۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت دوم حنیف حیدرنژاد

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت دوم
حنیف حیدرنژاد
قسمت دوم: حرکت، شروع عملیات
شاید ساعت از هشت صبح گذشته بود که ستون خودرو های ما به حرکت افتاد. روی شیشه جلوی همه خودروها عکس های بزرگی از مسعود و مریم نصب شده بود. دو طرف خودرو ها هم با پرچم ایران و آرم سازمان مجاهدین خلق نشان شده بود. روی درب های جلو و بغل ماشین ها هم که آرم ارتش آزادیبخش نقش بسته بود. آرش راننده بود و من در کنارش نشسته و رزمنده ی پیوسته که اسمش یادم نیست، ولی او را در این نوشته احمد می نامم، در عقب پشت دوشکا قرار داشت. ستون به آرامی حرکت می کرد. در قسمت عقب آیفای جلوی ما حدود 14 نفر رزمنده ارتش آزادیبخش نشسته و دست زنان، سرود و آواز و ترانه می خواندند. همانطور که من و آرش گرم صحبت بودیم، نرسیده به خروجی درب قرارگاه، یک دفعه دست راست ما، بالای قسمت بار یک خودرو مسعود و مریم را دیدم که ایستاده و برای بچه هائی که به طرف مرز می رفتند دست تکان می دادند. ما دو نفر حسابی غافلگیر و هیجان زده شده بودیم و هر کدام شعاری دادیم...
ستون طولانی خودرو ها به کندی در حال حرکت بود. به ندرت سرعت حرکت به بالای پنجاه کیلومتر در ساعت می رسید. از شهر کوچک خالص که عبور می کردیم، دو طرف جاده پر بود از مردمی که ساکت به ما نگاه می کردند. این مشایعت ساکت مردم در تمام مسیر همه جا همراه ما بود. نزدیک ساعت دو یا سه بعد ازظهر، شاید هم دیرتر، در نزدیکی خانقین به زمین های باز کنار جاده هدایت شدیم. در اطراف یک قلعه ی بزرگ سنگی ارتش عراق، ماشین های سوخت ارتش عراق پارک شده و خودروهای ما سوخت گیری کردند. همزمان "بچه های خودمان"، اغلب زنان رزمنده مجاهد، بسته های ساندویچ آماده را کیسه کیسه به ما داده یا پشت ماشین ها پرت می کردند. کمی آنطرف تر تانکرهای آب ارتش عراق بود که کلمن هایمان را از آن پر آب می کردیم و در کنارش کامیون های 18 تن پر از قالب های یخ قرار داشت که هر خودرو برای نفرات خودش یک یا چند قالب را از آنجا برداشته و به پشت ماشین می انداخت.
کمی بعد تر به مرز خسروی رسیدیم. خانه ها به دلیل جنگ داغان و مخروبه شده و روی دیوارها آثار گلوله و انفجار توپ در همه جا دیده می شد. درخت های نخل نیمه سوخته یا کله بریده همه جا به چشم می خورد. سربازهای عراقی دو طرف جاده ایستاده بودند. در طول مسیر، طرفین جاده با نوارهای سفید علامت گذاری شده بود که به معنی آن بود که آنجا مین زدائی شده است.
از خسروی که رد شدیم، احساس می کردم "بوی ایران" می آید. این موضوعی بود که من و آرش کلی در موردش حرف می زدیم. دستم را از پنجره بیرون برده و مشت مشت هوا را قاپیده و می بلعیدم. احمد از پشت ماشین گیج و ویژ من را نگاه می کرد. وقتی سرم را بطرفش بر می گرداندم لبخند می زد. در اولین جائی که ستون ما ایستاد، سریع درب ماشین را باز کرده و به کمی آنطرف تر از شانه ی جاده پریدم و مشتی از خاک را برداشته و به ماشین برگشتم. خاک مشت زده را بوئیدم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن سرود آزادی:
ای آزادی / در راه تو / بگذشتم از زندانها
پرپر کردم / قلب خود را / چونان گل در ميدان‌ها
خون خود را / جاری کردم / چون رودی در سنگرها
تا بشکوفد / گلبانگ تو / بر لبهای انسانها
راهت راهم / نامت نامم / ای آزادی آزادی
بی نام تو / از نای ما / کی برخيزد / فريادی
بی تو دنيا / غرق ظلمت / زندان فتح و شادی
ای آزادی / تا نور تو / گردد د رهر سو تابان
تا نگذارم / جان بسپاری / در زنجير دژخيمان
در توفان‌ها / با اشک و خون / با تو می‌بندم پيمان
ای آزادی / نور خود را / برگور ما بعد از ما می افشان ...

آرش هم مشت من را بطرف صورتش کشید و خاک را بوسید و با هم سرود خوانی را ادامه دادیم.
قصر شیرین را هم رد کردیم. به نزدیکی سرپل ذهاب رسیدیم. به یاد سفرهایم به آنجا در سال های قبل از انقلاب افتادم که برای دیدن عمویم به آنجا آمده بودم و خاطراتی را هم برای آرش تعریف کردم. در خروجی سرپل ذهاب، دست راست جاده، تعدادی از فرمانده هان ارتش آزادی دیده می شدند که با بیسیم مشغول مکالمه بودند. تا اینجا هنوز اثری از جنگ و درگیری دیده نمی شد.
به کمرکش گردنه پاتاق که رسیدیم، اولین ماشین های رها شده ی ارتشی رژیم جلب توجه می کرد. کاملا معلوم بود که ماشین ها یک مرتبه متوقف شده ولی اثری از گلوله بر روی ماشین ها یا نشانه ای از اجساد در اطراف خودرو ها دیده نمی شد. نیمی از گردنه را  رد کرده بودیم که ماشین های سوخته ارتشی رژیم و اجساد ی در کنار آن دیده می شد. کمی آنطرف تر سربازانی دیده می شدند که دست هایشان را روی سرشان گذاشته و با زیر پیراهن سفید دسته دسته بطرف کرندغرب در حرکت بودند. بعضی جاها چندین دسته از این سربازان دیده می شدند که در کنار جاده نشسته و وقتی از کنار آنها رد می شدیم می گفتند: "ما پاسدار نیستیم، به خدا ما پاسدار نیستیم".
حرکت ستون ما کند و کند تر می شد. بعضی جاها خودرو ها به هم خیلی نزدیک شده یا اصلا به هم می چسبیدند. کم کم هوا تاریک می شد. تازه هوا تاریک شده بود که به کرند غرب رسیدیم. دو فروند بی ام پی ارتش آزادیبخش در ورودی شهر بود. "بچه های خودمان" با آستین های سفید ادامه مسیر حرکت را به خودروها نشان می دادند. دسته هائی از مردم عکس هائی از مسعود  و مریم را بالای سر گرفته و فریاد می زدند"مرگ بر خمینی". جاهائی نیز ستون هائی از ماشین های مردم دیده می شد که دارند از شهر خارج می شوند و در مسیر ما قرار گرفته و سرعت حرکت ما را خیلی کند کرده بودند.
خروجی کرند غرب را که رد کردیم، دیگر هوا کاملا تاریک بود. هرچه که به اسلام آباد نزدیک تر می شدیم ،کمی دورتر، دست راست، شعله های بزرگ آتش زبانه می کشید. به نظر می رسید به دلیل آتشباری و تیراندازی مزارع گندم آتش گرفته است. برای یک لحظه صدای رگبار مسلسی از سمت راست به گوش خورد. ماشین های جلو متوقف شده و آماده عکس العمل شدیم، اما خبری نبود. کمی بعد به دروازه های اسلام آبادغرب (شاه آباد غرب) رسیدیم. از بولوار شهر عبور می کردیم. چراغ های خیابان ها و شهر خاموش و برق شهر کاملا قطع بود. سر برخی فرعی ها یک ماشین یا نفراتی از افراد خودمان بودند که ادامه مسیر را  نشان می دادند.  به خروجی شهر اسلام آباد که رسیدیم با  ستون دراز و بی نظم و حساب ی از ماشین های مردم محلی روبرو شدیم، ماشین سواری، تراکتور، اتوبوس، کامیون ... مردم می خواستد از شهر خارج شوند. کنار آنها افرادی هم پیاده مسیر را طی می کردند؛ پیر و کودک و جوان، زن و مرد.
سرعت حرکتمان خیلی خیلی کند شده و بعضی جاها متوقف می شدیم. افرادی از نیروهای خودمان پیاده وسط ماشین ها راه رفته و از  راننده های ماشین های معمولی مخی خواستند کاملا به کنار کشیده و متوقف شده و ماشین را خاموش کنند. ولی کسی به این درخواست ها گوش نمی داد. مردمی که از کنارشان رد می شدیم با لهجه محلی، که برای من آشنا بود به ما خسته نباشید می گفتند، ولی مرگ بر خمینی اصلی ترین شعارشان بود. در سایه روشن تاریکیِ شب و نور چراغ ماشین ها می شد ترس، غافلگیری و اظطراب را در چهره مردم دید. اما بعضی جاه ها هم می شد عده ای را دید که باهم پایکوبی کرده و فریاد "مرگ بر خمینی- درود بر رجوی" سر می دادند. همانطور که از کنار مردم رد می شدیم از پنجره دستم را بیرون کرده و با آنها دست می دادم. اشک چشمانم را پر کرده بود. یعنی ایران داره آزاد می شه، یعنی تمام شد؟ یعنی آن همه جنایت و دروغ و مردم فریبی داره تمام میشه؟ یعنی واقعا می شه که بشه؟ به میدان آزادی فکر می کردم و به "رقص و شادی بزرگ روز آزادی". از اینکه ماهی ها دارند به دریای خلق می رسند حسابی هیجان زده شده بودم. بعضی وقت ها بلند بلند به آرش می گفتم: اینها مردمند، می بینی، مردم، مردم خودمون، تصورش را می کردی؟ دیگه کار رژیم تمومه...
همینطور که ستون ما یواش یواش جلو می رفت، دست چپ جاده چند تا از خود روهای خودمان بطور عرضی نیمی از جاده را مسدود کرده بودند تا مردم و ستون ماشین های مردم نتوانند عبور کنند. بچه های خودمان محترمانه به مردم می گفتند: والله نمیشه رد بشید، جنگه، درگیریه، خطر داره، نمیشه، والله نمی شه...
ستون خودروهای ما از گردنه ای عبور می کرد که بعد فهمیدم "گردنه حسن آباد" است.  گردنه را که رد کردیم افتادیم توی سرپائینی. همه جا کاملا تاریک و ساکت بود. احتمالا ساعت از 11 یا 12 شب هم گذشته بود. سرپائینی که تمام شد  وارد منطقه ای صاف شدیم.  کمی دورتر نور آتش دهانه ی لوله  را که به سمت ما شلیک می کرد می دیدم، ولی بنظر می رسید خیلی از ما دور است. کم کم به محل هائی که به طرف ما تیراندازی می کرد نزدیک تر می شدیم. سمت راست جاده، از روی یک ارتفاع به ما شلیک می شد. صدای تیراندازی به طرف ما و تیراندازی متقابل نیروهای ما کاملا واضح بود. نور شلیک گلوله ها به طرف ما بخصوص آنزمان که با گلوله رسام همراه می شد، زاویه و موقعیت شلیک دشمن را خوب به ما نشان می داد. گاهی هم چپ و راست ما صدای انفجاری شنیده می شد و نمی دانستیم دقیقا چیست. به حرکتمان ادامه می دایم تا آنکه رگباری از گلوله به جلوی ماشین ما اثبات کرد و چند متر بعد ماشین از حرکت ایستاد. گلوله ها به موتور ماشین و یکی از چرخ های جلو اثبات کرده بود. ماشین را تا آنجا که می شد به سمت راست جاده کشیدیم تا راه برای عبور بقیه خودروها باز باشد. احمد، سرباز پیوسته به تیم ما، خودش را جمع کرده و هراسناک گوشه قسمت بار ماشین چمپاته زده بود. آرش پشت دوشکا قرار گرفت و به سمتی که به ما تیراندازی می کرد شلیک می کرد. به احمد گفتم جعبه فشنگ های بعدی را آماده کند، او هیچ جوابی نمی داد. او حسابی خودش را جمع کرده و می لرزید. گاهی که زیر برق نور ماشین ها یا آتش شلیک دوشکا صورتش را می دیدم، دستش را روی گوشش گذاشته و  ترس در چشمانش فریاد می کرد. شاید نیم ساعت یا کمی بیشتر از آتشباری متقابل ما گذشت و کم کم  آتشی که از بالا بر ما می بارید خاموش شد.  
چهارم مرداد 1367 – دشت چهارزبر: نمی دانستیم کجا هستیم، نسبت به موقعیت جغرافیائی منطقه هیچ توجیهی نشده بودیم. فردا که هوا روشن شد، تازه معلوم شد که کجائیم. دو تپه،مقابل و در چند صد متری ما قرار داشت. پشت آن دو تپه، نوک دو تپه ی دیگر را هم می شد دید. جاده ای که ما بر روی آن قرار داشتیم از وسط این چهار تپه می گذشت. بعدا فهمیدیم که اینجا "چهار زبر" است و دشتی که چهار زبر تا حسن آباد را به هم وصل می کرد نیز "دشت چهار" زبر نام دارد.
هوا که روشن شد تازه فهمیدم در یک موقعیت کاسه ای قرار داریم. ما وسط یک دشت بودیم و دور تا دور ما ارتفاعات تپه ای کوتاه و بلند. دست راست ما دشت پهن تر می شد و ارتفاعات مشرف بر ما دور تر بود. تمام دشت را زمین های گندم که زرد شده و آماده برداشت بود پر کرده بود. در هر گوشه، قسمتی از این زمین های کشاورزی در آتش می سوخت. جاده ای که ما روی آن قرا داشتیم در سطح بالاتری از زمین دشت درست شده بود. هر چند صد متر نیز محل هائی برای عبور آب از  زیر جاده درست شده بود. این ها پل هائی بودند که تقریبا به بلندی قد یک آدم متوسط  ارتفاع داشت و عرض آن تا دو متر هم می رسید. کنار های جاده نیز جوی های نسبتا عمیقی قرار داشت. جلوی ما، سمت راست یک محوطه بود که دورتا دور آن را دیوار کشیده بودند. شاید تقویت کننده برق بود و برای دکل های برقی که از آنجا عبور می کرد در نظر گرفته شده بود.
با روشنی هوا می شد دید که همه ماشین ها ی ما متوقف شده اند. در دهانه ورودی تنگه چهار زبر صدای تیراندازی به گوش رسیده و انفجار خمپاره دیده می شد. آفتاب هنوز کاملا بالا نیامده بود که هواپیماهای جنگی رژیم به ما حمله کردند. اول فکر کردیم اینها هواپیماهای عراقی هستند که قرار بود از ما پشتیبانی کنند. اما قیافه فانتوم با میگ های عراقی کاملا متفاوت است. آنها از سمت حسن آباد و در ارتفاع پائین پرواز کرده و ستون ماشین های ما را مورد حمله قرار می دادند. بسیاری از ماشین ها سوخته و با انفجار مهمات داخل ماشین ها، انفجار به ماشین های دیگر هم سرایت می کرد. از پشت تپه های چهار زبر نیز با توپ به طرف ما شلیک می شد که اغلب به دشت های اطراف اثبات می کرد و باعث آتش سوزی زمین های گندم می شد.
نیروهای ما در کنار های جاده و داخل جوی های آب موضع گرفته و با هر حمله هوائی عده ای نیز به زیر پله ها می رفتند. همه جا آتش و دود بود. جاده پر از ماشین های سوخته یا در حال سوختن بود. گاه و بی گاه نیز یک یا چند ماشین یا نفر برهای زرهی چرخ دار از طرف حسن آباد با سرعت از کنار ما گذشته و به طرف چهار زبر می رفتند.
سازماندهی نیروها از هم پاشیده و بسیاری از نیرو ها نمی دانستند چکار باید بکنند. تیم ما از داخل جعبه مهات در قسمت بار ماشین یک قبضه آر پی جی را برداشته و به طرف جلو حرکت کردیم. احمد، سرباز پیوسته،کوله پشتی گلوله های آر پی جی را به پشت داشت و چند تا از گلوله های آر پی جی را هم در دست گرفته بود و نیروی کمکی ما بود، ولی همچنان می ترسید. همانطور که پشت سر نیروهای دیگر در کنار جاده به طرف جلو می رفتیم هواپیما های رژیم به ما حمله کردند. حمله ها شاید نزدیک 15 دقیقه طول کشید. انفجار بمب ها، آتش سوزی زمین های کشاورزی، دود و خاکی که همه جا را پر کرده بود باعث شد تا نیروهای ما هر کدام به یک طرف رفتند. تیم ما بعد از این حمله از هم پاشید و من دیگر آرش و احمد را ندیدم. خودم را به یکی از پل ها رسانده و آنجا پناه گرفتم. شاید نزدیک صد نفر زیر پل جمع شده بودیم. کسی، کسی را نمی شناخت و معلوم نبود باید چکار کنیم. از حمله هوائی خبری نبود ولی گاه و بیگاه آتشباری توپخانه ادامه داشت. از زیر پل بیرون آمده و در داخل جوی های حاشیه ی جاده زمین گیر شده بودیم. شاید ساعت از 12 ظهر گذشته بود. همه خسته و تشنه و گرسنه بودیم. درست در چنین وضعیتی یک وانت از مردم محلی روی جاده و بالای سر ما توقف کرد و یکی از مردم محلی چند تا هندوانه بطرف ما انداخت. هر چند نفر دور هم جمع شده و هندوانه را با سرنیزه بریده و تا مغز پوستش را خوردیم و دندان می زدیم. خیلی به ما انرژی داد. هنوز هم که هنوز است مزه آن هندوانه آبدار را فراموش نمی کنم.
هرکس ازدیگری می پرسید از کدام تیپ و یگان است یا فرمانده تو کیست و... کمی آنطرف تر مهین رضائی (از فرماند هان ارتش آزادی بخش و از خانواده رضائی ها) را دیدم. او سعی می کرد تا نیروهای از هم پاشیده را جمع و سازماندهی کند. از افراد در مورد رده تشکیلاتی شان سوال می کرد. و بر اساس رده سعی کرد چند سر دسته را جدا و یگان های جدید را سازماندهی کند. آتش توپخانه و حمله هوائی باعث شد که این تلاش مهین رضائی هم به جائی نرسد و ما دوباره از هم پاشیدیم.
کمی که اوضاع آرام شد، چند نفر را دیدم که از یال اول دست راست پائین می آیند. یکی از آنها از افرادی بود که من از قدیم در کردستان می شناختم. گفت: بچه ها بالا هیچی ندارند، آب و غذا می خواهیم، همه خسته هستند. من به سراغ ماشین های سوخته و نیمه سوخته که روی جاده بودند رفته و توانستم دو کلمن آب پیدا کنم. جیب های جلیقه ام را هم پر از بسته های پلاستیکی خرما و نخود کشمش و ... کردم. کنار ماشین ها یا قسمت عقب و بار ماشین ها پر بود از جسد زنان و مردان رزمنده و یاران و  همرزمان ناشناخته. دو قمقمه ی آب خودم را هم از قمقه های اجساد یارانم پر کرده و به طرف یال اول دست راست حرکت کردم. به دلیل درد بیضه که از سال ها قبل در ماموریت های کردستان به آن دچار شده بودم، بالا رفتن از تپه با آن بار برایم خیلی سخت بود. به نیمه های راه رسیده بودم که دوباره هواپیما ها حمله کردند. از آنجا که نشسته بودم، دریای آتشی که با بمبارن ها در دشت چهار زبر ایجاد می شد را خیلی واضح می دیدم. کمی بعد صدای هلیکوپترها به گوش می رسد. از آنجا که بودم می شد به خوبی هلیکوپترهای شنوک(هشت پر) را دید که در حال انتقال نیرو به تپه های اطراف بودند. (از سمت حسن آباد که نگاه کنید، تپه های سمت چپ دشت چهار زبر).
بالاخره خودم را به بالای تپه رساندم. زیر سایه درخت های بلوط وحشی حدود 15 نفر از نیروهای خودمان را دیدم. بطرف آنها رفتم. همه خسته و درب و داغون به نظر می رسیدند. هیچ کسی را نمی شناختم. یکی از بچه ها به تنه درخت تکیه زده بود و خیلی بی حرکت به نظر می رسید. فرمانده آن دسته اشاره کرد که او، تا اول صبح مقاومت کرده بود، اما به دلیل شدت خونریزی تمام کرده. تمام لباسش خونی بود. گلوله به شکمش خورده بود. اما چهره اش همچنان آرام بود.
 فرمانده دسته توضیح داد که یک دسته ی دیگر از نیروهای ما سمت دیگر(سمت راست تپه) هستند. یک کلمن آب و مقداری ار بسته های غذائی را از من گرفت. با باقی مانده آب و ذخایر غذائی از روی تپه و به طرف راست حرکت کردم . کمتر از بیست دقیقه بعد به دسته دیگری از نیروهای خودی رسیدم. تعداشان بیشتر بود، شاید بیست نفر می شدند. فرمانده دسته از بچه های قدیمی بود که از زمان کردستان دیده بودم. هر دو، چهره ی هم را می شناختیم، اما رابطه ای مستقیمی با هم نداشتیم. او را در اینجا کامبیز می نامم. از گوشه ای دربین درختان صدای آه و ناله های وحشتانک به گوش می رسید و برخی کلمات که نامفهوم بود. کامبیز توضیح داد که یک بسجی است که اسیر کرده اند، اما از ناحیه شکم زخمی است و هیچ کاری نمی توانند برایش بکنند. کامبیز موقعیت مان را توضیح داد و و من را به لبه سنگ- صخره های کناری تپه برد و راهی را نشان داد که پاسداران می توانند از آنجا بالا بیایند. ماموریت ما دفاع از این نقطه بود . او با اشاره به تماس های بی سیمی اش توضیح داد که هردو یال اول دست راست و چپ دست نیروهای ما افتاده، اما یال های دوم که بلند تر هم هستند، هنوز دست رژیم است. از آنجا می شد یال دوم را هم خوب دید. من با چند نفر دیگر وسط سنگ- صخره ها و درخت چه های بلوط موضع گرفته بودیم. کم کم که هوا تاریک می شد، صدای آلله و اکبر پاسدارها و بسیجی ها شنیده می شد، اما ما نیروئی نمی دیدم. نیروهای ما خسته بوده و هر کدام از ما همینکه کمی بی حرکت مانده و با چشم به جائی خیره می شدیم چرتمان می گرفت. هرکدام با تکان دادن دیگری، نفر دیگر را از خواب بیدار می کرد. هوا دیگر تاریک شده بود. کامبیز سراغ من آمد و گفت اینطور نمی شود، همه بچه ها خسته هستند و اصلا جان ندارند. دو نفر از سربازان پیوسته را به من داد و ماموریت داد تا پائین رفته و آب و جیره غذائی بیاوریم. در آن تاریکی، پائین رفتن از تپه و پیدا کردن مسیر ساده نبود. سعی کردم جهتِ کلی را در نظر گرفته و به طرف پائین حرکت کردیم. تقریبا از تپه پائین آمده و وارد دشت شده بودیم. همه جا تاریک بود و چیزی را نمی شد دید. زمینی که بر روی آن راه می رفتیم پر از خارهای وحشی بود که با هر قدم صدا کرده و بوی خاک و عطر وحشی خارها به مشام می زد. مسیری را متمایل به سمت راست درنظر گرفته و به آن جهت حرکت می کردیم. یک مرتبه دو نقطه سفید که از روبرو می آمد به چشمم خورد. ایستادم و دقیق تر شدم. همانطور که ایستاده بودم، ایست دادم: "ایست، کیستی"؟ طرف مقابل پرسید، شما کی هستید؟ چند نفر آدم بودند. از آنجا که این مسیر به جاده ی وسط دشت که نیروهای ما در آنجا بودند منتهی می شد و از آنجا که من خودم چند ساعت قبل آنجا بودم و خبری از نیروهای زمنیی رژیم نبود، اصلا فکر نمی کردم که آن چند نفر می توانند نیروی رژیم باشند. بدون آنکه زمین گیر شوم، اسمم را گفته و اضافه کردم از تیپ سوسن. بلافاصله به طرف ما شلیک شد. گلوله ای به زانوی من اثبات کرد و یک باره شکسته شده و به زمین افتادم. ما هم بطور متقابل آتش باز کردیم. من با صدای بلند داد می زدم: بچه ها اینها پاسدار هستند، فقط چند نفرند، احمد شما از سمت چپ، صادق شما از سمت راست و... با این فضا سازی می خواستم نشان دهم که ما تنها نیستیم، بلکه یک دسته بزرگ هستیم. به هرحال، به فاصله کوتاهی تیراندازی از طرف رژیم قطع شد. در سایه ی انفجار یکی از نارنجک هائی که پرتاب کردیم یک بار دو نفر را دیدم که به سرعت در می رفتند. اینکه آنها واقعا چند نفر بودند و چه شدند را نمی دانم.
با کمک دو نفری که همراهم بودند، بلند شده ولی نمی توانستم راه بروم. درد خیلی شدیدی در قسمت زانوی چپ داشتم و نمی دانستم دقیقا چه شده است. با بی سیم به کامبیز اطلاع دادم.  شلان شلان و با کمک دو نفرسرباز پیوسته مسیر را ادامه دادیم تا نزدیک دیوار همان محوطه ای رسیدیم که فکر می کنم تقویت کننده برق داخل آن آن قرار داشت. دیگر خیالم راحت بود که درست آمده ایم و نزدیک جاده هستیم. به آن دو نفر گفتم که آنها باید ماموریت را ادامه داده و بروند آب و جیره غذائی تهیه کنند. اول نمی خواستند بروند و می گفتند که می ترسیم. اطمینان دادم که اینجا هنوز دست نیروهای خودمان است و گفتم داخل ماشین های سوخته و نیم سوخته را بگردید، حتما آب و مواد غذائی پیدا می کنید. آن دو نفر رفتند ولی دیگر از آنها خبر یا نشانه ای ندیدم.
خسته بودم، درد شدید داشتم؛ گشنه و تشنه بودم و خیلی هم خوابم می آمد. در سکوت و تاریکی آن لحظه، کم کم دچار رخوت وبی حالی شده و سردم  شده بود و می لرزیدم. کلتی را که به همراه داشتم بر شقیقه ام گذاشته و منتظر بودم اگر خبری از نیروهای رژیم شد ماشه را بچکانم. دستم خسته می شد و همه اش پائین می آمد. آخر سر به پشت بر روی زمین افتادم، مزه تلخ خاک خارهای وحشی که داخل حلقم شده بود هنوز به یاد دارم. کلت را بر روی سرم نشانه رفتم و گفتم: منتظر می مانم تا چه بشود..
صداهائی می شنیدم، اما هیچ چیز نمی دیدم. هوا هنوز تاریک بود، ولی از بوی هوا معلوم بود که سحر نزدیک می شود. گوش هایم را تیز کردم. صدا نزدیک تر می شد. فارسی حرف می زدند، صدا باز هم نزدیک تر می شد و تا حدودی واضح بود و می شد از کلماتی که به کار می برند فهمید که نیروهای خودمان هستند. وقتی که مطمعن شدم ، همه ی نیرویم را جمع کردم و داد زدم: " کمک، بچه ها کمک". در نور شفق صبحگاهی چند نفر را با آستین های سفید می دیدم. خیالم راحت شد که بچه های خودمان هستند. فکر می کنم بعد از آن دیگر از حال رفتم.

حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت دوم- چهارم مرداد 1392/ 26 ژوئن 2013

هیچ نظری موجود نیست: