۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

درباره جریان...7 تشکیلات آهنین یا مشت آهنین؟ و مقوله"انقلاب ایدئولوژیک"


سعید جمالی

(نکته توضیحی (من باب احترام): ضمن احترام به نظرات و احساسات افرادی که با نوشته های من مخالف هستند، و با نگرشی از سر حسن نیتّ به این تعلیقات(کامنت ها)، ... از من خواسته بودند نقش خودم را هم  در "جنایات"صورت گرفته بنویسم، بعرض میرسانم:اگر توجه کنید در خلال نوشته ها به این وجه قضایا تا آنجا که مربوط به بحث باشد، اشاره کرده و میکنم، بهر حال من بعنوانی "مسئولی" در این جریان قرار داشته ام و تا آنجا که به پاسخگویی مربوط باشد "حاضر حاضر حاضر" می گویم... اما اگر منظورتان بطور خاص شرکت در قتل و شکنجه و ضرب و شتم و اعمالی در این زمینه باشد، بعرض میرسانم که اینجانب نقشی نداشته ام و اگر بخواهم جزئیات بیشتری از  کارها و نقش خودم  در زمینه مورد نظر را بازگو کنم ، نتیجه معکوسی حاصل خواهد شد...
اگر من روی نقش آقای رجوی تکیه میکنم، بیان واقعیت است...
اما بسیار خوشحال خواهم شد که مطالبی را که می نویسم به چالش کشیده شود و تا جایی که در توان داشته باشم برخوردی مسئولانه و صادقانه با آنها خواهم کرد...
اما از نظر من جدای از نقش افراد، اول باید دید و پرسید که آیا این وقایع و روندها به همین صورت بوده یا خیر، این مسئله اصلی است.
 یک راه بسیار ساده و کاملا بی طرفانه برای پی بردن به همه حقیقت وجود دارد: یک موضوع را در نظر بگیرید (بعنوان مثال وقایع سال  74 ـ 1373 ) و آنرا در قالب چند سوال از عوامل و مسئولین این جریان سوال کنید و به یک پاسخ ساده که "اینها همه شایعات اضداد است" قانع نشوید و بشیوه یک کار  تحقیقاتی آنرا پی بگیرید... آنگاه مطمئن باشید که حقیقت و واقعیت امر بر شما روشن خواهد شد... و اگر کسی حاضر نیست که این کوچکترین کار را انجام دهد (یعنی فقط چند سوال و پیگیری برای پاسخی قانع کننده) آنگاه باید به شیوه ورود خود به مسائل شک کند....
مطمئن باشید که ما در "راه" نیستیم، ما در ته "چاه" هستیم و اگر خیلی چیزها را نمی توانیم ببینیم به این علت است، فکر می کنید به چه علت سرنگونی شش ماهه سر از 33 سال در آورده... و کار به جایی رسیده که تا مقامات دست هفتم عمو سام  فرمایشی نفرمایند شازده کاری نمی کند... و سازمان تبدیل به یک باند شده و دهها سوال مشابه (چه در مورد خودمان و یا بطور نسبی سایر گروهها) تا وقتی جرأت مواجه با این وضعیت را نداشته باشیم، گامی به جلو بر نخواهیم داشت و چشم بر روی حقایق باز نخواهیم کرد.
در پایان مایلم به نکته ای اشاره کنم:... بنیانگذاران این سازمان قبل از هر چیز و هر بحثی و هر کم و کاستی امّا موجدّ یک روح "برادری" بودند که استشمام آن بواقع هر کسی را مست و عاشق میکرد و این بنظر من بالاترین کار و ارزشی بود که آنان آفریدند و همه کسانی که آن دوران یا "بازمانده های" آن دوران  را بیاد دارند نمی توانند آنرا فراموش و نادیده بگیرند، و آن "روح" با آنچه امروز شاهد آن هستیم بواقع زمین تا آسمان فرق دارد، درست داستان سپیدی و سیاهی و روز و شب است.... و کسانی که امروزه از سر عدم اطلاع و خدای ناکرده منافع، از این جریان حمایت میکنند،بطور خاص  از آن "روح" بی خبرند...).
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
چون بحث بر سر"جریان حاکم" بر سازمان مجاهدین خلق ایران است، لذا بحث و تحلیل را از مقطع سال 57 به شیوه معمول، یعنی "خلاصه" دنبال میکنم.
یکی از بظاهر نقاط قوتّ برجسته "جریان حاکم" که توهماتّ زیادی را هم در مورد این جریان بوجود آورده بود، تظاهر بیرونی  تشکیلات، توان و قدرت تشکیلاتی و تشکیلات منسجم و آهنین این جریان بوده است. حال بگذارید نظری به "درون"بیندازیم:
ـ در سال 57 کل نفرات تشکیلات حداکثر 250 نفر (چه در این نوشته و یا سایر نوشته ها اگر نکاتی اشتباه یا غیر دقیق است، از همگان و بویژه "جریان حاکم" درخواست  تصحیح دارم) می شدند که عمده آنان را زندانیان سیاسی آزاد شده تشکیل میدادند. این افراد عمدتا دانشجویان یا افراد تازه روشنفکری بودند که از سابقه یا آگاهی چندانی هم برخوردار نبودند (اصلی ترین کادرهای سازمان اعدام شده بودند و پس از آنهم شرایطی چندان مساعدی برای کادر سازی وجود نداشت ـ ضمن اینکه توجه دارید از اشل ها و مقیاس های آن دوره صحبت می کنیم که قابل قیاس با جامعه امروزی نیست) این افراد بجز" انگیزه های اولیه" مبارزاتی، عمدتا به دلایل زیر گرد هم آمده بودند:
1. فشارهای داخل زندان و بازجویی (شکنجه و اعدام دوستان و...) روشن است که وقتی گروه و جماعتی تحت فشار مستمر و مشخصی قرار میگیرند خواه ناخواه به یکدیگر نزدیک می شوند...
2. درگیربودن  با مقوله فرصت طلبانی که بازمانده سازمان را بر باد داده بودند ویک احساس عاطفی مشترک مابین شان شکل گرفته بود.
3.  درگیر و مورد تهدید بودن از طرف سایر گروهها ("تهاجم فرهنگی" مارکسیستها و جنگ هژمونی با مذهبیون راستگرا)
با توجه به پارامترهای فوق روشن است که با یک "حزب" یا "سازمان" جا افتاده با نقطه نظرات و سیاستهای مشخص روبرو نبوده و نیستیم و موتور اصلی حرکت، نیروی "احساس و انرژی جوانی" است( بعنوان یک مثال بسیار قابل توجه، جدای از اعمال فرصت طلبانه و جنایاتی که در سالهای اطراف 1354 اتفاق افتاد اما کلیه اعضاء سازمان بجز چند نفر براحتی مارکسیست شدند که بیانگر همان ضعف های بنیادی است...) . حال در چنین شرایطی انقلاب سال 57 هم اتفاق افتاده و ما در دنیای کودکانه و بدور از هر دیدگاه تاریخی و اجتماعی، خود را "صاحبان" آن احساس می کنیم لذا برآیند همه عوامل فوق موجب یک "اتحاد" و "بهم فشردگی" در برابر "دزدان انقلاب" و گروه حاکم می شود...
از طرف دیگر، در جریان انقلاب سال 57 یک نیروی عظیم اجتماعی آزاد شده بود که بدلایل تاریخی و سرکوب شدید،  از "آگاهی" و "عمق" بسیار کمی بهره مند بودند، به همین دلایل بخش کوچکی از این نیرو جذب گروههای سیاسی شده  و عمده این نیرو را رژیم حاکم در خدمت سیاستهای خود بویژه جنگ خانمانسوز بکار گرفت.
نیروی آزاده شده مردمی سرشار از انرژی و تشنه کسب آگاهی و تجربه بود و حداقل به یک دوره  زمانی ده ساله  نیاز داشت تا به حداقل های لازمه دست پیدا کرده و بصورت عضوی از این جریانات سیاسی در آیند  که بدلایلی که در نوشته های قبلی توضیح داده شد، این امر محقق نشد، جذب شدن این نیروها نیز نه از سر شناختی عمیق  و بررسی و تحقیق، که بر اساس تمایلات مذهبی، شعارهای روز، آشنایی با دوستان و اقوام و پارامتر هایی از این دست بود  ... و بعد از جذب شدن؛ تنها کار صورت گرفته آموزشهای بسیار ابتدائی برای نیروهای بود که هدف از آن این بود که  بتوانند در خدمت سیاستهای تشکیلات در آیند و نه اینکه فی الواقع سیاسی شوند و قدرت تشخیص پیدا کنند...
در پایان این دوره (حدود 3 سال بعد از انقلاب) سرکوب بی امان رژیم همانند یک سرمای جانسوز، همه جوانه های بهاری را خشکاند و سرما و یخبندان مستولی شد... (ر ج  ک به نوشته های قبلی)
در طول این 3 ـ 2 سال هیچ پیشرفت نظری ـ تئوریک که اساس یک انسجام درون تشکیلاتی است صورت نگرفت، همه ما از "جیب" و از "سرمایه" می خوردیم و"تمام وقت" به کارهای اجرائی مشغول بودیم (و از همان زمان این امر بصورت یک فرهنگ ضدارزشی بیادگار مانده...نه کتابی خوانده میشود، نه لحظه ای فکری میشود، نه سوال و جوابی میشود و...) و در نتیجه هر روز تهی تر شده و از یکدیگر فاصله می گرفتیم. اما  مهمتر از همه بخاطر در پیش گرفتن یک مشی غلط به نابود کردن  زمینه های رشد و بالندگی  یاری رساندیم. در سالهای بعد دیگر نیازی به کار تئوریک نبود چرا که در یک باند یا فرقه به این مقولاتی نیازی نیست، فقط اطاعت مطلق و دیگر هیچ و انسانها به این "خوُ" می کنند.
 بعنوان یک نمونه شاخص، در بعد از انقلاب پروژه ای وجود داشت که مطابق  آن بایستی 70 تن  از نفرات "بالنده" بطور خاص تحت  آموزش  قرار بگیرند، کار تئوریک مفصل بکنند تا کمبود "کادرهای با صلاحیت"جبران شود، که هیچگاه به اجرا در نیامد.
روال معمول فعالیتهای سیاسی تا قبل از 30 خرداد مجموعا برای نیروها قابل فهم و هضم بود، چرا که علاوه بر اینکه یک روال و واکنش طبیعی به وضعیت بود، یک امر همگانی از طرف همه نیروها بود... اما همانطور که قبلا هم نوشته ام از زمانی که بحث "جنگ مسلحانه" بمیان آمد، اولا یک شوک بزرگ برای همه تشکیلات بود، کسی باور نمیکرد و نمی توانست آنرا برای خود توجیه کند و دلایل منطقی برای خود بیابد، لذا تا آنجا که به عالم ذهن بر می گشت یک عدم انسجام  و از هم گسیختگی فکری را ایجاد کرده بود، اما ما(درون تشکیلات) در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بودیم  و بصورتی کور و جبری و"اعتمادی کور کورانه" به آن تن دادیم، مسائل امنیتی آنچنان شدید و حساس بود که بجز پرداختن به آن، مشغله ذهنی دیگری وجود نداشت. اما وضعیت اصلی و اسفبار را باید در نیروی هوادار مشاهده کرد:
ـ عمده کسانی که دستگیر نشدند، از این جریان کنار کشیدند و بسیار "مسئله دار" شده بودند که چرا "سازمان" بدون هیچ مقدمه و آماده سازی آنان را اینچنین بی پناه و بی خبر در برابر گرگ هار رژیم رها کرده بود...
ـ وضعیت نیروهایی هم که دستگیر شدند بقرار زیر بود:
بجز موارد بسیار نادر، همه "توبه تاکتیکی" میکردند یعنی از کارهای سازمان و بویژه دست بردن به سلاح فاصله می گرفتند و آنرا رد میکردند. آنها بوضوح و مستقیما می دیدند که هر اقدامی جز این باعث ریخته شدن خونهای بیشتری خواهد شد. ضمن اینکه آنها تصویری از مبارزه مسلحانه نداشتند تا حتی بتوانند نسبت به آن نظری داشته باشند. هنوز کل جامعه و این نیروها بسیار جوانتر و ناپخته تر از آن بودند که بتوانند چنین تحولی را ارزیابی کرده، و تصمیمی راجع به آن بگیرند.
ماههای اول فکر میکردند که تشکیلات سازمان سر جایش هست و بالاخره آنها کاری خواهند کرد و وضعیت تغییر خواهد کرد،آن اعتماد کورکورانه در اینجا نیز کار میکرد. اما فرار رجوی  و بعد هم کشته شدن موسی خیابانی این ذهنیات آنها را در هم می شکست و بتدریج متوجه  واقعیت و توهمات خود می شدند، لذاست که در ادامه کار، این جوهره و صداقت خودشان و مشاهده اعمال جنایتکارانه رژیم بود که به آنها دینامیزم مرز بندی با رژیم را میداد.
بدلیل شکنجه ها و اعدامهای آن دوران و اینکه پیش از دستگیری  از یکسری درگیریهای خیابانی با عوامل رژیم راهی زندان شده بودند، طبیعی بود که در درون ذهن و قلبشان مقاومت میکردند و بهر ترتیبی می خواستند مرزشان با رژیم را حفظ کنند. آنها از کل عالم سیاست و استراتژی و... به اعتبار پاکی و صداقت خودشان همین را می فهمیدند که باید در برابر این رژیم مقاومت کنند، و اصلا در موقعیتی نبودند که بخواهند راجع به جزئیات خطی فکر کنند.
....
در اواسط سال 61 بساط "مبارزه مسلحانه" جمع شده بود و ما عناصر باقیمانده در حال فرار از ایران بودیم (رج ک نوشته های قبلی). در خارجه و "منطقه" ما بروشنی می فهمیدیم که خطای بزرگی انجام داده ایم (که به جنبه خطی آن قبلا اشاره کردیم) حال مخیّر بودیم که از خود انتقاد کرده و در پی تصحیح عملکرد خود بر آئیم و یا به سرکوب حقایق و واقعیتها بپردازیم. تشکیلات و نفرات تشکیلات بخشی از آن واقعیت بودند، چرا که تا آنجا که به بدنه تشکیلات بر می گشت همه با نیتیّ پاک قدم پیش گذاشته بودند و در ادامه راه، این دو گانگی به اشکال  گوناگون خود را نشان میداد....یعنی صورت مسئله اصلی و واقعی این بود که با رژیم چگونه باید مبارزه کرد، خط و استراتژی ما چیست، ادامه راه به چه صورت است و ازهمه مهمتر آیا دست به سلاح بردن و زمینه سازی این همه کشته و زندانی و فرار باقیمانده نفرات به خارج، آیا درست بوده؟
...در مناسبات تشکیلاتی اجازه طرح و  بروز به این سوألات داده نمیشد و فقط بصورت یکطرفه بر درستی آن تاکید میشد (نمونه جمعبندی اولین سال مقاومت). از طرف دیگر تلاش مذبوحانه ای صورت میگرفت تا آب رفته به جوی باز آید، برای سرخ نگه داشتن صورت  تلاش می شد از طریق سیم تلفن، تیم عملیاتی ساخته شود و توده مردم بسیج شده و رژیم را سرنگون کنند... و یا طی چند ماه آینده با آماده شدن همه زمینه ها، ماهمانند "لنین" به سرزمین مادری  باز گردیم!
.
... شازده اما سرکوب را انتخاب کرد.
 اجازه بدهید مثالی ساده بزنیم: فرض کنید عده ای کوهنورد با هدایت و سر پرستی فردی قصد صعود به قله دماوند را دارند اگر در هنگام حرکت و ادامه مسیر هر روز ببینند که از قله دورتر میشوند و زمانبندیها و شاخص های تعیین شده همه غلط از آب در آمده، شروع به سوال و سپس اعتراض میکنند. حال رهبر گروه یا باید به حرفها توجه کرده و تصحیحات لازمه را بعمل آورد و یا اینبار در هیبت یک دیکتاتور به سرکوب سوالات و اعتراضات بپردازد و به این وسیله افراد را خاموش کند و....
او اهل جنگ نبود، او فرار کرده بود که از مهلکه بگریزد، او اهل انتقاد و تصحیح خطوط نبود... از نظر او "خطوط" و"استرتژی" تازه تصحیح شده بود: "خارجه نشینی"، لذا در راستای این خط جدید هر کاری حاضر بود انجام دهد. او میخواست یاران اندک هم کنارش باشند که توجیه بیشتری برای خارجه نشینی و "هدایت" و "فرماندهی" نیروها  از "پاریس" داشته باشد.ستاد فرماندهی نیروهای داخل کشور، خانه کنار  دست ایشان بود
چون نمی خواهم از موضوع دور شده و به تاریخچه همه وقایع بپردازم لذا به نکاتی در این زمینه اشاره میکنم:
ـ دیگر ما یا خارجه نشین شده بودیم یا منطقه نشین، همه چیز تغییر کرده بود و ما در دنیای دیگری تنفس میکردیم. هوایی که بوی "علافیّ" و "وابستگی" میداد. نفراتی که موفق شده بودند جان بدر ببرند در کردستان یا کشورهایی مثل ترکیه، پاکستان و برخی کشورهای اروپایی پراکنده  بودند و با کمترین امکانات سر میکردند و ارتباطات و رابطه های تشکیلاتی باید از نو شکل میگرفت. در کردستان به کمک حزب دموکرات چیزهایی در حال شکل گیری بود و مهمترین رابطه یعنی رابطه با عراق بدلیل نیازها بسرعت در حال گسترش بود.
ـ تتمه مناسبات برادرانه جای خود را خیلی سریع به مناسبات اداری و تبعیض آمیز میداد. مهر و محبت و دوستی و برادری جای خود را به مناسبات رقابت آمیز میداد و بتدریج پدیده جدیدی در حال ظهور بود: همه به سمت اطاعت بی چون و چرا سوق داده می شدند.
ـ در پاریس کار اصلی وصل به نیروهای داخل کشور و انتقال بخشی از آنها به خارجه بود که کار بسختی پیش میرفت. همچنین تلاش میشد که تیم های عملیاتی به داخل اعزام شوند که راندمان نزدیک به صفر بود... اما در کنار کارها آنچه بیشتر خود نمایی میکرد و آزار دهنده بود، فضا و آتمسفر جدیدی بود که بر مناسبات حاکم میشد: کوچکترین انتقاد ها با واکنش های سخت روبرو میشد و "رده" تبدیل به تنها معیار ارزشها و ایضا وسیله سرکوب میشد، هر آنکه اطاعت و چاپلوسی را وجه همت قرار میداد "رشد" میکرد و هر آنکه می خواست حرفش را بزند بشدت طرد شده، رده اش گرفته میشد و از کار برکنار میشد. ابعاد این کار بسیار وسیع بود و یک فضای آکنده از رعب و وحشت  را ایجاد کرده بود. از یک طرف افراد با امید و ایمان و آرزو جلو آمده و همه سختی ها را بجان می خریدند، آنها همه چیزشان "سازمانشان" بود و فاصله گرفتن از آنرا بمثابه مرگ خود تلقی میکردند  و از طرف مقابل، برخوردهای تشکیلاتی وسرکوب و طرد بود که اعمال میشد، بهمین خاطر وضعیت بسیار بغرنج و عذاب آوری بود... (باید روشن باشد که بحث رعایت سلسله مراتب و صلاحیت ها نبود....). واژه ها و مقاهیم جدیدی هم شکل میگرفت (خلع رده | برخورد تشکیلاتی | بنگالی شدن = محبوس شدن در یک اتاقک/ اعزام به منطقه بعنوان تنبیه و دور کردن از مرکز /کار در آشپزخانه و....حال که "خشت" را کج نهاده بودیم باید که عوارض آنرا با سرکوب فرو می نشاندیم
ـ مناسبات تبعیض آمیز در حال گسترش، و "طبقات" اجتماعی فرا دست و فرو دست در حال شکل گیری بود. وضعیت خورد و خوراک و محل کار و سکونت افراد بسیار متفاوت میشد، "اوور" که دیگر حسابش جدا و جای از ما بهترون بود.
ازدواجها و زوجین همگی از بالا و اساسا بر مبنای "موقعیت" "شکل" و "طبقه" تعیین میشدند.
ـ هر سال در جمعبندی سالانه به تاکید تکرار میشد که بایستی برنامه آموزشهای تئوریک برای کلیه سطوح گذاشته شود اما هیچگاه عملی نشد. نمیدانم این نکته برای خوانندگان چقدر مفهوم است، اما در درون تشکیلات این معنای "بود" و "نبود" داشت. حداقل ما تجربه دوران فرصت طلبان را داشتیم که چگونه از "بی سوادی" و عدم آگاهی اعضاء سوء استفاده کرده و خر خودشان را رانده بودند و... همچنین ما اسم خود را نیروی پیشتاز گذاشته بودیم و چنین اسم و رسمی نیاز مبرم به آگاهی داشت و همه چیز بر این مبنا باید شکل میگرفت والا که تبدیل به مشتی "قدارهّ بند باجگیر" میشدیم .... که شدیم.
ـ همانند دوران کهن که تصور دنیای بدون پادشاه محال بود  و همه کارها و تصمیمات باید توسط ایشان صورت بگیرد، برای همه ما نیز اینچنین بود. بویی از انتخابات یا  نظر پرسی نسبت به انتخاب فرماندهان و مسئولین و یا تعیین خط و خطوط بذهن کسی خطور نمیکرد. همه "رده" ها از بالا و بعنوان یک "بخشش" و "امتیاز" اعطاء می شد... قبلا نوشتم که شازده گفت: اگر روزی در سازمان قرار بر رأی گیری باشد من اولین نفر خواهم بود که از آن خارج خواهم شد. اگر در زمان مبارزات چریکی بدلیل شرایط امنیتی مثلا چنین چیزی امکانپذیر نبود (و بهای آنرا به گزافترین شکل ممکن  پرداختیم) امروزه در پاریس ـ مهد تمدن و دموکراسی ـ چرا چنین عنصری غایب است؟ البته پاسخ روشن بود، ما علاوه بر اینکه بطور تاریخی از چنین مقولاتی عقب بودیم، آنروزها نیاز مبرم دیگری نیز وجود داشت: تا کسی جرأت سوال نسبت به آنچه که کرده بودیم را نکند.
......
اما هیچکدام از شیوه ها و میزان "دوز"های سرکوب متعارف نمی توانست پاسخگوی سوالات "استراتژیک" و"سیاسی"
باشد، سوالات و ابهامات سیاسی استراتژیک پاسخ هم جنس خود را می طلبد و با برخورد های "تشکیلاتی" نمی شد به آنها پاسخ داد.
"انقلاب ایدئولوژیک"
شاید واژه فوق این تداعی را ایجاد کند که ما با مقوله ای ایدئولوژیک سر و کار داریم.
بعد چون بلافاصله پای یک زن به وسط کشیده میشود و داستانهای طلاق و ازدواج... بعمد هاله ای از ابهام باسوء استفاده های کثیف از مذهب و غیره  به روی داستان کشیده میشود.
از طرف دیگر آنقدر حرفهای کلی، غیر منسجم و بی سر و ته  زده شده که حتی برای نفرات تشکیلات هم، تا به همین امروز گیج کننده باقی مانده  و تصوراتی مافوق انسانی از آن پیدا کرده اند.
 البته تعمد مشخصی در طرح اینگونه مسئله وجود داشته که نام آنرا فقط "شارلاتان بازی" می توان گذاشت. بنظر من شارلاتان بازی با هوشمندی و توانمندی تفاوت زیادی دارد، یک"شارلاتان" یک "هوشمند" نیست و نباید از این زاویه به او نگریست، او فردی است تهی شده از عنصر انسانیت و پاکی و صداقت، اگر کسان دیگر به او اعتماد میکنند و فریبش را می خورند مجموعا به این دلیل است که بر روی عنصر انسانی و صداقت خودشان می خواهند حرکت کنند و نمی خواهند انتخابی غیر از آن داشته باشند.... اشتباه نکنید! نتیجه کار ضرر کردن آن انسانهای پاک نیست، آنها با این مکانیزم عنصر انسانی را متجلیّ کرده اند، در چنین پروسه ای نشان داده اند که پاکی و صداقت وجود دارد و مقولاتی ذهنی نیستند... و چون اصالت دارند لذا در ته کار این عناصر پیروز میدان خواهند بود، این روندی پرشکوه است، سراسر زیبایی است، دردش خوش آیند است، از اینکه در وسط این کارزار احساس میکنی با هر زور و ضربی بوده انسانیتت را حفظ کرده ای لذت می بری و این"لذت" چکیده فلسفه خلقت است... اینگونه است که به پوچی نمی رسی و هر روز سرشارتر میشوی... میگویند امام حسین در روز عاشورا چنین بوده....
بگذریم....
"انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین" یک مقوله ایدئولوژیک نیست و نبوده، داستانسرائیهای مانند "رهایی زنان و مردان" و "رهائی از جنسیت و فردیت" همه لفاظی های است که برای فقط برای تزئین بکار می آید، اگر چه در زمینه های یاد شده آثار مخربی فراوانی بجا گذاشته... اگرحتی به متون و سخنرائیها دقیق شوید درخواهید یافت که داستان چیز دیگری و از جنس دیگری است.
انقلال ایدئولوژیک مقوله ای است تماما "تشکیلاتی"، اجازه بدهید مقداری آنرا تجزیه و ساده کنیم تا موضوع روشنتر شود. برای این منظور به کل داستان از ابتدا نظر کنید:
ـ داستان با معرفی خانمی بعنوان همردیف مسئول اول سازمان شروع میشود، یعنی یک جایگاه جدید تشکیلاتی در سازمان ایجاد میشود.
ـ بعد این خانم همردیف و آن آقای "ردیف" تصمیم میگیرند با یکدیگر ازدواج کنند، بعد مشکل آن بوده که آن خانم متأهل بوده لذا طبق قانون شرع(!) آن خانم از همسر قبلی طلاق میگیرد و با آقای ردیف ازدواج میکند. اینها هم تماما مقولاتی تشکیلاتی هستند البته "تشکیلات خانوادگی". حال اگر این وسطه تلاش سرسام آوری شده که بگویند این کار بسیار سخت بود و نیاز به یک فدای عظیم بوده  و از یک عمق ایدئولوژیک برخاسته و امثالهم، من هیچ اشکالی در آن نمی بینم اما این نکات توضیحی را که کناری بگذاریم وبه اصل ماجرا بپردازیم بالاخره داستان یک طلاق و یک ازدواج بود و در تعاریف شناخته شده به آن "تشکیل خانواده" میگویند و....چون یک سوء استفاده های رذالت باری از آیات قرآن و داستان ازدوج پیامبر با همسر پسر خوانده اش هم صورت گرفته اجازه میخواهم مختصرا اشاره بکنم که داستان از چه قرار بوده و آنگاه چه سوء استفاده ای صورت گرفته:
چون پیامبر اسلام مدعّی خاتمیت بوده و در آن دورانِ "جاهلیت" و  "قبیلگی" داشتن یک فرزند پسر می توانسته این امر را مخدوش کند، اولا که تنها فرزند ذکور پیامبر در همان دوران طفولیت فوت میکند، بعدها پیامبر جوان اسیری(زید) را به بهانه پسرخواندگی  آزاد میکند...سپس این پسر خوانده با دختر عمه پیامبر ازدواج میکند و بدنبال آن بدلیل اختلافات خانوادگی و طبقاتی از یکدیگر جدا میشوند.... در آن دوران رسم نبوده که کسی با همسر سابق پسر خوانده خودش ازدواج کند...اما پیامبر این کار را انجام میدهد تا نشان بدهد که زید واقعا پسر خوانده بوده و پسر واقعی او نبوده تا باز به این ترتیب جلوی هر سوء استفاده احتمالی  برای ادعاّی جانشینی را ببندد و... ( ملاحظه می فرمائید که این واقعه هم سرا پا تشکیلاتی بوده و هیچ امر مقدس و ماوارئی و ایدئولوژیکی در کار نبوده). حال بروید و بخوانید که چه داستانسرائیها و تمسک های کثیفی که شازده به آن دست نزده. او هیچ حرمتی برای هیچ چیز باقی نگذاشته و اجازه هر دخل و تصرفی را بخود میدهد... اینها از ویژگیهای یک "شارلاتان" است.
ـ متعاقبا شازده اعلام کرد که این داد و ستد صورت گرفته قابل تکرار نیست. یعنی کسی نمی تواند "افراد" را جابجا کند و مناسبات خانوادگی موجود را بهم بریزد (امری مربوط به جابجایی افراد، مناسبات خانوادگی ....).
ـ به نفر سوم این داستان هم یک زن جوان و خواهر موسی خیابانی را "دادند" و مجددا خانواده ای "نو" شکل  میگیرد.
ـ و نهایتا بالاترین دستآورد آن، ایجاد جایگاه جدیدی است بنام "رهبر عقیدتی" که باز ایجاد یک جایگاه جدید در هرم تشکیلات است.
ـ بدنبال آن در همان ایام و تا به امروز "بند"های مختلف این ماجرا، صحنه دگرگونیهای مختلف تشکیلاتی بوده ...
تمامی این نکات فقط برای روشن شدن این نکته بود که "داستان" جنس تشکیلاتی دارد و همانطور که اشاره شد جدای از هر خرده ریز ماجرا، اصل قضیه ایجاد جایگاه رهبر عقیدتی بود.
رهبر عقیدتی آنطور که خود این جریان مفصلا توضیح میدهد، یعنی کسی که یک طرفه فرمان میراند و بجز به خدا (بفرمائید کشک) به کس دیگری پاسخگو نیست و...
حال توجه بفرمائید:
در جایی که کلیت تشکیلات درگیر این سوال استراتژیک است که "چه باید کرد" و چگونه باید مبارزه را ادامه داد و عملکرد گذشته باید بررسی و نقد شود و مقصر این جریان کیست و خلاصه یک سوال سیاسی ـ استراتژیک مطرح است، یک هو فیلی بنام انقلاب ایدئولوژیک هوا می شود و شعار "رهائی زنان و مردان از قید استثمار" سر داده میشود و وقتی این شعارها و پوسته ها را می شکافیم و به درون آن میرویم با مقوله رهبر عقیدتی به همان معنایی که خودشان توضیح داده اند میشویم.... یعنی اینکه "آقاجون" "سوال" نداریم (اینها عین واژه هایی است که شازده بارها تکرار میکرد).
آری، او بوضوح میدید که سایر شیوه های برخورد و سرکوب در برابر سوالات سیاسی ـ استراتژیک تمامی ندارد (چه در درون تشکیلات و چه در بیرون) و در عمل هم هیچ قدمی نمی تواند بردارد، لذاست که صورت مسئله را عوض میکند، یک فیلی بنام طلاق و ازدواج در بالاترین سطح یک سازمان انقلابی که دامنش از این لکه ها باید پاک باشد هوا میکند و همه حواس ها را از اصل قضیه منحرف کرده و از فردای آن روز دیگر همه باید انقلاب ایدئولوژیک می خوردیم و می پوشیدیم  و تمام وقت در خدمت جزئیات آن در می آمدیم.
و پاسخ ساده او با اینکار این بود که:
["آقا جان" هیچ عیب و ایرادی در کار ما و در خط و خطوط نیست، هر عیب و ایرادی که وجود دارد  ناشی از "اشکالات فردی" شماست، یعنی اینکه من صاحب خط و خطوط مقصر نیستم، توی مجری خط و خطوط مقصری که نتوانستی آنرا درست به اجرا در آوری. چرا؟ بخاطر اینکه در گیر مسائل جنسیتی و فردیتی هستید و تمامی انرژیتان آنجا صرف میشود].
اینها یکسری جملات نیستند، اینها همه داستان است، تمامی انقلاب ایدئولوژیک در این جملات ماده و خلاصه میشود، تمامی سخنرانیها و تبلیغات و به عرش اعلاء رساندن ها به همین نتیجه گیری ختم میشود.
شارلاتان خوب بلد است که چگونه بازی کند، او حتی نیاز به فکر کردن هم ندارد، همه چیز و همه حقّه ها از درونش میجوشد....و در اینجا اجازه بدهید یک تعریف دیگری هم از شارلاتان ارائه کنم: « کسی که مطلقا همه عیب و ایرادها را بر سر همه چیز و همه موضوعات، از دیگران می بیند»، آیا تا بحال با چنین کسانی مواجه شده اید که روشن ترین اشکالات را هم که به او می گوئید با پر روئی و وقاحت آنرا به خودتان بر میگرداند.
شیوه های معمول سرکوب دیگر جواب نمیداد، خط و خطوط هم اصلا پیش نمیرفت ( کسی که میخواست رژیم را شش ماهه سرنگون کند امروز از کشتن یک پاسدار هم عاجز بود...بحث های "کشکی" هفت هفتم و... که توضیحش بماند برای بعد).
از این تاریخ به بعد یک اهرم سرکوب عالی که معجزه میکرد پیدا شده بود، هر روز "بند"ی به بندهای انقلاب اضافه میشد و نوعی از سرکوب اعمال میشد ... به همین خاطر است که دست بر دار نیستند.
معنای سرکوب هم یعنی: مشغول کردن افراد به اشکالات فردی خود و دیگران.
ماده ترین وسیله این اهرم چیزی شد بنام "عملیات جاری" که هر شب در تمامی سطوح بدون وقفه و تعطیلی اجرا میشد. مضمون آن این بود که هر شب افراد یک قسمت دور هم می نشستند و ریز ترین اشکالات فردی یکدیگر را با شیوه هایی ناپسند و زشت و خشونت بار به یکدیگر می گفتند (چرا یک دقیقه سر صبحگاه دیر آمدی، چرا گتر پوتین ات خوب نبود، چرا سر کار غَرُ زدی، چرا وقتی خواهر مسئول فرمانی داد "لحظه" داشتی ـ یعنی چرا لحظه ای مکث کردی و در جا قبول نکردی و انبوهی از این دست مسائل) اما در طول دهها سال و هر شب صدها نشست عملیات جاری یک بار هم نشد که کسی سوالی یا انتقادی فراتر از اینگونه مسائل بنماید مثلا چرا ما فلان تاکتیک یا خط سیاسی را در پیش گرفتیم، نزدیک شدن به چنین سوالاتی مرز سرخی بود که فقط با هجمه جمعی و کتک خوردن در جا همراه بود.
هرکدام از این مباحث و موارد نیاز به توضیحات مفصل دارد ( و چه جنایتها که زیر سقف این مسائل نشد)، اما امیدوارم توانسته باشم برای کسانی که شناختی از این وقایع ندارند، چارچوبی را ترسیم کرده باشم و ریشه های مسائل را تا حدی شکافته باشم.
مطلب را ادامه خواهم داد...

09 آبان 92(31 اکتبر 13)                                                                                
سعید جمالی (هادی افشار)

هیچ نظری موجود نیست: