۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در تبریز _ تابستان ۶٧

بخش دو – گفتگو با غلامرضا اردبیلی
 آقای غلامرضا اردبیلی در اردیبهشت سال ١٣۶٢ در تبریز دستگیر و تا ٢٩ بهمن ١٣۶٧ در زندان بوده است، سال ١٣۶٤ به زندان بوشهر تبعید شد و دو سال را آنجا گذراند، او از بازماندگان کشتار سال ١٣۶٧ در زندان تبریز است:
 آقای اردبیلی بفرمائید که در سال ١٣۶٧ در کدام زندان بودید؟
 من در آن موقع در زندان تبریز و در بند ٤ معروف به بند سر موضعی ها بودم، بند دیگری هم بود موسوم به بندهای سه گانه که یک بند عمومی بود و در اتاق ها در آنجا باز می ماند، در بند ٤ اما در اتاق ها در طول شبانه روز بسته بود! ما را سه بار برای دستشوئی می بردند! یک ربع تا بیست دقیقه هم هواخوری داشتیم، در اتاقی که من بودم سه تخت که سه طبقه جای خواب داشت قرار داشت، سه تواب در بالای تخت ها می نشستند و ما را می پائیدند، مثل گربه ای که انتظار گوشت را می کشد که آن را بقاپد! این تواب ها هم مواظب بودند که اگر حرفی یا ایما و اشاره ای بین زندانی ها رد و بدل شد بقاپدند و گزارش کنند! ما در طبقه های اول و دوم می نشستیم، این تواب ها مثل پست های نگهبانی با تواب های بیرون اتاق ها جا عوض می کردند! بعضی از ماها حتی تا مدت ها اجازه نشستن و صحبت کردن با سایر زندانی ها را هم نداشتیم! باید ٢٤ ساعته روی تخت درازکش می ماندیم! فقط موقع دستشوئی و غذاخوردن و اگر احیانا ما را حمام می بردند می توانستم بنشینیم و یا بایستیم!
 ترکیب این بند چگونه بود؟
 از گروه های مختلف بودند، مجاهدین و چپی ها، همه کسانی بودند که سر موضعی بودند یا کسانی که نمی خواستند تواب بشوند.
 در تابستان آن سال تغییراتی در زندان یا برخورد مأمورین با شما پیش آمد؟
 تهدیدات آغاز شد! می گفتند اگر کسی توبه نکند مجازاتش مرگ است!
 از چه کانالی این تهدیدها صورت می گرفت؟ شما را برای بازجوئی بردند؟
 تهدیدها از طریق تواب ها بود، بعضی موارد هم مستقیما از طرف سربازجو یا مقامات زندان تهدید می شدیم اما این کار عمدتا غیر مستقیم و از طریق تواب ها صورت می گرفت، من یادم است که توابی به من گفت: دارند به طور جدی همه را می کشند، این شخص هوادار اکثریت بود و در ظاهر توبه کرده بود، آن طور که من می فهمیدم توبه اش مصلحتی بود! به نظرم این حرف را به طور خصوصی نمی گفت، شاید یادش داده بودند که این را به گوش ما برساند، نمی دانم.
 این چه زمانی بود؟
 حوالی تیرماه یا مرداد بود.
 چه تغییرات دیگری مشاهده کردید؟ مثلا قطع روزنامه، تلویزیون و ملاقات؟
 (خنده) تلویزیون؟ نه بابا، تلویزیون چیه؟ ما هیچ چیز نداشتیم! روزنامه و رادیو هم نداشتیم! آنها که سر موضع بودند این چیزها را نداشتند هیچ وقت! در بند ٤ ما هیچ چیز نداشتیم! هر زندانی وضعیت خودش را دارد، زندان تبریز شرایط خیلی سختی داشت، ملاقات ها در آن زمان قطع شد، حدود یک ماه و نیم تا دو ماه ملاقات نداشتیم، حداقل، ملاقات من و دوست هم اتاقیم که یک اقلیتی بود قطع بود.
 از اتاق شما کسی را اعدام کردند؟
 بله، در اتاق ما پنج یا شش نفر مجاهد بودند که همه را اعدام کردند، یکی از آنها حسین شهبازی بود، او دانشجوی پزشکی دانشگاه تبریز بود، فقط به جرم خواندن یک اعلامیه دستگیر شده بود، هیچ کاری نکرده بود، از او مصاحبه می خواستند، قبول نکرده بود، برای همین در زندان مانده بود، ۶٧ اعدامش کردند!
 چه زمانی بود؟
 حوالی مرداد بود، جریان این طوری اتفاق افتاد: ما را بردند بیرون برای هواخوری، وقتی برگشتیم دیدیم مجاهدها نیستند! تخت آنها را با پرده سیاهی پوشانده بودند و وسائلشان را روی یک تخت ریخته بودند و جلوی تخت را روكش سیاهی كشیده و رویش نوشته بودند: "این است سرنوشت شوم دشمنان جمهوری اسلامی!"
 از چپی ها هم کسانی را اعدام کردند؟
 شنیدم کسانی را اعدام کردند اما مطمئن نیستم، اگر هم از چپ ها در تبریز اعدام کرده باشند شاید یک در صد باشد، ٩٩ در صد اعدام شدگان از مجاهدین بودند. این که می گویم مربوط به سال ۶٧ است و الا در سال های قبل از آن در تبریز از چپی ها زیاد اعدام کرده بودند.
 خبر دارید آنها را کجا بردند؟ محاکمه شان کردند؟ چه گذشت؟
 نه متأسفانه، ما (حداقل من) چیزی در این باره نشنیدم.
 این که آنها را اعدام کردند آن موقع متوجه شدید یا بعدها؟
 همان موقع که دیدیم جلوی تختشان پارچه سیاه کشیده اند! اول فکر کردیم دارند تهدیدمان می کنند، در اتاق ما دو نفر مانده بودیم، من و یک نفر هوادار اقلیت، بند ٤ بیشتر زندانی هایش مجاهد بودند، ما چپی ها حدود ٢٠ نفر بودیم، بعد ما را بردند اتاق دیگر که ١٠- ١٢ نفر آنجا بودند، آنجا هم خالی شد و ما را به اتاق دیگر فرستادند، دیدیم نه بابا شوخی نیست! بند ٤ دارد خالی می شود! حتی از تواب هائی که آن بالا برای نظارت بر ما می نشستند کسانی را برده بودند! دیگر معلوم بود که آنها را که برده اند اعدام کرده اند!
 از تواب ها هم در آن زمان اعدام کردند؟
 بله، از آنها هم اعدام کردند! حتی از آنهائی که حاضر به هر نوع همکاری شده بودند! حادثه ای را تعریف کنم: در اوائل مرداد بود که متوجه شدیم عده ای از تواب ها پیدایشان نیست، آنها را برده بودند برای مقابله با عملیات فروغ جاودان، بعد از شکست این عملیات آنهائی که از مجاهدین زنده مانده بودند در حال فرار به ده ها پناه برده بودند، بعدها شنیدیم که به این تواب ها نفری یک شلوار سبز و پیراهن سیاه داده بودند و یک کلت و موتورسیکلت، وظیفه آنها این بود که بروند منطقه را به دنبال شکار مجاهدین فراری ده به ده بگردند، من قیافه یکی از آنها را به خوبی به یاد دارم که وقتی برگشت از آفتاب سیاه و سوخته شده بود! بعدها خودشان آمدند و با افتخار اینها را در بند تعریف کردند! می گفتند ما ده به ده رفتیم تا "منافقین کوردل" را بکشیم! اینها را عمدا می گفتند که به طور مستقیم به گوش سپاه و اطلاعات برسد! برای ارعاب و تهدید ما هم بود، این تواب هائی که قبلا مجاهد بودند خیلی وحشتناک شده بودند! البته همه این طور نبودند، آدم های سر موضعی هم داشتیم که با افتخار و شرافت زندگی می کردند و خیلی هایشان هم اعدام شدند!
 بازجوئی ها و اداره زندان تبریز دست چه نیروئی بود؟
 دست دادستانی و اطلاعات سپاه بود، بازجوئی های اصلی هم توسط اطلاعات سپاه صورت می گرفت.
 شما را کی ها دستگیر کردند؟ چه سالی؟
 من در اردیبهشت ١٣۶٢ توسط سپاه پاسداران دستگیر شدم، هوادار حزب توده بودم، اول دستگیری شناخته شده نبودم، بعد بچه ها دستگیر شدند و خلاصه مسأله لو رفت و وضعیت تشکیلاتی و فعالیت هایم برای بازجوها شناخته شد! تا اواسط سال ١٣۶٣ در سلول های مجردی زندان سپاه بودم، این ساختمان قبلا در زمان شاه مال ساواک بود، حدود یک سال و نیم انفرادی بودم، در سلول چیزی جز دو پتوی سربازی نداشتم، همیشه دعای کمیل، دعای توسل، زیارت عاشورا و قرآن توسط بلندگوها با صدای بسیار بلند پخش می شد! هیچ گونه امکان تماس با دیگران نبود، البته اگر فرصت پیش می آمد مخفیانه این کار را می کردیم، اواسط ٦٤ مرا به زندان تبریز منتقل کردند، آنجا هم اولش سه ماه انفرادی بودم، بعد مرا به بندهای سه گانه فرستادند، به یکی از بندهای آن که بند چپی ها بود، یک ماه آنجا بودم تا این که دوباره جایم را عوض کردند، این بار مرا به بند موقت بردند، بند موقت زندان عادی ها (غیر سیاسی ها) بود، دو - سه ماهی آنجا بودم، بعد بردندم به بند طرفداران مفتی زاده، او و گروهش را که می شناسید، از مسلمانان سنی بودند در کردستان، کپی جمهوری اسلامی که علیه کردها می جنگیدند!
 مگر آنها هم زندان بودند؟ خود مفتی زاده هم زندان بود؟
 بله، خود مفتی زاده هم در زندان بود ولی من او را آنجا ندیدم، نمی دانم به چه دلیلی آنها را دستگیر کرده بودند، من دو - سه ماه نزد آنها بودم تا این که من و دیگر زندانی های سر موضعی، چه چپی چه مذهبی را از بندهای دیگر جمع کردند و فرستادند به بندی معروف به بند شهرستان برای این که به قول خودشان زندانی های دیگر را «گمراه» نکنیم! چند ماه بعد در اواسط ۶٤ ما را با گارد و غیره بردند بند ٤ ، این بند که یک بند تنبیهی بود و در اتاق هایش همیشه بسته بود در حقیقت با ورود ما به آنجا تشکیل شد.
 در بندهای دیگر در اتاق ها باز بود؟
 بله، در بندهای دیگر در اتاق ها باز بود، حتی در بند شهرستان هم که زندانی های سر موضعی را جمع کرده بودند، این حوالی مرداد یا شهریور ۶٤ بود، همین موقع مرا به دادگاه بردند، خودم را مارکسیست معرفی کردم.
 در دادگاه چه کسانی حضور داشتند؟
 یک نفر حاکم شرع بود، فکر کنم عابدینی (خلیل عابدی) بود، مطمئن نیستم، اما او روی تشکی نشسته بود، یک نفر منشی هم کنارش، حاکم شرع گفت: تو آدم نشدی؟ دفاع می کنی؟ من گفتم: بله دفاع می کنم، ما که کاری نکرده ایم که دفاع نکنیم! ظرف پنج دقیقه محاکمه تمام شد! بعد از یک هفته حکم آمد: ١٢ سال! یک هفته بعد از معلوم شدن حکمم آمدند مرا از بند بیرون کشیدند و وسائلم را هم گرفتند و بدون آن که اطلاع دهند مرا تبعید کردند به زندان بوشهر همراه با تهدید! مرا سوار پیکانی کردند، سه روز در راه بودیم، در بین راه دو شب را در زندان های شهرضا و شیراز خوابیدیم، در آن زندان ها افسران اکثریتی را دیدم که گفتند دستگیری و شکنجه فدائیان اکثریتی هم شروع شده است! شکنجه من در ساعت ۵ درست از لحظه ورود به زندان بوشهر موسوم به زندان شکری آغاز شد! تا ساعت ١١ شب مرا می زدند! با مشت و لگد و چوب و آجر و شلنگ!
 برای گرفتن اطلاعات بود؟ ولی شما که قبلا بازجوئی شده بودید؟
 بازجوئی در میان نبود، مسأله سر موضعی بودن بود! اول کار پرسیدند: دفاع می کنی؟ سر موضعی هستی؟ گفتم: بله دفاع می کنم، همان موقع یکی از تواب های بوشهر زد در گوشم و مرا خواباند، شروع کردند به زدن، زدن به قصد ناقص کردن! آنهائی که مرا می زدند تواب های تازه نفس بودند که به تازگی از عادل آباد شیراز برگشته بودند، آنها زندانی های بوشهر بودند که برای آموزش فرستاده بودندشان آنجا و آنها تمام چیزهائی را که یاد گرفته بودند سر من پیاده کردند! بعدها که اینها را برای دوستانم تعریف می کردم آنها فکر می کردند اغراق می کنم ولی بعد که کتاب شما و کتاب های دیگر درآمد همه فهمیدند که این چیزها واقعا اتفاق افتاده است! بعد به مدت سه روز مرا فرستادند به یک سلول کاملا تاریک و سیاه! بعد به بند، نزد زندانی های بوشهر برده شدم، در آن دو سالی که آنجا بودم تعدادشان بین ٢٠٠ تا ٣٠٠ نفر در تغییر بود.
 آنها در بوشهر دستگیر شده بودند یا این که در میانشان تبعیدی هم بود؟
 همه از خود بوشهر بودند، آنجا زندان شکری سپاه بود که چهار بند عمومی یا به قول خودشان چهار «آموزشگاه» داشت! زندانی ها همه تواب شده بودند، حالا به صورت مصلحتی بود یا نه من نمی دانم، در بند مرا سر پا وسط تواب ها نگهداشتند، گفتند هر کس تواب است به صورت من دو سیلی بزند! حدود ٢٠٠ نفر به من سیلی زدند! پرده گوشم پاره شد! بگذریم، من دو سال آنجا بودم و تمام این مدت زیر آزار و اذیت های مختلف قرار داشتم، شکنجه هم جسمی بود و هم روانی.
 حالات بقیه چطور بود؟
 شکنجه همگانی بود و شدت آن طوری بود که در آن مدتی که من آنجا بودم چند نفر دست به خودکشی زدند! یک نفر سه بار اقدام کرد، دفعه اول داروی واجبی خورد، دفعه دوم یک شیشه داروی خواب آور خورد، بار سوم رگش را زد، یک نفر روی خودش نفت ریخت و خودش را به آتش کشید و با ٧٠ در صد سوختگی درگذشت، تعدادی دیوانه شده بودند، زندانی ها را در حضور همدیگر شکنجه می کردند، غیر از زدن از روش های بی خوابی دادنِِِ، سوزن فرو کردن به جاهای حساس و ساعت های طولانی سر پا نگه داشتن استفاده می کردند یا این که جوخه هائی دور آدم حلقه می زدند و در گوش آدم داد می زدند، برای این که خسته نشوند جا عوض می کردند، این شکنجه ها برای دیوانه کردن آدم ها بود!
 در بوشهر ملاقات هم داشتید؟
 دو بار مادر و پدرم توانستند به دیدنم بیایند، راه دور بود و من کس دیگری را نداشتم.
 چه مدتی آنجا بودید؟
 از اواسط ۶٤ تا اواسط ۶۶ ، بعد دوباره مرا با یک پیکان به تبریز برگرداندند، این بار هم سه روز در راه بودیم، مرا بردند به بندهای سه گانه، بند چپی ها، فضا خیلی برگشته بود، در آنجا هم همه را تواب کرده بودند.
 به تواب بودن تظاهر می کردند یا این که واقعا همه تواب شده بودند؟
 خوب، بودند کسانی که تظاهر می کردند ولی بعضی ها واقعا تواب شده بودند.
 در تبریز بودند زندانیان چپی که به طور آشکار نماز نخوانند؟
 بله، بودند، ولی نه در آن بند، در بند ٤ بودند زندانیانی که نماز نمی خواندند، بعد از یک ماه مرا هم دوباره به آنجا فرستادند، این یک بند تنبیهی بود و تواب ها هر بلائی که می خواستند سر زندانی در می آوردند! می زدند، زندانی را زیر آب سرد نگه می داشتند و غیره.
 برگردیم به سال ۶٧ ، حدس می زنید چه تعدادی را در سال ۶٧ در تبریز اعدام کردند؟
 در این باره هیچ حدسی نمی توانم بزنم، ما را کاملا بی خبر نگه داشته بودند ولی اکثر زندانی های مجاهد را اعدام کردند.
 آنها محکومیت حبس داشتند؟
 بله، تعدادی زندانی های قدیمی بودند و حبس داشتند، تعدادی ملی کش بودند یعنی محکومیتشان تمام شده بود و بخشی زیر محاکمه بودند، حسین شهبازی یک سال حکم داشت که تمام شده بود! ما در یک اتاق بودیم، گاه شب ها که همه خواب بودند باهم پچ پچ می کردیم، او بچه بسیار با استعداد و باهوشی بود، استعدادش باور نکردنی بود، به خاطر یک اعلامیه که در خانه اش انداخته بودند او را گرفته بودند، می گفت هیچ کاره بوده اما نمی خواهد برای کاری که انجام نداده برود و توبه کند! یک نوجوانی بود به نام رنجبر یا محمد رنجبران ١٧ ساله که بعد که بیرون آمدم فهمیدم پدرش با پدر من همکلاسی بوده است، پدر او به پدرم تعریف کرده بود که پسرش را کشته اند!
 از کسان دیگر هم نامی به یاد دارید؟
 نه متأسفانه.
 در مورد نحوه اعدام در تبریز در سال ۶٧ چیزی شنیده اید؟
 نه، چیزی نمی دانم، ما می فهمیدیم که زندانی ها را می برند و اعدام می کنند اما از نحوه آن بی خبر بودیم، در تبریز این اعدام ها کاملا پوشیده و مخفی صورت گرفت، کاملا بسته و پوشیده این کار را می کردند منتهی جوری هم می خواستند آن را نشان دهند برای ارعاب بقیه! ملاقات هم نداشتیم که چیزی به بیرون درز کند.
 ملاقات ها چگونه بود؟
 از پشت شیشه و با تلفن! دو نفر هم کنار دستمان می ایستادند تا حرف ها و حرکات ما را زیر نظر داشته باشند! ایما و اشاره به سختی امکان پذیر بود.
 در سال ۶٧ بند زنان هم در تبریز وجود داشت؟
 بله بند زنان هم بود.
 اطلاع دارید که از بند زنان هم کسانی را در آن سال اعدام کرده باشند؟
 نه نمی دانم.
 چه زمانی ملاقات ها دوباره شروع شد؟
 اوائل پائیز بود، خانواده ها به شدت نگران بودند، بار آخر ملاقات، قبل از قطع ملاقات ها مادرم با اصرار عجیبی از من می خواست که دست از عقایدم بکشم! گفت: به خاطر من این کار را بکن، من گفتم: مگر تو به خاطر من دست از عقیده ات می کشی؟ مادرم آدم مؤمنی است، چشم هایش پر از اشک شد و گفت: بله من دست می کشم! نمی دانم چرا این را گفت ولی آدم استنتاج می کند که شاید چیزهائی به آنها گفته بودند تا ما را وادار به ترک عقیده مان کنند.
 خانواده ها از اعدام ها مطلع شده بودند؟
 خیلی کم.
 اطلاع دارید که خبر اعدام ها را چگونه به خانواده هایشان اطلاع دادند؟
 نمی دانم، در این مورد ما بی خبر بودیم، تا آنجا که از صحبت با دیگر زندانی ها فهمیده ام در تبریز خیلی آرام از کنار اعدام های ۶٧ گذشتند.
 از جای دفن آنها هم خبری ندارید؟
 نه اطلاع ندارم.
 از آن به بعد وضعیت زندان چگونه بود؟
 وضعیت عادی شد و کنترل ها سبکتر شد، تعدادی از ما را برگرداندند به بند عمومی سه گانه، از پائیز ۶٧ شروع کردند به این که دسته، دسته زندانی های باقی مانده را آزاد کنند، روز ٢٢ بهمن آن سال عده ای را بردند راهپیمائی برای نمایش! پس از آن آزادشان کردند، تعدادی را هم روز ٢٩ بهمن آزاد کردند، من هم در این روز آزاد شدم ولی هنوز کسانی در زندان مانده بودند.
 ممنون از این گفتگو
 ★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بخش سه – یادمانده های یک وبلاگنویس ناشناس
 در زندان تبریز بر خلاف زندان های تهران عملیات اعدام به صورت فوری و دسته جمعی نبوده و به صورت انفرادی و به تدریج صورت می گرفته است! از قرار، زندانیان ابتدا به سلول های انفرادی اطلاعات برده شده اند و پس از بازجوئی تعدادی به بند عمومی برگشته و تعدادی دیگر به بند انفرادی زندان منتقل شده اند و سپس هیأتی از تهران برای تشخیص درجه نفاق و محاکمه زندانیان در دادگاه انقلاب مستقر شده و هر روز چند نفر از زندانیان منتقل شده به بند انفرادی را بازجوئی، محاکمه و به پای چوبه دار فرستاده اند! بنا به روایات متعدد اعدام زندانیان تا مهرماه در تبریز ادامه داشته است. این نوشته که به قلم شاهدی از قتل عام ۶٧ در تبریز است با توجه به اهمیت موضوع و تلاش "بیداران" در جمع آوری مجموعه مقالاتی در این باره عینا از وبلاگ زیر گرفته شده است، به نقل از وبلاگ "آشیان"http://ashyan.blogspot.com
درباره فاجعه فراموش نشدنی تابستان ۶٧ در زندان های جمهوری اسلامی تا کنون مطالب، آمارها و خاطرات گوناگونی منتشر شده است. بنا به روایات شاهدان عینی فجیعترین و خشنترین وقایع در زندان های اوین و گوهردشت تهران رخ داده است. شدت فاجعه در این دو زندان مخوف به حدی بوده است که شنیدن وقایع مربوطه از زبان بازماندگان آن مو را حتی بر تن زندانیان با سابقه راست می کند!
 در این یادداشت من به گزارش یادمانده های خودم از این دوران در زندان تبریز اکتفا می کنم. در زندان به ویژه در زندان دربسته هر زندانی با توجه به شخصیت، سوابق و وضعیت پرونده اش برای خودش در عالم متفاوتی می تواند قرار گیرد و به همین دلیل درک فضای عمومی آن دوران میسر نیست مگر این که این عوالم تک به تک شناخته شوند. ممکن است دو زندانی در کنار هم روایت متفاوتی را از ماجرائی که مشترکا شاهدش بوده اند ارائه بدهند و این تعجبی ندارد. توجه به حدیث مکرر فاجعه از زبان زندانیان مختلف شاید کمکی باشد برای درک بهتر آن. من که خودم در بخشی از این وقایع حاضر بوده ام فکر می کنم درک کاملی از آن ندارم و فکر می کنم تک تک بازماندگان آن دوران لازم است یادمانده هایشان را مکتوب بکنند. در این یادداشت می کوشم فضای آن دوران را در حوزه بسیار محدود و بسته ای که خودم حضور داشتم بازسازی کنم اما طبیعی است که علیرغم تلاش برای گزارش مقرون به واقعیت، گذر زمان و احوالات و شرایط امروزی من تأثیر خودش را بر آن گذاشته باشد.  
 در دوره قبل از پذیرش قطعنامه، در بند دربسته ٤ زندان تبریز اتاق ما دارای سهمیه روزنامه جمهوری اسلامی بود و ظهرها هم از بلندگوی بند اخبار ساعت ٢ رادیو پخش می شد. پخش گزارش نماز جمعه، برنامه درس هائی از قرآن قرائتی، دعای کمیل و سخنرانی های خمینی هم جزء برنامه های روتین تبلیغاتی توابین بود. در ماه هائی که جنگ رو به پایان می رفت از مطالب روزنامه جمهوری اسلامی و اخبار رادیو به خوبی نمی شد جریان واقعی اوضاع جنگ را فهمید و به وضعیت وحشتناک جبهه ها پی برد.
 فکر می کنم که از اویل خرداد ۶٧ بود که حملات پی در پی عراق برای بازپس گیری مناطق تحت اشغال ایران آغاز شد و در چند حمله سریع بسیاری از مناطق مذکور از کف ارتش و سپاه خارج شد! یادم می آید که در یکی از تحلیل های روزنامه جمهوری اسلامی این نظریه القا می شد که این عقب نشینی ها برنامه ای تاکتیکی از سوی فرماندهان جنگ ایران و حرکاتی حساب شده است و شکست ایران یا پیشروی عراق محسوب نمی شود! اولین بار من ضعف و شکست را در یکی از سخنرانی های رفسنجانی در نماز جمعه احساس کردم. پس از بازپس گیری فاو توسط ارتش صدام رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه اشاره کوتاهی به این ماجرا کرد و سعی نمود آن را کوچک و کم اهمیت جلوه دهد و بلافاصله در حالی که آب در دهانش افتاده بود به توصیف وسعت و اهمیت مناطقی که در ماجرای حلبچه نصیب ارتش اسلام شده بود پرداخت!  
 آشکار بود که آقایان به شدت در موضع ضعف هستند و این توصیفات که رفسنجانی در بیان و آب و تاب دادن به آنها استاد بود برای روحیه دادن به شکست خوردگان است. ماجرای از دست رفتن فاو در اخبار به شدت پنهان داشته شده بود و برای اولین بار شاید یک ماه بعد از واقعه در یکی از برنامه های دعای کمیل که معمولا با ضجه و فریاد و ناله همراه بود در توصیف اوج فداکاری سربازان اسلام زیر ضربات سنگین لشکر کفر و بمباران شیمیائی فاو برای ما معلوم شد که فاو را از دست داده اند. هفته بعد از آن رفسنجانی که در آن زمان سخنگوی اصلی جنگ بود در مصاحبه ای گفت که هدف ما به دست آوردن قلوب مسلمانان است نه تصرف زمین و به طور تلویحی اشاره کرد به برنامه ای برای عقب نشینی های برنامه ریزی شده از مناطق عراقی تحت تصرف ایران و شاید یکی دو مورد هم به چنین اقداماتی دست زدند. به گفته رفسنجانی زمین ها را پس می دادند تا قلب ها را تصرف کنند!
 همین اطلاعات به شدت فیلتر شده مرا به این نتیجه رساند که آقایان می خواهند جنگ را پایان دهند اما معلوم نبود صدام بپذیرد. نحوه پایان جنگ با ادامه حیات جمهوری اسلامی و این که صدام نخواهد مجددا تجربه سال ۵۹ را تکرار کند معمای پیچیده و مبهمی بود که ذهن من نمی توانست آن را با اطلاعات موجودم حل کند. تصورم این بود صدام اکنون در موضع قدرت است و شکست را بر جمهوری اسلامی تحمیل می کند و رژیم به شدت تضعیف می شود. فکر می کردم تأثیر این وضعیت بر ما زندانیان سیاسی این خواهد بود که فضای سیاسی - امنیتی بازتر شود و فشارها کاهش پیدا کند. در همین دوره فضای بیرون از زندان هم بسیار ملتهب بود. به خاطر دارم در یکی از ملاقات های تیرماه مادرم که به شدت نگران بود می گفت: می خواهیم فرار کنیم! پرسیدم: چی شده که می خواهید فرار کنید؟ گفت: صدام داره میاد و همه میگن می خواهد شهرها را بمباران شیمیایی کند، من هم به خنده گفتم که صدام این کار را نمی کند، نگران نباشید.
 بالاخره در یکی از روزهای پایانی تیرماه وقتی توابین اخبار ساعت دو را باز کردند گوینده با التهاب خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت را از سوی جمهوری اسلامی اعلام کرد. علامت سؤال و ابهام و التهاب در چهره زندانیان و بیش از همه توابین آشکار بود. آیا واقعا جنگ تمام می شود؟ بعد چه خواهد شد؟ بر سر زندانیان چه خواهد آمد؟ وضعیت زندانیان بهتر خواهد شد یا بدتر؟ یادم می آید قبل از پخش این خبر تواب مأمور توالت در اتاق را زد و گفت که آماده رفتن به دستشوئی بشویم و وقتی این خبر پخش شد همه بی حرکت ایستاده و به خبر گوش می کردند. یکی از زندانیان مجاهد غیر تواب اگر درست یادم مانده باشد به نام ستار منصوری که به گفته تقوی (زین العابدین تقوی فردود) هشتاد در صد اصلاح شده بود و بیست در صد ناخالصی داشت و به همین دلیل در اتاق ما زندانی بود تا یا سمت هشتادش بشود صد و یا سمت بیستش، در تخت خودش دراز کشیده بود و مسواک در دست در حالی که چشم هایش تقریبا گرد شده بود به این خبر گوش می کرد و تند تند به صورت من نگاه می کرد تا علایمی از برداشتم را با حرکات چشم و صورت به او مخابره کنم و ناخودآگاه با تکان دست ها و حالت چشم هایش می پرسید که حالا چه خواهد شد؟
 فردای آن روز هم اعلامیه پر سوز و گداز خمینی و اعلام نوشیدن جام زهر از رادیو پخش شد! که باز همه با حیرت و در سکوت گوش کردیم بدون این که کلامی در این مورد بتوانیم بگوئیم یا اظهار نظری و پرسشی! همه در فکر و منتظر، هاله علامت سؤال بزرگی تواب و غیر تواب را به یکسان در بر گرفته بود و شاید پس از سه سال که از عمر بند دربسته ٤ می گذشت برای نخستین بار توابین و غیر توابین در فضای احساسی مشترکی قرار گرفته بودند و همه باهم انتظار می کشیدند. به یاد ندارم که آیا در آن چند روز برخوردی بین تواب ها و غیر تواب ها صورت گرفت یانه؟ روز بعد خبر دادند که صدامیان کافر مجددا به خاک مقدس جمهوری اسلامی تجاوز کرده اند! دوباره فضای جنگی و سرودهای مهیج و دعوت به دفاع از اسلام و وطن بر رادیو حاکم شد!
 چند روزی همین فضا حاکم بود و خبری داده نمی شد از این که مجاهدین خلق هم جبهه گشوده اند و فروغ جاودان راه انداخته اند و در نزدیکی کرمانشاه هستند و اینان نیز با مرصادشان به مقابله رفته اند. آنچه ما از اخبار می شنیدیم تجاوز مجدد صدام بود. بار دیگر نگرانی و التهاب و خوف از آینده نامعلوم. نمی دانم دقیقا چرا نگران بودیم؟ آیا فکر می کردیم شرایط بند دربسته بدتر خواهد شد؟ اعداممان خواهند کرد؟ صدام شهرها را بمباران شیمیائی خواهد کرد؟ در چنین شرایطی ابهام و عدم امکان پیش بینی فردا خود مایه رنج و عذاب و استرس بود! وقتی زندانی در بدترین شرایط قرار دارد ولی می تواند فردا را پیش بینی کند آرامش بیشتری دارد تا زمانی که نمی تواند آن را پیش بینی کند.
 این وضع تا روز جمعه (احتمالا اولین جمعه مردادماه) ادامه داشت. ساعت سه بعد از ظهر جمعه وقتی ما در حیاط داغ از آفتاب تیز و سوزان مرداد مشغول هواخوری یک ساعته روزمان بودیم خطبه های نماز جمعه آن روز که فکر می کنم امام جمعه اش موسوی اردبیلی بود از رادیو دفتر نگهبانی بند پخش می شد و همه به دقت گوش می کردند. موسوی اردبیلی در بررسی مسأله پذیرش قطعنامه و تجاوز مجدد صدام پرداخت به ارتباط این قضیه با زندان ها و این که در همین مدت در بعضی جاها زندانی ها به زندانبانان حمله کرده اند و تحرکاتی صورت گرفته است و این یعنی زندانیان با متجاوزین در ارتباط هستند!
 شنیدن این جملات زنگ خطر را برای ما به صدا درآورد و معلوم شد اتفاقاتی در زندان ها در حال وقوع است که قطعا خوش نیست! چه حوادثی در شرف وقوع است؟ چه می خواهند با ما بکنند؟ چه ارتباطی بین حملات پس از قطعنامه و زندانیان سیاسی وجود دارد؟ رنگ از رخ توابین پریده بود! در حال قدم زدن در حیاط علی نمازی مسئول بند را در راهرو بند دیدم که با دهان نیمه باز کنار در نگهبانی سخنرانی موسوی اردبیلی را گوش می کند! زندانیان غیر تواب سعی می کردند خود را بی تفاوت نشان دهند ولی پریشانی در چهره همه هویدا بود. قبل از این که هواخوری ما تمام شود در بند به صدا در آمد و یکی از مأمورین حفاظت اطلاعات زندان وارد شد و به دفتر بند رفت. موقع برگشت رادیوی دفتر نگهبانی بند را در دست داشت و آن را با خود برد!
 شب ها معمولا توابین در دفتر نگهبانی و دخمه های خود به تلویزیون نگاه می کردند، آن شب صدای تلویزیون هم نمی آمد! وقتی برای رفتن به دستشوئی نوبت بعد از شام از اتاق خارج شدیم در دفتر نگهبانی باز بود و من دیدم که تلویزیون کوچک مأمورین که همیشه روی تاقچه چوبی کنار در قرار داشت سر جایش نیست! معلوم شد آن را هم برده اند! این یعنی اقدام برای قطع کامل ارتباط خبری و عدم اطمینان حتی به توابین و مأمورین و این که عملیات خیلی مهمی در حال انجام است. در اتاق ها و راهرو بند سکوت مرگباری حاکم شده بود، خبری از شوخی ها و سر و صدای توابین در راهرو و دخمه ها نبود. داخل اتاق هم بر خلاف معمول کمتر صحبتی صورت می گرفت و اگر هم صحبتی شروع می شد خیلی کوتاه بود و طرفین دوباره به لاک خود فرو می رفتند.
 روزنامه جمهوری اسلامی را معمولا حوالی ظهر و قبل از ناهار تحویل اتاق می دادند. این روزنامه برای من همیشه سمبل بند دربسته و زندان بوده است و در حال حاضر هم هر وقت در دکه روزنامه فروشی ها آن را می بینم یاد زندان و بند دربسته می افتم اما فردای آن روز که روز شنبه بود و همه بر خلاف همیشه با التهاب منتظر آمدن روزنامه جمهوری اسلامی بودند تا بفهمند چه تحولاتی رخ داده تا عصر روزنامه نیامد! انتظار آمدن روزنامه همه را بی تاب کرده بود و هر بار که در باز می شد و توابی وارد می شد همه نگاه می کردند ببینند که روزنامه ای در دست دارد یا نه؟ تا این که یکی از زندانیان طاقتش تمام شد و سراغ روزنامه را از تواب مأمور اتاق گرفت و او در پاسخ گفت که روزنامه دیگر نمی آید! این هم بر التهاب و نگرانی افزود. ساعتی بعد در اتاق باز شد و علی نمازی به ستار منصوری اشاره کرد و او لباس زندانش را پوشید و با نگرانی از اتاق بیرون رفت.
 احضار او در این وقت روز مشکوک می نمود و همه با نگرانی و اضطراب نظاره گر خروج او از اتاق بودند. آخرین نگاه او یادم است، وقتی داشت از اتاق خارج می شد نیم نگاهی به تختش انداخت و سرش را برگرداند و بیرون رفت. ستار آدم بسیار مرتب و نظیفی بود و همه وسایلش را با دقت و نظم و ترتیب خاصی در جای معین خودش می گذاشت. فکر کردم شاید نگاهش به خاطر اطمینان از مرتب بودن تختش است. ستار تا زمان خاموشی برنگشت! فردای آن روز و روزهای بعد هم برنگشت! چند روز بعد تواب ها وسایلش را جمع کردند و بردند و ما فهمیدیم که او اعدام شده است! فضای بی خبری همه را می آزرد و همه این احساس را داشتند که طناب دار بر بالای سرشان آویزان است. فکر می کردیم که ملاقاتمان را هم قطع بکنند. از قرار معلوم دراین دوره در تهران حدود سه ماه ملاقات زندانیان قطع شده بوده ولی در کمال تعجب روز سه شنبه برای ملاقات دو هفته یک بارمان احضار شدیم ولی نتوانستیم از خانواده ها هم کسب خبر کنیم و نمی خواستیم آنها را هم نگران کنیم و سعی می کردیم خود را سر حال نشان بدهیم!
 بعد از حدود دو یا سه هفته صدای تلویزیون توابین به گوش رسید و برای اولین بار موجب احساس آرامش خاطر غیر توابین شد چون نشان می داد که اوضاع بدتر از این نمی شود و شاید هم رو به بهبود است! فردای آن روز من به شوخی به هم اتاقی ها گفتم که امروز روزنامه می دهند و وقتی ظهر در باز شد و تواب مأمور راهرو روزنامه جمهوری اسلامی را روی نرده تخت آویزان کرد زندانی آن تخت تقریبا جهید و روزنامه منحوس را با خوشحالی برداشت و با تعجب به من گفت از کجا فهمیدی؟ من هم تعجب کردم که چرا او ارتباط بین رفتن باهم رادیو و تلویزیون و روزنامه را با برگشتنشان متوجه نشده و شاید هم دیشب صدای تلویزیون را نشنیده است. علیرغم بازگشت روزنامه و اخبار به تدریج فشار توابین بر غیر توابین افزایش یافت و مکررا زندانیان احضار می شدند و مژده اعدام قریب الوقوعشان را از توابین می شنیدند و از آنها خواسته می شد برای نجات هر چه زودتر توبه نامه نوشته و مصاحبه نمایند!
 در چند مورد هم موفق بودند، مرا در این مدت به این منظور احضار نکردند ولی یک بار به بهانه ای کاملا جزئی و الکی در اتاق درگیری راه انداختند و مرا به دخمه کشاندند و علی نمازی در یک حالت عصبی با مشت به من حمله کرد و گفت که به زودی اعدامت می کنند و به سزای اعمالت می رسی! من با خونسردی گفتم: کاملا محتمل است که مرا اعدام بکنند اما خودت هم می دانی که علیرغم ریاست توابین احتمال اعدام تو از من بیشتراست! ممکنه اول تو را اعدام بکنند و بعد مرا ! در کمال تعجب دیدم که رنگ رویش پرید و با عصبانیت فریاد کشید: نخیر این طور نیست! دادگاه انقلاب و اطلاعات کاملا به ما اطمینان دارند! این حکم اعدام تو است که صادر شده و همین روزها اجرا می شود. متوجه شدم که بیچاره علیرغم هارت و پورت و الدرم بلدرم به شدت وحشت زده است و این عملیات ترس آفرینی هم پوشش یا درمان وحشت های او و سایر توابین است و شاید هم فکر می کنند با به اعدام فرستادن امثال من خطر مرگ را از خود دورتر می کنند!
 به تدریج در لابلای خبرها عملیات مجاهدین و عملیات متقابل جمهوری اسلامی (مرصاد) را متوجه شدیم و رابطه اعدام زندانیان با این قضایا آشکار گردید اما باز هم از ابعاد گسترده فاجعه خبر نداشتیم. در این روزها مکررا موقع رفتن به هواخوری می دیدیم که مقداری وسایل در راهرو انباشته شده و روی آنها پتو کشیده شده است و در یک مورد از یکی از لباس هائی که از زیر پتو بیرون آمده بود فهمیدم که این وسائل مال کاظم رهنمانیا است که ماجرای فرار از زندانش را در یادداشت های قبلی توضیح داده ام و معلوم شد که او را هم اعدام کرده اند! از اعدام زندانیان در آن موقع من همین قدر باخبر شدم و به تدریج و به خصوص بعد از عفو عمومی زمستان ۶٧ ابعاد فاجعه برایمان روشنتر شد ولی ابعاد عظیم و واقعی این فاجعه تا زمانی که از زندان آزاد نشده بودم و ماجراهای زندان های تهران را از زبان شاهدان عینی بازمانده از آن دوران نشنیده بودم برایم قابل درک و باور نبود. امروز هم با وجود گذشت هفده سال هر وقت به این ماجرا فکر می کنم برایم عجیب می نماید که چگونه کسانی می توانند چنین فاجعه ای را بیافرینند؟ بعد از عفو عمومی و رفتن توابین و باز شدن نسبی فضای بند دربسته بود که نخستین روایات را در مورد اعدام سایر زندانیان سیاسی تبریز و دیگر ماجراهای آن دوره شنیدیم، بعدها با برچیده شدن بند دربسته و اختلاط همه زندانیان سیاسی باقی مانده از قبل از عفو عمومی و زندانیان جدید میزان اطلاعاتمان از وقایع آن دوره بیشتر شد!
 در اتاقی که کاظم رهنمانیا در آن زندانی بود بعد از انتقالش به بند انفرادی، توابین پتوی سیاهی را جلوی تختش آویزان کرده و کاغذی را هم رویش چسبانیده بوده اند که رویش نوشته شده بود: انا لله و انا الیه راجعون، این است عاقبت منافقین! در زندان تبریز بر خلاف زندان های تهران عملیات اعدام به صورت فوری و دسته جمعی نبوده و به صورت انفرادی و به تدریج صورت می گرفته است. از قرار، زندانیان ابتدا به سلول های انفرادی اطلاعات برده شده اند و پس از بازجوئی تعدادی به بند عمومی برگشته و تعدادی دیگر به بند انفرادی زندان منتقل شده اند و سپس هیأتی از تهران برای تشخیص درجه نفاق و محاکمه زندانیان در دادگاه انقلاب مستقر شده و هر روز چند نفر از زندانیان منتقل شده به بند انفرادی را بازجوئی، محاکمه و به پای چوبه دار فرستاده اند! بنا به روایات متعدد اعدام زندانیان تا مهرماه در تبریز ادامه داشته است. با محاسباتی که بعدا انجام دادیم نتیجه گرفتیم که در زندان تبریز تعداد اعدام شدگان شصت الی هفتاد نفر و همگی از مجاهدین خلق بوده اند و از قرار قبل از این که مرتدین مارکسیست نوبتشان فرا برسد دستور لغو عملیات از تهران صادر شده بوده است. از این تعداد حدود بیست نفر زندانیان مجاهدی بودند که در سال ۶۶ از زندان اورمیه به زندان تبریز تبعید شده بودند.
 پس از خلع منتظری از نیابت نایب امام زمان! احمد خمینی کتابچه ای نوشت با عنوان "رنجنامه" که طی آن با لحنی گلایه آمیز و تأسف بار مجموعه وقایعی را که به خلع منتظری انجامیده بود تشریح کرده و عمل خلع او را توجیه کرده بود! این "رنجنامه" به صورت ضمیمه روزنامه جمهوری اسلامی در اختیار ما هم قرار گرفت و از طریق نقل قول های آن متوجه شدیم که منتظری با اعدام های سال ۶٧ صراحتا مخالف کرده بوده و طبق همین نقل قول ها از نامه های وی خمینی پس از تهاجم مجاهدین حکم اعدام منافقین و مرتدین زندانی را صادر کرده بود. در راستای اجرای این حکم، هیأت های ویژه ای تشکیل شده بوده که کارشان تشخیص منافقین و مرتدین داخل زندان بوده است. یعنی هر یک از زندانیان مجاهد اگر منافق تشخیص داده می شدند اعدام می شدند و هر یک از زندانیان مارکسیست هم که مرتد تشخیص داده می شدند محکوم به اعدام می شدند. بنا به روایات در تهران هر یک از زندانیان که پیش این هیأت برده می شدند حکمشان با سمت خروجشان از اتاق مشخص می شده است. یعنی اگر زندانی محکوم به اعدام می شده به سمت چپ می بردند و اگر از مرگ نجات می یافت به سمت راست!  
 در سال ۶۹ نمی دانم به چه دلیلی روزی مرا به دادگاه انقلاب احضار کردند، در راهرو دادگاه بازجوی اولیه ام مرا دید و به طرفم آمد و گفت: تو هنوز زنده ای؟ تأسف کاملا در چهره اش آشکار بود، تأسف از زنده بودن من و نفرت از من را پنهان نمی کرد! گفت افسوس که آن موقع از دستمان قسر در رفتی! ما لیست شما را برای تأیید اعدامتان به تهران فرستاده بودیم ولی کار تمام شد ولی فکر نکن که از خطر جسته ای! در اولین فرصت به حسابت می رسیم! هنوز هم علت نفرت عمیقش را نسبت به یک زندانی در بند درک نمی کنم، علیرغم این در همان موقع هم نسبت به او احساس نفرت نمی کردم. نمی دانم چرا !
 ★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تبریزی: نکته های زیر درباره گزارش: (کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تبریز در تابستان ١٣۶٧)  نیاز به یادآوری دارند:
 ١- گزارشگر و گردآوری کننده این نوشته ها خانم منیره برادران است که ترک و تبریزی است و نه سال از سال ١٣۶٠ تا سال ١٣۶۹ در زندان های رژیم ولایت فقیه زندانی بوده و سردبیر تارنمای بیداران  است. کاستی بزرگ این گزارش ها در آن است که کسانی که هفت سال، پنج سال، نه سال و .......... در زندان ها و شکنجه گاه های رژیم ولایت فقیه زندانی بوده اند هرگز از بازجویان، شکنجه گران، دژخیمان، گردانندگان زندان ها و کانون های سرکوب رژیم، تواب های همکار رژیم، نگهبانان و .......... نام نمی برند! نمونه: ( .......... بعد به بند، نزد زندانی های بوشهر برده شدم .......... ) و نامی از رئیس زندان بوشهر، تواب های همکار رژیم، زندانیان سیاسی در زندان بوشهر، نگهبانان و زندانبانان زندان بوشهر و .......... برده نمی شود! نمونه دیگر: ( .......... در راهرو دادگاه بازجوی اولیه ام مرا دید و به طرفم آمد و گفت: تو هنوز زنده ای؟ تأسف کاملا در چهره اش آشکار بود، تأسف از زنده بودن من .......... ) و هیچ نامی از آن بازجو برده نمی شود و روشن نیست که آن بازجو کیست و اکنون در کجاست و چه کار می کند؟
 ٢- آقای محمدرضا متین در بخشی از این گزارش می گوید: ( .......... من آن موقع در بند ٤ زندان تبریز بودم، این بند یکی از بندهای سه گانه بود .......... ) اما بند ٤ هیچ پیوندی با بند سه گانه زندان تبریز ندارد و از سال ١٣۶٤ در زندان تبریز برپا شد و حتی همسایه دیوار به دیوار بند سه گانه نیز نیست! بند سه گانه کمابیش ده برابر بند ٤ است و بسیاری از زندانیان سیاسی که در دهه شصت و به ویژه تابستان سال ١٣۶٧ در زندان تبریز اعدام شدند در بند سه گانه بودند نه بند ٤ یا بندهای دیگر! آقای محمدرضا متین شاید چون شهروند اورمیه است و با زندان تبریز آشنائی چندانی ندارد به نادرست بند ٤ را نیز بخشی از بند سه گانه زندان تبریز پنداشته است.
 ٣- مدیر کل سازمان زندان های استان آذربایجان شرقی و اردبیل (که در آن زمان استان جداگانه ای نبود و بخشی از استان آذربایجان شرقی بود) در سال ١٣۶٧ حاج سید ابوالحسن چاپاری بود که اکنون روشن نیست در کجاست و چه کار می کند؟  
 ٤- معاون سازمان زندان های استان آذربایجان شرقی در سال ١٣۶٧ آخوندی به نام علی دادیزاده بود که از مهمترین عناصر کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ١٣۶٧ در زندان تبریز است. آخوند علی دادیزاده زمانی امام جمعه جلفا بود و گفته می شود کالاهای فراوان به ویژه تیرآهن را از گمرک جلفا با سندسازی دزدیده و به جیب زده است!   
 ۵- رئیس زندان تبریز در سال ١٣۶٧ محمدعلی نصرتی بود که پس از رسیدن به پست های فراوان سرانجام با نام سردار سرتیپ محمدعلی نصرتی نخست فرمانده نیروی انتظامی استان آذربایجان شرقی شد و سپس فرمانده نیروی انتظامی استان آذربایجان غربی شد و هم اکنون معاون سیاسی – امنیتی استانداری آذربایجان شرقی است. محمدعلی نصرتی در کارهائی مانند تیرباران کردن و تیر خلاص زدن و به دار آویختن زندانیان سیاسی به فراوانی دست داشت. گفته می شود ده ها زندانی سیاسی به فرمان محمدعلی نصرتی با روش طناب کشی اعدام شده اند!   
 ۶- مدیر داخلی زندان تبریز در سال ١٣۶٧ حاج حسن ریخته گرغیاثی بود که او نیز در کشتار زندانیان سیاسی دست داشت.  
 ٧- رئیس اطلاعات زندان تبریز در سال ١٣۶٧ ستار حقیقت پرست بود که سپس مدیر عامل کارخانه دُرمن دیزل (بنیان دیزل کنونی) در تبریز شد و گفته می شود که هم اکنون از میلیاردرهای تبریز است! ستار حقیقت پرست از دوستان نزدیک محمدعلی نصرتی است.
 ۸- معاون اطلاعات زندان تبریز در سال ١٣۶٧ سید میرمحمد سیدمردانی اسکندانی بود که اکنون روشن نیست که در کجاست و چه کار می کند؟   
 ۹- دادستان دادگاه انقلاب اسلامی تبریز در سال ١٣۶٧ حیدرزاده نام داشت. در سرکوب، شکنجه، پرونده سازی و اعدام دشمنان رژیم و همچنین در کشتار زندانیان سیاسی در سال ١٣۶٧ در تبریز دست داشت. نام کوچک او دانسته نیست و روشن نیست که اکنون در کجاست و چه کار می کند؟
 ١٠- مدیر کل اداره کل اطلاعات استان آذربایجان شرقی در سال ١٣۶٧ آخوندی به نام عبدالحمید باقری بنابی بود که پیش از آن فرمانده کمیته مرکزی تبریز بود و یک بار نیز نماینده تبریز در مجلس شورای اسلامی شد.    
 ١١- رئیس اداره اطلاعات تبریز در سال ١٣۶٧ سلمان خدادادی بود. پس از جدائی اردبیل از استان آذربایجان شرقی و برپائی استان نوینی به نام استان اردبیل سلمان خدادادی مدیر کل اداره کل اطلاعات استان اردبیل شد. سرانجام سلمان خدادادی چند بار نماینده مجلس شورای اسلامی شد.
 ١٢- مأمور رسمی اعدام زندانیان سیاسی و غیر سیاسی (مانند متهمان مواد مخدر) در زندان تبریز در سال ١٣۶٧ یکی از هارترین و وحشی ترین دژخیمان رژیم به نام قادر حیدری راد معروف به گوزلی بود و اکنون روشن نیست که در کجاست و چه کار می کند؟   
 ١٣- آقای غلامرضا اردبیلی در این گزارش می گوید: ( .......... من و دیگر زندانی های سر موضعی، چه چپی چه مذهبی را از بندهای دیگر جمع کردند و فرستادند به بندی معروف به بند شهرستان .......... ) بند شهرستان یا بند ١٠ اکنون بند متادون نام دارد!  
 ١٤- بند زنان سیاسی در سال ١٣۶٧ بند ١٢ نام داشت و اکنون بند مالی نام دارد.         
 ١۵- بخش سوم این نوشتار از وبلاگ آشیان برگرفته شده است. وبلاگ آشیان یادداشت های یک وبلاگنویس گمنام است که چند سال در زندان تبریز زندانی بود. دانسته نیست که چرا نوشتن این وبلاگ نیمه کاره مانده است؟ شاید این وبلاگنویس شناسائی و دستگیر شده است یا شاید کشته شده است یا به فرامرز گریخته است. به هر روی روشن نیست که چرا نوشتن این وبلاگ نیمه کاره مانده است؟ چند نوشتار این وبلاگ در سال ١٣۸٤ نوشته شده اند. چندی این وبلاگ که از گروه بلاگ اسپات و وابسته به گوگل است از کار افتاد! چرا؟ روشن نیست! و سپس از نو به کار افتاد! وبلاگنویس ناشناس در بخشی از این گزارش می گوید: ( .......... یکی از زندانیان مجاهد غیر تواب اگر درست یادم مانده باشد به نام ستار منصوری که به گفته تقوی (زین العابدین تقوی فردود) هشتاد در صد اصلاح شده بود .......... ) و همچنین آقای غلامرضا اردبیلی در بخشی از این گزارش می گوید: ( .......... یک نفر حاکم شرع بود، فکر کنم عابدینی (خلیل عابدی) بود، مطمئن نیستم، اما او روی تشکی نشسته بود .......... ) درباره زین العابدین تقوی فردود و خلیل عابدی به این لینک نگاه کنیدhttp://www.iranglobal.info/node/19689 
 ١۶- گمان بر این است که در تابستان ١٣۶٧ و کشتار زندانیان سیاسی در زندان تبریز کمابیش صد تن و شاید هم بیشتر که بسیاری از آنها نیز تبریزی نبودند اعدام شدند. فهرست زیر که کاستی فراوان دارد نام چند تن از کسانی است که در کشتار تابستان ١٣۶٧ در زندان تبریز اعدام شدند:  
محرم آرمند
مجتبی آقداغی 
مقصود احمدی وند
علی اشرفی
محمدحسين اکبرزاده يوسفی
ابراهيم اکبری
حسين اورنگی
ناصر بدری قره قشلاقی
ولی بهرامی
محمد پورشفيع
محمدتقی پورعلی
احمد ترابی
عباس تقوی
ابراهيم تقی زاده
علی تميزکار
اصغر حسين پور
مهدی حقی
حميد حقی منيع
سعيد حيدرنيا فتح آباد
رجبعلی رازی
شهروز راهساز
رضا رستگار
علی رستميان صوفيانی
عباس رستميان صوفيانی
محمد رنجبران
کريم روزگاری
داود رهنمانيا
کاظم رهنمانيا
محمدتقی رهنمانيا
علی شريفی
علی شکوری
حسين شهبازی
فيروز صارمی
نادر صبری
محمدصادق صفا
نادر صمدی
شفيع ضيائی
طبيبی نژاد
محمد طريقت
مجيد عبدلی کمالی
شاپور عزيززاده ملکی
جليل عزيزی
محمد غلامی چيچکی
حسن فريادآبادی
عليرضا فيضی
کريم قائمی ديزجی
رحيم قدکساز
بوذرجمهر کرمی مهابادی
يحيی محسنی برنج آبادی
بهروز مربی
جمشيد مردمی
ستار منصوری
غلامرضا نامداراکبری
اصغر نمونه خواه

منبع: 

بخش های گوناگون سایت بیداران

هیچ نظری موجود نیست: