۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه



درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران (12) ـ «سرنگونی از نوع آقای رجوی» 2 و فرار «شازده»
سعید جمالی



در آن یکسال قبل از تهاجم آمریکا، شازده بارها و بارها نشست های مفصلی برگزار کرد و هیچ شکی باقی نگذاشت که همزمان با تهاجم آمریکا ما نیز به ایران حمله میکنیم و زمان عملیات سرنگونی فرا رسیده است. او تهاجم آمریکا و شرایط پدید آمده ناشی از آنرا مائده آسمانی نامید و مفصلا توضیح میداد که همه آنچه خواسته بودیم و آرزو داشتیم اکنون فراهم شده. یعنی عطف به همان استراتژی! "جرقه و جنگ" نتیجه میگرفت که جنگ و آشفتگی بسیار بزرگتری پیش خواهد آمد و این بیش از آنی است که ما انتظارش را می کشیدیم، بنابر این کسی شکی نداشته باشد که ما اینبار همگی باهم در این "تهاجم نهائی" شرکت خواهیم کرد و رژیم را سرنگون خواهیم نمود. وی تمامی احتمالات را نیز ریز به ریز پیش بینی کرده و توضیح میداد، فی المثل می گفت "اگر بهر دلیلی نتوانستیم سلاحهایمان را همراه ببریم یا نیروهای آمریکایی نگذاشتند، ما با همان کلاشینکف هایمان خواهیم رفت و حتی اگر آنرا هم اجازه ندادند با دست خالی خواهیم رفت و با چنگ و ناخن و دندان هم که شده دمار از روزگار رژیم در خواهیم آورد" و یا " اگر آمریکائیها جلوی شما را گرفتند با یک انگلیسی ساده بگوئید که ـ وی آر گوئینگ تو اور هوم ـ " و یا " اینبار من و مریم در پیشاپیش همه حرکت خواهیم کرد، اینبار با همه دفعات تفاوت دارد، این شرایط تاریخی هست که سالها در انتظارش بودیم و دیگر قابل تکرار هم نیست، یا پیروز میشویم و یا همگی کشته می شویم"  و ساعتها و ساعتها از این دست حرفها و سپس تعهد و امضاء گرفتن از افراد و شعار و هیجان ... او هیچگاه موضوعی را اینقدر مطلق نکرده بود...
همه نفرات، سلاحها و تجهیزات نظامی نیز به زمین ها و تپه ماهور های مناطق مرزی( حد فاصل قرارگاه اشرف تا قرارگاه جلولا ـ در شهر جلولاـ) منتقل و استتار شد.
طرح آغاز تهاجم نیز از این قرار بود که یا با فرمان باشد و یا اگر نیروهای آمریکایی به یکی از پایگاههای ما حمله کرده یا آنرا بمباران کردند، حرکت یگانها و تهاجم بصورت اتوماتیک صورت خواهد گرفت و همه نیروها با تمامی سلاح و تجهیزات بسمت ایران حمله ور می شویم....
در طول این یکسال فرصت کافی برای آماده شدن وجود داشت و همه نفرات بی امان کار میکردند ...
در چنین فضا، تبلیغات و گفتارهائی:
"لاستیک درمانی"
حدود 2 ماه مانده به آغاز تهاجم آمریکا به عراق و در حالی که عمده کارهای لجستیکی ما نیز به اتمام رسیده بود، مسئله ای بسیار عجیب بوجود آمد. قرار بر این بود که در انتهای کار آماده سازیها، کلیه لاستیک خودروها تعویض شده و لاستیک های نو انداخته شود. لاستیک هم به اندازه کافی تهیه شده و در انبارها ذخیره  شده بود اما بناگهان فرمانی صادر و ابلاغ شد با این مضمون که "خواهر مریم گفته اند هر یگان باید پول لاستیک ها را خودش بپردازد". حرف بسیار عجیب و باور نکردنی بود و برای هر کس که این فرمان را می شنید حالتی از شوخی بهمراه درد و چندش همراه داشت. در هیچ ارتشی آنهم بهنگام تهاجم نمی گویند خودتان باید پول لاستیک را بپردازید، در این ارتش "عراقیبخش" هم که هیچگاه اسمی از پول وجود نداشت چه برسد به اینکه در آخرین روزهای آماده گی جنگی چنین حرف عجیبی زده شود.
شازده، "شورای رهبری" را منجمله برای چنین روزهایی ساخته بود. وقتی داستان لاستیک پیش آمد افراد از پائین و بالا به خواهران شورای رهبری مراجعه کرده و با ترس و لرز سوال یا انتقادی را مطرح میکردند که معنای اینکار چیست و خلاصه این "بامبول" جدید از "کجا" در آمده، و همانطور که آشنای همگان بود، این خواهران شورای رهبری با بدترین حالت ممکنه به افراد میگفتند: "اینها به شما ربطی ندارد شما فقط فرمان را اجرا کنید" و بطور ضمنی میگفتند ما که قصد رفتن به عملیات سرنگونی را داریم و این هم راهی یکطرفه و بی بازگشت است پس هر آنچه را که در قرارگاه است بفروشید و پول لاستیک را در آورید.... نهایتا اینکه کلیه نفرات بسیج شده و هر "آت و آشغالی" که میشد جمع آوری شود را جمع کرده و در نزدیکی در ورودی قرارگاه برای فروش عرضه کردند( جالب است که مثلا  وسائل استقراری و زندگی نباید دست میخورد و افراد فقط مجاز بودند از انبارهای نظامی و تجهیزات یا وسائل اسقاطی چیزهایی را جمع میکردند)...و "مال خر" های عراقی برای خرید مراجعه میکردند و....
نمیدانم در ذهن سایر افراد چه میگذشت، اما علیرغم هر انتقادی فکر نمیکنم کسی نسبت به اصل قضیه (تهاجم و عملیات سرنگونی!)شکی کرده باشد، حداکثر آنرا مثل همیشه به کارهای بی منطق و اشتباه که دیگر روال معمول کارها بود تعبیر میکردیم.
بالاخره در آخرین روزهای قبل از تهاجم و با عجله کاری لاستیک ها توزیع، و بخشی از آنها هم هرگز استفاده نشد.
اینکه دلیل اینکار چه بود را کسی نمیداند اما در پایان همه  چیز روشن خواهد شد. در این: "شاهنامه آخرش غمین است".
داستان لاستیک چون مسئله مبتلابه ای بود، لذا بسیار از افراد در جریان آن قرار گرفتند اما موضوع عجیب تری نیز وجود داشت که از چشم عموم پنهان بود و آن اینکه هیچ طرح و برنامه نظامی برای تهاجم به  ایران و سرنگونی رژیم وجود نداشت. مثلا در عملیات "دروغ جاویدان" اگر چه توهمی بیش نبود اما حداقل در حرف و روی کاغذ موضوع روشن بود که مثلا هر یگانی مسئولیت آزاد سازی کدام منطقه را بر عهده دارد و... اما در اینجا  اصلا چنین موضوعی مطرح نبود و حتما که نفرات پائین گمان میکردند فرمانده هان در جریان آن هستند و بموقع ابلاغ خواهند کرد در حالی که اینطور نبود. اینبار همه چیز در "سران شورای رهبری" متمرکز بود و آنها "هم قسم" شده بودند که بجز خودشان داستانهای پشت پرده را به کسی نگویند.
... الان چند روزی است که تهاجم آمریکا به عراق شروع شده، همه یگانها باصطلاح آماده عملیات هستند اما فضا طور دیگری است هیچ جوش و خروشی دیده نمیشود و آنچه که دیده میشود سکوتی مرموز است، نفرات پائین ظاهرا نفس ها را در سینه حبس کرده اند تا با شنیدن فرمان، حرکت کنند، نفرات بالاتر، از این سکوت در شک و تردید بسر می برند و نفرات خیلی بالا! سکوت کرده اند... خبری از فرمان حمله به ایران نیست، کم کم افراد از فرماندهانشان سوال میکنند که پس چی شد و چرا فرمان صادر نمیشود و پاسخ این بود که منتظر باشید.... چند روز بعد، اول بصورت شایعه و بعد که خبر پیچد، بصورت صریحتر اعلام شد هواپیماهای آمریکایی و انگلیسی به قرارگاه جلولا و اشرف حمله کرده و تعدادی هم کشته شده اند... یعنی باید تهاجم بصورت اتوماتیک انجام میشد اما در حالیکه کلیه نفرات خود را برای جنگ و نبرد نهایی آماده کرده و در وضعیت روحی پر از هیجان و تشویشی بسر می بردند، با این سوال و ابهام بزرگ روبرو شدند که حتی خبر تهاجم به اشرف و جلولا از آنها پنهان نگه داشته میشود، داستان چیست؟؟ افراد مرتبا از فرمانده هانشان سوال میکنند که "برادر" مستقیما به همه آنها ابلاغ کرد که در صورت تهاجم به یکی از پایگاههای ما، باید که تهاجم آغاز شود پس چرا خبری نیست؟ فرماندهان همین ابهام را دارند و باید از شورای رهبری شان سوال کنند که چه باید کرد، اما از نفرات اصلی شورای رهبری خبری نیست و غیبشان زده و سایر نفرات شورای رهبری ارتباطاتشان را به حداقل رسانده و در مراکز اصلی هر قسمت بصورت نیمه مخفی بسر می برند و یکی دو نفر از "برادران مسئول" (غلامان حلقه بگوش) را رابط قرار داده اند... خلاصه اینکه فضایی را ساخته بودند که  امکان سوال کردن وجود نداشته باشد.
... برای دریافت فرمانی به یکی از این مراکز میروم، ساختمان متوسطی است که در میان درختان باغی پنهان است وارد سالن که شدم دیدم تلویزیون عراق روشن است و برنامه پخش میکند وبساط چای و غذا پهن است، یکی از نفرات شورای رهبری که متاسفانه جزو گروگانهای اشرف است مرا به کنار کشیده و میگوید: "سعید گوش کن نیاز ضروری به کلت داریم هر جور شده به اشرف برو و هر چی کلت توانستی بیاور، فقط سریع اقدام کن"... و من مثل همه نفرات آنقدر درگیر وضعیت هستم که مثل یک نظامی گوش بفرمان در شرایط جنگی فقط بدنبال اجرای فرمان هستم... سریع بر میگردم و با چند نفر دیگر ستونی برای حرکت به اشرف راه انداخته و حرکت می کنیم. در مسیر با تعداد زیادی سیطره (ایست بازرسی) نظامی عراقی... شب است و در اشرف بدنبال جمع آوری کلت هستم... فردا صبح آماده بازگشت هستیم که "مفید" مسئول کنترل ترددات میگوید شایعاتی شنیده که نیروهای آمریکایی به بغداد رسیده اند و بهتر است حرکت نکنی... گفتم نه باید برویم و راه افتادیم از درشرقی اشرف خارج شده و به سمت فرودگاه متروکه میرفتیم، بعد از فرودگاه دو نفر را با شلوارنظامی و زیر پیراهن سفید می بینیم که برایمان دست تکان میدادند، ایستادیم و سوال کردم که چه می خواهید؟ با حالتی پر از ترس و تشویش آدرس روستایی را پرسیدند گفتم شما کیستید؟ گفتند از نفرات ارتش هستیم گفتم اینجا چه میکنید؟ با حالت شوک گفتند مگر نمی دانید؟ گفتم چی رو؟ گفتند که دیشب بغداد سقوط کرده و کل ارتش مضمحل شده و همه در حال فرار هستند... تعجب کردیم که مگر میشود همه چیز به این سرعت تمام شود. ...به راهمان ادامه دادیم کمی بعد تر وارد جاده اصلی شدیم، مردم ما را با حالت تعجب نگاه میکنند (چون بصورت ستون نظامی با ضد هوایی و ... حرکت میکردیم) و هیچ خبری از سیطره های دیروز نیست و ظاهرا مردم دارند همه علائم نظامی گری را پاک میکنند و در چندین نقطه به ما هشدار دادند که مسیرتان به سمت شمال را ادامه ندهید چرا که نیروهای آمریکایی با جلوداری کُرد ها در حال پیشروی به سمت جنوب اند و به نزدیکی این منطقه رسیده اند... بالاخره در  نقطه ای از جاده به یگان دیگری برخورد کرده و آنها گفتند که راه قطع شده و امکان جلو رفتن نیست... متوقف شده و به آنها پیوستیم. شب قبل اهالی روستاهای اطراف به این یگان دستبرد زده و بسیار از وسائل و خودروها را غارت کرده بودند (برای بسیاری از یگانها و قرارگاهها این اتفاق افتاده بود)، اینها  همان اهالی و روستائیان بودند که سالهای سال به آنها "رسیدگی" شده و سبیل شان چرب شده بود تا "هوای" ما را داشته  باشند ... به اتفاق این یگان به سمت قرارگاه دیگری که در کنار سپاه دوم عراق بود حرکت کردیم... اهالی منطقه در  حال غارت قرارگاه بودند... به اتفاق جواد خراسان به محلی که قرار بود مسعود رجوی در آنجا مستقر شود رفتیم، سنگرهای بسیار محکمی بود که در اثر بمباران در هم شکسته بود و مقداری وسائل و مدارک در آنها پخش بود اما اثری از کشته یا خون و... نبود... بعدا شنیدم که چند روز قبل آنجا را ترک کرده و رفته بوده.
...خبر رسید که کل منطقه به تصرف آمریکاییها و کردها در آمده... به همان منطقه برگشتیم و ستون خودمان را براه انداختیم تا به یگان مورد نظر برسیم... و رسیدیم. افراد در بالای بلندیها موضع گرفته بودند تا مورد تهاجم کردها قرار نگیرند... فرمان آمد که با نصب پرچم های سفید دنبال آمریکائیها بگردیم و اگر با آنها برخورد کردیم توضیح بدهیم که ما سرجنگ نداریم... به گروه کوچکی از آمریکاییها برخوردیم و بعد ازـ هِلو ها آر یو ـ توضیحاتی دادیم و ازآنها دعوت کردیم که به فلان محل آمده تا بیشتر صحبت کنیم... عباس داوری و حسین ابریشمچی و یکی دو نفر دیگر سریعا حاضر شدند و از من خواستند بجای شرکت در نشست تلاش کنم غذایی برای پذیرائی فراهم کنم(سرکاری!)... این اولین تماس در منطقه با آمریکائیها بود، تماسی که آن سرش ناپیدا بود و در نوشته های قبلی اشاره کرده ام.
... تنها هشداری نظامی که داده میشد دقت در درگیر نشدن با کردها بود و اینکه اگر سلاحتان را خواستند تحویل بدهید که انبوهی مسئله برای نیروهای پائین ایجاد کرد...
قرار شد همه یگانها در فیلق 2 (محل سپاه دوم عراق) متمرکز شوند... تقریبا با کسی نمیشد حرف بزنی و همه سردر گریبان داشتند...
... و سپس قرار شد کلیه سلاحها را جمع آوری و تحویل آمریکاییها بدهیم... نفرات پائین گریه میکردند و دل از زرهی هایشان نمی کنند... همه سلاحها طبق فرمان "برادر" مرتب و منظم جمع آوری و آماده تحویل شد. من نیز مسئول تحویل دادن بخشی از آنها بودم در این فاصله کلیه نیروها به اشرف بازگشتند و من چند روز دیرتر برگشتم.... هنگام عصر بود که به اشرف رسیدم گفته شد نشست "پروژه خوانی" است و سریعا به فلان محل برو... نشست در حال برگزاری بود و چند تن از سران شورای رهبری هدایت جلسه را بر عهده داشتند... هنگامی که من رسیدم اواخر جلسه بود دو سه نفر "فاکتهایشان" را خواندند، نفر آخر از همه جالب تر بود و مهمترین فاکتش این بود: " هنگامی که شبانه از جلولا بیرون آمدیم و راهمان را گم کرده بودیم و از کنار تپه ای میگذشتیم صدای تیری شنیدم  و لحظه ترس داشتم".
نامه ای نوشتم و گفتم کار فوری دارم... فردا صبح چند تا از نفرات شورای رهبری جمع شده بودند به آنها گفتم: خجالت هم خوب چیزیه و با اشاره به اتفاقات فوق الذکر گفتم بجای اینکه شما پاسخگوی اینهمه خیانت به امید و اعتماد نفرات باشید حالا آدمها را وادار میکنید که مثل همیشه "فاکتها را روی خودشان ببرند" بجای پاسخگویی در برابر "غال" گذاشتن آدمها و اینهمه حرفهای پوچ، حالا چسبیده به اینکه "فلانی لحظه ترس داشته" کدام یک از این موضوعات بیشتر قابل بررسی است... و خیلی حرفهای دیگر...
البته کار از این حرفها گذشته بود و عموم نفرات این "کارد" غدر و خیانت را تا بن استخوانهایشان حس میکردند و با زبانی بسیار گویا تر همه حرفهایشان را در لطیفه ای که برای شازده ساخته بودند، زدند. همان روزها این لطیفه دهان به دهان میگشت، میگفتند: در شب عاشورا امام حسین چراغها را خاموش کرد و به نفرات گفت هر که میخواهد برود... و در اینجا وقتی چراغها خاموش و دوباره روشن شد دیدیم خود امام فرار کرده.
خیلی تمایل ندارم ضربه وحشتناکی را که افراد از این عملکرد خورده بودند و عوارض آنرا تشریح کنم خوب است هر کس خودش را جای آنها بگذارد....
... امیدوارم که حالا علت و داستان فرار شازده را که هنوز هم ادامه دارد متوجه شده باشید.
به این ترتیب داستان فریبکاریهای این شارلاتان که تماما در پوش ضدیّت با رژیم و شعار سرنگونی بود به پایان رسید و امروزه تمام تلاشش این است تا "شاهدان" صحنه را و بویژه نفرات بالاتر را به هر ترتیبی که شده به کشتن دهد و سر پوشی بر جنایاتش منجمله آخرین آنها بگذارد. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!

03 آذر 92(24 نوامبر 13)                                                                              
سعید جمالی (هادی افشار)

هیچ نظری موجود نیست: