۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه



در حاشیه نشست پنج روزه


(آرزو می کنم، ای کاش برادرهایم برمی گشتند)
گفتگو با رویا رضائی جهرمی

جمعه ۱۶ تير ۱۳۹۱ - ۰۶ ژوييه ۲۰۱۲

مجید خوشدل

zendan-khoshdel.jpg
www.goftogoo.net
یکی از صحنه هایی که در دومین روز نشست «ایران تریبونال» منقلب ام می کند، دیدن فرزند یکی از جانباختگان دهه شصت زندانهای ایران است. او را کز کرده می بینم که تنها نشسته است. به کنارش می روم و در برش می گیرم. او سالهاست دخترم است؛ دختری غمگین. و خیلی زود سفره دل باز می کند؛ عین گذشته ها، مثل وقتی که با او و خواهرش مصاحبه ای داشتم. صاف و ساده است و هر انسانی باور اش می کند. بی درنگ بلند می شوم و از منظر یک فعال رسانه ای او را به یکی از مسئولان ایران تریبونال معرفی می کنم. همدیگر را می بینند و قول و قراری می گذارند. چهار روز می گذرد. روز آخر نشست پنج روزه از دختر جوان می شنوم، هیچکس سراغی از او نگرفته است. وابستگی تشکیلاتی پدر به «اکثریت» آیا این بی مهری را رقم زده یا دوگانگی ها،تناقض ها و روابط هزار توی حاکم برجامعه مان؟

* * *

عزیز دیگری که چهار روز گفتار و رفتار اش را به دقت سنجیدم، رویا رضائی جهرمی بود. شهادت او در دادگاه جان جمع را به آتش کشید. ملاقات ام با رویا کوتاه بود و قرار مصاحبه ام با او عین یک غریبه. احساس و عاطفه را اگر در این کار دخالت می دادم، می شدم عین شکارچیانی که با تعریفهای اغراق آمیزشان از زندانیان سیاسی سابق و بازماندگان جانباختگان، قرار مصاحبه شان با آنها را چهارمیخه می کردند.

سنگ روی دل می گذارم تا پایان گفتگوی تلفنی. ضبط صوت که خاموش می شود، سپر می اندازم و از پشت خط پیشانی رویا را می بوسم.

* رویا رضائی جهرمی، خیلی خوشحال ام که در این گفتگو شرکت می کنی؛ خوش آمدی به این گفتگو.

- من هم همینطور. خیلی ممنون که با من مصاحبه می کنید.

* شما یکی از شاهدان دادگاه «ایران تریبونال» در شهر لندن بودی. شهادت ات که راجع به چهار برادر جانباخته ات بود، یکی از نقاط عطف آن نشست پنج روزه بود؛ برای همین شما را به این مصاحبه دعوت کردم.

قبل از اینکه راجع به آن عزیزان؛ زمان و نحوه جانباختن شان صحبت کنیم، مایل ام کمی با خودت آشنا شوم: چند سال است که در خارج کشور زندگی می کنی؟

- من نزدیک بیست سال است که در خارج کشورم.

* آیا در این مدت در جریان مراسم سالانه زندانیان سیاسی در خارج کشور بودی؛ آیا در آنها شرکت می کردی؟

- (مکث)... کم و بیش؛ نه همیشه.

* می خواهی دلیل اش را بگویی؟

- یکی از دلیل هایش این بود که فکر نمی کردم، آن جلسات بتواند پاسخ به دردی که می کشم بدهد. به خاطر برادرهایم؛ به خاطر ناراحتی هایی که کشیده ام، فکر نمی کردم آن جلسات بتواند خواست مرا برآورده کند. برای همین شرکت نمی کردم.

* آخرین مراسمی که شرکت کرده بودی، کی بود؟

- پارسال برنامه ای بود در یوتوبوری [گوتنبرگ]. راستش را بخواهید زیاد از آن خوش ام نیامد...

* چرا؟

- یک کمی درگیری های کوچکی در آنجا شد که من دوست نداشتم.

* دوباره به خودت برمی گردم. برویم به دهه سیاه شصت. شما در سال 1360 چند سال ات بود؟

- (مکث) من پانزده سال ام بود.

* در دهه شصت چند تا از برادرهاتان دسنگیر شدند؟

- دو تا از برادرهایم دستگیر شدند...

* پرسیدم در دهه شصت نه سال شصت [ چند تا از برادرهاتان دستگیر شدند]؟

- در دهه شصت؛ چهار تا [ از برادرهایم دستگیر شدند].

* چهار تا یا پنج تا؟

- ببخشید، پنج تا از برادرهایم دستگیر شدند.

* کاووس یکی از برادرهای جانباخته تان است. اگر اشتباه نکنم، متولد 1330 شمسی. این عزیز کی دستگیر شد؟

- کاووس در سال شصت در محل کارش دستگیر شد و بعد از چهار ماه هم اعدام شد.

* اتهام اش چی بود؟

- کاووس در روزنامه های « دانشجویان مسلمان» مقاله می نوشت؛ یکی از فعالان دانشجویی در دانشگاه پلی تکنیک بود؛ معماری می خواند و تحصیلات اش را تمام کرده بود. او یکی از فعالین دانشگاه در رژیم قبل بود و در سرنگونی رژیم سلطنتی خیلی فعال بود.

* بهنام برادر دیگرتان. این عزیز متولد 1332 بود. نحوه دستگیری ایشان چگونه بود؟

- او را در منزل اش دستگیر کردند.

* بهنام با کدام تشکیلات [سیاسی] فعالیت می کرد و کی اعدام اش کردند؟

- بهنام یکی از بنیانگذاران «اتحاد مبارزان کمونیست» بود.

* این عزیز کی دستگیر و اعدام شد؟

- بهنام در سال 61 در خانه اش دستگیر شد و پنج تا شش ماه بعد اعدام شد.

* از جان باختن این دو عزیز خانواده چطور مطلع شدند؟

- یکی از همکاران کاووس خبر دستگیری اش را به ما داد. که بعد مادرم به جاهای مختلف رفت و هر بار به اش می گفتند که هیچ اطلاعی از او ندارند. اما بعد از مدتی به مادرم گفتند که دستگیرش کرده اند. و آن موقعی بود که کاووس را داشتند شکنجه می کردند...

* در فاصله دستگیری کاووس و بهنام تا اعدام آنها، آیا مادر توانست با آنها ملاقات کند؟

- بله، کاووس را ملاقات کرد. یکبار که رفته بود ملاقات کاووس، دید کاووس از بس شکنجه شده، نمی تواند راه برود...

* آنها می توانستند مثل گذشته که دستگیری بچه ها را انکار کرده بودند، به مادر اجازه ملاقات ندهند. اما در حالی که او شدیداً زیر شکنجه بود، به مادر اجازه ملاقات دادند. به نظرت چرا؟

- (بابغض) می خواستند مادرم را خرد کنند... می بینید؟ همین طور کاووس را خرد کنند (مکث طولانی). آنروز کاووس به مادرم گفته بود: نگران نباش مادر، من این راه را خودم انتخاب کرده ام و اگر این راه را نمی رفتم، مادرهای زیادی پشت این در جمع می شدند برای ملاقات بچه هاشان. من خودم تنهایی می روم؛ یعنی چی؟ یعنی این که من توبه نکردم و کسی را لو ندادم.

* رویا جان، من از تو پوزش می خواهم که برای حرف زدن در باره این عزیزان مجبورم شتاب کنم. حتماً می توانی حدس بزنی که زمان این گفتگو محدود است...

- بله، می فهمم.

* لطفاً از بیژن برای ام بگو؛ برادر دیگرت که در زمان دستگیری هیجده سال بیشتر نداشت.

- بیژن اولین عضو خانواده ما بود که دستگیر شد. او فردای سی خرداد شصت از خانه رفته بود بیرون تا ببینید چه خبر است؛ آنوقت خیابانها شلوغ بود. او پسر کنجکاوی بود و همان اطراف خانه مان بود، که به او مشکوک می شوند و دستگیرش می کنند. مدتی بعد از دستگیری بیژن به مادرم می گوید، ناراحت نشو، من کاری نکردم و خیلی زود آزاد می شوم. اما یکسال بیژن را نگه می دارند. بعد، یک روز او را می برند به «حسینه» اوین برای اینکه شاید کسی او را شناسایی کند. که یکی از دوستان بیژن که تواب شده بود، می گوید که او در هسته دانش آموزی مجاهدین فعالیت می کند. که همین باعث می شود بیژن را اعدام کنند.

* برادر دیگری که از خانواده شما اعدام شد، منوچهر بود. این عزیز متولد 1340 بود. او کی دستگیر و اعدام شد؟

- منوچهر وقتی دستگیر شد در شیراز بود. او با پدرم در اتوبوس نشسته بود و با هم می خواستند جایی بروند. در اتوبوس پاسداری که برادرم را از آبادان می شناخت، او را شناسایی کرد...

* چرا آبادان؟

- آنوقت در آبادان سیل آمده بود و منوچهر با آرم مجاهدین روی بازرویش به قسمتهای عرب نشین آبادان کمک می کرد. که آنوقت بین منوچهر و پاسداران بومی آنجا دعوای لفظی می شود. یکی از همان پاسدارها منوچهر را شناسایی می کند. او را دستگیر می کنند و می برندش به «زندان عادل آباد» شیراز. که بعد از مدتی منوچهر را به زندانی در تهران منتفل می کنند. به منوچهر هشت سال حکم می دهند، فقط به خاطر اینکه آرم مجاهدین روی بازوی اش داشته؛ آن هم در زمان سیل...

* که منوچهر در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 اعدام شد.

- بله، در سال 67 اعدام شد. ایرج مصداقی با منوچهر ما دو سه سالی هم سلول بود. او گفت که منوچهر خیلی مقاوم بود و آدم دوست داشتنی ای بود. خب، منوچهر هم مثل خیلی ها در همان به اصطلاح دادگاههای دو دقیقه ای؛ اینکه «مجاهد»ی، «منافق»ی ؟به اعدام محکوم شد.

* برادر دیگرتان حمید؛ تنها بردارتان که بعد از هشت سال از زندان آزاد شد. رویا! من شنیدم که ایشان در شرایط روحی نامناسبی به سر می برد. کمی از حمید برای ام بگو.

- حمید را هم با برداران دیگرم دستگیر کردند. دستگیری او به خاطر موقعیت خانوادگی ما بود. چون حمید هیچگونه وابستگی به گروههای سیاسی نداشت و اصلاً فعال سیاسی نبود. به او هشت سال زندان دادند...

* از شرایط روحی حمید هم پرسیده بودم.

- خب مسلم است که او در شرایط روحی خوبی نباشد. شما فکرش را بکنبد، چهار برادر ات را در زندان از دست بدهی، حالت روحی خوبی نخواهی داشت. من که بیست سال در یک کشور آزاد زندگی می کنم و می توانم حرف بزنم، مگر آن روزها را فراموش کرده ام؟

* از خانواده رضائی جهرمی وقتی صحبت می کنیم، اگر از مرکز ثقل تحمل فشارهای کمرشکن و طاقت فرسا حرف نزنیم، نقص غرض است: مادرتان؛ مادر طلعت. لطفاً خاطره خودت را از آن روزهای مادر با من در میان بگذار. آن وقتهایی که یک پای مادر در اوین و گوهر دشت و قزل حصار بود، پای دیگرش در بهشت زهرا و خاوران.

- مادرم یک زن خیلی خیلی محکمی بود؛ خیلی محکم بود. در عین حال یک زن مسلمان و آرام بود. یک آدم ساده؛ می دانید؟ بی غل و غش؛ که به آدمها زیاد کمک می کنند. هیچ چیزی هم در زندگی اش نداشت؛ می دانید؟ خیلی با سختی زندگی کرد. شما فکر کنید، بزرگ کردن این همه بچه در یک خانواده کارگری. بچه هایش را با سختی بزرگ کرد و به جایی رساند. خب، سخت اش بود دیگر، بچه هایی که به این سختی بزرگ کرده بود را در زندان ببیند. اما روحیه اش بالا بود. من یادم هست، مادرم وقتی می رفت در اطاق اشک می ریخت و من صدای گریه کردن اش را می شنیدم- گریه هایش هنوز در گوش ام هست- وقتی از اطاق بیرون می آمد، صورت اش را چنان پاک می کرد که انگار اصلاً گریه نکرده (مکث)...

* آیا این واقعیت دارد که در آن سالهایی که پلشتی از در و دیوارش می ریخت، بارها دست و پای مادر در راه زندان و بهشت زهرا و خاوران شکست؟

- بله، مادرم چهار بار دست اش شکست که دو سه ماه در گچ بود؛ دو بار هم پای اش شکست. چون به او فقط ملاقاتی می دادند، وقتهایی که دست و پای اش شکسته بود و مثلاً تا دو هفته نمی توانست به ملاقاتی برود، خیلی ناراحت بود. شما اگر در دادگاه شنیدید، بچه هایی که مادرم را دیده بودند، می گفتند او اولین کسی بود که از اتوبوس می آمد پایین؛ یک جثه خیلی ریز و کوچولو (مکث)... شکسته شده بود. فکر اش را بکنید، مادرم وقتی اولین بچه اش را از دست می دهد، پنجاه و یک سال اش بود. ولی اگر می دیدین اش هفتاد ساله به نظر می رسید. دومین و سومین بچه اش را که اعدام کردند، مادرم پنجاه و سه سال اش بود. در سنی که در کشورهای اروپایی می گویند اول زندگی است، مادرم سه تا از فرزندان اش را از دست داده بود؛ فکرش را بکنید! (مکث طولانی)...

* نسبت به بچه ها که در زندان بودند، چه برخوردی داشت؟

- خیلی تحت تأثیر بچه ها قرار گرفته بود؛ که چقدر بچه ها محکم بودند. از این بابت هم همیشه افتخار می کرد و دل اش (مکث)...

* دل اش قرص و محکم بود؟

- بله!

* بالاخره در همین رفت و آمدهای مادر به زندانها و خاوران و بهشت زهرا بود که آن حادثه شوم اتفاق افتاد. اگر اشتباه نکنم، مرداد 84 بود که مادر وقتی از مزار بچه ها از بهشت زهرا برمی گشت، چادر اش بین در اتوبوس گیر می کند و زیر چرخ های اتوبوس می رود.

- بله، چادر اش بین دو در گیر می کند و به زمین می خورد. راننده اتوبوس هم او را نمی بیند و از روی اش رد می شود. مادر را می برند بیمارستان، که بعد از سه ساعت به خاطر خونریزی داخلی می میرد.

* ببین رویا، قسمتی از هدف ام در طرح پرسش های بالا این بود که بطور مستند به نسل جدید گفته باشیم، چی به نسل ما رفته؛ جنایتها در ایران با قتل ندا و سهراب شروع نشده و در دهه شصت هزاران ندا و سهراب بر دار شدند و خانواده های بی شماری متلاشی شدند...

- بله، بله!

* ریل گفتگو را عوض می کنم. همانطور که در آغاز اشاره کردم، شما یکی از شاهدان نشست پنج روزه «ایران تریبونال» در لندن بودی. از تجربه یک نقطه قوت و یک نقطه ضعف این نشست را برای ام بگو.

- نقطه قوت اش این بود که ما صدای مان را رساندیم. نتیجه اش را هم می بینم که این دادگاه در ایران خیلی صدا کرده. من فکر می کنم با این کار، در ایران پخش شده که چه جنایتی در دهه شصت رخ داده. مثلاً دختری که آمد آنجا و گفت: مادرم، پدرم، دایی ام، عمویم را کشتند و حتا ما محل دفن شان را نمی دانیم؛ می دانید؟ یا من که در رابطه با خانواده ام حرف زدم؛ شاید برای اولین بار توانستم آن احساس درونی ام را با دیگران تقسیم کنم. این خیلی مثبت بود...

* آیا به انتقام و انتقام جویی فکر می کنی؟

- اصلاً، من اصلاً به فکر انتقام جویی نیستم. من نمی خواهم برای این همه زجری که کشیدم، از کسی انتقام شخصی بگیرم. در این بیست سالی که در این کشور زندگی کرده ام، فهمیدم که کشتن یک آدم هیچ مشکلی را حل نمی کند. اما من دل ام می خواهد اینها در یک دادگاه علنی محاکمه شوند؛ جنایتها علنی شود تا مردم بدانند که چه کرده اند؛ تا دیگر این جنایتها تکرار نشود...

* که تکرار نشود؟

- که تکرار نشود! که آدمها را به خاطر تعلق فکری شان شکنجه و اعدام نکنند. برادرهای من فقط تعلق فکری داشتند. برادرهای من اسلحه حمل نکرده بودند و به کسی آسیبی نرسانده بودند. (با بغض) آنقدر آنها دوست داشتنی بودند که نهایت ندارد. آنقدر در محله، در محیط کار دوست شان داشتند که نگویید. آنها اعتقاد به چیز دیگری به غیر از ج . اسلامی داشتند. و فقط به این خاطر اعدام شدند؛ حق حیات را از شان گرفتند.

* آیا نقطه ضعفی در نشست پنج روزه دیدی؟

- (مکث طولانی)... راستش الان نمی دانم. ولی برای خودم خیلی مثبت بود. یعنی دردی که داشتم را توانستم بگویم. من هیچ موقع در این بیست سال نتوانسته بودم راحت صحبت کنم (با بغض) در دادگاه اشک ام خیلی می آمد ولی (مکث طولانی)...

* یعنی تا بحال نتوانسته بودی خودت را بیان کنی، چون جای اش را ندیده بودی؟

- آره، آفرین! در ایران تریبونال من توانستم این کار را بکنم. با اینکه خیلی گریه کردم- چون برای ام دردآور بود؛ الان هم خیلی از شبها ... اما این کار به من خیلی قوت داد. یک چیز دیگر هم که خیلی مثبت بود، این بود که از همه گروههایی که از سال شصت تا شصت و هفت در ایران زندانی یا اعدام شده بودند، آمدند و حرف زدند. چون برای من انسانها مهم هستند، تعلق فکری یا سیاسی آدمها اصلاً برای ام مهم نیست. برای من مهم است که حیات یک انسان را اصلاً نباید گرفت. چه از حزب توده باشد، چه از مجاهدین، چه از کمونیستها... می دانید؟ چون همه حق حیات دارند.

* اشاره کردم که شهادت تو، یکی از نقاط عطف آن نشست پنج روزه بود. چون می دیدم، حرفها و گریه هایت از دل ات بیرون می آید و برای همین به دل خیلی ها نشست.

قبل از اینکه گفتگو را به پایان ببرم، می خواهم دوباره به خودت برگردم: رویا وقتی به دهه شصت فکر می کند؛ به یاد برادرها و مادر اش می افتد، چه احساسی دارد؟ اصلاً بزرگترین آرزوی رویا چی هست؟

- ( مکث طولانی، هق هق) ... که این اتفاق نیفتاده بود (مکث)... همیشه آرزو می کنم ای کاش برادرهایم برمی گشتند (هق هق بلند) به خدا به خودم می گویم ای کاش این اتفاق نیفتاده بود. ای کاش برادرهایم زنده بودند؛ آرزویم این است. الان هم همیشه این فکر را می کنم و می گویم: ای کاش می شد تاریخ و ساعت را به عقب برگردانم تا می توانستم بیشتر باهاشان باشم (مکث طولانی)...

* رویا رضائی جهرمی، واقعاً ازت ممنون ام که در این گفتگو شرکت کردی و احساس و قلب ات را با من و خوانندگان این گفتگو تقسیم کردی.

- خواهش می کنم. من هم تشکر می کنم که شما این وقت را به من دادی تا چیزهایی که در دل ام بود را بگویم؛ چیزهایی که سالها سکوت و ناله بود.

* * *

تاریخ انجام مصاحبه: 2 جولای 2012
تاریخ انتشار مصاحبه: 5 جولای 2012

هیچ نظری موجود نیست: