۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

کارگران و حسرت مدام خوشبختی/ روایت دو نوجوان از خانواده‌های کارگری




همه چیز دست به دست هم داده است تا وضعیت کارگران ایران هر روز بدتر از دیروز شود.
‌نرخ تورم به ۶۰ درصد رسیده است و قیمت کالاهای اساسی مصرفی و خدماتی هر روز بیشتر می‌شود. قدرت خرید مردم کمتر ‌شده است و تعداد بیشتری به‌زیر خط فقر می‌روند. از یک سو خصوصی‌سازی‌های بی‌رویه و واردات گسترده، از سوی دیگر حمایت نشدن تولیدات داخلی به مشکلات اقتصادی دامن زده‌ است. سیاست‌های حکومت ایران در مواجهه با جامعه جهانی که به افزایش تحریم‌های اقتصادی از سوی غرب منجر شده و نابه‌سامانی‌های اقتصادی داخلی، زندگی روزمره مردم را دچار مشکلات فزاینده کرده است.
حداقل دستمزد ماهانه ۴۸۷ هزار تومانی برای کارگران، کفاف یک‌سوم هزینه‌های آنها را هم نمی‌دهد. علیرضا محجوب، عضو کمیسیون اجتماعی مجلس و دبیر کل خانه کارگر ایران گفته است: «بنا بر ماده ۴۱ قانون کار، تعیین حداقل دستمزدها باید منطبق بر تورم یا هزینه سبد معیشت خانوار باشد، اما رقم تعیین شده با هیچ یک از دو شاخص یاد شده همخوانی ندارد.»
کارگران ایران اما حق اعتراض به وضع موجود را هم ندارند. در آستانه روز کارگر، خبرگزاری ایلنا گزارش داده که یک روز مانده به روز جهانی کارگر، معاونت سیاسی وزارت کشور به دو درخواست کتبی برای صدور مجوز راهپیمایی روز کارگر پاسخی نداده است.
بر اساس این گزارش، دبیر ستاد مرکزی هفته کارگر، در تاریخ ۲۴ فروردین‌ماه و سوم اردیبهشت، نامه‌های جداگانه‌ای به معاونت سیاسی وزارت کشور فرستاده و طبق اصل ۲۷ قانون اساسی تقاضای صدور مجوز راهپیمایی روز جهانی کارگر در یکی از خیابان‌های اصلی تهران را مطرح کرده است، اما پاسخی از سوی این نهاد دولتی داده نشده است.
آخرین راهپیمایی کارگران در روز جهانی کارگر در سال ۸۶ انجام شده و از آن تاریخ، با مخالفت وزارت کشور، در پنج سال گذشته مراسم بزرگداشت روز کارگر در فضایی سرپوشیده برگزار شده است.
دولت ایران تاکنون خواسته‌های کارگران ایران را با خشونت داده است. تشکل‌ها و فعالان کارگری امکان فعالیت ندارند و فعالان کارگری، به زندان و تبعید محکوم می‌شوند.
فقر، گرسنگی و بیکاری نصیب کارگران و خانواده‌های آنهاست و قرارداد‌های ناعادلانه و نداشتن امنیت شغلی، زندگی و معیشت آنها را تهدید می‌کند. ‌بر اساس قانون کار جاری در ایران، کارگاه‌های زیر ۱۰ نفر زیر پوشش قانون کار قرار ندارند. سایر قراردادهای استخدامی کارگران هم موقت، پیمانی و روزمزدی هستند و سفیدامضا بسته می‌شوند.
در چنین شرایطی، زندگی روزمره برای خانواده‌های کارگری، سخت و توان‌فرساست. توصیف این زندگی‌ها وقتی از دایره اعداد و ارقام خارج می‌شود و به واقعیت‌های ملموس‌تر می‌رسد، شنونده را با حقیقتی هولناک روبه‌رو می‌کند. در شرایط اقتصادی امروز، کارگران ایران به معنای واقعی فقیر شده‌اند و تامین هزینه‌ خورد و خوراک به مبارزه‌ای روزانه برای آنها تبدیل شده است.
در حالی که نان‌آوران خانواده‌های کارگری ساعت‌های طولانی کار می‌کنند، کودکان و نوجوانان این خانواده‌ها، از کمترین امکانات برخوردار می‌شوند و حالا نگرانی درباره خورد و خوراک‌شان به جدی‌ترین مرحله رسیده است.
بحران اقتصادی طبقه کارگر در ایران، به آسیب‌های چندجانبه‌ای منشعب می‌شود که از آن جمله است: افزایش گرایش به ترک تحصیل در میان دانش‌آموزان خانواده‌های تهیدست، افزایش شمار کودکان کار، افزایش افسردگی، افزایش ازدواج‌ دختران زیر ۱۸ سال و در نتیجه افزایش نابرابری اجتماعی و خشم ناشی از سرکوب‌های متعدد اجتماعی که خود به تنهایی به آسیب‌های مختلف اجتماعی دامن می‌زند.
رادیو زمانه، به بهانه روز جهانی کارگر، به سراغ دو نوجوان از خانواده‌های کارگری رفته است تا خودشان شرایط خود را توصیف کنند.
روایت محسن:
زندگی‌ام نابود شده
محسن، ۱۷ ساله است؛ نوجوانی که فرزند یک کارگر کارخانه خودروسازی است. پدر او ۴۹ ساله است و با قرارداد موقت کار می‌کند. یک سال است که محسن مدرسه را رها کرده است: «دیگر نمی‌شد بروم مدرسه. خانواده امکانش را نداشت. پدرم هم دیگر اصرار نکرد، چون نمی‌توانست خرجم را بدهد و به حقوق من احتیاج داشت.»
- مگر کار می‌کنی؟
- هشت ماه است در یک کارگاه کار می‌کنم.
محسن از هشت صبح تا شش بعد از ظهر کار می‌کند و ۱۵۰ هزار تومان حقوق می‌گیرد. کار او این است که محصولات کارگاه را قالب بزند. قرارداد ندارد اما صاحب‌کارش گفته شاید از چندماه دیگر با او قرارداد ببندد. بعد از ساعت کار، یکراست برمی‌گردد خانه: «انرژی ندارم بروم جایی یا کاری بکنم. دیگر رفقایم را هم نمی‌بینم. فقط آخر هفته‌ها توی پارک محل می‌بینمشان. همه سیگاری شده‌اند. همه بدبخت شده‌اند، اما هنوز می‌روند مدرسه. شب‌ها همه می‌نشینیم پای تلویزیون. این تنها تفریح‌مان است.»
محسن آرزویی هم ندارد: «برای خودم آرزویی ندارم. ما زندگی‌مان نابود شد. تا آخر عمر باید کارگری کنیم. قبلاً دلم می خواست کامپیوتر داشته باشم، اما الان دیگر به دردم نمی خورد. باز خوشحالم که دارم کار می‌کنم، باید این کار را بچسبم چون الان همه بیکارند. حتی ممکن است پدرم را بیندازند بیرون، اما دوست ندارم خواهرها و برادرهایم ترک تحصیل کنند. دلم می‌خواهد مادرم دیگر سر کار نرود.»
- مادرت هم کار می‌کند؟
- مادرم کارگر خانه‌های مردم است. کار عار نیست، اما مادرم مریض است. فشار خون بالا دارد.
محسن زندگی‌شان را اینطور توصیف می‌کند: «ما پنج تا بچه هستیم؛ من از همه بزرگ‌ترم. بقیه از هشت سال هستند تا ۱۵ سال. خانه‌مان اسلام‌آباد است. دو تا اتاق داریم و یک آشپزخانه. نصف حقوق پدرم می‌رود برای اجاره خانه.»
محسن تعریف می‌کند که غذای غالب‌شان نان است: «هر ده روزی یک بار مادرم برنج می‌پزد. گوشت نمی‌شود بخریم، فقط مادرم گاهی مرغ می‌خرد. قبلاً بیشتر حبوبات می‌خوردیم، اما آن هم گران شده و الان کمتر می‌خریم. مادرم شیر می‌خرد، خودش در خانه ماست و پنیر درست می‌کند. میوه هم اصلاً نمی‌خریم، مگر این که مادرم از سر کارش بیاورد. امسال عید برای بچه‌ها هیچ چیز نتوانستیم بخریم. مادرم از خانه‌هایی که می‌رفت برای نظافت، لباس آورد. امسال از همیشه وضع‌مان بدتر بود.»
- هیچ‌وقت به اعتراض فکر کرده‌ای؟
- اعتراض؟ که بندازنم توی زندان؟ اگر منو بکشن پدرم می‌میره. توی اسلام آباد داریم از این خانواده‌ها… بیکارشان کرده‌اند. زن و بچه‌شان افتاده‌اند توی خیابان‌ها. مگر ستار بهشتی نبود؟ همه حرفش را می‌زدند… اعتراض فایده‌ای ندارد. همین را هم که داریم از ما می‌گیرند. داغ می‌گذارند به دل پدر و مادرمان. البته پدرم چندبار اعتصاب کرده، همه کرده بودند،
او هم کرد، اما فایده‌ای نداشت. چند تا از همکارهایش را اخراج کردند. حالا پدرم هم بی‌سر و صدا کارش را می‌کند.
محسن فکر می‌کند که همه بدبختی‌ها به خاطر این حکومت است. می‌گوید پدر و مادرش اینطور فکر نمی‌کردند و حتی پدرش به احمدی‌نژاد رای داده چون او وعده داده است که «وضع بیچاره‌ها» بهتر خواهد شد. پدرش از اینکه یارانه می‌گیرد هنوز خوشحال است، اما محسن فکر می‌کند که این یارانه‌ها همه چیز را خراب کرده‌اند: «برایش حساب کردم که چند برابر باید پول بدهد در حالی که قبلاً همه چیز ارزان‌تر بود.»
روایت محبوبه:
دوست دارم خودکشی کنم
پدر محبوبه کارگر کارخانه مس است. او و دوستانش همیشه اعتراض می‌کنند چون مسئولان وعده می‌دهند که آنها را استخدام کنند، اما شرکت خلاف قرارداد خودش عمل می‌کند. تا الان پدر محبوبه و همکارانش استخدام نشده‌اند. محبوبه می‌گوید: «آنها کارخانه را می‌بندند، نمی‌گذارند چیزی وارد شود، اما کارخانه آخرش نیروی انتظامی می‌آورد. آنها هم حمله می‌کنند و همه را می‌گیرند. این منطقه حتی کشته هم داده.»
محبوبه را یک فعال کارگری که اکنون از ایران خارج شده معرفی کرده است. او کلاس اول دبیرستان است. یک خواهر بزرگ‌تر دارد که ازدواج کرده، بقیه بچه‌ها از او کوچک‌ترند. مادرش هم قبلاً کارگر بوده اما از کارافتاده شده. در منطقه محل زندگی آنها همه کارگرند. مجبوبه و خواهر و برادرهایش در خانه کارهای کوچکی انجام می‌دهند: «بسته‌بندی می‌کنیم. کار سختی نیست. حتی بچه‌ها هم می‌توانند. از وقتی مادرمان کار نمی‌کند، پدرمان نمی‌تواند خرج‌مان را بدهد. باید خودمان هم کمک کنیم.»
خانواده محبوبه به خانواده یکی از بستگان‌شان هم کمک می‌کنند: «شوهر دخترخاله پدرم کارگر بود. می‌خواستند دستگیرش کنند، فرار کرد و رفت. الان زن و دو تا بچه‌اش با مادربزرگ من زندگی می‌کنند. پدرم باید به آنها هم پول بدهد.»
- چیزی هست که آرزویش را داشته باشی؟
- آرزو زیاد دارم. دلم می‌خواهد با خواهرهایم بازهم برویم پیتزافروشی. ما قبلاً پیتزا فروشی می‌رفتیم، چون دایی‌ام کارگر پیتزافروشی بود، اما اخراجش کردند. دایی‌ام الان رفته سربازی. دیگر نمی‌شود برویم. خودم پیتزا دوست ندارم، اما بچه‌ها خیلی حرفش را می‌زنند. خودم هم آرزو دارم بابا را استخدام کنند وگرنه من هم مجبور می‌شوم مثل خواهرم یکی دوسال دیگر ازدواج کنم.
تلویزیون آنها مدتی است خراب شده، مادرش هم به یک ماشین لباس‌شویی نیاز دارد: «مادرم واقعاً نمی‌تواند رخت بشوید، ما هم تعدادمان زیاد است. پدرم دنبال آن است که یک ماشین نیمه‌اتوماتیک پیدا کند که ارزان‌تر باشد، اما تلویزیون را نمی‌توانیم بگوییم بخرد، چون خیلی خیلی گران است. بچه‌ها برای تلویزیون می‌روند خانه همسایه.»
- پدرت چقدر حقوق می‌گیرد؟
- ۵۰۰ هزارتومان، اما آن را هم هرچندماه یک‌بار می‌دهند. ما گاهی تا چندروز هیچ پولی نداریم. هیچ.
محبوبه تعریف می‌کند که یکی دوتا از دوست‌هایش در مدرسه خودکشی کرده‌اند: «یکی‌شان برادرش معتاد شده بود، یکی هم پدرش توی کارخانه‌ای که کار می‌کرد دستش رفت زیر اره. نجات‌شان دادند، اما آنها هم دیگر مدرسه نیامدند. من هم خودم مثل آنها مریض شده‌ام. دلم می‌خواهد بمیرم. وقتی می‌بینم زندگی‌مان اینقدر خراب است، دلم نمی‌خواهد ادامه بدهم. سرنوشتم می‌شود مثل مادر و خواهرم. مریض می‌شوم، الان هم مریضم. همه‌مان مریض هستیم. زمستان برادر کوچکم مریض شد، پدرم مجبور شد ۱۲۰ هزار تومان خرج کند. اگر کسی مریض شود، هیچ‌چیز نمی‌گوید.»

هیچ نظری موجود نیست: