۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

سنگی بر گور رفسنجانی

سنگی بر گور رفسنجانی
پ. مهرکوهی

سنگی بر گور رفسنجانی
 
سال هشتاد و چهار خورشیدی- اسلامی بود و زمان ِ کمی پیش از انتخابات ِ رییس جمهوری در ایران. تله ویزیون ِ ایرانیان ِ برلین گفت و گویی داشت پیرامون انتخابات با یکی از آقایانی که زمانی انقلابی گری می کرده است و اکنون از سر ِ جبر ِ روزگار ناچار شده بود کوتاه بیاید و به ملی گرایی بسنده کند. یکی از همان هایی که پیشتر و در زمان شاه از مصر و دیگر کشورها پول می گرفتند تا سند سازی کنند و در نوشته هاشان یک نام ِ جعلی را به جای نام ِ شاخآب پارس به کار ببرند. سوای واقعیت های تاریخی نام شاخآب پارس بوی ناسیونالیسم ایرانی را می دهد و این نکوهیده است! ولی آن نام جعلی بوی انترناسیونالیسم می دهد. به برداشت رفقا مقدرات تاریخی ی انسان این است که خودرو  ِ تک تاز ِِ انترتاسیونالیسم، صلح، دوستی، برابری و برادری تنها و تنها از نقاطع ناسیونالیسم ِ عرب وارد خیابان خیر و نیکی ی کمونیسم می گردد. پس اگر به واقع نگاه کنیم در می یابیم که مردم ما میان دو شر، میان نکبت آخوندی و نکبت لنینیستی بد را گُزیدند و نه بدتر را. دست کم زمانی که همین آقای خامنه ای، به دوران ریاست ِ جمهوری اش، به لیبی رفته بود و در دیدار ش با قذافی، آن ابله واژه ی خلیج عرب را به کار بُرده بود، همین آقای خامنه ای محترمانه توی دهن قذافی زده بود و به او ثابت کرده بود که آن ادعایی بی بنیاد است. ولی این رفقا در خیابان های برلین و فرانکفورت و پاریس و لندن تنها برای چندر غازی حق کشور خویش چنان به رایگان واگذار می کردند که نگو. به هر رو بانوی پرسشگر از ایشان درباره ی انتخابات و چگونگی ی احتمال ِ پیروزی این یا آن نامزد ِ انتخابات پرسید. او هم کرامت نمود و مشت را باز نمود و فرمود: «وجب»! تا آدمی در فهم  ِ آن همه هنر که در وی بود درمانَد. آن بود تحلیل ِ مارکسیستی - لنینستی و تحلیل ویژه از شرایط ِ مشخص؟ حضرت با پیشینه ی چهل، پنجاه سال کارکشتگی در میدان ِ سیاست ورزی و مسلح بودن به ایدئولوژی ی دانشگرایانه اش مشتی پُز پراکنی فرمود و سپس و دلیل آورد که رژیم راه ِ دیگری برای برون رفت از بحران ها ندارد مگر رفسنجانی را بر سر ِ کار بیاورد! ولی وارونه ی خیال ِ رایج، رژیم داشت راه دیگری می رفت. اگر ایشان کمی به روند رویدادها دقت می فرموده بود، حتا در آن زمان هم، باید برای ایشان روشن می گردیده بود که رژیم داشت خود را از شر ِ رفسنجانی می رهانید و این نخستین بار نبود که رژیم ِ اسلامی سر این تحلیل گران و سر ِ مردم را شیره می مالید. پیش از آن و باز وارونه ی برداشت رایج، آمدن خاتمی کلاه بزرگی بود که رژیم بر سر مردم نهاده بود. رژیم خیلی بهتر از همه گان می دانست که خاتمی مرد عمل نیست و توان چالشگری و ایستادن در برابر خواسته های ولی ی فقیه را ندارد. ولی با روی کار آمدن ِ ناطق نوری، که خود را یک آیت الله می دانست، سرانجام به ایستادن وی در برابر ولی ی فقیه می توانست بیانجامد. از آن گذشته، روی کار آمدن بهکردگرایان این سود را هم داشت که با دست آنان رفسنجانی رسوا می شد و زمینه ی زمین زدن اش بهتر فراهم می آمد و آن کار هم شد. دیگر ولی فقیه نیازی نداشت که خود را درگیر با این جانور  ِ نفتخوار کند. به روندی که رژیم اسلامی پیموده است نگاهی بیافکنیم: با کمک و همدستی نهصت آزدای و جبهه ی ملی از شر خطری که دار و دسته ی بختیار می توانستند بیافرینند و ملی گرایی را در میان ایرانیان ترویج دهند راحت شد.‌ آقای خمینی در همان پاریس به دکتر برومند و دیگران گفته بود: « من جبهه مپهه سَرَم نمشَد». ولی «جبهه مپهه» چی ها عتاب آقا را به حساب مهر و محبت وی گذاشته بودند! رژیم با کمک نهضت مثلا آزادی و دار و دسته ی دکتر پیمان جبهه ی ملی را کنار گذاشت. پس از آن به کمک باهمآد توده و اکثریت از یک سو و داردسته ی بنی صدر و حبیب الله پیمان و دانشچویان دروغ پرداز به کار نهضت آزادی پایان داد. با کمک دار و دسته ی آدم کش ِ عباس زمانی (ابو شریف) از شر دار و دسته ی چمران رهایی یافت. با کمک توده ای ها، اکثریتی ها و سفارت شوروی دندان ِ لق قطب زاده و نیز بنی صدر را کند و دور ریخت و هم چنان در سرکوب ِ بنگاه ویدئوژیک آقای رجوی از کمک سد در سدی رفقا بهره گرفت. با کمک دار و دسته منتظری و روسوفیل ها زمینه ی کوبیدن هواداران آقای خویی را فراهم آورد. این که چپی ها امروز آخوند منتظری ی آدم کش را تا آسمان هفتم بالا می برند یک نشانه ی دیگر از پس مانده گی ی آقایان ِ یبشتازان پرولتاریا است. هنوز هیچ یک از ایشان از خود نپرسیده اند آن سید مهدی هاشمی از کجا آمد؟ هنوز، حتا آن آقایان اسلامگرایی که از رژیم جدا شدند، یه این اشاره نکرده اند چرا و برای چه سید مهدی ی هاشمی، که چندگاهی در عراق راننده ی آقای خمینی بود، به ایران آمد؟‌ رژیم اسلامی برای سرکوب هواداران آقای آیت الله خویی به شیخ منتظری که در این کار سر رشته داشت و آلوده ی این کار بود نیاز داشت. با فتوای وی بود که آقای آیت الله شمس آبادی نماینده و وکیل آیت الله خویی را کشتند. منتظری هرگز از این کار زشت خود پوزش نخواست. و در کتاب اش هم به توجیه زشت آن آدم کشی پرداخت و گفت و نوشت که هواداران اش می خواستند درسی به آیت الله شمس آبادی بدهند و او را بترسانند و قصد کشتن او را نداشتند! در حالی که آن سه هودار ِ آقای آخوند منتظری درست به همان شیوه ای که در فیلم «پدر خوانده» دیده ایم دوتن در صندلی های پشت ِ خودرو نشسته بوده اند و آیت الله شمس آبادی در صندلی ی جلو  و در کنار راننده، که تناب را از پشت به گردن اش انداخته و آنقدر کشیده بودند تا بمیرد و او مرد. بقیه ی آن داستان جای گفتن اش در این جا نیست.
همان شیخ منتظری بود که پس از کشتار های سال ِ ٦٠ به توجیه آن پرداخت و بی شرمانه تر از هر کس دیگر در نماز جمعه گفت: «ماناچاریم این ها را بکشیم». آن چپگرایانی که امروز همراه با دار و دسته های قدرت باخته به بزرگ کردن شیخ منتظری می پردازند خواه ناخواه در آدم کشی هایی که وی و دار و دسته اش، چه پیش و چه پس از سال ِ سیاه کرده اند، خود را هنباز می کنند. و این هم نشانی دیگر از پرت بودن رفقا است. پس از آن که سدای هواداران آیت الله خویی خفه شد  نوبت حذف خود منتظری هم فرا رسید و این هیچ ربطی به ایستاده گی و یا واکنش او در برابر اعدام های سال ٦٧ نداشت و ندارد. من در یک دو جای دیگر هم به این اشاره کرده ام. هر آخوند دیگری هم در موقعیت شکننده ی او قرار می گرفت یک شبه آزادیخواه می شد. به هر رو آن کشمکش ها در سال های آغازین رهبری آقای خامنه ای کمی فروکش کرد ولی آتش بسی هم به پا نشد. در این دوران آتش بس سید احمد خمینی حذف شد. پس از خذف او، حذف ِ حذف کننده اش در دستور کار قرار گرفت. آن کشتار های زنجیره ای را به این هدف انجام دادند، که هم آن که باید حذف شود را خذف کنند و هم گروهی آدم مزاحم را. بهانه ای برای حذف ِ حذف کننده می بایست داشته باشند. سپس با کمک دار و دسته رفسنجانی به کوبیدن جناح مثلا چپ، مجاهدین انقلاب اسلامی، اوباشی مانند بهزاد نبوی، حجاریان، آرمین،..... و،  پرداخته شد. پس از چندی چپ گرایان در پوست و کالبی نو به میدان آمدند تا در راندن رقیب همیشه دردسر ساز دیرین، هاشمی رفسنجانی، نقشی بازی کنند و کردند. نقش اشان داشت به پایان می رسید که به اشتباه خویش و بازی خوردن اشان و وجهه اشتراک هایی که با رفسنجانی داشنتند پی بردند. دیر شده بود. در سال ٨٨، رفسنجانی نشان داد که همه ی تخم مرغ هایش را در یک سبد نمی خواباند. و از هیچ گروهی سد در سد پشتیبانی نخواهد کرد. دور ِ ریزش رفسنجانی از دوره ی دووم رییس جمهوری اش آغاز شد و از آن هنگام تا امروز شتاب بی پایان گرفت. او از سال ِ گذشته کوشش های فراوانی برای برگرداندن آب رفته به جوی آغاز کرد. دیدار اش با رهبران موءتلفه در این راستا بود. یکی دو هفته ای پیش از وارد شدن به گود ِ انتخابات ِ امسال، از شورش پس از انتخابات سال ِ  ٨٨ به نام فتنه یاد کرد. آن هم کمکی نکرد. رفسنجانی خیلی خوب می دانست اگر در سال ٨٨ به نکوهش «جریان فتنه» می پرداخت، باز هم قدرت گرایان در درکردن او از پهنه ی قدرت کوتاهی نمی کردند و این ادعا که او در «جریان فتنه» به انقلاب اسلامی و آرمان هایش پشت کرده بهانه ای بیش نبوده و نیست. در هر صورت او را به بهانه ای دیگر بیرون می راندند. دوران رفسنجانی به سر آمده است ولی او در پذیرش این مهم ناتوان است. این شیفته ی قدرت هرچه بیشتر از قدرت رانده شده بیشتر خواری هایش را به نمایش گذاشته است. این که درست ساعتی پیش از پایان ثبت به او پروانه ی ثبت نام داده می شود نهایت خوار کردن او است. ولی او این خواری می پذیرد. این انتخابات میدانی است برای یک دست شدن قدرت. همه ی داده ها گواه بر این بود که این انتخابات سنگی است بر گور رفسنجانی. سال ها برای راندن او از قدرت همه کوششی انجام گرفت. حال که او وام مانده بیایند و دست اش را بگیرند و پا به پا از یله های قدرت اش بالا ببرند؟ پا در میانی ی رهبر جمهوری ی اسلامی هم کمک زیادی به او نخواهد کرد. سنگی پیش از این بر گور او نهاده شده است، حتا اگر همین فردا به یاری ی یک رشته امدادهای غیبی روز او دگرگون و او رییس جمهور شود! و امروز هم گویی نیرو های ناهمسازوار با رژیم ِ اسلامی در آنجا ایستاده اند که در سال ِ هشتاد و چهار ِ خورشیدی- اسلامی. پیشرفتی پدید نیامده است. خویشکاری اپوزیسیون ِ واپس مانده ی برون مرزی آلوده در این بازی هم این است که به گونه ای سر مردم را با این بازی ها به سود قدرت داران گرم کند. این انتخابات درست مانند همه ی انتحاب بازی های پیشین نشان داد که نیروی های ناهمسازوار با جمهوری ی اسلامی تا چه اندازه از مرحله پرت اند. جمهوری اسلامی ی راستین پس از انتخابات ٩٢ آغاز خواهد شد. آن چه تاکنون بوده پیش در آمدی بیش نبوده است. از این پس است که حاکمیت یک دست تر می شود. من در نوشته ای به تاریخ پنجم فوریه نوشتم،(خواهشمندم نگاه کنید به « ایستگاه ِ یکم ِ حاشیه» در عصر نو (http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=25353): «چیزی در حال پایان گرفتن است و چیز دیگری در حال نمایان شدن. این نشان ِ آن است که آن غول ِ پنهان، آن شعبده بازی که از پشت این میدان ِ نمایش را تماشا می کند و به گونه ای در گرداندن آن دست دارد، ولی تا کنون دست ِ خود را رو نکرده، آن کسانی که در سایه ی نمایش های گوناگون ِ سی و اندی ساله ی گذشته بالایش یافته اند، آن گروه ِ قدرت یابنده ای که خود را شایسته ترین ها و سزاوارترین می داند، آنان که به عروسکان دست آموز برای چندگاهی میدان داده بوده اند تا میدان ِ سیاست را گرم نگاه دارند، از راه می رسند. آن کس که خود را ناجی ی ما می خواند برای آن می آید تا با شمشیر اش داد را میان ما قسمت کند و آن داد دهشتناک تر از بی داد خواهد بود، چنان دهشتناک که کِلک به دستان ِ خوش خرام از تعریف ِ واژه ی قُلدر که در هفتاد سال ِ گذشته به کار بُرده اند باز خواهند ماند.».

هیچ نظری موجود نیست: