی اختیار از بچه ها می پرسیدم مطمئن هستید؟ برخی ها می گفتند شایعه است. حتی یادم می آید یکی با اطمینان می گفت من با دوستان صحبت کرده ام بالای سرش هستند سالم است. حالش به هم خورده. اما جلوترکه رفتم یکی گفت نه فوت کرده. کاملا در میان برزخ گرفتار شده بودم. ولی کم کم می دیدم همه دارند گریه می کنند. دیگر از آنهایی که دلداری هم می دادند خبری نبود. واقعا هاله از میان ما رفته بود. حرکاتش ، صدایش و نگاهش و آرامشش در شب گذشته جلوی چشمهایم رژه می رفت. اشک ها بی اختیار سرازیر می شدند. اما باز هم امیدوار به شایعه بودم. وارد حیاط شدم. آنجا هم برای خودش محشری بود. همه گریه می کردند. احسان هوشمند از پله ها بالا رفت ابتدا گفت خبر معلوم نیست درست باشد لطفا خونسردی تان را حفظ کنید. چند بار این کار را کرد اما شایعه بود که پشت شایعه می چرخید. دکتر یزدی هم با حال بیمارش آمده بود. مهندس صباغیان هم حال و روز خوشی نداشت و حتی برای لحظاتی حالش خراب شده بود. احسان هوشمند بار دیگر از پله ها بالا رفت و گفت:« انالله و انا الیه راجعون. متاسفانه خبر واقعی است .حقیقت دارد.» این را که گفت شیونی برخاست از میان جمعیت. همه گریستند. با صدای بلند .آن روز من گریه های کسانی را دیدم که شاید سال ها باید منتظر ماند تا جلوی چشمانت گریه کنند. همه گریه می کردند. کارگر افغان مهندس هم گوشه ای اشک می ریخت. همه می گفتند وای خدایا زری خانم همسر مهندس چه می کشد. صدای گریه ها تا مدت ها در حیاط می پیچید.
در میان هیاهو خبری نگران کننده به گوش رسید که حال مهندس صباغیان هم وخیم شده است. چند نفر از حاضران از ظلم رفته بر خاندان سحابی ها نزد احمد منتظری گلایه می کردند و با شور و عصبانیت خاصی می پرسیدند میان هاله و فاطمه زهرا چه فرقی است؟ میان اینها و قاتلان دختر پیامبر چه فرقی است؟ یکی فریاد لعنت الله علی القوم الظالمین سر می داد. یکی با گریه فریاد می زد خدایا ریشه ظلم را نابود کن. کمتر کسی بود که گریه نکند. هر کس هم این توان را داشت مشخص نبود در قلبش چه غوغایی است.
خلاصه ظهر روز یازدهم خرداد ۱۳۹۰ در حالی که آفتابی سوزان بر تهران حاکم بود خانه مهندس سحابی محشر به پا شده بود. مهندس سحابی غریبانه و مظلومانه دفن شد. اما شاید خدا خواست تا این تشییع جنازه به رغم هزینه سنگینش اسباب رسوایی ظلم هایی باشد که بر خاندان سحابی در طول سال های طولانی رفت.
در اواخر تشییع جنازه ما متوجه شدیم که از نیروهای امنیتی و لباس شخصی خبری نیست ظاهرا آنها هم می دانستند چه فاجعه ای را رقم زده اند و نیروهایشان را فراخوانده بودند. مدتی بعد احسان هوشمند از طرف خانواده سحابی ضمن تشکر از حضور مردم از آنها خواست منزل را ترک کنند و من نیز همراه دوستانم سوار بر ماشین شدیم و از لواسان به سوی تهران آمدیم. در این مسیر مدام گریه می کردیم. هنوز باورمان نمی شد. به راستی فاجعه بزرگ به تراژدی بزرگتری تبدیل شده بود. هاله همراه پدر رفت. به همین سادگی .
این رفتن ها برای ملی-مذهبی مرگ نیست
این رفتن ها در ادبیات ملی-مذهبی به معنای مرگ نیست. شهادت یعنی زنده بودن و گواهی بر یک ایمان، یک آرمان و عقیده ای که بر حفظ کرامت انسانی بنیان یافته است. برای ریشه دواندن این آرمان بر خاک ایران باید رنج کشید و سحابی ها بار سنگینی از این رنج بزرگ را بر دوش کشیدند. ما آن روزها باورمان نمی شد هاله رفته است. این داستان درست رنگ و بوی یک تراژدی بزرگ را داشت. تراژدی به قول شوپنهاور نمایش شوربختی بزرگ است و شهادت هاله سحابی در مراسم تشییع پدر نشان از شور بختی ما ایرانی ها داشت که از حق برگزای یک تشییع جنازه نیز محروم هستیم و مجبوریم با جان دادن ثابت کنیم ما از ابتدایی ترین حقوقمان محروم هستیم.
تراژدی پایان نیافت
خسته و کوفته بعد از ۲۴ ساعت بی خوابی و پس از تحمل شوکی بزرگ به خانه رسیدم در حالی که همچنان رفتن هاله را باور نکرده بودم. همان روزها به یاد آقا هدی افتادم. گفتم خدایا این خبر به آقا هدی برسد چه واکنشی خواهد داشت؟ او عاشق مهندس بود و حساس نسبت به هر گونه تعدی به بانوان سرزمینش .
آن روزها همه تلاشمان این بود باور کنیم هاله رفته است، باور کنیم تراژدی بزرگ رخ داده است، تازه داشتیم یاد می گرفتیم که فاجعه ای دیگر رخ داد. درست ده روز بعد…

هیچ نظری موجود نیست: