جامعه ما در تب و تاب بحران گذار به دوران پساجمهوری اسلامی است. خواستها
و نیازهای انباشته شده اجتماعی و اقتصادی چنان بنیادی و متراکم اند که
آکتورها و جریاناتی که با سودای رهبری و کنترل امواج جنبش سواربرآن می
شوند، به سرعت دستهایشان روشده و عمرمستعجلی پیدامی کنند. ازهمین رو به سرعت از سکه رونق می افتند. صعود
و افول سریع جریان اصلاح طلبی از نوع سبزش که مثل هر جریان فرادست، منافع و
علائق خود را معادل جنبش مردم می پنداشت، نشانگرآن بود که دینامیک تعمیق
مطالبات فرارونده جنبش هیچ قرابتی با مطالبات و خواستهای بی رمق آنها ندارد. بهمین
دلیل جنبش بناگزیراز آنها عبورکرد و نیروهای جدید و بعضا امتحان پس داده
ای با رنگ وبوی تازه ای درتلاشند که خلأ بوجود آمده را پرنمایند. در
تکاپوهای تازه، بویژه سلطنت طلب ها با بهره گیری ازفنون دوپینگ های مصرف
روز، به تحرکات خود افزوده و برآن می شوند تا یک باردیگر شانس خود را
بیازمایند. سرمایه
آنها احساس کاذب روسفیدی درقبال جنایتهای حکومت اسلامی، امید به
ازکارافتادن حافظه تاریخی مردم و بویژه نسلهای جدید از تبه کاری ها و
جنایتهای رژیم پیشین، ومهمتر از همه دخیل بستن به حمایت همه جانبه قدرتهای
بزرگ و برخی تحولات منطقه و ازجمله الگوی مداخله قدرتهای بزرگ درتحولات
لیبی وسوریه است. غافل از آنکه تاریخ درسهای بزرگی پیرامون عروج و افول نیروهائی که دورانشان سپری شده است، درسینه خود دارد. بخصوص
آن نیروهای اجتماعی تاریخ گذشته که امتحان خود را پس داده اند و ناچارند
برای ورود دوباره به تاریخ، این باردرسیمای ُکمیک وبا رنگ و لعاب چند لایه
برچهره، در صحنه سیاست ظاهرشوند. به عنوان نمونه در حالی که هنوز نه به باراست نه به دار، رضاپهلوی بطور آشکار و رسمی از دولت اسرائیل تقاضای کمک (و البته پیشتراز آن، ازدولت آمریکا و اتحادیه اروپا) کرده است. این تنها یک نمونه از تاوان مالیاتی است که این حضرات دوپینگ کرده بابت آمدن روی صحنه محکوم به پرداخت زودرس آن شده اند. به
روی صحنه آمدن سردژخیم نظام پادشاهی، پرویزثابتی، با آن وقاحت بی پایانی
که مختص خودوی است، درحالی که بقول خودش خاطراتش را چندین دهه پیش نگاشته
بوده ولی جرئت انتشارش را نداشت، نمونه دیگری در بازپرداخت زودرس تاوان
وسوسه تصاحب رهبری جنبش ضداستبدادی است. گوئی
احضارنیروهای واپسگرا و امتحان داده به روی صحنه سیاست به توسط تاریخ،
ظاهرا مؤثرترین وکوتاه ترین راه دفن آنان در گورتاریخی اشان است. هم
چنانکه حکومت اسلامی تنها سه دهه طول کشید تا وارد فازانحطاط کامل خویش
گشته و علیرغم جان سختی در احتضارخود، به همین سرنوشت دچارگردیده است. همین واقعیت احضارتاریخی به عنوان بخشی ازتشریفات دفن شدن است که به ظهور و ادعاهای پرویزثابتی اهمیتی بیش ازیک خاطره نویسی می دهد. پیام
پرویزثابتی به عنوان نماد سازمان امنیت محمدرضاشاه در یک جمله آن است که
نظام سلطنتی بدون بکارگیری مشت آهنین قابل دوام نبود وعلت سرنگونی آن
نیزتردید محمدرضا شاه در مورد آن بود. باین
ترتیب او، برغم تلاشش برای پنهان ساختن حقیقت، با به روی صحنه آوردن بخشی
ازعملکرد حکومت سلطنتی حافظه تاریخی و راکدمانده ما را برای عبورِهم
ازاستبداد دیرپای سلسه های سلطنتی و هم ازسلسه ولایت فقیه(استبدادحکومت اسلامی) فعال ساخته است. ازهمین رو ظاهرا باید از او و صدای آمریکا بابت این خدماتشان سپاسگزاربود!.
*****
شکنجه و مدیریت شکنجه
توسل به شکنجه اوج خشونت عریان برای اعمال سلطه و از مصادیق بدیهی آن است. نهایت مسخ شدگی و بیگانگی انسان با انسان و باسرشت اجتماعی خود وهم نوعانش است که حقا با آفریدن گونه ترازنوین و منحطی ازموجودی بنام"انسان"، او را از نظرکاربردخشونت و درندگی غیرقابل مقایسه با هرموجود دیگری درطبیعت می کند. اما نباید فراموش کرد که شکنجه گر فقط یک شخص منحط شده نیست، بلکه تبلور و عصاره آن نوع سیستم و مناسبات اجتماعی (وبقول فوکو جامعه انضباطی) است که او انحطاط اش را نمایندگی می کند. شکنجه گر را باید تبلور اوج ابزاروارگی وشئی گشتگی انسان دانست که به اوشأنی درحد آلات و ابزار قتاله می دهد. تهی شدن مطلق ازسرشت انسان به مثابه فرداجتماعی، با ایفای چنین نقشی ملازمه دارد. وظیفه محوله باو درهم شکستن مقاومت شهروندانی است که موی دماغ اربابان قدرت و مکنت می شوند. درجامعه
انضباطی– طبقاتی هرسیستمی تنها با تقسیم کار نهادی شده و مسئولیت ها و
سلسه مراتب متناظربا آن قادر به تداوم چرخه حیات و کارکرد خوداست. در
این رابطه چه بسا مسئول یک سیستم تمشیت امنیت داخلی، عمل مستقیم شکنجه را
شخصا به عهده نداشته باشد، اما آن را هدایت و نظارت و سازماندهی کند. و باین لحاظ مسئولیتی حتی سنگین تر از ابژه ای بنام شکنجه گر که دستورالعمل های وی را اطاعت می کندداشته باشد. بنابراین
گرچه هرفردی درهرسیستمی و درهر سطحی باید پاسخگوی اعمال و رفتار خشونت
آمیزخود و بطریق اولی جنایتهای ارتکابی اش باشد، اما این به معنی آن نیست
که در یک سیستم نابرابر و سلسله مراتبی سهم پاسخگوئی و مسئولیت ها یکسان
است و یا بدترازآن، سهم آنها نسبت به رده های پائین تر و فرمان بر و
درگیراجرائیات، کمتراست. اگرنگاه
ها از عامل و مجری به آمران وسکانداران و سپس به کل سیستم و مناسبات حاکم
برآن نچرخد، فقط به نوک کوه یخ خیره شده ایم و هیچ رویکردی نمی تواند بهتر
ازاین به حفظ سیستم سلطه و سرکوب یاری رساند. بنابراین تصدی مدیریت تأمین"امنیت داخلی" و بکارگیری شکنجه در این رابطه نه فقط کسی را تبرئه نمی کند بلکه تنها بردامنه مسئولیت و پاسخگو بودن وی می افزاید. درادبیات و فهم متعارف، چنین فردی را سرشکنجه گر یا رئیس دژخیمان می نامند. پرویزثابتی در مقام مدیرکل اداره سوم(امنیت داخله)، کسی که بقول فردوست همه کاره ساواک بود و بنا به اعترافات تهرانی (بهمن نادری پور) تیرباران 9 زندانی
بدستوروی صورت گرفت، و کمیته مشترک به پیشنهاداو و ریاست واقعی او تشکیل
شد، و به گفته حسن علویکیا، یکی از معاونین سابق پاکروان از قول ثابتی که "اگر اعلیحضرت اجازه میداد من ظرف ۴۸ ساعت به تمام این غائله، خاتمه میدادم" و....همگی به خوبی نشان دهنده آن است که وی به راستی از نمادهای مهم سرکوب و دستگاه اهریمنی ساواک در شدیدترین سالهای خشونت آن بود. از این رو طبیعی است که وقتی زبان بگشاید، جزبرای گل آلودکردن آب و پنهان ساختن حقیقت نباشد. او نماد است و این نمادینگی بناگزیر بخش جدانشدنی از واقعیت درونی شده او نیزهست. بهمین
دلیل به عنوان نماد وقتی لب به سخن می گشاید، از اساس صورت مسأله را پاک
کرده و منکروجود شکنجه سیستماتیک در دستگاه تحت امرخود شده و خویشتن را بی
خبر و مخالف آن معرفی می کند. او باین ترتیب برای نجات خود به تبرئه کل دستگاه شکنجه و جنایت و تبرئه کل همکاران شکنجه گرخود می پردازد. او به خوبی میداند که اعتراف به شکنجه سیستماتیک در جهان امروز معنائی جز اعتراف به جنایت علیه بشریت ندارد. با
این همه اونمی تواند در یک گفتگوی بلند از بیان خشونتی که باسرشت او عجین
شده است و از مهمترین نمادهایش به شمارمی رود بگریزد و بهمین دلیل گیرم که
درمصادیق واجزاء آن را انکارکند، اما در کلیتش به دفاع ازآن برخاسته و کینه
ونفرتش به دمکراسی، به مردم، به جنبش و انقلابیون و روشنفکران مترقی و
اعتقادش به کاربست مشت آهنین و تبرئه دستگاه جهنمی ساواک، جابجا در خاطراتش
مشهوداست. البته
درعصراطلاعات، دردنیای دیجیتالیزه شده امروزی، درزمانه مبارزه برای آزاد
سازی اطلاعات از حصارهای طبقه بندی شده، این گونه رفتارهای فرافکنانه،
خودافشاگربوده و بسی مضحک ورسواکننده است و فقط خود اوست که سرش راهم چون
کبک در برف فروبرده و به خیال خود به انکارهیولای مهیب و ثبت شده شکنجه در
سینه تاریخ پرداخته است.
رابطه شکنجه و حفظ قدرت!
نفس
کاربردخشونت صرفنظر از کم و کیف آن، ازلوازم اصلی کسب، حفظ و ثبیت قدرت
برای بهره کشی و اعمال سلطه درسطوح گوناگون خرد و کلان است. به
این اعتبارسودای کسب قدرت و کاربردخشونت از هم جدا ناپذیرند وهرقدرتی،
قدرت بیگانه شده و منفک گشته ازید اختیارجامعه و ازحیطه کنترل تک تک
افرادآن، ناگزیر از بکارگیری آن است. اساسا
نفس وجودقدرتِ خارج از کنترل مستقیم شهروندان چیزی جز تبلورسرکوب و خلع
یدانسان ها ازگوهرهستی خود به مثابه کنش گران اجتماعی آزاد و خلاق نیست. آنکسی که این نوع قدرت بیگانه شده را-ازجمله تقسیم آن به خوش خیم و بدخیم - ستایش کند و این جام را بنوشد، مستعددست زدن به هر بدمستی است. دموکراسی واقعی یا قدرت اجتماعی برآمده از اعمال اراده مستقیم شهروندان، پادزهر قدرت های بیگانه شده و سرکوبگر است. البته
سهم حکومت های مستبد و خودمدار که پاسخ گوی به هیچ کس نیستند در سرکوب،
بویژه در اشکال عریان آن بیشتراست و هرچه دموکراسی عمیق ترو مستقیم ترباشد،
امکان مهارقدرت بیگانه شده بیشتر می گردد. اما حتی حکومت های مدعی"دموکراسی"هم،
وقتی موقعیت و قدرت طبقه حاکم به چالش کشیده شود، از کاربردخشونت و شکنجه
برای تحمیل انضباط و مقررات مورد نظرخود برجامعه ابائی نخواهند داشت.
درجریان
انقلاب بهمن علیرغم آنچه که در پائین جریان داشت، شاهد مذاکره و بندوبست
از بالابرای دست بدست شدن قدرت و حفظ ماشین دولتی و ازجمله دستگاه سرکوب
ساواک شاه بودیم. چنانکه
از همان فردای انقلاب بهمن قدرت جدید با حفظ ساختارهای اصلی دستگاه امنیت
واطلاعات سابق، شروع به بازسازی این دستگاه منفورکه درهمه نقاط کشور آماج
حمله خودجوش مردم خشمگین بود، کرد. حکومت
اسلامی که میراث بریک سازمان مخوف پلیس مخفی بود، بیکار نه نشسته و بسهم
خودضمائم جدیدی به این ماشین سرکوب افزود و آن را به یک هیولای عظیم
اختاپوس وار با شاخه های مختلف و عناوین گوناگون تبدیل کرد.
ضرورت عبورازهردونوع استبداد امتحان پس داده!
جامعه استبداد زده ما در حیات طولانی خود، درمجموع از نظرسیاسی دونوع دیکتاتوری سلطنت و حکومت اسلامی (ولایت فقیه) با همه پی آمدهای ناگوارشان را با پوست و گوشت خود آزموده است. از همین رو هرگام واقعی به جلو، هم درحوزه شکل سیاسی وهم محتوای اجتماعی-اقتصادی، مستلزم عبور از هر دوی آنها است. در
این رابطه بازخوانی واقعیت ها و تحارب نسل های پیشین و نیزتجارب
سایرکشورها و فعال کردن حافظه تاریخی ازمهم ترین پیش شرط های اجتناب
ازتکرارآنهاست و می دانیم هر جامعه ای که گذشته خود و درسهای آن را فراموش
کند، محکوم به تکرارآنها است.
بازماندگان
زندانی و شکنجه شده زمان شاه بخشی از آن حافظه تاریخی بشمارمی روند که
احتمالا پرویزثابتی آن را در محاسباتش جهت رصد زمان مناسب برای بیرون آوردن
سرخود ازلاکش، نادیده گرفته است. غافل از آنکه با مدیریت وی برسازمان امنیت داخلی درطی آن سالهای پراز وحشت و خشونت، نام وی و سرکوب از یکدیگرجداناپذیرشده اند. ازهمین رو نقش و جایگاه "مقام امنیتی" بطوراجتناب ناپذیر در ذهن و خاطره جوانان فعال آن دوره -نسل دهه چهل و پنجاه که ماباشیم- یادآور دوران خفقان و وحشت است. با
دوره ای ازخفقان وانسداد فضای سیاسی که شاه دیگر حتی تحمل دو حزب فرمایشی و
دولت ساخته را نیزنداشت و فرمان انحلال آنها را داد تا حزب واحد رستاخیز
جایگزین آنها شود.
هیچ چیز دردروغ نامه "دامگه حادثه"،
مضحک تر و درعین حال تنفرآمیزتراز ادعای این سرشکنجه گر در اومانیست
خواندن خودنیست که تنها طنرپردازان بزرگ قادرند حق مطلب را بجا آورند!. حتی بدون در نظرگرفتن ناگفته ها و یا تحریف وقاحت آمیز حقایقی چون تیرباران (و تروریسم تمام عیاردولتی) 9 نفر
از زندانیان دلیر و مقاوم در تپه های اوین را که این کتاب ازجمله برای
لاپوشانی آنها تهیه شده است، بازهم مواضع او درقبال شمارزیادی از رویدادها و
فرازهای مهم بخوبی نشاندهنده اعتقاد او به کاربست مشت آهنین و افشاکننده
کرشمه ها و نازک چشمی های او پیرامون دموکراسی است. ازجمله
پیشنهادهای وی برای خاموش کردن خیزش های مردمی علیه استبدادسلطنتی، نظیر
لیست بلند بالایی که باید دستگیرمی شدند، برقراری حکومت نظامی و بستن برخی
سفارتخانه های کشورهای بزرگ غربی و...،
گله های وی از شاه بدلیل عدم قاطعیت اش دربکارگیری مشت آهنین، درسهای او
به فرح پهلوی پیرامون پیام نهفته در داستان اولدوزکلاغ و جلوگیری از
بزرگداشت صمدبهرنگی در دانشگاه تهران و هشدار به خطر انتشار آثار او، مواضع
او درمورد کودتای 28 مرداد و شخص مصدق و بسیاری عرصه های دیگر بخوبی تعلق خاطراو به مکتب مشت آهنین را بازتاب می دهد. گزارش های هفتگی او به شاه برخلاف برخی ادعاهایش حاکی از نزدیکی کامل اوبه شاه و اعتماد شاه باو و مواضعش بوده است. چنانکه فی المثل درموردانجام یکی از مصاحبه های معروف رادیو- تلویزیونی اش، وقتی که او در انگلستان بوده است شاه ازوی می خواهد مسافرت خود را نیمه تمام بگذارد و برای انجام آن بشتابد. هم
چنانکه از خلال همین گفتگوها روشن می گردد که این او بوده است که عملا
سیاست ها و تصمیمات مهم این نهاد را به ارتشبدنصیری رله می کرده است.
*****
شمه ای ازتجربه های مستقیم من ازعملکردساواک شاه!
نشریه
آرش به سهم خود برای معرفی این سردژخیم به نسل های جدید و افشاء یاوه ها و
دروغ پراکنی های وی از طریق صدای آمریکا و انتشارخاطراتش، خواهان بازگوئی
گوشه هائی از واقعیت های تلخ آن دوره توسط برخی فعالین بازمانده ای که
برخورد باساواک و زندان را تجربه کرده اند شده است. اما قبل ازپرداختن به آن باید تأکید کنم که اولا در برابر حاکمیت داغ و درفش، مقاومت وجه غالب زندانیان و فعالان سیاسی- انقلابی آن دوره را تشکیل می داده است و بنابراین به هیچ وجه منحصر به این یا آن فرد نبوده است. هم
چنین در میان آنها حماسه سازان بزرگی از مقاومت وجود داشتند که اکثرا توسط
رژیم گذشته و یا رژیم اسلامی دروشدند و اکنون دیگر درمیان ما نیستند (یک
قلم آن همان نه نفری است که رژیم شاه و پرویزثابتی با نگرانی از مقاومت و
توانائی ها و نقش آنها در خیرش های متحمل آتی، تصمیم به نابودیشان گرفتند. لیست این گونه افراد که رژیم اسلامی آنها را شکنجه و اعدام کرد بسیارطویل است). و
ثانیا با توجه به تداوم سرکوب و وجود شقاوت درابعادی بس گسترده تر درحکومت
اسلامی ومقاومت های حماسی در زندانها و شکنجه گاه های جمهوری اسلامی، درطی
چنددهه گذشته عملا انگیزه و نیازی به پرداختن شکنجه های آن دوره وجود
نداشت و بهمین دلیل در اولویت های کاری من هم نبود. اما
وقتی کسانی پیداشده اند که روی فراموشی عملکردجنایت بار گذشته خود و بی
اطلاعی نسل های جدید سرمایه گذاری کرده و درصدد تحریف و دستکاری واقعیت های
تاریخی هستند، بازخوانی آنها در چهارچوب مبارزه همه جانبه تر با استبداد،
اعم از ضدانقلاب غالب یا مغلوب، بخشی از این مبارزه را تشکیل می دهد. بااین
وجود، اگرهمت نشریه آرش برای تهیه گزارشی از واقعیت های آن زمانه نبود،
بازهم بعید بود که شخصا انگیزه ای برای بازگوئی آنها می داشتم. و اینک فشرده ای از آنچه که برمن گذشت:
دستگیری نخست
1- من(موسوم به زینال) در
زمان شاه دوبار درهمان دوره ای که باید آن را دوره تشدید سرکوب وارعاب
نامید، ومربوط به سالهای مدیریت ثابتی برامنیت داخلی می شود، دستگیر وشکنجه
و زندانی شدم. شاید بتوان گفت که هر دوبارو هرکدام بدلایلی، قسرازچنگشان دررفتم. بااین همه این باصطلاح قسردرفتن با بهای سنگینی همراه بود که در قیاس با آن شاید خیلی ها اگر مخیربودند گزینه مرگ را انتخاب می کردند. تجربه نخست از زمان دستگیری من در 11 بهمن 1350 شروع شد که به سه سال زندان محکوم شدم. درآن زمان عضوسازمان مجاهدین خلق بودم. ناگفته نماند که سازمان مجاهدین درپی ضربه هولناک و سنگینی که اواسط سال 50 طی
چندین موج حمله صورت گرفت تمامی اعضای کمیته مرکزی و بسیاری از کادرهای
اصلی و زبده و آموزش دیده خود را از دست داد، تاحدی که ساواک تصورمی کرد که
عملا آن را متلاشی کرده و این سازمان دیگر قادر به سربلندکردن نیست. با معیارهای آن زمان من به عنوان عضو کمابیش معمولی بودم که از گزند دستگیری موج های نخست در امان مانده بودم. با این همه،علیرغم تصورساواک، بقایای سازمان توانستند مجددا تجدید سازمان یابند و تاحدودی از تیررس حملات نیروهای امنیتی خلاص شوند. دراین میان احمدرضائی به دلیل تجربه و پیشینه سیاسی و داشتن روابط با کادرهای قدیمی و اطلاعات طبیعی خود ازکم و کیف سازمان (اگرچه عضوکمیته مرکزی نبود) وهم چنین برقراری ارتباط با کادرهای زندانی شده و بهره گیری ازتوصیه ها و تجارب آنها، در تجدید سازماندهی نقش مهمی داشت. پلیس
سیاسی که متوجه تجدید سازماندهی و خارج شدن نیروهای سازمان از تیررس
ضرباتش شده بود، به شدت به او حساس گشته و تمامی نیرو و توان خود را برای
دستگیریش بکارگرفته بود. این حساسیت به ویژه پس ازفراررضارضائی از زندان دوچندان شده بود. در
چنین شرایطی بودکه در یازده بهمن هزاروسیصدوپنجاه، احمدرضائی و من درطی یک
دیدارخیابانی در دام محاصره سنگین و ازپیش تدارک شده پلیس امنیتی افتادیم
که بیش ازهمه بدنبال شکاراحمدرضائی بودند. در
آن موقع تا آنجا که من می دانستم سازمان به سه شاخه اصلی تقسیم شده بودکه
مسؤلیت یک شاخه آن با من بود و هدایت سازمان از طریق مسئولین آن صورت می
گرفت. با این همه شناخت مشخص ساواک از موقعیت جدید من درسازمان اندک بود و بیشتربرحدس وگمان وبلوف استواربود. نحوه درگیری و کشته شدن احمدرضائی و بی اثری قرص سیانورمن، دست به دست هم داده وموجب حساسیت شدید ساواک برروی من گشت. آنها
برای دست یابی به قرارها و اطلاعات و سرنخهائی جهت متلاشی کردن سازمان و
یافتن ردپائی از رضارضائی و از تدارکات سازمان و رد پای دسته کلیدی که
همراهم بود و یافتن پاسخ برای بسیاری سؤالات از این دست، از این که زنده
دستگیرشده بودم سر از پا نمی شناختند. ظاهرا من می بایست تاوان اطلاعات گسترده احمدرضائی را که دیگر وجود نداشت می پرداختم. اما من نیز به نوبه خود مصمم به مقاومتِ تابه آخر بودم ولاجرم به انکارهمه چیزحتی قرارهای منقضی شده خود پرداختم. می دانستم که گفتن آره یعنی بازشدن کلاف بی پایان سؤالاتی که نقطه ختامی جزتخلیه کامل اطلاعات و دستگیری های گسترده نخواهد داشت. از این گذشته سازماندهی بخش ما به دلیل گستردگی و باصطلاح داشتن ترکیب توده ای (لااقل هنوز) بشکل تیمی سازمان نیافته بود و با تکیه صرف به قرارهای سلامتی نمی شد بقاء آن را تأمین کرد. خودمن درجنوب شهر درخانه ای که درواقع یک کارگاه خانگی بود و دریکی از اتاقهای آن زندگی می کردم. به این ترتیب محل کار و زندگی ام یکی بود که از امکانات مصطفی خوشدل بود که خودنیزگاهی به آنجا سرمی زد. مصطفی
به تنهائی دارای دهها ارتباط توده ای و بعضا حتی تماس با گروها و محافل
سیاسی بود که روشدن یکی از این سرنخها و تعقیب و مراقبت آنها می توانست
موجب دستگیری های گسترده وسریالی بشود و همانطورکه گفتم خانه محل اقامت من
یکی از آنها بود. به همین دلیل لازم بود که دربازجوئی ها اشاره ای به این خانه نشود و برای اینکار لازم بود که من اصلا خانه ای و اتاقی نداشته باشم. براین اساس موضع من در بازجوئی ها آن بود که شبهای خود را دراین یا آن قهوه خانه با پهن کردن جل و پلاسم سپری می کردم. دراین سناریو دیدارمن با احمد رضائی فردی عنوان می شد که مراحل نهائی جداشدن کامل از سازمان را طی می کرد (البته متقابلا آنها نیز با بلوف ها و ادعاهای خود مرا از رهبران سازمان و معاون احمد عنوان می کردند). دسته
کلیدی هم وجودداشت که هرکدامشان درصورتی که معلوم می شد متعلق به کدام
خانه و امکان است می توانست ردهای دندان گیری برای پیشروی ساواک باشد. به هرحال ساواک با تجاربی که داشت باین سادگی ها این جورتوجیهات را نمی پذیرفت. کلکسیونی ازشکنجه ها وجود داشت که آن زمان درمورداکثردستگیرشد گان اجرامی شد و بسیاری از زندانیان با آن از نزدیک آشنا بودند. بدیهی است که باتوجه به نحوه دستگیریم پذیرائی مفصلی درانتظارم بود. به همین دلیل سریعا و آژیرکشان به محل "تمشیت" یعنی کمیته مشترک برده شدم. کوبیدن شلاق برکف پا و سایرقسمتهای بدن و نیزاستفاده از کابلهای چندشعبه ای، آویزان کردن(صلیب وار) ازدیوار،
شوک برقی دادن به همه نقاط حساس بدن که برای مدتها ادرارآدمی را خونین می
کرد و دراین میان گاهی ازشوک های بسیارقوی که گوئی مغزآدمی درحال منفجرشدن
است نیزاستفاده می کردند. آپولو،
نواختن ممتد کشیده های سنگین و پرده گوش پاره کن چپ وراست با صفیرسنگین و
مهیب اشان، تبدیل کردن سوژه به توپ بازی در میان یک حلقه هفت هشت نفری که
با مشت ولگد وکشیده وشلاق و... به همدیگر پاس داده می شوند، سوزاندان نقاط مختلف بدن با سیگار و فراتر از آن با منقل برقی(بیشترباسن و پشت) درحالی که دست و پایت را به تخت شکنجه زنجیرکرده اند و دژخیمی هم برروی سینه وشکمت نشسته است تا نتوانی حتی واکنش غریزی بدن خویش را (دورکردن چندسانتیمتر از تیررس حرارت سوزان اجاق) انجام دهی.من به یاددارم که دژخیم نشسته برروی شکم و سینه من سرگرد نیک طبع بود که بعدها ترورشد. گوئی حوزه تخصصی این جنایتکار درشکنجه، سوزاندن بود. هرکدام ازبازجویان شکنجه گرنیزمعمولا دررشته ای از رشته های شکنجه-مثلانواختن کشیده ای سنگین، ویا زدن کابل سانتی متربه سانتی متر از پائین به بالا و ازبالا به پائین- استعداد بیشتری ازخود بروزمی دادند و آن را با تفاخراعلام می کردند. خلاصه آنکه هرکدام از این موجودات تکیه کلام، فحش های مختص به خود،عربده های گوش خراش وخشونت و رذالت ویژه خود را داشتند. به یاد دارم بوی سوختگی گوشت را که اتاق را پرکرده بود و مشام آدمی را می آزرد. من هم چنین شاهد زندانیانی بوده ام که علاوه برباسن، پشت و یا آرنج دست آنها را نیزسوزانده بودند تاشاهدهمه جا حاضرشکنجه باشند!. درمورد اصغربدیع زادگان از زندانیانی که با او بوده اند شنیده بودم که پشت وی را آنچنان سوزانده بودند که خطرفلج شدنش وجود داشت. اما سوزاندن من تا آن حد ها نبود و نوع شکنجه عمدتا برشلاق وکف پاها متمرکزبود. چراکه ظاهرا اغلب شکنجه گران به این گفته دکترحسین زاده(رضاعطاپور) که بین کف پا و زبان(اعتراف)رابطه نزدیکی وجوددارد سخت اعتقادداشتد! بااین همه ناگفته نماند که سوزش ها و دردهای طولانی پس ازسوزاندن و پس از پانسمان خود فصل مهمی از شکنجه های دردناک را تشکیل می داد. دواندن
با پاهای آش و لاش شده و متورم و کوبیدن با لگد به آنها در اتاق شکنجه و
یا درمحوطه فلکه کمیته، هم برای افزایش درد و هم آمایش پا برای شکنجه های
بعدی، بخشی از تشریفات شکنجه به شمارمی رفت. در
شکنجه های دوراول و فشرده و طولانی معمولا تعدادشکنجه گران و شلاق زن ها
چندین نفرند تا هم خود نفس تازه کنند و هم خللی در پذیرائی کامل از
فردشکنجه شونده به وجود نیاید. بازجوها به ویژه در مراحل نخست دستگیری شخصا در انجام شکنجه، درکنار کسانی چون حسینی که کارش فقط شکنجه بود، مشارکت فعالی داشتند. فروکردن
سر در حوض حیات کمیته تامرزخفگی به همراه مشت و لگد و کشیده و یا کوبیدن
سربه دیواره و یاکف حوض نیز از زمره شکنجه های رایج بود. البته تهدید به تجاوز و حتی تظاهربه آن و یاتهدید به استعمال بطری نیزوجودداشت، اما درمورد من درحد تظاهرو تهدید بود. نا گفته نماند که یکی از شگردهای بازجوها کشف حساسیت ها و نقاط ضعف افراد تحت شکنجه در برابرنوع و ترکیب شکنجه هاست. همه شکنجه ها قابلیت کاربردیکسان برای همه ندارند. البته درمیان شکنجه ها سهم شلاق و سهم حسینی نره غول بیش از دیگران بود. گرچه سوزاندن(باسن) نمی
تواند خیلی طولانی باشد، بااین همه به دلیل سوزش های دردناک و طولانی اش و
اصطکاک دائمی اش باتخت و یا زمین برای هفته ها آزاردهنده است به خصوص که
بسته شده باشی و نتوانی جا به جا شوی (درمورد من این مرحله دردناک و آزاردهنده حدودا یک ماه طول کشید درحالی که دست و پایم درسلولی نزدیک اتاق شکنجه به تخت بسته شده بود). در اینجا برای اجتناب از طولانی شدن، به شکنجه های روانی هم چون دادن بی خوابی، دادن اطلاعات دروغین به قصد اغفال و شکستن روحیه (و بعضا از طریق مورس وحید افراخته ونظایرآن دردور دوم دستگیری ...) و
یا بردن به بالین دوستان کشته و یا شکنجه شده، نگهداری طولانی درسلول تک
نفره، انواع تضییقات مربوط به توالت رفتن و بهداری و انوع فحش ها و توهین
های رکیک به فرد و یاکسانی که فکرمی کنند مورد علاقه و احترام او هستند و
نظایرآن، که در مورد تعداد زیادی از دستگیرشدگان هم بکارگرفته می شد، اشاره
نمی کنم. اما
فقط میل دارم به یکی ازشکنجه های روانی رایج و آزاردهنده که همه
دستگیرشدگان کمیته با آن آشنایند، اشاره کنم و آن شکنجه دیگری و شنیدن
مداوم فریادهای گوشخراش شکنجه گران به همراه فریاد و ناله شکنجه شوندگان
بود ( اعم از زن و مرد و پیرو جوان، روز یا شب) که حاکی از فراگیرشدن شکنجه و گستره مبارزه بود. شماری ازآنها رامی توانستی در راهروها، و یا در کنارمیله های فلکه با پاهای آش ولاش شده و احیانا بادستبد، از زیرچشم بند به بینی. اوج
این شکنجه روانی به هنگامی بود که خودت پشت اتاق تمشیت برده می شدی و در
انتظارمی ماندی تا پس ازشنیدن فریادهای شکنجه دیگران نوبتت فرابرسد. البته باید آماده می بودی که در همان پشت درهم بامشت و لگد و فحش های رکیک به مثابه پیش غذا از تو پذیرائی کنند. نباید
فراموش کرد درآن سالها به هرکس که در کوچه و خیابان مشکوک می شدند و کم
نبودند چنین افرادی، ابتدا یک فصل کتک مفصل می خوردند تامعلوم شود چه کاره
است و درچنته اش چه دارد. این
فرد دستگیرشده وچه بسا بی خبر از همه جا بود که در زیرکتک باید ثابت می
کرد که هیچ کاره است و کم نبودند کسانی که به دنبال دستگیری یک فعال سیاسی،
شماری از دوست وآشنایان و فامیل ها و نزدیکانش نیزدستگیر می شدند. گوئی شعارعملی کمیته چی ها این بود: صدنفررا صید کن و شکنجه بده، تاشاید یک نفربه قلابت گیرکند. آری! اینجا
کمیته مشترک بود درقلب شهرچندمیلیونی تهران که هرلحظه درب های آهنی آن
بازوبسته می شد و روزانه دهها و گاهی صدها نفردستگیر و به درون آن آورده می
شدند. در این
گونه مواقع نعره بازجوها و ضجه های شکنجه، یک لحظه قطع نمی شدند و اضطراب
ناشی ازضربه های محتمل به سازمان های مبارز و رنج شکنجه شوندگان برای ما
زندانیان، به راستی بسیار دردآور بود.
چنین
بود عملکرد روزانه کمیته مشترکی که از تراوشات فکری پرویزثابتی نشأت گرفته
بود و او ودستگاه تحت امرش اداره وهدایت آن را برعهده داشتند. گاهی مقامات بالای ساواک ازجمله پرویز ثابتی، و برخی سربازجویان چون دکترحسین زاده و عضدی و... به همراه برخی بازجویان دیگر برای بازدید از سلول ها به داخل بند می آمدند. با
این وجود، پرویزثابتی در گفتگوی خود اینها را شکنجه سیستماتیک نمی داند و
مدعی است شکنجه درنظام گذشته غیرقانونی بوده و او با شکنجه مخالف بوده و
اگرهم وجود داشته روحش از آن بی خبربوده است! آری او اومانیستی بود که راهش را گم کرده و از بد حادثه از پست مقام امنیتی و سرشکنجه گری سردرآورده بود!.
بهرحال پس از چندماه من با بهبودنسبی و تمام شدن دوره بازجوئی ام با پای پانسمان شده و لنگان لنگان به زندان شماره 3 قصرمنتقل شدم. از
خطراعدام رهیده بودم و در پرونده ام چیزی جزهمان اطلاعات لورفته اولیه
وجود نداشت وحاضرنشده بودم آنچه را که آنها می خواستند دیکته کنند به نگارش
درآورم. در دادگاه به سه سال زندان محکوم شدم. با اتمام آن درشرایطی که پدیده " ِملی ِکشی" باب می شد، من از زندان شیراز آزادشدم. در حالی که خود باورنداشتم و فکرمی کردم اگرهم رهایم کنند هرچه زودتر به سراغم خواهند آمد و سخت نگران تعیقب و مراقبت آنها بودم.
دستگیری دوم
دستگیری مجددمن با اوج گیری فضای سرکوب همراه بود و درفاصله این سه سال سازمان مجاهدین به فازعملیاتی واردشده بودند. سازمان درپی تصفیه خونین درونی- ازجمله ترورمجید شریف واقفی- ضربات سنگینی خورد و به خصوص یکی از مهمترین تیم های زبده و عملیاتی آن با مسئولیت وحید افراخته (مدتی پس ازدستگیری من) دستگیر شده بود و او هم تمامی اطلاعات مربوط به من را به آنها داده بود. پس از آزادی از زندان علیرغم دیدارهائی که با بهرام آرام و برخی مسئولین سازمان داشتم وعلیرغم درخواست آنها،عضو سازمان نبودم. انتقاد
نسبت به تصفیه ها و ترورهای درون سازمانی و نیزبرخی سؤالات و ابهامات
پیرامون مسأله ایدئولوژی و استراتژی سبب شده بود که از پیوستن به آنها خود
داری کنم. با این
وجود به دلیل اجتناب از دستگیری مجدد که حتمی می نمود، به ناگزیر از
اختفاء زودرس شدم و درست درچنین شرایطی اتاقی که من بطور موقت درجنوب
شهرتهران(یکی ازگودهای آن زمان) درآن مستقربودم لورفت و مورد حمله مأمورین مسلسل به دست قرارگرفت. برخی از رفقا برای دیدار و بحث و گفتگو به این اتاق رفت وآمدداشتند. درهمان
لحظه وقوع حادثه یکی ازهمین دوستان به هنگام ورود به خانه با ندیدن علامت
سلامتی، علیرغم تیراندازی ها و با وجود آنکه تا نزدیکی خانه هم آمده بود،
توانست با به جاگذاشتن کفشهایش از چنگ آنها که در پشت درخانه کمین کرده
بودند به گریزد. مرغ
از قفس پریده بود و آنها ازهمان لحظه انگشت اتهام را به سمت من نشانه
رفتند و بامشت و لگد و نیز با کفشهای او مرتب برسروصورتم می کوبیدند و
خشمشان را فرومی نشاندند. با بی سیم هایشان مرتب حادثه پیش آمده و دستگیری مرا گزارش می کردند و دستورمی گرفتند. از
آنجا یک راست و به سرعت به کمیته ضدخرابکاری و به اتاق شکنجه برده شدم تا
به اصطلاح سریعا تخلیه اطلاعاتی بشوم و قرارها واطلاعاتِ فوری نسوزد. البته این دفعه بااحاطه کاملی که بازجوها از من و گذشته من داشتند برخوردشان فرق می کرد و می دانستند چگونه عمل کنند. از همان لحظه ورود خاطرنشان ساختند که این بار زنده از چنگشان درنخواهم رفت. به دون اتلاف وقت شکنجه شروع شد. بازجوی اصلی این بار منوچهری (وظیفه خواه) بود که درخشونت وبیرحمی دست بازجوی دوره قبل را که کمالی(فرج اله سیفی کمانگر) باشد از پشت می بست. موضع
من این بود که عضوهیچ گروهی نیستیم و هیچ قراری هم باکسی نداشته ام و
متقابلا مأموریت منوچهری بیرون کشیدن اطلاعات مهمی بود که حریصانه بدنبالش
بودند. از آنها اصرار و از من انکار. ابتدا یک دور شکنجه فشرده و متمرکزمانند سال 50 شروع شد و البته نه درحد واندازه آن زمان. به
نظرمی رسید که این بار باتوجه به شناخت قبلی که از روحیه من داشتند و
باتوجه به زمان کمی که از زمان اختفاء ام می گذشت، بسنده کردن به شکنجه
متمرکز و فشرده طولانی را کارآ و مؤثرنمی دانستند، به خصوص با فراریکی از
رفقامی دانستندکه اگر قرار واطلاعات مهم و فوری هم وجودداشت، قاعدتا باید
سوخته باشد. خوشحال بودم که درمقایسه با شکنجه های دورقبلی میزان شکنجه ها و آش ولاش شدنم این بار کمتراست. غافل از آنکه این مرحله دربرابرفشارهای بعدی حکم پیش غذا را داشته و برنامه اصلی هنوز در پیش بود. پیش غذا درواقع تنها برای تخلیه اطلاعات فوری و زهرچشم گرفتن بود.آنها برای تخلیه اطلاعات غیرفوری و درهم شکستن روحیه مقاومت برنامه بلندمدتی داشتند که شکنجه های ویژه خود را داشت. نباید
فراموش کرد که آنها باتکیه به تجارب واطلاعات خود به خوبی می دانستند که
من با داشتن سوابق آشنائی دیرین و اعتمادمتقابل با کسانی مثل تقی شهرام و
بهرام آرام ومحمد اکبری آهنگران و... که سخت تحت پیگرد بودند، اگرمی خواستم به سهولت می توانستم با آنها رابطه برقرارکنم. به همین دلیل دیگ طمعشان برای همکاری و اسب تروا شدن من می جوشید. آنها
هم چنین ازطریق اعترافات و طلاعات تازه، مهم و دست اولی که ازطریق وحید
افراخته و برخی دستگیرشدگان درباره من به دست آورده بودند برموقعیت و
جایگاه و ناگفته های من در بازجوئی دورگذشته، و ارتباطات آنها بامن پس از
آزادی و حتی فعالیتم ازدرون زندان پی برده بودند.
پدیده شکنجه شرطی!*1
درپشت
شکنجه های رایج و فراگیرساواک شکنجه از طرازدیگری هم وجودداشت که می توان
آن را شکنجه با استفاده از علائم ثانوی نام نهاد که تنها عقل ابلیس به آن
می رسید. این شکنجه ترکیبی ازشکنجه روانی و فیزیکی است. ترکیب چندین علامت ثانوی با شکنجه واقعی و تثبیت رابطه بین آنها. با شرطی شدن سوژه به این علائم، شکنجه ابعادکمی و کیفی دیگری پیدا می کند. به طوری که با مشاهده هریک از آن علائم همان اضطراب و ترس از وقوع شکنجه به او دست دهد. به این ترتیب تمامی ذهن و فکرشما، تمامی ساعات و لحظه هایتان انباشته از اضطراب و انتظارو بی قراری است. کار به جائی می رسد که شخص با کوچکترین صدا و نشانه ای از جای خودمی پرد. چه بسا بنا به مصداق مرگ یک بارشیون یک بار، فرد آرزومی کند ایکاش هرچه زودتر به شکنجه گاه احضارشده و جیره امروزش را بخورد! تالاقل بقیه ساعات آن روز را با اضطراب کمتری بگذراند. گواینکه این آرزو نیزواهی بود و چنین تضمینی وجود نداشت. چراکه گاهی بیش ازیک بارجیره روزانه آنهم درفواصل سیال و غیرمشخص نصیبتان می شد. آنها عمد داشتند به سوژه نشان دهند که هیچ نظم و قاعده ای دراعمال زمان، مکان و حتی نوع شکنجه وجود ندارد. شخص باید درتمامی لحظات در انتظار شکنجه درهرمکان و زمان و هرنوعش باشد. به همین دلیل برای آن که شما درهیچ نقطه ای، حتی درگوشه سلول، بهداری و... احساس امنیت نکنید گاهی لعنتی ها بخشی از شکنجه را به همین نقاط می کشاندند و از آنجا به سمت اتاق تمشیت می بردند. احساس
بی امنی در هرلحظه و هرمکان از ویژگی های این نوع شکنجه است که معمولا
برای موارد بلندمدت کاربرد دارد و در خدمت درهم شکستن مقاومت کسانی
بکارگرفته می شد که برای ساواک محرزبود که دارای اطلاعات مهم و حیاتی
ناگفته هستند.
درمورد من به کارگیری آن تقریبا 18 ماه طول کشید(درسال 1354 و1355)، درکمیته مشترک ضدخرابکاری، سلول شماره 13. قبل ازشروع شکنجه ابتدا برای مدتی شخص را به اصطلاح زیر بمباران فشرده علائمی قرارمی دهند که قراراست (علیرغم عادی بودنش برای سایرزندانیان) درذهن سوژه موردنظر به عنوان علائم شرطی حک شود. نظیر
زدن لگد یا مشت به درودیوار سلول، یا باز و بستن درِسلول حتی درنیمه های
شب و بی دلیل، گشودن و بستن دریچه های عادی سلول، و یا زدن ضربه و گشودن و
بستن پنجره ای که در درون سلول های کمیته وجود داشت (واین البته بسی جلب کننده تر بود) و نظایرآن. درمرحله نخست فقط سعی می کنند با تکرارآنها توجه شما را به این نوع حرکات و علائم جلب کنند. پس ازمدتی گرچه توجه اتان جلب شده است اما هنوز متوجه معنای آن نیستید. هم چنان که برای ساکنین سلولهای دیگرهمین حرکت ها -صرفنظرازمیزان تکرارش برای سوژه موردنظر-هیچ معنای خاصی ندارد. اما درست همین حرکات (البته باتکرار بیشترنسبت به سایرزندانیان) وقتی
باشکنجه همراه شود، ووقتی با رفتارعامدانه آنها در برجسته کردن پیوند بین
آنها همراه باشد، و وقتی تکرارگردد، رفته رفته برای سوژه موردنظر رابطه بین
آنها معنای ویژه پیدا می کند. معنائی که با گذرزمان بیشترو بیشترمی شود. به خصوص در اوائل آنها برای شرطی کردن سوژه به علائم مورد نظرشان عامدانه و نقشه مند تلاش می کنند ( نظیرخیره شدن طولانی و بیش ازحدمعمول از دریچه سلول، یا مشت زدن بردرودیوارسلول...حتی همزمانی آن با ورود بازجوی شکنجه گر به داخل بند به همراه فریادهای گوش خراش وی و نهایتا احضاربلافاصله به اتاق شکنجه). وقتی این رابطه شکل گرفت، زدودنش با کرام الکاتبین است. آنگاه
دیگرنفس نشان دادن آنها مولد اضطراب و شکنجه است و با پس وپیش کردن فاصله
علائم ثانوی می توان همواره سوژه را زیرفشاردلهره وانتظاردائم وکُشنده ای
قرارداد. شکنجه ها عمدتا شلاق است (ولی نه بطورمطلق). سعی می کنند برای حفظ تداوم زمانی حداکثر، هردو پا به یک میزان زخمی نشوند. به جز روزهای نخستِ شروع این پروسه که شکنجه شدیدترو فشرده تراست، در بقیه مراحل معمولا(و نه مطلقا) به آن شدت نیست و تقرییاشامل سی چهل ضربه محکم و کاملا دردناک و همراه بامشت و سیلی است. در حدی است که پاها ورم می کند وحتی به تدریج زخمی می شود ولی نه آنقدرکه با آش ولاش کردن پا تداوم شکنجه طولانی را ناممکن سازد. ضمن آنکه پای شلاق خورده و تاحدی بادکرده درتکرارشلاق های بعدی با درد بیشترو طولانی تری همراه است. به
هرحال به تدریج، خارج از اراده شما، رابطه بین نشانه ها و شکنجه ها به
طوراجتناب ناپذیر درذهنتان می نشیند و نسبت به آنها شدیدا شرطی می شوید. وهمانطورکه اشاره شد با دیدن هرکدام از نشانه ها، ناخودآگاه منتظرشکنجه هستید و دچاردلشوره و تلاطم درونی. چه بسا دریک روز بارها این علائم نشان داده شود و در یکی از آنها (و نه الزاما یکی!) احضار و شکنجه شوید. شما می دانید امروزقطعا احضارو شکنجه خواهید شد ولی نمی دانید چه زمانی و باکدام نشانه ها!. زمان و چگونگی آن غیرمتعین است. و همین انتظارطاقت فرساست که موجب می شود گوش بخوابانید و با کوچکترین صدا و نزدیک ترشدن هر گام از جا بر خیزید. خواب عمیق و آرام و قرار ازشما سلب می شود. چرا که درهرلحظه، حتی نیمه های شب هم منتظر احضار و شکنجه هستید. بدبختانه فشارسنگین انتظار و دلهره های ناشی ازآن به مرور زمان به شکل تصاعدی افزایش پیدامی کند که بسیارفرساینده است. کاربه جائی می رسد که سراسر وجود و ذهن و فکرشما درهمه لحظات معطوف به شکنجه و آماده کردن خود برای آن می شود. بروزنشانه ها امکان هرگونه فراغت و آرامش را از شما می گیرد. درچنین وضعی مشکل به توان به چیزدیگری اندیشید. زمانی می رسد که درهیچ مکان و درهیچ لحظه ای احساس"امنیت" نمی کنید. چرا که خود درون سلول و بهداری نیز ممکن است به محل کتک خوردن و شکنجه تبدیل شود. تاحدی
که داشتن یگ گوشه امن و یا سپری کردن نیم ساعت امن، نیمساعتی که مطئمن
باشی به سراغت نخواهند آمد، به یک آرزوی بزرگ تبدیل می شود! درد و اضطراب دائم از ویژگی این نوع شکنجه هاست.
بااین همه در مناسبات سلطه و نابرابر، خوشبختانه همیشه حتی در نابرابرترین نبرد ها، امکان حفظ و تقویت کرامت
انسانی
و بالیدن اخگرسوزان مقاومت، دفاع از آزادگی و حفظ اسرارجنبش و تقویت عزم و
اراده برای زانونزدن در برابردشمنی که بیش از هرزمانی به عریان ترین و
چندش آورترین وجهی، عمق انحطاط و بیگانگی اش با مناسبات انسانی را در برابر
شما به نمایش می گذارد وجود دارد. نفس این خشونت ها و زورگوئی ها، خود می تواند مبنع زایش ایستادگی در برابر هیولای به ظاهر "همه توان" گردد. دشمن آزادی و برابری با جسم شمامی تواند هرکاری که بخواهد بکند، اما الزاما با عزم و اراده شما نمی تواند همان کار را بکند. چه بسا این معادله درجهت معکوس عمل کند و مصداق "از قضا سرکنجبین صفرا فزود" شود.
شکنجه
های روانی هم چون شب بیداری وعدم اجازه نشستن و یا درازکشیدن، گاهی
جلوگیری ازپانسمان و بهداری رفتن ویا امتناع از قرص های مسکنی که در چنین
وانفسائی هم چون اکسیرحیات بخشی عزیزپنداشته می شود، بردن گاه گدار به
بالین رفقا وعزیزان کشته شده دردرگیری ها و نظایرآن نیزوجود داشتند که
بسیاری اززندانی های سیاسی با آنها آشنایند. یکی از موارد شکنجه های روانی که بس موذیانه هم بود، آن بودکه برخی اوقات می گفتند خودت باید در فلان موقع (مثلا قبل از نهار یا پس ازشام...) دربزنی و از نگهبان بخواهی که ترا به اتاق شکنجه ببرد و گرنه تعدادشلاقها دوبرابر خواهند شد!. و من که هرگزحاضرنبودم با پا وخواست خودم به شکنجه گاه به روم بارها پذیرای شکنجه های اضافی شدم! ساواک
درحالی این همه فشار را واردمی کرد که می دانست من تازه مخفی شده بودم و
دراین فرصت کوتاه نمی توانسته ام دارای مسئولیت و یا فعالیت های پنهان و
رونشده باشم. با بازجوهای متعددی سروکارداشته ام، اما درمیان آنها تمامی هم وغم منوچهری صرف درهم شکستن روحیه وکنترل رفتارم بود. این که از این همه قساوت چه چیزی برای اوحاصل می شد و چه کسانی چه مأموریتی به اومحول کرده بودند برای من خیلی روشن نبود. اما
علاوه بردستور مقامات مافوق، شاید انتقام دفعه گذشته و نیز وسوسه ارتقاء
موقعیت اش با بدست آوردن سرنخها وایرادضربات مهم دخیل بوده باشد. اما
هرچه که بود گفتنی است که این جلاد دچارجنون خشونت بود و وقتی هم اززیست
محیط مألوف خود رانده شد، وازایران پس ازانقلاب هم گریخت و به کشورانگلستان
رفت، سرانجام خودکشی را برادامه زندگی ننگین اش ترجیح داد.
*****
گوئی بخت با من یاربود و با روی کار آمدن کارترو سپس نمایندگان صلیب سرخ برای بازدید از زندان ها، روزنه ای دراین تونل وحشت گشوده شد. البته
من و کسانی را که هنوز تحت بازجوئی های سخت قرارداشتیم از چشم آنها دورنگه
می داشتند و ازاین زندان به آن زندان جابجامی کردند، و مرا موقتا به یکی
ازسلولهای انفرادی اوین بردند. با این همه به تدریج نشانه هائی از کاهش شکنجه درجو عمومی کمیته و پس ازمدتی در موردخودم دیده می شد. ابتدا فواصل شکنجه ها بیشترشد و ازشدتشان کاسته گردید. سرانجام عملا متوقف شد ولی تهدیدها و نشانه ها هم چنان ادامه داشت. تا مدتها به دلیل بی خبری مطلق و تنها بودن نمی توانستم دلیل این تغییرات باورنکردنی را دریایم.
لیست برداری از نقاط شکنجه دیده شده زندانیان!
رژیم ظاهرا پذیرفته بود که صلیب سرخی ها از بازداشتگاه ها نیز بازدیدکنند. از این رو یک روز زندانیان را و از جمله مراهم یک به یک صداکردند. خودشان پیشدستی کرده بودند و به فکرتهیه لیستی از زندانیان و کم وکیف شکنجه آنها برای ارائه به صلیب سرخ افتاده بودند. برای اینکار تک تک زندانیان شکنجه شده را لخت مادرزاد می کردند و از نقاط آسیب دیده بدن و چگونگی آن صورت برداری می کردند!. دراین صورت برداری ها نقاطی از بدن که آثارشکنجه هنوز وجود داشت قید می شد: پشت، باسن، ساق پا، کف پا و نظایرآن. درمورد من این کار با حضورمنوچهرازغندی صورت گرفت. برخوردشان درمقایسه برخلاف شیوه رایجشان بافحش و لگد و تهدید همراه نبود. آنها
در این زمان هم چنین تلاش داشتند تعداد بازداشتی ها در بازداشتگاه ها را
کمترکنند و به همین دلیل آنها را سریعتر به زندانهای عمومی ارسال می کردند و
یا اگرپرونده ای نداشت و بیهوده دستگیرکرده بودند زودترآزاد نمایند.
رهائی از تونل وحشت برایم قابل تصورنبود. ولی
با کمال شگفتی به دلیل فشارهای بین المللی و وزش نسیم بهاری انقلاب، به
زندان عمومی قصر منتقل شدم و در دادگاه به پانزده سال زندان محکوم شدم. و از آن جا نیز درپی وزش تندباد انقلاب به همراه بسیاری دیگر آزادشدم. با این همه رهاشدن از زندان، برای هزاران زندانی زمان شاه به معنی رها شدن از پی آمدهای روحی شکنجه نبود. چنانکه یاد و خاطرات عزیزان ازدست رفته و کابوس شکنجه، همچنان بخشی از خوابهای شبانه را تشکیل می دهد. آری درعالم رؤیا نیزنبرد نابرابر با دژخیمان، هم چنان ادامه دارد!
اعتراف به ترور 9 نفره زندانیان و وجود لیست های سیاه دیگر!
منوچهری (بازجوی کمیته) دایما
مرا تهدید می کرد که خیالت راحت باشد که زنده بیرون نخواهی رفت و تا دادن
همه اطلاعاتی که خودت بهتر می دانی چه هستند، این وضع ادامه خواهد داشت. درهمین رابطه اشاراتی می کرد به ترور بیژن جزنی و 8 یاردلیردیگر و ازجمله مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار، و این که چگونه سر به نیستشان کردیم که توهم به همان سرنوشت دچارخواهی شد(این
دونفرآخر که متعلق به سازمان مجاهدین بودند به نحوی با پرونده ای که علیه
من ساخته بودند ارتباط داشتند و به دلیل روشدن نقش و اطلاعات ناگفته
تشکیلاتی اشان و نیزمقاومت درخشانشان در بازجوئی ها در لیست سیاه
قرارگرفتند). فراترازاین، او از تهیه لیست های سیاه تازه ای سخن می گفت که از میان کادرهای وابسته به گروه های سیاسی، فعالین شاخته شده زندان (کسانی که بقول وی در زندان تشکیلات به وجود آورده بودند و جزوه نویسی کرده و برای بیرون رهنمود ارسال می کردند و...) و کسانی که دربازجوئی ها موقعیت و اطلاعات خود را لو نداده بودند و بعدا روشده بود، دست چین شده بودند. اطلاعاتی
که از خلال دستگیری ها و یا از طریق خبرچین های خود در زندان به دست آورده
بودند، آنها را نسبت به نقش و اهمیت کادرها و فعالین درون زندان و روابط
آنها با بیرون زندان بسیارحساس کرده بود. از
برخورد بازجویان روشن بود که درپی ضربات سنگین به گروه های چریکی و
سایرگروه های سیاسی در بیرون، با نگرانی از پاگرفتن مجدد آنها و هم چنین
خطربرآمد جنبش عمومی، به فکرتصفیه خونینی از میان زندانیان افتاده بودند. اما خوشبختانه فشارهای بین المللی و شتاب تحولات داخلی چنین مجالی را به آن ها نداد.
درج شده در شماره آخر نشریه آرش
*1- باتوجه
به کلاس بالاتراین نوع شکنجه ها، بی تردید یکی ازآموزه های مهم سرویس های
مخفی اسرائیل و انگلیس و آمریکا همین نوع شکنجه ها و تکنیک های آن بوده است
که رژیم شاه و شخص ثابتی با آنها دارای روابط نزدیکی بوده است. البته
ثابتی ضمن اذعان به رابطه با این سرویسها، تلاش می کند که آنها را به
روابط عادی و اداری تنزل دهد و حاضرنشده است درمورد آن اطلاعات واقعی به
خوانندگان بدهد. اما در خاطرات او مواردی وجود دارند که نشان دهنده مناسبات نزدیک بین ساواک و این سرویسهاست. چنانکه او در موردکنترل شنودهای ر- حمید اشرف می گوید: پس از بدست آوردن رد تلفنی ازوی اما برای رسیدن به حمید اشرف ازطریق شنودهایش با دستگاه های موجود آن زمان مخابرات، 15 دقیقه لازم داشتند واین درحالی بود که تماس تلفنی حمید اشرف یک دقیقه بیشترطول نمی کشید. از این رو ساواک دست به دامن آمریکا و انگلیس واسرائیل شد تا این مشکل را حل کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر