۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

خاطراتی از قرارگاه اشرف (۲) خودکشی محمدرضا باباخانلو و اجبار من به سبیل گذاشتن
فریاد آزادی

بعد از به آتش کشیده شدن محمد رضا بابا خانلو، ناجی برادر مسئول قرارگاه هجده که نمی توانست به من چیزی بگوید چون من در آن‌جا حضور داشتم ولی وقتی احمد ویسی برگشت به وی گفت با تو هم باید همین کار را بکنیم. وقاحت و پروریی را ببینید.
گرچه محمد رضا خودش را  آتش زد ولی او وانمود میکرد که ما آتشش زدیم. و احمد ویسی را تهدید می‌کرد که با تو هم باید همین کار را بکنیم. چرا که به قول مسعود رجوی احمد ویسی پالانش کج بود. (۱)
من آن روزها شرایط روحی بدی پیدا کردم. جدا از اینکه محمدرضا باباخانلو دوست من بود، انسانی بود که جلو چشمم خودش را آتش زد و داد میزد سوختم سوختم.
مرگ دلخراش او مرا دچار دپرسیون شدیدی کرد.  دائم تصویرش جلو چشمم می آمد. رفتم در آسایشگاه خوابیدم. فرمانده ام آمد گفت چرا خودت را ول کرده ای؟ اسمش ایرج بود. گفتم صحنه خیلی درد ناک بود.
او گفت من فکر کردم تو دلت برای سازمان سوخته ولی حالا می بینم دلت برای او سوخته! فرمانده قرارگاه سه که خانمی بود ابتدا سراسیمه آمد و رنگش پریده بود ولی وقتی فهمید محمدرضا خودش را آتش زده، فقط گفت: احمق.
صحنه همیشه جلوی چشمم بود . نامه ای نوشتم و گفتم من دیگر نمی توانم در اینجا باشم. من را به جای دیگری منتقل کنید و آنها هم من را به قرارگاه سیزده منتقل کردند.
ابتدا فرمانده آنجا یک نشست برای ما پنج نفری که به آنجا منتقل شده بودیم گذاشت و گفت از جریان کسی باخبر نشود که چه شده و گفتیم باشه. در آن زمان هر قرارگاه سه مرکز داشت. قرارگاه دو شامل مرکز هجده ، دوازده و سیزده بود. مرکز هجده یک مرکز شل و ول بود. یک اتفاقی افتاده بود که ما هیچوقت نفهمیدیم چه شده ولی مرکز هجده کن فیکون شده بود و کاملا از هم پاشیده بود و از هر قرارگاهی تعدادی آدم آورده بودند دوباره مرکز هجده را درست کرده بودند. به همین دلیل در مرکز هجده زورگویی تا حدی کم بود و زورشان نمی رسید زیاد چیزی بگویند.
مرکز دوازده، مرکز عملیاتی بود و مرکز سیزده مرکز سگهای پاچه گیر و پاچه خوار بود. هرکسی که نه میگفت به شدید ترین شکل سرکوب میشد. ما که به حساب جدید بودیم زیاد گیر نمی دادند ولی بقیه را باور کنید که در نشست هایی بود به نام دیگ می بردند صدای عربده کشی می آمد و فحش گاهی تا چهل و هشت ساعت بی وقفه سر نفر فقط داد می زدند و فحش میدادند. خودشان دو قسمت می شدند و میرفتند استراحت قسمت دوم فحش و عربده را ادامه می داد ولی نفره سوژه باید می ایستاد تا موقعی که از فشار خستگی و بی خوابی و فشار روحی ناشی از فحش و عربده کشی می‌شکست و تن می داد.
بعد از اینکه من دیپرس شدم دیگر به خودم نمی رسیدم. موهایم ژولیده بود و سبیلهایم را هم نزدم. بعد کمی بهتر شدم سبیلهایم را زدم. آن زمان رسم بود که بعد از خوردن صبحانه نیم ساعت کارجمعی بود هر کسی باید کاری میکرد تا قبل از دستور صبح گاهی من هم به انبار صنفی رفتم و مشغول کمک به نفر صنفی بنام رشید شدم. فکر میکنم شهید شد . به هر حال به من گفت این کار ها را بکن و مشکلی هم نبود.
فرمانده یگان ما آمد رشید را صدا کرد.  فرمانده یگان هم زن بود بنام «ن ل».  
او رفت بیرون دو دقیقه بعد برگشت و به من گفت بیا اینجا اول باهم صفر صفر کنیم بدون صفر صفر نمی شود کار کرد من به تو انتقاد دارم چرا سبیلت را زدی؟ من هم که متوجه شدم فرمانده یگان به او این حرف را زده چیزی نگفتم ولی خیلی ناراحت بودم بعد شد دستور صبح گاهی و علیرضا امام جمعه که فرمانده دسته ما بود قبل از خواندن دستور میان صدای آهنگ صبحگاه و ووو شلوغ پلوغی ها آمده انگار که ریس گشت ارشاد کل ایران و افغانستان است از موضع بالا به من گفت سبیلت را زدی ؟
گفتم :‌آره.  گفت چرا؟ گفتم صورت خودم است هر کاری دوست دارم میکنم و سری تکان داد به معنی اینکه بعد به حسابت رسیدگی میکنم. از اون مدلی که بوش به صدام گفت به حساب توهم رسیدگی میکنم. من هم جدی نگرفتم گفت این بابا امل مغزش مال سی سال پیش است فکر میکنه همه باید سیبیل داشته باشند وگرنه نامرد هستند.
به من گفته شد چیکار کنم. مشغول رفتن سرکارم بودم من را درگوشه خلوتی گیر آوردند و حمید تقدیری و علیرضا امام جمعه که واقعا اسم برازنده ای هم دارد من را گرفتند چسباندند به دیوار و تهدید کردند که اگر به سیبیل زدن ادامه دهی دهنت را سرویس میکنیم. من هم از ترس گفتم باشه دیگر نمی زنم ولی عقده ای شد در دلم که مرا مجبور کردند سبیل بگذارم . تازه ولم هم نکردند فردایش که سبیل نزدم هم آمدند بقه ام را گرفتند که چرا سبیلت را زدی .ای کاش گیر امام جمعه شاه عبدالعظیم می افتادم ولی گیر علیرضا امام جمعه نمی افتادم. او که عددی نبود ولی وقتی گیر میکنی بین سیم خاردار و افراد مسلح با حمایت زندان ابو غریب دیگر علی رضا امام جمعه هم ابو عطا میخواند.
شب شد من دیدم صدای عربده کشی می‌آید. دیگر به بیماری طپش قلب دچار شده بودم. قلبم نامرتب میزد. همه همینطور بودند بیماری طپش قلب و سر درد و کمر درد و معده درد عصبی بیماری‌های شایع در مجاهدین بود. گفتم خدا بخیر کند احتمالا من را هم می برند نشست. رفتم نزدیک دیدم واویلا یک نفر را دوره کرده اند و حرفهای رکیک میزنند و میگویند تو باید سبیل بگذاری. آن لحظه نفهمیدم کی بود ولی فردا دیدم «م ل» که از اول عمر سبیل نداشته بود را مجبور کرده بودند سبیل بگذارد. چون قدیمی بود و ما هم که جدید بودیم پرو می شدیم. البته من هرچی گفتم بابا محمد حنیف نژاد سبیل نداشت الان هم عباس داوری سبیل ندارد چرا گیر می دید به خرج کسی نمی رفت. خلاصه هر کسی که سبیلش را میزد مجبورش کردند سبیل بگذارد. بیچاره «محمود ل» با سبیل شده بود مثل میر غضب دربار و چنان متناقض بود که نگو در خود شده بود. همه از دم مجبور بودند سبیل بگذارند تا اینکه به جلولا منتقل شدیم. من به شدت تحت فشار بودم بقیه سبیل زنها هم همیطور. ولی فرمانده من مثل سگ نفس من را بریده بود. آخرش گفتم من بریده هستم من میخواهم نوار داریوش گوش کنم. من مشکل زن دارم میخواهم ازدواج کنم. من اصلا مبارز نیستم. خوب تیری شلیک کردم. به همه میگفتند شما مشکل جنسیتی دارید که سبیل میزدید ولی من که می گفتم مشکل جنسیتی دارم تا آخرین روز در سازمان همه میگفتند تو لج کرده ای این حرف را می زنی.
دری به تخته خورد و تغییر سازماندهی ها شروع شد. یک آدمی بود خیلی خوش اخلاق بود بنام ابراهیم حسینی گویا که تازه از خارج بازگشته بود. و تیپش با بقیه فرق میکرد من در دلم گفتم ای خدا کاشکی این فرمانده من بود من غمی نداشتم از قضا شد فرمانده من و شب اول که باهم نگبان بودیم گفت مشکلات تو در سازمان چیست؟ گفتم من یک مشکل دارم من رو مجبور کردند سبیل بگذارم کاری که رژیم خمینی هم ایراد نمیگیرد را اینجا ایراد گرفتند. من در خود هستم او گفت غلط کرده هر کسی اینکار را کرده میخوای بزن میخوای بگذار من هم همان شب سبیلهایم را زدم.

جشن سبیل زنان
از ‌آنجایی که خیلی ها را مجبورکرده بودند بخاطر ما سبیلشان را بگذارند تا ما جدید ها پر رو نشویم وقتی دیدند من سبیلم را زدم آنها همه از دم سبیلشان را زدند و پیش خودشان جشن گرفتند. باید قیافه علی رضا امام جمعه را می دیدی مثل سگ شده بود که پشتش جر خورده از روبروی من می آمد. من هم از ترس راهم را کج کردم که بهش سلام هم نکنم او عمدا راهش را کج کرد جلوی من . من به او سلام نکردم و او سلام کرد تا سر صحبت را باز کند من محلش نگذاشتم.
از جنبه مسخره‌ بودن این مسئله بگذریم ببیند چه زور گویی هایی میکردند .در جزیی ترین مسایل انسان با دست باز دخالت میکردند که هیچ اعمال میکردند.خیلی مهم است آدم اسلحه داشته باشد و قدرت هم داشته باشد ولی جنبه انسانی خودش را از دست ندهد.

ادامه دارد
 پانویس:
۱- اکبر آماهی نفری بود که احمد ویسی را به سازمان وصل کرد. اکبر یک پروسه ای هم به اتهام نفوذی بودن در زندان مجاهدین بود. او و احمد ویسی و کلا کردها را برای عملیات در منطقه جلولا جمع کردند. من که دیدم در آن‌جا همه کرد هستند گفتم من نمی خواهم اینجا بمانم من را بفرستید العماره. اکبر آماهی و احمد ویسی دو نفره برای عملیات خمپاره‌زنی به داخل می رفتند و می آمدند و میزان قابل توجهی پول ایرانی همراهشان بود. بعد از موشک باران بهار سال هشتاد بن بست عملیاتی شد و دیگر کسی به عملیات نمی رفت و نشست های طعمه شروع شد. اکبر آماهی و احمد ویسی که از الله اکبر گویان‌ها و حاضر گویان پروباقرص سازمان بودند بعد از نشستهای طعمه وقتی از باقر زاده به جلولا برگشتند همراه با شخصی بنام عباس (صادقی یا یزدانی) احتمال زیاد صادقی که ده سال یا بیشتر سابقه داشت خودروی «واز» را برداشتند و  از جلولا به ایران فرار کردند و خود را به رژیم معرفی و سلاحهایشان را هم تحویل دادند. بعدها مسعود رجوی گفت: آن‌ها نامه ای به سازمان فرستادند و نفری پنجاه هزار دلار پول خواستند تا مجبور نشوند خود را به رژیم بفروشند. راست یا دروغ این جمله ای بود که مسعود رجوی گفت.
اکبر آماهی در دوران خاتمی نزدیک به ده نفر را به سازمان وصل کرده بود. در آن دوران خط سازمان وصل بیشتر هر چه نیرو به سازمان بود. در این دوران عملیات های سحر با سرعت کمی در پیش بود. بعد از آمدن خاتمی که من هم در این دوران به سازمان پیوستم، اسم آن شد عملیات های راهگشایی.  نفراتی که تازه به سازمان می آمدند چون اطلاعات و حل شدگی در ملاء ایران را داشتند به داخل بر می‌گشتند. نفرات قدیمی آن‌ها را تا مرز می بردند ما بقی را خودشان می رفتند و هر جور شده یک نفر یا بیشتر را با خود می‌آوردند. در این پروسه اکبر آماهی چند نفری را به سازمان وصل کرد که تعدادی شهید شدند و تعدادی هم به ایران بازگشتند .
احمد ویسی به اکبر آماهی اعتماد داشت و اکبر آماهی هم به آن نفری که قدیمی تر بود اعتماد داشت. بعد از نشستهای طعمه که همه به خوبی می دانستند نسق کشی های بعد از بن بست عملیاتها است و فهمیدند دیگر عملیات برای مدت طولانی تعطیل است و باید وارد نشست و کار شوند فرار را بر قرار ترجیج دادند.

هیچ نظری موجود نیست: