۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد ایرج مصداقی» هستم - قسمت دوم



امیر صیاحی

آقای معصومی حالا که با نام و چهره‌ی یکی از منابع ایرج مصداقی آشنا شدید چه چیز برای گفتن دارید؟ امیدوارم دبه در نیاورید. برای اطلاع شما و کسانی که مرا نمی‌شناسند می‌گویم. برای مسئولین مجاهدین به خوبی روشن بود که فعالیت های سال ۶۶-۶۷ من در داخل کشور چه ابعاد وسیعی داشت. ختی پس از خروج از کشور وقتی توضیح دادم برای آن‌ها در ابتدا غیرقابل باور بود. به گونه‌ای که نزدیک به یک سال مرا در استانبول نگه داشتند که مطمئن شوند نفوذی رژیم نیستم. مجاهدین بهتر از هر کس می‌دانند نیروهایی که به من وصل بودند و ملاء اجتماعی که به وجود آمده بود چقدر به درد کارشان در داخل کشور خورد و چه مسئله‌ای از آن‌ها حل کرد. بخشی از آن نیروها بعدها به منطقه آمدند و بخشی را در داخل کشور به کار گرفتند.  
متأسفانه بر خلاف تصور شما و مجاهدین شاهدان و منابع یکی پس از دیگری به سخن می‌آیند و چنان که می‌بینید هیچ‌کدامشان افراد فعال در سایت‌های وزارت اطلاعات چنان‌که مدعی بودید نیستند که مرزبندی قاطعی هم دارند و بهایش را هم پرداخته‌اند. آخرین موردش سعید جمالی از فرماندهان مجاهدین بود که همراه با مریم رجوی به فرانسه آمده بود و دوباره به عراق و اشرف بازگشت. می دانم او جزو منابع ایرج مصداقی نبود اما می‌بینید که حرف‌ها و شهادت‌ها یکی است. امیدوارم روزی چشم‌هایتان باز شود و به خاطر عمر برباد‌رفته‌تان و تهمت‌های ناشایستی که به رنج‌دیدگان و مبارزین زدید شرمنده شوید.
آقای معصومی شما گزارش ایرج مصداقی از زیرپا گذاشته شدن حقوق بشر در اشرف را زیر سوال برده‌‌اید:   

«من هیچ گاه در اشرف نبوده ام» (ص38). امّا «من بر اساس شهادت دوستان مورد اعتمادم تردیدی در نقض ابتدایی ترین اصول حقوق بشری در ارتباط با اعضای مجاهدین ندارم»

حالا من که دو دهه در اشرف بودم چند مورد معمول و رایج در اشرف را توضیح می‌دهم و از شما می‌پرسم آیا این اعمال نقض ابتدایی ترین اصول حقوق بشر مورد پذیرش شما هست یا نه؟‌

نشستی که در آن محاکمه شدم
در مناسبات مجاهدین این فرهنگ حاکم بود که می‌گفتند هر وقت می‌خواهید صحبت کنید از خودتان بگویید. من هم در ابتدا از خودم می‌گویم و نشست «دیگی» که خودم سوژه‌ی آن بودم. همان نشست‌هایی که ابتدایی‌ترین اصول انسانی در آن‌ها نقض می‌شد و شما بدون آن که در آن‌جا حضور داشته باشید مدعی دروغ بودن آن شده‌اید! ای کاش خودتان را در یکی از نشست‌ها سوژه می‌کردند تا از این بلبل‌زبانی‌ها برای رهبری مجاهدین نکنید.
نشست‌های موسوم به «دیگ» در باقرزاده شروع شده بود. از اسم‌اش پیداست قرار بود در دیگ جوشان چه بر سر ما بیاورند. ما در ابتدا صداهایی می‌شنیدیم که اغلب با فحش و ناسزا همراه بود. به نظر می‌رسید نشست‌هایی در سطوح بالاتر از ما پیشتر شروع شده بود .
بعد از چند روز این نشست‌ها به لایه‌های پایینتر راه برد.

روزی که نوبت من رسید به من گفته شد که به نشست بروم. قبلش هادی جاهدنیا مسئول مستقیمم به من گفت: امیر چند روز است اینجا هستی اما گزارشی نمی‌نویسی، لال مونی گرفتی، هیچ صحبتی نمی‌کنی؟
او به این ترتیب با تهدیداتش نارضایتی مسئولان سازمان را به اطلاعم رساند و این که بایستی خود را آماده برخورد کنم. 
شب‌هنگام نشست شروع شد. مسئول نشست حمیده شاهرخی (افسانه) یکی از اعضای ارشد سازمان بود. تعداد زیادی از خواهران شورای رهبری پشت سر او نشسته بودند. قبل از من چند نفر دیگر سوژه‌ی نشست بودند. سوژه یعنی کسی که در وسط انداخته می‌شود و حاضران مجبورند با فحش و ناسزا و ... به او حمله کنند. این دفاع فعال از انقلاب در مناسبات تعریف می‌شود و راه خلاصی فرد از این فضا تنها این بود که بگوید مسئله من «جیم» است و مشکل من قبل از هر چیز زن است و بس و نه بن‌بست خطی و استراتژیکی و بلاتکلیفی مستمر.
نشست در یک چادر برگزار می‌شد که بصورت مستمر شلوغ می‌شد . وقتی هم که شلوغ می‌شد همراه با فحش و ناسزا و حرف‌های زشت که باورش نمی‌کنید بود.
عاقبت نوبت من شد. از من خواسته شد که از خودم بگویم و این که از بحث‌های سازمان چی گرفتم. با تهدید مرا نشانه رفته و می‌گفتند خوب «یک ذره برای ما بگو» از خودت شروع کن. من با توجه به چیزهایی که دیده بودم ترسیده بودم که چی بگم و چی نگم. چند جمله‌ای نگفته بودم که صحبتم را قطع کرده و گفتند کلی گویی نکن ، بی تفاوتی‌ها و نیامدن تو بحث‌ها مال چیست؟ بگو مشکل‌ات چیه؟ بگو مشکل‌ام جیم (جنسی) است که دست و پام رو بسته و نمیذاره رو به جلو حرکت کنم.
در پاسخ من و من کنان گفتم این نمی‌تواند باشد. یک دفعه دیدم همه چیز به هم ریخت. جمع حاضر باعث بهم‌ریختگی نشست شدند. ریختند سرم. در حالی که صورتشان را مماس صورتم گرفته بودند با دهانی کف کرده و چشمانی از حدقه درآمده و دست‌هایی که به صورت تهدید‌ آمیز بالا و پایین می‌کردند با تمام قوا سرم فریاد می‌کشیدند، چرا تعطیل کردی آشغال، بگو «جیم» مشکل من است. من در حلقه‌‌ی این افراد بودم و مسئول نشست را نمی‌دیدم. مستمر فحش می‌شنیدم، بی‌شرف تو ننگ سازمانی، جز پاسیفیسم هیچ کاری بلد نیستی،  پست فطرت، مفت خور.
رنگم پریده بود، چشم هایم داشت از حدقه در می‌آمد، سرگیجه داشتم دچار شوک شده بودم. بدنم یخ کرده بود، دچار رعشه بودم و شروع کردم به لرزیدن. یادتان هست در زمان انقلاب ایدئولوژیک در سال ۶۴ در نامه به مسعود و مریم رجوی در مورد حالت‌تان پس از شنیدن خبر انقلاب ایديولوژیک نوشته بودید:‌ »حس کردم، در آستانه‌ی انفجار و مرگ ایستاده‌ام. رعشه‌ای شدید بر خرمن اندیشه‌های دوپایه‌ میراثم افتاده بود.»
بله من محصول «انقلاب ایدئولوژیک» را می‌دیدم که به چه قله‌ای رسیده بود. من هم مثل شما می‌لرزیدم، درست مثل شما «درآستانه انفجار و مرگ» بودم اما نه چون شما نشسته در جای گرم و نرمی چون پاریس و کنار رود سن، بلکه در وسط چادر نشست دیگ در قرارگاه باقرزاده.
چون آسم داشتم و دورم حلقه‌ زده بودند نفس‌کشیدن برایم مشکل بود. دچار حمله‌ی آسم شدم. تنها فحش می‌شنیدم و هرزگی. وقتی که می‌لرزیدم یک نفر می‌گفت «برنامه جمعی»‌ نیست، آمدی برقصی؟ آشغال باید جواب بدی. تمام نکرده‌هایت را بایستی بالا بیاوری. به همین سادگی‌ها ولت نمی‌کنیم. فکر می‌کنی با دسته کورها طرفی. زرنگی، خودت را به موش مردگی زدی؟ از دست ما نمی‌توانی در بروی.
گیج بودم و همه چیز را تار می‌دیدم. باور نمی توانستم بکنم. این‌ها کسانی هستند که من با ایمان و اعتقاد به آرمانشان به آن‌ها پیوسته بودم و حاضر بودم جانم را در راهشان بدهم.
سال‌های ۵۸ دانشگاه جندی شاپور اهواز برایم تداعی می‌شد که چماقداران چگونه بچه‌ها را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. یک لحظه نگاهم افتاد به حمیده شاهرخی مسئول نشست و خواهران شورای رهبری که او را همراهی می‌کردند، آن‌ها نگاهم می‌کردند و لبخند به چهره داشتند. در آن وضعیت مرا مسخره می‌کردند. تصورش هم برای شما سخت است اما ما این شرایط را از سر گذراندیم. مایی که رفته بودم با جان و مال و هستی‌مان برای آزادی مردممان بجنگیم از سوی همراهانمان تحقیر می‌شدیم. می‌توانید درک کنید من در محاصره دشمن نبودم، من در چنگال نیروهای دشمن اسیر نشده بودم. دوستان و همرزمانم این بلا را به سر من می آوردند. و فردا نوبت یکی دیگر از آن‌ها می‌شد و بقیه بایستی او را مورد حمله قرار می‌دادند.
وقتی حالم را بحرانی دیدند حمیده شاهرخی که مسئول نشست بود گفت امشب دیگر ولش کنید، بس‌اش است.
همان شب به عنوان دستور‌العمل به من گفتند که می روی می‌نشینی گزارش می‌نویسی و همه‌ی «فاکت‌هایت» را می‌نویسی و فردا در جمع می‌خوانی. من ساده هم رفتم و گزارش نوشتم . گزارشم به دستور آن‌ها فقط فاکت بود. ۴ صفحه آ ۴.
این گزارش نشد بلکه بلای جانم شد. مرا دوباره سوژه کردند و گفتند پدرسوخته ، بی شرف، پست فطرت، قرمساق، بی‌ناموس، مزدور، خائن، این لوش و لجن‌ها چیست که در ذهن توست؟ گفتم خواهر ژیلا (دیهیم) اجازه است در جمع بخوانم؟ اجازه نداد در جمع بخوانم . این‌ها رنگ و بوی سیاسی دارد. پدرسوخته نشستی این‌جا که شاهد مرگ تدریجی سازمان باشی بی‌شرف.
دوباره کلی فحش خوردم مسئول نشست ژیلا دیهیم بود. گزارش من در ارتباط با مسائل خطی استراتژیک سازمان بود و به خاطر همین زیر فشار مضاعف رفته بودم.
بعد از این واقعه هادی جاهدنیا مسئول مستقیمم گفت بیا با هم برویم. گفتم کجا؟ گفت ربطی به تو ندارد. به او گفتم من که همه‌ی این قرارگاه را وجب به وجب می‌شناسم. گفت تو شایسته این همه اعتماد نبودی.
مقداری که رفتیم، گفت همانجا بایست. می‌دانستم آن‌جا محدوده‌ای است که مسئولان بالای سازمان رفت و ‌آمد می‌کنند. آن‌جا مهوش سپهری بود به همراه ژیلا دیهیم بود، رقیه عباسی بود، فاطمه داعی‌الاسلام (ژاله) و ... بود.
مهوش سپهری مثل بازجوها با تحقیر پرسید چند ساله هستی؟ گفتم متولد ۱۳۴۲. او گفت خوب ماندی، آدم بی‌غمی هستی که خوب ماندی. امیر بی‌غم. به جای نوشتن این مسائل، موارد اخلاقی‌ات رو می‌نوشتی. همانجا دوباره دچار شوک شدم . با این حال گفتم خواهر، چرا در این نشست محدود جواب دهم. نشست بزرگ بگذارید و موضوع را جمعی کنید. تا افراد مواردی را که از من دارند بگویند. هر وصله‌ای ممکن بود به من بچسبد اما این یکی محال بود. جمع حاضر هم با روحیات من بخوبی آشنا بود.
بعد پرید به  من و گفت کی می‌خواهی آدم بشوی که جواب بزرگترها را ندی. بعد موضوع را عوض کرد و نظرم را در مورد یکی از بچه‌ها پرسید. آن فرد موسی حاتمیان بود. شب‌ها تا دیروقت بیدار بود و قرآن مطالعه می‌کرد و مستمر یادداشت برمی‌داشت و آن‌ها از این فضا کاملاً بهم ریخته بودند و علاقه‌ای به این کار نداشتند و به بهانه‌های مختلف به او گیر می‌دادند.
بازهم گفتند نشست. نشست در یک جمع محدودتر بود. به من گفتند «گواهینامه‌» ات صادر نشده است. مسئول نشست علیرضا زائر بود. او گفت شما را به قرارگاه همایون نمی‌بریم. تو درست بشو نیستی. باید اثبات کنی برای جمع که تغییر کردی. تا زمانی که این جمع حاضر تو را نپذیرد تو را با خودمان نمی‌بریم تو همین‌جا می‌مانی.
یک بازداشتگاه در خود قرارگاه باقرزاده برای عناصر ناراضی بود. این بازداشتگاه، قلعه‌ای در ضلع جنوبی قرارگاه بود که با یک دیوار از سایر قسمت‌ها جدا شده بود.
من دوباره گزارش نوشتم و جمع رد کرد. گفتند امیر «انطباق» کار می‌کند، انشا نوشته است. تیغ به خودش نکشیده. این جمع هم خوب بهت تیغ نمی‌کشد. چون خودشان تا فرق سر غرق هستند. به این ترتیب فضایی در جمع ساخت که هرکدام برای اثبات خودشان به من بیشتر فحش دهند. امیر درست بشو نیست. مسئولم گفت باید یاد بگیری با مسئول بالات تند صحبت نکنی.
بعد من که کاملاً‌ به هم ریخته بودم قدم به قدم برده شدم تا بنویسم من پاسدار آخوند یونسی بودم. در گزارشم پذیرفتم که پاسدار آخوند یونسی بودم. در این موقع مسئول نشست نظر جمع را پرسید. فضایی ایجاد کرد که جمع اعتراف من را بپذیرد. بعد پرسید آیا جمع می‌پذیرد گواهینمامه‌ات را بدهد ؟ جمع هم تأیید کرد که من در جمع‌شان باشم.
آقای معصومی تاریخ نگار گرامی من در سال ۶۷ دهسال قبل از این که آخوند یونسی وزیر اطلاعات شود به ارتش آزادیبخش پیوسته بودم اما مجبور شدم بنویسم که پاسدار آخوند یونسی بودم. خنده‌تان نمی‌ گیرد؟
بلافاصله گزارش از من گرفته شد و لابد بایگانی هم شده است. همان موقع گفته شد در عمل روزمره در کار و مسئولیت باید اثبات کنی این موضوع را و مناسباتت را تغییر بدی.
دوباره چند شب بعد  گفته شد نشست. نشست تغییر سازماندهی است. مسئول نشست ژیلا دیهیم بود. من که به لحاظ روحی خیلی بهم ریخته بودم وقتی تغییر سازماندهی را ابلاغ کرد و گفت امیر می‌روی قرارگاه ۷ در بصره. من که در انتهای چادر نشسته بودم با اشاره دست به او نه گفتم . گفت حرف بزن میری یا نمیری. نمیری نداریم باید بروی. دوباره با دست گفتم نمی‌روم. طاقتم طاق شده بود. در بصره به خاطر مشکل آسم شدیدی که داشتم زندگی برایم جهنم بود و آن‌ها با وجود اطلاع از وضعیت جسمی‌ام می‌خواستند مرا به آن‌جا بفرستند تا شرایط برایم هرچه سخت‌تر شود. قبلا برایشان نوشته بودم در قرارگاه ۷ ، حبیب. در بصره اغلب هوا شرجی بود و این مشکل تنفسی برای من ایجاد می‌کرد. در ماموریت هایی که می‌رفتیم حتی به صورت موقت من خیلی اذیت می‌شدم. چون قرارگاه کنار رودخانه بود و نخلستان و هوا برای من وحشتناک و طاقت‌فرسا بود.
جمع حاضر دوباره شروع به دادن فحش و ناسزا کردند. آشغال، بی شعور، احمق تو کی هستی که با خواهر شورای رهبری این جوری صحبت میکنی. چرا جواب  خواهر مسئول را اینجوری میدی. کی می‌خواهی آدم شوی. بگو می‌ترسم و جرأت ندارم به قرارگاه حبیب بروم. این در حالی بود که آن‌ها می‌دانستند من اغلب در مأموریت‌های مرزی بودم. من در مواجهه با آن‌ها که هیچ حد و مرزی را رعایت نمی‌کردند به لحاظ روحی کاملا بهم ریخته بودم، قادر به صحبت کردن نبودم. جمع چنان مرا حلقه کرده بود که دوباره دچار مشکل تنفسی شدم. ژیلا گفت آقا ما دیگر تو را نمی‌خواهیم بایستی بروی لب مرز. خسته شدیم. تو درست بشو نیستی. منظورش این بود که بایستی تو را تحویل رژیم بدهیم. 
من هم گفتم لب مرز، همین الان. جمعیت شعار می‌دادند طعمه برو گمشو. طعمه برو گمشو. لب مرز، لب مرز، راست میگه خواهر ژیلا باید این بره لب مرز. باید بریم تو رو بذاریم لب مرز.
وقتی پاسخ منو شنید. اوباش و اراذل حاضر به من حمله کردند.
در این شرایط یک باره جلیل که از قبل توجیه شده بود گفت امیر چت شده تو که بچه‌ی این سازمان هستی ، این همه سال اینجا بودی. بایستی قبح این حرفت را بگیری.
من آنقدر حالم بد بود که نه می‌توانستم صحبت کنم، نه بنشینم. بعد که دیدند من در حرفم جدی هستم سریع بحث را جمع و جور کردند.
تأثیری که به لحاظ روحی و روانی این نشست‌ها‌ در من گذاشت خواب را هم بر من حرام کرد و کابوس‌های وقت و بی وقت که تا پیش از آن سابقه نداشت به سراغم آمد. آدم‌هایی که از نزدیک با من زندگی کرده‌آند متوجه‌ی ناله و فریادهای وحشت‌آلود من در خواب شده‌اند. وقتی بلند می‌شوم بدنم کاملا خیس عرق است. آقای معصومی چنین پدیده‌ای به سراغ کسانی می آید که شرایط سختی مثل زندان و اسارت را از سر گذرانده‌اند. منی که به قول شما در «بهشت» بودم چرا بایستی از این عارضه رنج ببرم.

لب مرز چیست؟‌
بحث شد که ما دیگه از این بعد طعمه نداریم، خارج از کشور نداریم، می‌خواهید مبارزه کنید بفرمایید اشرف. نه برو ایران. این بحث کاملا جدی بود. خود مسعود رجوی پشت آن بود. مسعود رجوی گفت دیگه کسی را به خارج از کشور نمی‌فرستیم. این یک بار و دوبار نبود و چیزی که در نشست محدود صحبت آن شده باشد  او مستمر در نشست‌های عمومی تأکید می‌کرد پای هیچ طعمه‌ای را نمی‌گذارم به خارج از کشور برسد و در حالی که مشت خود را گره کرده بود می‌گفت چارچوب روشن است؟ نمی‌خواهید، بفرمایید ایران. خارج از این چارچوب مشت آهنین.
شما ادعای ایرج مصداقی را که نوشته است:

ـ «دوستان و رفقایی دارم که به صداقتشان ایمان دارم». از قول آنها می نویسد: «شما بعد از نشستهای حوض در سال ۷۴، رسماٌ به مجاهدین اعلام کردید که "خروج از سازمان ممنوع است"... »
در مقاله‌تان رد کرده‌اید. من خودم شاهد بودم. مسئولان سازمان بهتر از هرکسی به این امر واقف هستند. من خودم حضور داشتم که مسعود رجوی می‌گفت. صدها بار گفتند. یک بار و دوبار نبود.
«طعمه» نام مستعار عناصر ناراضی سازمان بود که به دلایلی حاضر به ادامه‌ی راه  نبودند چرا که چشم‌اندازی نمی‌دیدند و اغلب در صحبت هایشان تاکید می‌کردند که به هرحال تا کی بایستی کج دار و مریز ادامه داد. بحث عملیات سرنگونی کی است؟
شمایی که یک روز اشرف نبوده‌اید در رد روایت واقعی ایرج مصداقی که با صدها ساعت تحقیق و اطمینان از وقوع آن نوشته است می‌نویسید:‌
«مصداقی که هرگز به اشرف نرفته و در نشستهای به قول او «طعمه»، شرکت نداشته است، آن نشستها را با  این درجه از هولناکی تصویر می کند و ذرّه یی هم حاضر نیست بپذیرد که  ممکن است راوی این روایتهای وحشت آورِ «من در آوردی»، درمورد دشمن ترین دشمنان رژیم سفّاک آخوندی، «مزدوران» وزارت بدنام بوده باشند.    می پرسد: «آیا دروغ است که همه کادرهای بالای مجاهدین، به گونه یی در سرکوب اعتراضات و معترضین و... دست داشته اند؟... من تجربه بدترین شرایط زندان را دارم و این مسائل را خوب درک می کنم. شما همه این بی حقوقی ها را توجیه ایدئولوژیک و تشکیلاتی کرده اید: "مجاهد خلق یک حق بیشتر ندارد آن هم فدای خالصانه"» (ص38
ایرج مصداقی که به اشرف نرفته اشتباه کرده در مورد نشست‌های «طعمه» و «هولناکی» آن گزارش نوشته. شما که اشرف نبودید و از منطق و درایت هم برخوردارید به چه حقی به خودتان اجازه می‌دهید چنین روایت‌هایی را یکسره نفی کنید و «ذره‌یی هم حاضر نیستید» بپذیرید که ممکن است درست باشد و مجاهدین سرتان را کلاه گذاشته‌اند. مگر می‌شود این همه راوی همه دروغ بگویند؟
آقای معصومی کجای کارید منی که آن شرایط را از سر گذراندم شهادت می‌دهم ایرج مصداقی در تصویر هولناکی نشست‌های طعمه موفق نبوده است. بعید می‌دانم کسی به چنین کاری قادر باشد.
آیا آن‌چه را که به چشم دیدم و خودم از سر گذراندم و صدها شاهد برایشان هست «من درآوردی»‌ است؟ من یک راه حل پیش پای شما می‌گذارم. پایتان را در یک کفش کنید و از مسئولان مجاهدین بخواهید که فیلم نشست طعمه‌ی مهدی افتخاری را نشانتان دهند. همان که خود مسعود رجوی هم بود. اگر «روایت‌های وحشت آور» واقعی بود حاضرید لعن و نفرین به رهبر عقیدتی مجاهدین کنید که این اعمال «وحشت‌آور» در حضورش انجام گرفته است؟
ببینید مجاهدین به چه حضیضی دچار شده‌اند که می‌پذیرند نوشته‌‌ی شما را چاپ کنند. نوشته‌ای که در آن به «روایت‌های وحشت‌آور» بیان شده در گزارش ۹۲ آن‌هم با «این درجه از هولناکی» اشاره کرده‌اید.
درست است که شما با تزویر و ریا همه چیز را دروغ ارزیابی کرده‌اید. اما خود مجاهدین که می‌دانند این روایت‌ها واقعی است. بعد هم از زبان سینه‌چاکان خارج از کشوری رهبری‌شان می‌شنوند که دستپخت رهبری و «انقلاب مریم رهایی» را «هولناک» و «روایت‌های وحشت‌آور» می‌خوانند.
اگر روزی به این نتیجه رسیدید که گزارش ایرج مصداقی نتوانسته به خوبی «هولناکی» روابط مجاهدین را تصویر کند حاضرید جبران کنید؟
حاضرم با شما هرجا که خواستید نزد مسئولان مجاهدین شرح آن‌چه را که خودم شاهد بودم بدهم، هرکجا که دروغ گفتم چشم در چشم من و شما بگویند دروغ می‌گویم.
سعید جمالی یکی از اعضای سابق مرکزیت مجاهدین چند شماره مقاله نوشته است. اگر وقت کردید و وجدان‌تان اجازه داد بروید بخوانید. به او که دیگر نمی‌توانید بگویید در اشرف و مناسبات نبوده است.
آقای معصومی من و مایی که «روایت‌های وحشت‌آور» و ماجراهای «هولناک» را از سرگذراندیم امروز چه بایستی بکنیم؟ از کسی که این بلاها را به سرمان آورده تشکر کنیم؟ فریاد ایران رجوی، رجوی ایران سردهیم؟ بر سر کسانی که رنج و مصیب‌های ما را گزارش کرده‌اند بریزیم. آن‌ها را به مزدوری وزارت اطلاعات و ... متهم کنیم؟ با وجدانمان چه کنیم؟
شما آن را شنیدید «وحشت آور» و «هولناک می‌نامید. ما که از سر گذراندیم چه بگویم؟ اگر بر سر شما آمده بود چه قشقرقی به پا می‌کردید؟‌
از آن‌‌جایی که من تسلط کامل به زبان عربی دارم همراه با اکیپ‌‌های سازمان در مأموریت مرز بودم تا هماهنگی‌های انجام شده با عناصر عراقی را ترجمه کنم.
تیم‌هایی که می‌خواستند برای عملیات به داخل کشور اعزام شوند را ما تا لب مرز همراهی می‌کردیم و ترجمه هماهنگی کارهای خروج از مرز با من بود.
در یکی از مأموریت‌ها نگاهم به خودروهای ستون افتاد. خودروی سوژه‌هایی که بایستی به داخل کشور اعزام می‌شدند کاملا بسته‌بندی و چادر کشیده و طناب‌پیچی بود.
با یکی از بچه‌ها صحبت می‌کردم پرسیدم کسانی که قرار است به داخل اعزام شوند کجا هستند؟ کنجکاو شده بودم که چه کسانی می‌خواهند بروند. با دست به جیپ‌ها اشاره کرد و هیچ توضیحی نداد. حرکت کردیم سمت مرز. به مرز که رسیدیم هوا کاملا تاریک شده بود. چادرها رو باز کرده و بچه‌ها را پیاده ‌کرده به سمت مرز هدایت کردیم. بیست دقیقه بایستی پیاده می‌رفتیم. آن‌ها را از یک روخانه عبور می‌دادیم. آن موقع فشار آب زیاد بود. من به سرتیم عملیات گفتم ممکن است سنگلاخ‌ها به بچه‌ها آسیب برساند او گفت به درک که آسیب می‌رساند. تعجب کردم چرا با رزمندگانی که برای عملیات داخل می‌روند اینگونه برخورد می‌شود.
حدود هشت نفر بودند. در آن‌جا متوجه یکی از بچه‌ها به نام علی دانشجو اهل مشهد شدم که در پذیرش مدتی تحت مسئول من بود.
بعد از چند هفته رژیم اعلام کرد تعدادی از عناصر منافقین را در مرز دستگیر کرده. به همین بهانه قرارگاه اشرف را با سه فروند موشک هدف قرار داد.
فرماندهی اکیپ با جمال شمس‌الدین بود که بعداً‌ خودش هم به رژیم تحویل داده شد. داستانش را در ادامه خوام گفت.
بعداً در گفتگوهایی که داشتیم یکی از بچه‌هایی که در واحد اطلاعات بود در ارتباط با تحویل غیر رسمی افراد به رژیم می‌گفت هیچی هم که برای ما نداشته باشد وقت و انرژی‌‌ای که این‌ها از رژیم می‌گیرند به سود ماست. راه سوءاستفاده آتی آن‌ها از نام مجاهد هم بسته می‌شود. چرا که به این ترتیب «رژیم مال» می‌شوند.

جمال شمس‌الدین کیست؟
جمال شمس‌الدین پیش از نشست‌های «حوض» جزو مسئولین بالای سازمان بود. یعنی از فرماندهان گردان لشکر ۳۷ محور شش بود. در آن مقطع مژگان پارسایی که بعداً سردار سرداران شد خدمه‌ی تانک بود.
جمال پیش از نشست‌های حوض مسئله دار شده بود و در مقر تحت نظر بود. همزمان با شروع نشست‌ها ما همه اعزام شدیم بغداد.
گویا مسعود رجوی به همراه تعدادی نزد او رفته و  خواسته بود که در نشست شرکت کند که با مخالفت او روبرو می‌شود. در همان‌جا عباس داوری به او حمله می‌کند و او را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد.
پس از پایان نشست و بازگشت به قرارگاه اشرف عصر ساعت ورزش جلوی قلعه مقر محور شش شلوغ شد. دیدیم جمال در محاصره‌ی تعدادی بود و مستمر فحش می‌خورد. یکی از افراد یقه‌ی جمال را گرفته و گردنش را فشار می‌داد و می‌گفت بیشرف بی ناموس تو می‌خواستی فرار کنی. کریم رشیدی با نام مستعار محراب این فضا را ایجاد کرد چرا که جمال حاضر نشده بود در نشست شرکت کند.
در آن جمع یک نفر به نام ب- ش پیت نفت آورده و می‌خواست جمال را آتش بزند.
 اقرار می‌کنم من هم با دیدن آن فضا ترسیده بودم  و جزیی از این اوباش شده بودم. هراس من و خیلی های دیگر از این بود که به همان سرنوشت دچار شویم ولی متأسفانه دچار خود فریبی شده بودم چرا که تن به کاری دادم که از آن تنفر داشتم و صرفاً‌ به حفظ خود فکر می‌کردم و نه ارزش‌هایی که به دنبال آن بودم. حداقل کاری که می‌توانستم بکنم دور شدن از آن فضا و یا سکوت اختیار کردن و پرداخت بها بود.
آن‌جا برگه آورده بودند همراه با «تخته کار» (تخته‌ای که کاغذ روی آن گذاشته شده و گزارش نویسی می‌شود) و از او می‌خواستند که اقرار کند قصد فرار داشته. به او با تهدید گفته می‌شد «بنویس با تحت مسئولان خودم رابطه غیر اخلاقی داشتم». جمال که کاملا خود را باخته و رنگ‌ و رویش پریده بود هرآن‌چه از او می‌‌خواستند می‌نوشت. این نشست که در جلوی درب مقر بود دو ساعت طول کشید. در همان حین مسئولینی از بالا آمدند که در راس‌شان محبوبه جمشیدی بود. بعد نشست تا صبح ادامه داشت اما ما دیگر نبودیم.
بعد از این واقعه، جمال فرمانده اکیپی شد که افراد را تا لب مرز می‌برد و در واقع به نوعی تحویل رژیم می‌داد. او الان خود در ایران است.
جمال شمس‌الدین سازماندهی‌اش در قرارگاه بصره بود زمانی که ۷۷ موشک به قرارگاه‌های مجاهدین زدند و بخشی از آن‌ها به قرارگاه بصره اصابت کرد. از زبان مسعود رجوی شنیدیم که گویا جمال شمس‌الدین ترسیده دست یکی از میلیشاها را گرفته و به سمت ایران فرار کرده است که توسط مامورین امنیتی عراقی دستگیر می‌شود. بعد از دستگیری مورد وی به سازمان اطلاع داده می‌شود. مسعود رجوی می‌گفت ما به آن‌ها اطلاع دادیم دیگر جمال شمس‌الدین را نمی‌خواهیم اما آن بچه را تحویل دهید.

هیچ نظری موجود نیست: