بهاره مقامي متجاوز جنسي خود را شناسايي کرد:آخوند حسين طائب،فرمانده وقت بسيج
نامش را نمی دانستم، عکسش را که در اینترنت دیدم او را شناختم،
کابوس شبان و روزهایم را. صورت پوشیده از ریشش را و نفرین ابدی چشمهای
هرزه اش را. عبای متعفن و خیس از عرق تابستانش را. حسین طائب را.
گفت دانشجوی کجایی؟ گفتم دانشجوی دانشگاه تربیت معلم بوده ام، حالا هم
درسم تمام شده و کار می کنم، معلمم. گفت به دستور کی به خیابان آمدی؟
لیدرت کی بوده؟ گفتم هیچ کس، لیدر نداشتم. پاسخ دست سنگینش بود که پشت سرم
فرود آمد، صورتم خورد به میز مقابل و صدای دندانهایم را شنیدم که ریخت توی
دهنم. خودش ماها را انتخاب کرده بود، من و هشت دختر دیگر را، از میان گروه
۳۰-۴۰ نفری بازداشت شدگان. نمی دانم بر چه اساسی انتخاب می کرد، هیچ کدام
از ما فعال سیاسی نبودیم. ما را جدا کرد و برد به یک بند. گویا در زندان
خیابان سئول در قرارگاه ثارالله بودیم، این را از روی شرح حال های دیگرانی
که آنجا بوده اند می گویم، چون همه ی ما را وقتی گرفتند چشم بند زدند و با
ماشین های سیاه رنگی بردند. همین را می دانم که در زیر زمین بودیم. بعد از
حدود یک شبانه روز سرگردانی و بی خبری به بندمان آمد. آمد و یکی از ما را
که دختر زیبا و مهربانی به اسم مهسا بود همراه برد. تا بحال شده پرنده
کوچکی را در دست بگیرید و ببینید که قلبش چقدر تند می زند؟ قلب مهسا همان
طور می طپید. فکر کردیم شاید می خواهند آزادش کنند، یا شاید خانواده اش
آمده اند دنبالش، شاید وثیقه بگذارند و ببرندش. هیچ کس نمی دانست که چه
سرنوشتی در انتظار است. یکی از دختران همبند که شوخ طبع و سر خوش بود سعی
می کرد که جوک بگوید و بقیه را بخنداند و حال و هوا را کمی عوض کند. همه
اما از بی خبری و انتظار در عذاب بودند. ناگهان صدای ضجه جگرخراش مهسا بلند
شد. صدای فریاد او آنقدر جانسوز بود که همه ما را در جا میخکوب کرد. همه
در سکوت و بهت و ناباوری به هم خیره شدند. رعب و وحشت بر تن همه مان سایه
انداخته بود، دیگر کسی جوک نگفت، دیگر کسی نخندید، مهسا را دیگر ندیدم...
یادآوری این صحنه ها هنوز هم برای من سهمگین است، هنوز هم نگاه آخر او را
به خاطر دارم، هنوز هم صدایش در گوشم می پیچد،با این حال در نهایت نا امیدی
می نویسم مهسا جان، اگر هستی و این را می خوانی از خودت پیغامی بده. بگو
که هستی، بگو که زنده ای.
حسین پس از اینکه بازجویی!! را تمام کرد مرا به دست دو زندانبان بی صبری که
دم در مراقب بودند سپارد تا آنها هم به من تفهیم اتهام کنند و محاکمه و
حکم، همه را یک جا برگزار کرده باشند. چه بودم برایشان؟ غنیمت جنگی؟! اما
کدام جنگ؟ واجب القتل؟! اما به کدامین جرم؟ مفسد فی الارض؟! برای
معلمی؟ خس و خاشاک؟! آری، من خسی بودم در چشم تنگ نظر و متعصب و ذهن
متوحش و هرزه ی آنان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر