۱۳۹۱/۰۶/۰۸ - سعید حجاریان در مصاحبه ای مطالبی را در باره سابقه اطلاعاتی خود و وقایع سالهای نخست انقلاب و فرایند اصلاحات مطرح کرده است.
اهم مطالب حجاریان در گفتوگو با دوماهنامه "اندیشه پویا" را در ادامه می خوانید:
زمانی که
جزوه شریعتی درباره "انسان اسلام و مارکسیسم" منتشر شد خیلی محل بحث قرار
گرفت. بچهها شریعتی را تحریم کردند، بچههای مذهبی کتابهای او را در
کتابخانه پاره کردند و بیرون ریختند و کتابخانه را از شریعتی تصفیه کردند.
معتقد بودند او با ساواک همکاری کرده و میپرسیدند چرا مقاله در کیهان چاپ
کرده است؟ من خیلی ناراحت شدم و از کار بچهها ناراضی بودم معتقد بودم باید
شرایط زندان را درک کرد.
هیچ
وقت به کار چریکی علاقه نداشتم. درباره عملیات چریکی خوانده بودم اما
سازمان {مجاهدین خلق} خیلی زود چپ شد و چپ کرد. تق مشی چریکی هم درآمد. من
گول نخوردم. آن زمان همه بالاخص تودهایها علیه مبارزه مسلحانه کار
میکردند.
در
خدمت سربازی بودم و امام گفت فرار کنید. یک مشت هم کارت پایان خدمت
برداشتم به همراه یک مهر و زدم بیرون. تا مدتی کارت پایان خدمت صادر
میکردم و مهر میزدم و به همه میدادم. اما خیلی زود انقلاب شد. انقلاب که
شد برگشتم سر سربازیام. رفتم کمیته نازیآباد. بچههای کمیته استقبال،
گفتند برای چرا رفتی کمیته نازیآباد، بیا ستاد کل ارتش و من هم رفتم آنجا
در کمیته اداره دوم ارتش.
در ارتش کسانی را که
در حکومت نظامی مردم را کشته بودند، شناسایی میکردیم و به دادگاه معرفی
میکردیم. بازرگان برایمان حکم زد و من مسئولیت اداره دوم نیروی دریایی
ارتش را عهدهدار شدم. این حکم را هم اخیراً راستها افشا کردند. رفتند
اسناد نخستوزیری را درآوردند و پرونده مرا دیدند و ماجرا را افشا کردند
وگرنه کسی نمیدانست که من رئیس اداره دوم در نیروی دریایی ارتش بودم.
بازرگان
من را رسما اطلاعاتی کرد، برایم حکم ضداطلاعات نیروی دریایی ارتش زد.
(باخنده). البته من آخر 57 وارد ضداطلاعات ارتش شده بودم قبل از اینکه بازرگان این حکم را بزند.
با بچههای مجاهدین انقلاب نشستیم و مخاطرات پیش روی انقلاب را تحلیل کردیم. گفتیم:
اگر انقلاب ضربه بخورد از کجا میخورد؟ کودتا.
جای کودتا کجاست؟ ستاد ارتش.
کجای ستاد مهمتر است؟ رکن 2
بنابراین رفتیم به رکن 2 ارتش. باید پروندهها را میخواندیم که ببینیم چه کسی احتمال دارد کودتاچی شود و کودتاچیها را پیدا کنیم.
اول
انقلاب هر کسی یک جا رفته بود. یکسری دنبال پول و پله بودند رفتند سراغ
کاخها. عدهای عشق اسلحه بودند رفتند سراغ پادگانها و ژ-3 بلند کردند. یک عده دنبال پرونده بودند، ریختند ساواک که ردپای خودشان را پاک کنند، مثل تودهایها و حجتیه ایها. بچههای مجاهدین انقلاب هم با همان تحلیلی که
گفتم جمع شدند و به اداره دوم ارتش رفتند. بچههایی مثل محمد رضوی و
شهیدمحمد بروجردی . من هم رفتم و دو نفر را از نازیآباد با خودم بردم. با
داود کریمی و تقی محمدی در آنجا مستقر شدیم برای جلوگیری از کودتا.
در لانه[جاسوسی امریکا] دو دسته جاسوس بودند، نظامی و غیرنظامی. مطابق مسئولیتی که داشتم جاسوسهای نظامی را برای بازجویی و تشکیل پرونده به من سپردند.
من،
هم با بچههای سازمان{مجاهدین انقلاب} رفیق بودم و هم با حزب جمهوری. اما
عضو هیچ کدام نبودم. جزوه شناخت را به خواست آقای بهشتی به مهندس موسوی
دادم که در روزنامه جمهوری چاپ کند و از آنجا با او آشنا شدم.
روزنامه جمهوری اسلامی سال اول از من مقالههای زیاد دارد. بعد هم رجایی
آمد نخستوزیری و من منتقل شدم به اطلاعات نخستوزیری و با خسرو تهرانی در
آنجا مشغول شدم.
بین نخستوزیری و سپاه تقسیم کار کردیم. نخستوزیری سه وظیفه داشت: اطلاعات خارجی، ضدجاسوسی و حراست. اما امنیت داخلی با سپاه بود.
تودهایها فقط از یک بخش کودتای نوژه که
شاخه سیاسیاش بود و هدایتش با نصرالله قادسی بود اطلاع داشتند. آنها مثلا
در یکی از زیرشاخهها منبع داشتند و اخبار جلسات آنها را میدادند، اما
اطلاعات کامل نداشتند. در آن زمان هنوز تودهایها مسئله ما نبودند. نه
سازمان چریکهای فدایی خلق و نه تودهایها و نه سازمان[منافقین] برای ما
غیرخودی نشده بودند.
مدیریت بازجوییها پس از کودتای نوژه با من بود. من بازجوی ستوان ناصر رکنی بودم. شخصیت برجستهای نداشت. کودتاچیان معمولا بیجنبه و سست عنصر بودند پیچیده نبودند.
{چرا شما سیدحسن نصرالله را هم در همین زمان که در نخست وزیری بودید و او به ایران آمده بود را در فرودگاه بازداشت کردید و چند روزی هم در زندان نگه داشتید؟} آن زمان اصلا نصرالله شناخته شده نبود و رئیس حزبالله سیدعباس موسوی بود. نخستوزیری یک دفتر در فرودگاه داشت. نهضتهای آزادیبخش سپاه زیرنظر سیدمهدی هاشمی بود. او و محمد منتظری بدون ویزا و پاسپورت آدم به ایران میآوردند. تصور کنید که چند عرب بدون ویزا و پاسپورت از هواپیما وارد ایران شدهاند. طبیعی است که
توسط دفتر نخستوزیری در فرودگاه مورد سوال و جواب قرار بگیرند. نصرالله
پاسپورت نداشت. غیرقانونی و بدون ویزا آمده بود. ورود غیرقانونی هم جرم
است. بازجویی شد که چرا آمده ایران. بچهها در فرودگاه بازجویی میکردند و
بعد هم او را بردهاند دو، سه شب در یک ساختمان دیگر بازداشت کرده بودند.
مسئله یک ماجرای اداری بود و جنبه سیاسی نداشت. سیدمهدی هاشمی و بچههای
سپاه آمدند وساطت کردند و او را بردند.
در ماجرای انفجار دفتر نخستوزیری و فرار کشمیری، این طرح وجود داشت که کشمیری از کشور خارج نشده و بهتر است وانمود کنیم که او مرده تا وقت داشته باشیم او را بازداشت کنیم و او دیرتر از کشور خارج شود. اول واقعا بچهها فکر میکردند که جنازه او کاملا از بین رفته و پودر شده .برای همین از مراجع استفتا کردند که اگر جسد نباشد چه باید بکنیم .نظر مراجع را گرفتند و بدون جنازه سنگ قبری برایش درست کردند. اما بعد که حدس زدند او عامل انفجار بوده و فرار کرده، ماجرا را پنهان کردند تا وانمود شود که ما خبر نداریم و چه بسا کشمیری دیرتر از کشور خارج شود و فرصتی باشد که پیدایش کنند. کشمیری به خانوادهاش زنگ زد و معلوم شد زنده است. معلوم نبودکجاست. احتمالاً رفته بود عراق. نه .معلوم نیست. نه کلاهی و نه کشمیری معلوم نیست کجایند. دو سه روز طول کشید تا مشخص شود که
او نمرده. اول خانوادهاش عزادار بودند و بساط عزا پهن کرده بودند بعد از
سه روز متوجه شدیم خواهرش شاد و شنگول است و عزادار نیست . مادرش هم بعد از
فهمیدن زنده بودن پسرش خیلی آرام شده بود. بعد از دو سه روز که به مادرش زنگ میزدند و تسلیت میگفتند مرتب میگفت لوستر ما سالمه و نشکسته و شما نگران نباشید و میخواست غیرمستقیم بفهماند که اتفاقی برای کشمیری نیفتاده و او نمرده.
سازمان[منافقین]
در مقطع زدن سران نظام بود و هر چی نفوذی داشت عمل کردند. مثل کلاهی در
حزب وقدیری و عباس زریباف در سپاه فکر میکردند کار نظام تمام است و همه
نفوذیهاشان را وارد کردند. در ادامه ماجرای انفجار نخستوزیری دستگیریها دو نوبت بود. یکسری را اول گرفتند و چند سال بعد که
اصلا ماجرا بسته شده بود دوباره عدهای را گرفتند. قوچکانلو و محسن سازگارا
و علی تهرانی و کامران را دور اول و خسرو تهرانی و بیژن تاجیک و عدهای
دیگر را دور دوم گرفتند. دور اول بیشتر بچههایی را گرفتند که با بهزاد نبوی کار میکردند و جنازه را درست کرده بودند. دور دوم زمانی بود که آقای خوئینیها دادستان شد و پرونده را دوباره به جریان انداخت. آقای خوئینیها گفت که پرونده را میدهم دست خودشان که تا تهش بروند و معلوم شود که هیچی نیست و قضیه یک بار برای همیشه بسته شود. خسرو را گرفتند و من را هم میخواستند بگیرند. گفتند که بهزاد نبوی را هم باید بگیریم. خوئینیها نگذاشت بهزاد را بگیرند و رفت و با امام صحبت کرد. برای آقای خوئینیها مشخص شده بود که هدف گروه مقابل تسویهحساب است.
من چند بار گفتهام که
حزب {جمهوری اسلامی} یک پرونده است و نخست وزیری هم یک پرونده است. چرا
مدام از پرونده نخستوزیری صحبت میکنند اما درباره پرونده حزب سکوت
میکنند. اینجا نفوذی بود آنجا هم بود. چرا خط آنجا را ادامه نمیدهند. مسئله تسویهحساب است. اصلاً با خود رجایی هم میخواستند تسویهحساب بکنند. انتظار داشتند که رجایی کاملاً در اختیار آنها باشد اما رجایی بهزاد نبوی را دست راست خود گذاشت که آنها از زندان قبل انقلاب با او مشکل داشتند. جالب است بدانید که
رفتند خسرو تهرانی را از دانشگاه امام صادق (ع) بازداشت کنند، اما آقای
مهدویکنی هم نمیگذاشت و حامی خسرو بود. برای بازداشت خسرو با آنها دعوا
کرد.
{سوال:پس از انفجار نخستوزیری در شهریور 60 تقی محمدی که
از رفقای نزدیک شما در نخستوزیری بود، به عنوان مأمور دفتر اطلاعات و
تحقیقات نخستوزیری به کویت رفت و بعد هم کاردار ایران در افغانستان شد.
دادستانی انقلاب برای پیگیری ماجرای انفجار او را از کابل فراخواند و
بازداشت کرد ولی او خودکشی کرد} حجاریان: او بچه خوب و سالمی بود. نمیدانم که چرا خودکشی کرد. دست ما نبود و دست نیروهای لاجوردی و شعبه هفتیها بود. آقای رازینی گفته بود که خودکشی کرده. جنازه را خودم رفتم و از اوین تحویل گرفتم و بردم دفن کردیم.
به او فشار آورده بودند. آدم ظریف و هنرمندی بود. نقاش بود. خیلی حساس
بود. حسن کامران هم سری اول دستگیر شد و در زندان به هم ریخته بود و به این
و آن فحش میداد. در مورد تقی محمدی نمیخواهم اظهارنظر کنم. اما آنقدر
پررو شدهاند که بگویند او را ما کشته ایم. طرف در زندان دست خودشان بوده لطفاً بیایند و بگویند که چطور ما توانستهایم او را بکشیم.
پرونده کودتای نوژه دست محسن رضایی و بچههاش بود. یکی بحث جاسوسی تودهای ها بود و یکی جنبه امنیت داخلی آنها که ظاهراً ادعای همکاری با انقلاب میکردند اما واقعیت طوری دیگری بود. از ابتدایی که سیستم اطلاعاتی راه افتاد همیشه تحت نظر بودند. آنها هرچه خبر میدادند درباره نیروهای سلطنتطلب و مثلاً قطبزاده بود.
نخستوزیری
پیگیر پرونده جاسوسی آنها بود و سپاه هم پیگیر پرونده امنیتی آنها. اما
کار به یک تداخل جدی داشت میکشید. مثلا کیانوری را نخستوزیری تعقیب
میکرد بعد میدید ماشین تعقیب سپاه هم دنبالاش هستند. با توجه به
حساسیتهای زیادی که روی حزب توده بود، این کارهای موازی داشت مشکلآفرین میشد. خسرو تهرانی از آقای موسوی خوئینیها خواست که تکلیف را مشخص کند و جلوی موازیکاری را بگیرد. موسوی خوئینیها با اجازهای که
از امام گرفت ستادی را تشکیل داد با حضور خودش و نماینده سپاه و نماینده
نخستوزیری. آقای موسوی خوئینیها جلساتی را در خانهشان در جماران تشکیل
میدادند و آقای خسرو تهرانی به نمایندگی از نخستوزیری در آن جلسات شرکت
داشت. قرار بود کار با هماهنگی و تحت نظارت آقای موسوی خوئینیها پیش رود
اما در فاصله یکی از این جلسات، بچههای سپاه اطلاعات غلطی به آقای موسوی
خوئینیها دادند که این تودهایها در حال فرار هستند. حتا شاید آنها را بازداشت هم کرده بودند و این اطلاع غلط داده شد. حال آن که
نخستوزیری هم آنها را زیر نظر داشت و اگر قرار بود فرار کنند نخستوزیری
هم میفهمید. بعد هم، نرفتند سراغ نیروی دست چندم حزب توده بلکه صاف رفتند سراغ کیانوری که
دبیرکل بود و او را دستگیر کردند. خب، ماهیت ستاد به هم خورد. رفتیم سراغ
آقای موسوی خوئینیها و گفتیم چرا این اتفاق افتاد؟ ایشان هم گفتند که بچههای سپاه به من گفتهاند که اینها داشتند فرار میکردند و موضوع هم امنیتی است.
در جاسوسی آخرین مرحله دستگیری است. اول باید مشخص شود که طرف با چه کسانی ارتباط دارد و چه میکند. که به نظر ما هنوز زمان دستگیری نرسیده بود. حالا مشکلی که بچههای سپاه داشتند این بود که آنها را به عنوان یک پروژه امنیتی گرفته بودند اما هیچ پروندهای از عناصری که
بازداشت کرده بودند نداشتند. جلساتشان در خیابان فرشته برگزار میشد و
ساعت مشخص داشت و چیز مخفی نداشتند. لذا بچههای سپاه در بازجویی درماندند که چه کنند.
بچههای نخستوزیری دیگر در جریان بازجوییهای کودتای نوژه حضور نداشتند و پرونده و سابقه تودهایها را هم به سپاهیها ندادند. چراکه میگفتند بحث ما جاسوسی است و شما روی کودتا زوم کردهاید. در یک کلام پرونده حزب توده هایجک شد. اما پس از آن تحلیلهای خود را بولتن کردیم و به عرض آقایان رساندیم. نتیجه هم این شد که آیتالله خامنهای که رئیسجمهور بودند جلوی اعدام بقیه را گرفتند. یک عده از اینها را کشتند اما متوقف شد.
من و بچههای سازمان مجاهدین انقلاب اولین طرح تاسیس وزارت اطلاعات را تهیه کردیم. ایده این بود که
نهادهای اطلاعاتی متفرقاند و باید جمع شوند و بشود یکجا آنها را پاسخگو
کرد. سر این ماجرا با سه قوه دعوا شد، با سپاه درگیر شدیم. لاجوردی خیلی از
ما ناراحت بود که چرا دنبال وزارتخانهایم به جای تابع رهبری بودن اطلاعات. خود امام هم حتی ناراحت شده بودند. شهید محلاتی رفته بود پیش امام و گفته بود که میخواهند وزارتخانه درست کنند و اطلاعات در هیچ جای دنیا وزارتخانه نیست.من به سیداحمد آقای خمینی گفتم که اگر اطلاعات زیر نظر امام باشد همه
اتفاقات آن به پای امام نوشته میشود و درست نیست. بالاخره امام و دیگران
را راضی کردیم و طرح وزارتخانه شدن اطلاعات در مجلس رأی آورد. نیت من خیر
بود. اما وقتی اطلاعات وزارتخانه شد، گفتند که بالاخره نقشهاش را پیاده کرد.
به عنوان طرح و برنامه رفتیم برای سازماندهی اطلاعات. وزارتی نبود که
پست داشته باشیم، رفتیم و سازماندهی کردیم. سرویسهای اطلاعاتی را خوانده
بودم. اسناد ساواک و موساد و ترکیه و خیلیها را خوانده بودم و شروع به
طراحی داخلی ساختار وزارتخانه کردم. بعد هم رفتم و طراحی نظام آموزشی کردم
در وزارتخانه.
در
وزارت اطلاعات هیچ وقت برخوردی با بازداشتیهای بعد از انقلاب نداشتم. هر
کسی ادعا دارد بیاید و اعلام کند. کار من این نبود. نه بازجوی خوب بودم و
نه بازجوی بد. فقط و فقط برای آزادن شدن شاهسوندی کار کردم. درباره شاهسوندی حرفم این بود که او با ما نیست اما با سازمان[منافقین] بدتر است و بهتر است آزاد شود. معاون امنیت وزارت اطلاعات از من خواست که نظر بدهم که با او چه باید کرد. برای اظهارنظر سیاسی از من نظر مشورت گرفتند. من هم چند جلسه با او صحبت کردم. گفتم که
او با مسعود رجوی مشکل دارد و دشمن رجوی است. با ما خوب نیست اما بیخطر
است و میتوان ولش کرد برود. شاهسوندی رده بالایی داشت. میتوانست در خارج
فعالیت کند. آدم عاقل و سالم و باشعوری بود. مثل سعادتی که فهمیده بود مبارزه مسلحانه جواب نمیدهد. بنابراین به جای اینکه اعدام شود بهتر بود از او استفاده شود. بودن شاهسوندی بهتر از نبودناش بود. عفو هم دست رهبری بود و عفو شد و رفت پی کارش.
یک بار گفتند که کیانوری حاضر نیست خاطره بنویسد اما اگر تو از او بخواهی خاطره مینویسد. من هم قبول کردم. آن زمان خانه خودش بود و من رفتم خانهاش به من گفتند که صحبت کن و راضیاش کن خاطرات بنویسد که قبول نکرد.
در
ماجرای اتوبوس مرگ ارمنستان، یکی از همان نویسندهها آمد سراغ آقای
خوئینیها در روزنامه سلام و ماجرا را توضیح داد و ما باور نکردیم. بعد
اطلاعات دیگر رسید و فهمیدیم که ماجرا درست است به آقای هاشمی رفسنجانی گفتیم که حواستان باشد به این اتفاقات. آقای خوئینیها به آقای هاشمی گفت. در آن زمان من از وزارت خارج شده بودم. زمانی که آقای هاشمی دولت تشکیل داد، از وزارت اطلاعات برگشتم دولت. از این به بعد هم من کارهای نبودم. اینها همه حرف مفت است که بگویند در وزارت اطلاعات دو سعید[ سعید امامی و سعید حجاریان] بوده است.
من
کارمند نهاد ریاست جمهوری بودم و چند سال رفته بودم وزارت اطلاعات و بعد
دوباره برگشتم به دولت. بعد از تشکیل کابینه نزد آقای هاشمی رفتم و بهشان
گفتم که دیگر نمیتوانم در وزارت اطلاعات کار کنم. ایشان نیز به آقای فلاحیان دستور دادند که فلانی به صورت نیمه وقت به مرکز تحقیقات استراتژیک برود. منتها آقای فلاحیان از ما پرسید که
آنجا با کی کار میکنی. گفتم رئیسم آقای خوئینیها و مرئوسم بهزاد نبوی
است. وحشت کرد و گفت به کلی برو، نیمه وقت هم نمیخواهد اینجا باشی.
بنابراین لازم نبود استعفا دهم. همه دوستان ما هم آمدند بیرون و از سال 68
کسی از دوستان ما در وزارت نبود. حاضر نبودند با آقای فلاحیان کار کنند.
دو پروژه شروع شده بود که به نظر من نتیجهبخش نبودند. یکی روشنفکری دینی که دکتر سروش شروع کرده بود و دیگری هم توسعه اقتصادی که آقای هاشمی و تیم آقای طبیبیان شروع کرده بودند. من پیشبینی میکردم که
بدون توجه به یک رفرم سیاسی هر دوی این پروژهها به لحاظ اجتماعی به بنبست
میرسند و بدون توسعه سیاسی نمیتوان اصلاح دینی و اقتصادی کرد. پروژه
توسعه سیاسی اینطور کلید خورد.
پروژه
من شد نوسازی سیاسی در ایران. همان اصلاحات. من بودم و یک مشت اطلاعات
تئوریک و ارتباط با برخی چهرههای سیاسی. لذا به این نتیجه رسیدم که بروم درس بخوانم. مثل بچه آدم کنکور دادم و رفتم دانشگاه و از هیچ سهمیهای و مصوبهای هم استفاده نکردم. دور اولی بود که بعد از انقلاب فرهنگی برای فوقلیسانس کنکور برگزار شد و تعداد شرکتکنندهها زیاد بود. کنکور دادم و دانشگاه تهران قبول شدم.
بورسیه هیچ جا نبودم .دولت هیچ چیز به من نداد. الان حقوق بازنشستگیام را
هم نمیدهند. خلاصه، فوقلیسانس و دکترای علوم سیاسی خواندم.
نزد آقای هاشمی رفتم و گفتم میخواهم روی توسعه سیاسی کار کنید و ایشان گفت که توسعه سیاسی چیزی است که در دنیا وجود دارد یا این که خودتان از روی واژه توسعه اقتصادی آن را درست کردهاید؟
ما
بخش توسعه سیاسی را در مرکز تحقیقات استراتژیک راهاندازی کردیم تا این
پروژه را پیش ببریم. معاونت ما پنج گروه داشت. گروه انقلاب اسلامی، گروه
دولت که میخواست بپردازد به اینکه ماهیت دولت در ایران چیست، گروه رفتار سیاسی، گروه فرهنگ سیاسی و گروه نوسازی سیاسی. ما میخواستیم از دل این بحثها یک «پالیسی پیپر» در بیاید برای آقای هاشمی. منتها آقای هاشمی علاقهای به این مباحث نداشت. آقای هاشمی یک گیر داشت و میگفت که انگار اینجا تحریریه روزنامه سلام است و اینجا را برای پشتوانه فکری روزنامه سلام درست کردهاید. ما معتقد بودیم که آقای هاشمی هر نظری را میخواهد داشته باشد اما ما باید کار خودمان را بکنیم و ایشان هم بالاخره خواهد فهمید که پروژهاش به بنبست میرسد و توسعه اقتصادی عوارضی دارد که ناچار پیش نیاز رفع آنها توسعه سیاسی خواهد بود.
آقای هاشمی دور دوم که رای آورد دیگر با آقای خوئینیها کار نکرد. مجمع روحانیون مبارز با آقای هاشمی مشکل پیدا کرده بود. دور دوم، مجمع از آقای هاشمی دفاع کرد اما آقای هاشمی گفت که
مجمع اگر از من دفاع نمیکرد به زبالهدان رفته بود و مجبور بودند از من
حمایت کنند. آقای هاشمی مجمع را مسخره کرد. آقای موسوی خویینی ها هم
روزنامه سلام برایش جدی شده بود و وقتش را در سلام میگذاشت. کمتر میآمد.
آقای هاشمی هم آقای روحانی را رئیس مرکز کرد. اما من و بهزاد نبوی تا دوم
خرداد در مرکز تحقیقات بودیم. ما میگفتیم که با هاشمی باید کار کرد و نباید او را رها کرد. احساس میکردم که هاشمی کمکم به ما و توسعه سیاسی میرسد. من روزها در مرکز تحقیقات بودم و عصرها میرفتم روزنامه سلام و هفته نامه عصرما.[ ارگان سازمان مجاهدین انقلاب]
آقای خوئینیها برای خودش پرنسیپ داشت. نمیتوانست قبول کند که هاشمی به کل مجمع توهین کند. آقای هاشمی به سمت راست رفته بود و بشارتی و گلپایگانی و آلاسحاق را وزیر کرد.
در آغاز نوسازی سیاسی آقای خاتمی رفت داخل آفیس. خاتمی میگفت وظیفه من اداره کشور است و وظیفه سیاسی دیگری ندارم. خاتمی ابا داشت که عنصر حزبی تلقی شود. دوست داشت مردمی باشد اما حزبی نباشد. پیشنهاد شد که
برویم عضو سازمان مجاهدین انقلاب شویم و چند جلسه هم با سازمان گذاشتیم.
اما محمد سلامتی گفت صبر کنید تا مرامنامه ما اصلاح شود. گفتیم کی اصلاح
میشود. گفتند یک سال کار دارد. تصورات سازمان عوض نشده بود. سازمان یک
مینیبوس بود و جا نداشت. ظرفیت نداشت و حرف ما این بود که دوم تیر 20
میلیون آدم به صحنه آورده و نیاز به حزب فراگیر دارد. نیاز به جبهه دارد.
سازمان پذیرای 120 امضاکننده موسسین جبهه مشارکت نبود و ظرفیت حضور آنها
را نداشت. سازمان اصلاً در استانها عضو نداشت و میگفت که همان سمپات کافی است.
توسعه سیاسی عوارض داشت و خیلی زود پس از دوم خرداد عوارض آن سر ماجرای قتلها مشخص شد میدانستیم که مشکلاتی خواهد بود اما پیشبینی نمیکردم که کار به ترور برسد. بعید میدانستم.
من کلا طرفدار اصلاحاتم و اصلاحاتچیام چریک نبودهام و نیستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر