3. mars 2013
یک جانباز دوران جنگ خود را حلق آویز کرد. خبر را روز سه شنبه هشتم اسفندماه، وبلاگ “جانبازان شیمیایی ایران” منتشر کرد و مثل همیشه هیچ راهی به رسانههای ایران پیدا نکرد. متوفی یک جانباز ۲۵ درصد شیمیایی اعصاب بود که جسدش در منزل شخصیاش در بلوار کاشانی گرگان، توسط دخترش پیدا شد. این جانباز چندی قبل به بنیاد شهید مراجعه کرده و پس از مصدوم کردن نگهبان اداره شیشههای درب ورودی را شکسته بود. گفته میشود مشکلات و فشارهای مالی و روانی باعث خودکشیاش شده است.
این دست از اخبار مربوط به جانبازان هرگز در رسانههای ایران جایی نداشته است. سال گذشته هم یک جانباز اعصاب و روان در حین فرار از دیوار آسایشگاه نیایش تهران سقوط کرد و جان باخت. این تنها بخشی از اخبار تاسفآور مرتبط با جانبازان است که به بیرون از آسایشگاهها درز میکند. عامه مردم آنها را “موجی” مینامند و مسئولان هم ترجیح میدهند آنها را پشت دیوارهای بلند با امنیت بالا حبس کنند تا شاید فراموش شوند. فراموشی، شکنجه و مرگ، سرنوشت مردانی است که روزی برای همین آب و خاک میجنگیدند اما حالا در بازداشتگاههایی به نام آسایشگاه، در انتظار آسایش ابدی روزگار سپری میکنند. آنچه در این گزارش میخوانید حاصل مشاهدات و تحقیقات نویسنده و همکاری یک منبع آگاه است که خود از رزمندگان و جانبازان دوران جنگ بوده و سالهاست با جامعه جانبازان ارتباط تنگاتنگی دارد. او اطلاعات و مدارک تکاندهندهای درباره وضعیت ناگوار جانبازان اعصاب و روان دارد که از قضا در اختیار مسوولان هم قرار گرفته اما منجر به هیچ نتیجهای نشده است.
مصلحت نظام در فراموشی
خیلیها دست و پایشان را توی جبهه جنگ جا گذاشتند، خیلیها حتی جسدشان جا ماند و یک مشت خاک و چند تکه استخوانشان سالها بعد، توی تابوتی که نام شهید گمنام رویش بود، تشییع شد تا رونق بخش شوی عمومی جمهوری اسلامی این جانبازان اعصاب و روان بازمانده همان جنگند، خیلیهاشان فریم به فریم جبهه و جنگ را به خاطر دارند اما جز این حافظه و اعصاب درستی ندارند؛ انگار که یک فیوز مهم و حیاتی در مغزشان سوخته باشد. حتی زن و بچهشان را از یاد میبرند، درد را هم نمیفهمند وقتی با سر توی شیشه میروند. جانبازان اعصاب و روان، کنترل اعصابشان را توی جبهه جا گذاشتهاند و حالا زندگی نه تنها با آنها مدارا نمیکند که مدام با اعصابشان ور میرود. آنها توی هر کشور دیگری بودند، مدال قهرمانی به سینهشان آویزان بود اما حالا موجیهایی هستند که باید هرچه بیشتر از همه کس دور بمانند.
البته هنوز آیتالله خمینی یادشان هست، خیلی دل خوشی از سیاست ندارند اما حساب امام برایشان جداست که یادآور دوران جبهه و جنگ است. برای دیدنشان باید بزرگراه یادگار امام را بروی تا به سعادت آباد برسی و اگر حراست مجموعه مثل اکثر اوقات مانع نشود، میتوانی یادگارهای زنده جنگ ایران و عراق را ببینی. تازه فقط آنهایی را که حالشان بهتر است، فریاد نمیزنند و به تخت زنجیر نشدهاند. آنها هرچه دورتر از افکار عمومی باشند، بهتر است. به قول نعمتی، رییس حراست بنیاد شهید که به خبرنگاران هشدار میداد دور این موضوع را قلم بگیرند، چرا که نوشتن در خصوص مشکلات جانبازان اعصاب و روان به مصلحت نظام نیست پس به مصلحت خبرنگاران است که به آن ورود نکنند!
تنبیه میشوند و در بیخبری میمیرند
در آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان، درصدها نقش مهمی دارند؛ اینکه جانباز چند درصد باشی. یکی از درصد پایینها اما از این موضوع حسابی شاکی است و میگوید: “این خمپاره لامصب وقتی میامد نمیگفت چند درصدت را میزنم و میبرم. این مسخره بازی را اینها درست کردهاند، آنجا همه صفر و صدی بودند. یا میرفتی یا میماندی”
درصد بالاها وضع خوبی ندارند. در این آسایشگاهی که رزمندههای دیروز به جای لباسهای خاکی و پوتین، لباس آبی رنگ و دمپایی به پا کردهاند، فقط درصد پایینها امکان هواخوری دارند و گزارشهای زیادی وجود دارد که پرسنل آسایشگاه، عملا دست به آزار و شکنجه جانبازان بدحال اعصاب و روان میزنند. در بعضی دورهها این گونه رفتارها دور از چشم مدیر و در بعضی دیگر از دورهها با آگاهی مدیر مجموعه بوده است.
یکی از همین آبیپوشهای درصد بالا، کنترل ادرار نداشت. بعد از اینکه طبق معمول شلوارش را خیس کرد توسط یکی از پرسنل به حیاط کشانده شد و مجبور شد با لباس زیر در برف و سرمای دی ماه تمام حیاط را جارو کند و برگهای درختان را توی گونی بریزد. او سه روز پس از این تنبیه جان باخت. خبرش طبق معمول به هیچ جا درز پیدا نکرد.
یک بار دیگر جانبازان را برای سر زدن به مزار شهدا به بهشت زهرا بردند و یکی از آنها گم شد و هرگز پیدا نشد. البته دنبالش هم نگشتند، آنقدر درصد بالا بود که جز دردسر چیزی نداشت و اگر هم کسی او را میدید سخت باور میکرد یک درجه دار ارتش ایران با سابقه چندین سال حضور در خط مقدم جبهه است.
منبع آگاه جرس از این موارد بسیار دارد و جالب اینکه همه اسناد و مدارکش را هم به مسوولان تحویل داده است. اما از کوچکترین پیگیری و تحرکی ناامید است.
مورد دیگری برایمان مثال میزند؛ به یکی از جانبازان حمله عصبی و به دنبال آن تشنج دست میدهد. باید سریعا به یکی از بیمارستانهای مجهز منتقل شود، اما نمیشود. چون آمبولانس که باید همیشه در حیاط آماده باشد، نیست. راننده آمبولانس را فرستادهاند برای یکی از مسئولان آسایشگاه نان سنگک بخرد. ۳۰ دقیقه بعد، وقتی راننده آمبولانس هنوز در صف نانوایی است، جانباز مورد اشاره درگذشته است.
قهرمانان، در خاک خودی اسیرند
یکی دیگر از مشکلات ریز و درشت جانبازان اعصاب و روان، اعتیاد به مواد مخدر است. چرا که اولین راهکاری که بسیاری از پرسنل آسایشگاه برای آرام کردن یک جانباز که دچار حمله عصبی شده انتخاب میکنند تزریق مورفین است. به همین دلیل بسیاری ازجانبازان اعصاب و روان ناخواسته معتاد شدهاند و هیچ چیز جز مرفین آرامشان نمیکند. یک ساعت تاخیر در دریافت دارو آنها را به شدت به هم میریزد و باعث بروز رفتارهایی غیر قابل پیشبینی از سوی آنها میشود. فریاد میزنند، خودشان را میزنند، به همدیگر صدمه میزنند اما هنوز شرم و حیای سالهای قبل درشان زنده مانده. وقتی پرستار زن بر سرشان داد میزند و فحش میدهد، سرشان را زمین میاندازند. اما اگر پرستار به موقع نرسد، احتمال وقوع هر حادثهای هست. مثل پارسال و آن جانبازی که میخواست از آسایشگاه فرار کند. پزشک آسایگشاه تایید کرد تاخیر در دریافت مواد، باعث حمله عصبی شده و اختلال در درک بعد فاصله باعث شده از بالای ساختمان بپرد و جان خود را از دست بدهد.
ساعتها در این آسایشگاهها حضور پیدا کرده و با افراد بستری گفتوگو کرده میگوید: جانبازان اعصاب و روان بعضا پرخاشگر هستند، کنترل ادرار یا مدفوع ندارند و یا رفتارهای عجیب از خود نشان میدهند. تحمل این رفتارها برای همه راحت نیست، حتی اگر برای خانواده خود فرد قابل تحمل بود او را به آسایشگاه نمیآوردند. اما آیا کسی که مسئولیت اینجانبازان را در آسایشگاهها قبول میکند طاقت تحمل چینین رفتارهایی را دارد؟ البته در بین پرسنل مراکز اعصاب و روان بسیاری دلسوز و فداکار هستند و از جان مایه میگذارند. همانها هم از رفتار غیرانسانی و نادرست بقیه به ستوه آمدهاند ولی صدایشان به جایی نمیرسد. بسیاری از این اخبار دردآور هم توسط همین دسته از پرسنل منتشر میشود.
این قهرمانان موخاکستری، درهم شکسته و بیپناهند؛ عموما از سوی خانوادههایشان طرد شدهاند. سال هاست که حتی یک ملاقاتی نداشتهاند. پس شکنجه و آزارشان هم از چشم بقیه دورمیماند و اصلا شاید اهمیتی برای کسی نداشته باشد که چه به روز این “موجی”ها میآید.
بیش از دو دهه از پایان جنگ هشت ساله ایران و عراق میگذرد و قهرمانان اسیر در خاک خودی، روزهای سختی را میگذرانند. خیلیهاشان حتی حرف زدن از یادشان رفته و بعضیها هنوز به یاد شبهای عملیات پچ پچ میکنند. همه سهم آنها از تثبیت نظام جمهوری اسلامی و جانفشانی برای بقای این مرز و بوم، جیره توهین و سرکوفت روزانه به اضافه سرپناه و مرفین در شرایط درد و بیچارگی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر