روایت دردهای من...قسمت سی ام
رضا گوران
روایت دردهای من...قسمت سی ام
موشک باران پایگاهها:
در آواخر فروردین 1380 یک شب ساعتهای 4 صبح در قرارگاه انزلی برپا داده شد. گفته شد باید سریع به پراکندگی بیرون از قرارگاه برویم، چرا که رژیم ملاهای حاکم بر میهن تمام پایگاههای سازمان در عراق را مورد موشک باران قرار داده است. رزمندگان سوار کامیونهای نظامی ایفا شدند و از درب های اضطراری به خارج از قرارگاه منتقل شدیم و در غرب پایگاه انزلی در بین خاکریزهای پراکنده شدیم. ساعت تقریبا 6 صبح صدای مهیب اولین انفجار موشک کل منطقه را لرزاند. پشت بند اولین موشک چند دقیقه بعد از روی بلندی خاکریز تک به تک انفجارموشکهای را شمارش کردم. 24 موشک زمین به زمین اسکات بی فرود آمدند. غرش انفجارهای پی در پی و دود و گرد خاک غلیظ برای دقائقی کل منطقه را پوشاند و شهر از چشمها ناپدید گشت، به جای اینکه موشکها باید طولی و با برد بیشتری برای قرارگاه انزلی شلیک می کردند عرضی و در یک برد شلیک شده بود، که تماما بر روی شهر و سر مردم بی دفاع و بی گناه پی در پی فرود آمدند. تعدادی زن و بچه پیر و جوان کشته زخمی و مصدوم گردیدند. موشکها حتی به پانصد متری قرارگاه انزلی هم فرود نیامدند. عوامل رژیم به این موشکها می گویند نقطه زن. بقول معروف میگویند مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.
گفته شد رژیم آخوندی درآن عملیات 77 موشک اسکاد بی به تمام پایگاههای سازمان شلیک کردند. از شمال بغداد پایگاه اشرف و در شهر جلولا پایگاه انزلی پایگاه علوی در نزدیکی منصوریه پایگاه حبیب در بصره پایگاه همایون درعماره پایگاه فائزه در کوت همه و همه مورد هدف موشک های نقطه زن سپاه قرارگرفتند که البته همانطور که گفتم همه خسارتها نصیب مردم مظلوم عراق شد. تنها یک مجاهد به نام رضا زحمت کش که در پشت پدافند دولول قرار گرفته بود در جنوب کشته شد ولی در مقابل کلی به مردم و شهرهای عراق خسارت جانی و مالی وارد گردید.
افشای مراکز هسته ی رژیم توسط رهبرعقیدتی:
در سال 1381 در قرارگاه انزلی در شهر جلولا در حال بیگاریهای طاقت فرسای بیهوده و سرکاری بودیم یک مرتبه خبر رسید باید در سالن غذا خوری برای خبر مهمی جمع شویم هررزمنده دست از کارهای خود کشیده خسته و عرق کرده در سالن گرد آمدند. فرمانده قرارگاه حکیمه سعادت نژاد با خدم و حشم از خودروی خود پیاده شد ودر بالای سن قرارگرفت وبا خنده و خوشحالی تمام مثل اینکه فتح الفتوح کرده و پایتخت را تسخیر نموده باشد با آب و تاب و هیجان اعلام کرد سازمان یک سایت عظیم محل غنی سازی مرکز هسته ای رژیم (گویا) در نطنز اراک را کشف و افشاء نموده و یک پیروزی موفقیت آمیز دیگربر پیروزیهای دیگر برای مقاومت به ارمغان آورده و افزون گردید و به رهبر پاک باز هم شاد باش و دستمریزاد و تبریکات فخیمانه گفته شد. پشت بندش سوت و کف زدنهای ممتد دستگاههای خودکار ربات وار(گوهران بی بدیل) شروع شد. یعنی همان کسانی که اگر در گوشه خلوتی با تک تک آنها صحبت می کردی فغانشان از دست آن مناسبات ظالمانه به هوا بود، اما آنها از قدرت جمع برای فضا سازی و سرکوب و سکوت استفاده میکردند. اگر این نوع واکنش ها را از خود بروز نمی دادند درعملیات جاری در برابرجمع باید پاسخگو می شدند. پس برای نجات جان خویش سوت و کف بزن تا در امان بمانید.
در درون آتشفشانی که مدتی بود مرا آزار می داد با این خبربه غلیان در آمد عصبی شده و نمی دانستم چه بگویم و چه کار کنم تنها کاری که به ذهنم رسید خارج شدن ازسالن و میان آن همه هیاهوی کاذب بود. کمی با خود اندیشیدم سپس به طرف اتاق کارها در قلعه رفتم و در اتاقی شروع به نوشتن کردم دقیقا چهار برگ کاغذ آ4 نوشتم، خطاب به مسعود رجوی نوشتم که اگر ما ارتش آزادیبخش هستیم کارمان سرنگونی رژیم است و افشا این مراکز ربطی به سرنگونی ندارد و رژیم که نمی تواند اگر هم بمب اتم بسازد جلوی ما را بگیرد. اگر شما راست می گوید و می خواهید به این زودی درعملیات فروغ جاویدان 2 حرکت کنیم و رژیم را سرنگون و کشور را تسخیر و فتح کنیم پس چرا این اقدام که بنظر من درست نیست را انجام دادید و....؟! مگر آن مراکز حساس هسته ای برای آینده ایران مبرم و ضروری نیست که میلیاردها دلار پول و ثروت هنگفت مردم ایران هزینه آنها شده است و اگر شما مرتبا میگویید که بزودی رژیم را سرنگون میکنیم خوب معنایش این است که اینها بزودی در کف قدرت شما قرار خواهد گرفت پس چرا شما آنها را افشاء ولو دادید؟! مگر بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی مراکز حساس هسته ای با آن همه بمب اتم دست مردم نیفتاده و........
البته میخواستم بنویسم که شما جاسوسی میکنید و در خدمت قدرتهای اروپایی و آمریکایی هستید اما از ترس زندان و شکنجه بیشتر ننوشتم.
چهار روزبعد فریدون سلیمی و مریم اکبری مرا صدا زدند وبا حالت طلب کارانه ای به اتاق کار خود بردند و نامه مرا بهم پس دادند و گفتند این چه کاری است که تو کردی؟! جواب دادم مگر من چکار کردم که هردوعصبانی و برافروخته شده اید؟ گفتند: تو چرا به رهبری نامه نوشتی و عملیات سر افرازانه سازمان که با هزاران مصیبت و گرفتاری مراکز هسته ی رژیم را افشاء کرده محکوم کرده ای و..... گفتم اولا این نظر شخصی من است ممکن است اشتباه باشد ولی شما حق ندارید تفتیش عقاید کنید، من تا به حال هی کوتاه آمدم و فرو خوردم. دوما به چه حقی شما درب پاکت نامه مرا که به رهبری نوشتم باز کردید؟ مگر خود برادر درکاخ سفید باقر زاده به من نگفت به تک تک نامه رزمندگان رسیدگی می کنم و جواب می دهم، من جواب از او خواستم نه شماها. خود برادر گفته افراد حق دارند نامه به رهبری بنویسند من هم چه درست و چه غلط نامه نوشتم حالا نامه من به رهبری پیش شما چکار می کند؟! مگر روی نامه مشخص نکرده بودم ونوشته بودم نامه به رهبری. (البته رهبر عقیدتی بعدا این حرفش را پس گرفت و رسما ابلاغ شد که دیگر کسی حق ندارد به او نامه بنویسد... یعنی اینکه نه تنها به ایشان نمیشد هیچ حرفی و انتقادی روا داشت بلکه دیگر نامه و عریضه هم نمیتوان نوشت یعنی از خدا هم میرود بالاتر).
ناراحت شدم و خواستار جواب قانع کننده شدم که کلی با فریدون سلیمی و مریم اکبری کلنجار و جر و بحث کردم آنها با پر روئی تمام و با دروغ ادعا می کردند بخاطر خودم نامه را نفرستادند و... در نهایت نامه را تحویل نگرفتم و گفتم بمیرم هم ازنظروعقیده خود کوتا نمی آیم و.... جریان از این قرار بود که نامه مرا به رهبر پاک باز فکس کرده و از آن هم کپی برداری کرده بودند. رجوی آن را خوانده و بعد از چهار روز جواب داده بود. گویا به نظر می رسید به آنها دستور داده بود که دو نفری با من نشست بگذارند نه در جمع رزمندگان چرا که ذهن بقیه ی افراد هم نسبت به این موضوع مهم پیش آمده باز و درگیراین مسئله می شدند. جالب اینکه با وقاحت تمام بابت اشتباه خواندن اینکار خواستار نوشتن اشتباه نامه ازطرف من بودند و مدتها با انواع و اقسام شگردها مرا تحت فشار قرار داده بودند هر طور شده اشتباه نامه بنویسم ولی هرگز زیر بار نرفتم. کج دار و مریز کمی دست از سرم بر داشته بودند یک روز مسئول و فرمانده دسته ابوالفضل فولادوند اهل اراک انسان شریف و بسیار مودب و فرهیخته ای بود گفت: رضا گفته شده امروز در انبار صنفی کار کنید!!!
من بدبخت ساده دل هم طبق دستور فرمانده خود را به انبار صنفی رسانده و خواهری درب انبار را باز کرد و وارد انبار شدم بعد از چند دقیقه که همین طوری مسئول مربوطه داشت توجیه می کرد که چه کارهای در طول روز باید انجام بدهم یک مرتبه حرکت زشتی انجام داد که من شوکه شدم و بعد ندائی در درون بهم گفت توطئه ای در کار است خارج شو سریع و بدون تعلل خودم را به دم درب انبار و از آنجا خارج و خودم را به برادر ابوالفضل رساندم و با تعجب گفت: چرا رنگ چهره ات پریده، مشکلی پیش آمده که کار را رها کردی و آمدی پیش ما؟؟! گفتم بله برادر ابوالفضل انبار سرد است و من نمی توانم در آنجا کار کنم کسی دیگر را بفرستید و.... به این صورت خودم را از توطئه نجات دادم فریدون سلیمی و مریم اکبری می خواستند با یک برچسب مارک اخلاقی ازمن آتو بگیرند تا من اشتباه نامه برای رهبر عقده ای بنویسم ولی تیرشان به سنگ خورد باور کنید برخی مسئولین و دست اندر کاران سازمان که دستشان با رهبری در یک کاسه است منحرف و مخرب برای بی آبرو کردن نیروها و کسانی که سالم و پاک بودند هراقدام کثیف و رذیلانه و بغایت غیر انسانی را انجام می دادند تا به هدف کثیفشان برسند. بعدها فهمیدم فریدون سلیمی و حکیمه سعادت نژاد درسال 1373 در سر فصل رفع ابهام کذائی از بازجویان و شکنجه گران بی رحم قصی القلب سازمان بوده اند وصدها رزمنده زن و مرد مبارز از جان گذشته را استنطاق و شکنجه کرده بودند. شماها نمی دانید من و ما در هر شبانه روز و هر ماه و سال چقدر از دست این باند زجرورنج کشیدیم و مصائب و توطئه و بلاهای بیشمار را از سر گذراندیم هیچ راهی هم برای نجات یافتن یافت نمی شد حرص خوردیم و فرو بردیم. البته اشتباه کردم که نوشتم رهبری پاسخگو نیست اتفاقا خیلی هم پاسخگو است ولی به این ترتیبی که نوشتم و توضیح دادم،این ها هم همگی جواب رهبر پاک باز به نامه رزمنده مهر تابان.
تامین مواد صنفی توسط ارتش عراق:
از سال 1380 به بعد هر از گاهی مسئولین مرا به آشپرخانه و یا نانوائی قرارگاه انزلی به مدت یک ماه می فرستادند و از صبح زود تا عصردرآنجا مشغول کارهای مختلفی که مسئولین مربوطه بهم محول می کردند می شدم. در این رابطه کار دائمی هم به من داده می شد که هرماه یک بار ساعت تقریبا 10 و 11 شب مرا برای بار خالی کردن به دم درب قرارگاه انزلی می بردند. ریل خالی کردن خواروبار قرارگاه 9 بدین صورت بود که مسئول صنفی قرارگاه 9 برادری به نام امامعلی بود که می بایست مواد خوارکی صنفی را ازنماینده ارتش عراق تحویل می گرفت و من در جلوی دست او کار می کردم. در سمت شمال غربی درب اصلی در بین پستی و بلندیهای آن ناحیه خاکریزهای ایجاده کرده بودند که هرماه 2 تا کامیون ده چرخ نارنجی رنگ با رانندگی یک استوار و یک گروهبان عرب که متعلق به ارتش عراق بودند مواد وآذوقه خوراکی صنفی نیروهای قرارگاه را می آوردند و در بین خاکریزها پارک می کردند تا از چشم عموم پنهان باشد. ما گروهی از گوهران بی بدیل می بایست مواد و آذوقه ای که حمل کرده بودند را بار کامیون ایفاهای نظامی خود می کردیم وبعد برای اینکه رزمندگان متوجه اینکار نشوند و همه کارها پشت سر هم انجام نگیرد با محمل امنیت تا سه روز بار ایفاها را در بین خاکریزها نگه می داشتیم که مثلا اگر چنانچه بمب و مواد منفجره در درون کیسه های آرد و یا برنج و روغن و... جاسازی شده باشد منفجر شود و بعد ازگذشت سه روز بارها را به آشپزخانه حمل و در انبارهای مواد صنفی تخیله می کردیم.
بخاطرهیکلم مرا حمال کرده بودند و اگربه هر دلیل سر باز می زدم با عملیات جاری جمعی معجزه گررهبر عقیدتی مرا سر جایم می نشوندند. بنابر این سرم را همانند گوسفند به زیرانداخته و فقط دستور را اجراء می کردم در این راه می باید قدرت واکنش و دستور را سریع انجام میدادم در جلوی دست برادر امامعلی کار می کردم و او که با عراقی ها عربی صحبت می کرد. طبق آماری که در برگهای کاغذ آ4 نوشته شده هم او وهم سرکار استوار راننده و مسئول بار ارتش عراق داشتند تمام مواد آذوقه را می بایست طبق آمار و ارقام دقیق تحویل میداد و امامعلی هم از طرف مجاهدین تحویل می گرفت. بنابر این هرآنچه حمل کرده بودند یکی یکی چک می شد. یادم است که آمار جمعیت رزمندگان قرارگاه9 در ابتدای که آن را تشکیل دادند 149 رزمنده بودند و طبق آمار ارتش عراق از آرد و برنج و روغن گرفته تا هر آنچه نیروها در قرارگاهها استفاده می کردند یک به یک بر می شمردند آمار دقیق می گرفتند و تحویل ما می دادند من نیز تند تند مواد را از جلوی دست نماینده ارتش عراق و نماینده مجاهدین جابجا می کردم گاهی اوقات می دیدم که نیم کیلو عدس و یا نخود در یک پلاستیک گره خورده و یا یک شیشه رب گوجه و یا آب لیمو تک افتاده از بین صحبتها متوجه می شدم بخاطر اینکه نیروهای قرارگاه 9 چون 149 تن بودند بخاطرآن تک نفره عدس و یا رب گوجه و آبلیمو تک افتاده آمار دقیق گرفته می شد و این تحویل دادن و تحویل گرفتن خواربار ساعتها به طول می انجامید.
پشت ایفا را به پشت دیزل می چسباندیم و کیسه های آرد پنجاه کیلوئی بار می زدیم و بعد ایفای بعدی و سپس برنج و... را ازدیزل عراقی به ایفاها منتقل می کردیم در آخر سر می دیدید تمام رزمندگان به خاطر کیسه های آرد همه عرق کرده و آردی شده بودیم .این کار به خاطر هیکل گنده ام باید هر ماه با امامعلی انجام می دادم. امامعلی هم قد بلندی داشت و به خاطر همین حمالی های سنگین دیسک کمرگرفته بود و چند مرتبه دکترهای عراق او را به زیر تیغ عمل جراحی برده بودند و در آن روزگار دیگر پا به سن گذاشته بود کمر درد او را آزار می داد و...... البته من نیز حالا در سن 46 سالگی همانند امامعلی وهمه مصیب های زندگی کمر درد و استخوان درد تمام وجودم را فرا گرفته و آزارم می دهد و به خاطر همان حمالی ها سنگین و کارهای سخت و طاقت فرسای بیهود سرکاری تا زنده هستم باید عذاب بکشم. و......
در آن روزگارگاهی اوقات سر کلاس ایدئولوژیکی دانشگاه مربی در باره مالی اجتماعی سازمان صحبت می کرد و می گفت: برادران و خواهران هوادار در اروپا و آمریکا شبانه روز در خیابانها قوطی بدست دارند برای ما رزمندگان مفت خور گدائی می کنند و به منطقه می فرستند که ما راحت تر مبارزه کنیم و....این دروغها را که می شنیدم خیلی آزرده و افسرده خاطر وعصبی می شدم و حرص می خوردم فرو می بردم. مسئولین و دست اندرکاران مجاهدین بسیاری بخاطر نا آگاهی و برخی هم اینقدر پر رو و بی آبرو در روز روشن واضح دروغهای شاخدار به هم می بافتند و تحویل مشتی نادان مخ منجمد بی خبر از دنیا می دادند که انسان می ماند چه بگوید. جالب اینکه خودشان دست اندرکار بودند و آذوقه و مواد صنفی حمل شده با کامیونهای نارنجی رنگ هر ماهه ارتش عراق را می دیدند تمام مسائل روشن و واضح در جلوی دیده گان هویدا بود، اما در سر کلاس وارونه حرف می زدند و دم از استقلال مالی اجتماعی می زدند. باور کنید شماره کامیونهای ارتش عراق که هر ماه آذوقه ارتش مریم را می آوردند را حفظ کرده بودم ولی در گذشت زمان به فراموشی سپرده شد.این هم استقلال مالی اجتماعی رهبر پاک باز انقلاب نوین مردم ایران نیاز به تشریح بیشتر نیست. تازه اینها خرده ریز های داستان است که خواستم بگویم شامل آرد و نخود و عدس و رب گوجه هم میشود اما اصل داستان را می توانید در یوتوب برای تشکیلات مافوق دموکراتیک را خوب ببینید و قضاوت کنید الله و اعلم.
حمالی درآشپرخانه و نانوایی جامعه بی طبقه توحیدی:
گاهی اوقات مسئولین مرا به مدت یک ماه به قسمت آشپزخانه و یا نانوائی برای کار می فرستادند.مسئول آشپزخانه فردی به نام بشیر بود انسان خنده رو وبشاش و مهربانی بود در حد توانش با احترام و عزت با رزمندگانی که از قرارگاه 2 و قرارگاه 9 برای همیاری و مساعدت کردن گرد آمده بودند تنظیم می کرد. در آن روزگار برای کل رزمندگان قرارگاه انزلی غذا پخته و آماده می شد بارها می دیدم جداگانه چند نوع غذاهای گوناگون و مخصوص چون جوجه کباب و یا کباب چنجه و.... همراه انواع و اقسام سوپها و سالادها خود بشیرآماده می کرد و مسئول مربوطه با یک جیپ می بردند. در آن روزگار مسئولین چپ و راست می گفتند سازمان ندارد و باید صرفه جوئی کنیم و قانع باشید به خاطر همین مزخرفات بیشتر اوقات بادمجان و گوجه که در عراق ارزان قیمت و به وفور یافت می شد به حلقوم گوهران بی بدیل ریخته می شد وآنقدر این غذا به خورد خلق الله داده بودند که به محض دیدن آن حال همه رزمندگان بهم می خورد. در این حیص و بیص از آن طرف انواع و اقسام غذاهای رنگارنگ و کباب ها به بیرون صادر می شد تا اینکه دلم طاقت نگرفت و از بشیر پرسیدم این غذاهای خوشمزه و گوناگون مال کی و چه کسانی است؟ بشیر با خنده گفت: آقا رضا این غذاها مال خواهران ستاد است!!! مانده بودم چه بگویم بعد از کمی تامل پرسیدم یعنی غذای خواهرانی که در ستاد هستند با دیگران فرق می کند؟! بشیر گفت: معلومه این مسئله ای عادی و معمولی است، خواهران مسئول شبانه روزتلاش و کوشش می کنند و... یعنی همان کسانی که یا ازصبح تا شب نشسته بودند و یا در نشست های عملیات جاری و دیگ و غسل فقط کارشان توهین و تحقیر انسانها بود آنها باید غذاهای خوب میخوردند تا کار اصلی سازمان را خوب پیش ببرند.
به بشیر فکر می کردم که یا خودش را به آن راه زده ویا واقعا شستشوی مغزی تاثیر خودش را گذاشته بود.رزمندگان بدبخت گرفتار ازکله سحر بلند می شدند تا شب در جلوی آفتاب سوزان و گرمای وحشتناک عراق درتابستان و در زمستان در سرما و طوفان جان می کندند و کارهای سخت و طاقت فرسا انجام می دادند وهر روز نهار و شام در جامعه بی طبقه توحیدی بادمجان می خوردند. این درحالی بود که زنان مسئول در اتاقهای خنک خود لذت می بردند و نهار و شام هم غذاهای رنگارنگ دنده کباب و جوجه کباب سفارشی می خوردند و همیشه هم طلب کاری از رزمندگان می کردند. باور کنید کلی اطلاعات از کثافتکاریهایشان دارم می توانم دقیق و موبه مو و جز به جزء اسم و مشخصات زنان مسئول ببرم که به یمن انقلاب خواهر مریم شون با کدام مردان جوان و در کجا رابطه های کثیف داشتند ولی بخاطر حفظ انسانیت از این نوع فاکتها صرف نظر می کنم. من که رهبرعقیدیتی نیستم رزمندگان را افشاء کنم. در نوشته های قبلی اسم زن و مردی را چند بار بردم بخاطر اینکه زندان بانم شده بودند و خیلی از دستشان آسیبهای جدی دیده بودم. شما از هر کس که بپرسید حتما که چند نمونه را دیده و شنیده و می تواند بازگو کند. اما همانطور که عرض کردم انسانها نمی خواهند راجع به این موضوعات صحبت کنند.
در نانوایی هم گاهی اوقات هر بار به مدت یک ماه مشغول به کارمی شدم مسئول نانوایی انسان شریف و صبوری به نام حامد بود که از آمریکا به مجاهدین پیوسته بود. بجز پخت و پز نان برای کل قرارگاهها انواع و اقسام شیرینی جات هم درست می کردیم که برای ستاد فرستاده می شد گاها هم یک شیرینی های ساده ای برای زرمندگان درست میکردیم. حامد روزی گفت:آقا رضا مسئولین سفارش دادند 500 کیلو شیرینی درست و آماده کنم به خاطرسر فصل و روزی است که صدام حسین به حکومت رسیده!!!(اگراشتباه نکنم آن روز را به نام روز نیسان می نامند) با تلاش و کوشش همرزمان بعد از چند روز 400 پاکت شیرینی یک و دو کیلوئی سه و چهار کیلوئی را بسته بندی و آماده ساختیم یک روز یکی از مسئولین سازمان به نام ابراهیم خدا بنده با یک جیپ وانت سفید رنگ آمد وبا یکی دو مرحله کل شیرینی ها را برایش بار زدیم و برد. شیرینی ها را در بین افسران و درجه داران و سربازان عراقی در پادگانی که درسمت شمال شهر و کنار پل جلولا مستقر بودند پخش کردند.
نشستهای سالن اجتماعات اشرف با مسعود و مریم:
تقریبا اواسط سال 1381کل رزمندگان رادر قرارگاه اشرف گرد آوردند و با حضور مسعود و مریم و دیگر سران باند نشستهای در سالن اجتماعات اشرف برگزار گردید که رهبرعقیدتی متوجه شده بود حمله آمریکا به عراق جدی است ولی او با تحلیلهایش می خواست به رزمندگان بقبولاند خبری نیست و آمریکا هیچ وقت به عراق حمله نظامی نخواهد کرد. درآن زمان مریض شده بودم و با زور و ترس ازعملیات جاری شدن خودم را تا نشست کشانده بودم. بعد از کلی بحثهای سیاسی رجوی گفت: اگر آمریکاه به عراق حمله کرد ما هم به طرف ایران می رویم. اگر سربازان آمریکائی جلوی ما را گرفتند ما میگوئیم
رزمندگان بی خبر از دنیا هم با کف زدن و سوت کشیدنهای ممتدد خود پاسخ مثبت دادند. در آن نشست که با زور مجبور به شرکت در آن شده بودم چند روز بود که مریض شده و حالم هیچ خوب نبود در زمان شام گوشت بریان شده "بره درسته" روی سینی های بزرگی گذاشته بودند و از رزمنده گان پذیرائی مفصلی بعمل آوردند.
بعد از صرف شام در حال چرت زدن بودم. هم یگانیهای که دراطرافم روی صندلیها نشسته بودند بهم ندا دادند رضا خواهر مریم برای دیدن تو دارد می آید، سر را بلند کردم دیدم خواهر مریم یک بشقاب پر از انواع و اقسام میوه ها در دست گرفته و با یک گروه محافظ که اطرافش را محاصره کرده بودند ازوسط جمعیت شکافته و پیش می آید نزدیک شد با جان کندن از روی صندلی بلند شدم بعد از احوال پرسی و چاق سلامتی و آرزوی بهبود هر چه زودتر برایم بشقاب میوه را به من داد. من نیز کلی از اوتشکرو قدر دانی کردم و..... در درونم گفتم ای کاش به جای این کارها مرا سه سال در زندان انفرادی نگه نمی داشتید و آن همه شکنجه نمی کردید که حالا به دنبال جبران و مافات آن برآمده اید. مریم برای دیگران هم میوه برد و من در دلم میگفتم این بیچاره ها هم در زندان بوده اند. با این نوع تنظیم رابطه و برخوردها چه از طرف مسعود و چه از طرف مریم بارها درنشستهای مختلف در حضور نیروها مواجه شده بودم وکل رزمندگان مانده بودند من کی هستم که رهبری پاک باز یک طرفه اینقدر به من پرداخت می کند و بهاء می پردازد!!. امیدوارم رزمندگان سابق با مطالعه این نوشته ها حالا فهمیده باشند که من کسی جزء یک زندانی شکنجه و تحقیرشده و خورد وخمیر شده بیش نبوده و نیستم.
آخرین نشست با مریم و مسعود:
در آخرین نشست لایه ای که با مریم و مسعود داشتیم ما را به سالنی بردند که محل مقر اقامتگاه مسعود و مریم بود و پشت دیوارهای آن محل زندان انفرادی بود که 3 سال آنجا بودم. ابتدا نشست با مریم رجوی برگزار گردید و در باره رویداهای پیش رو صحبت کرد. تقریبا ساعت 9 شب یک مرتبه مسعود رجوی با لباس شخصی که یک کاپشن کرم رنگ و یک پیراهن سفید و شلوار مشکی با یک کیف سامسونگ قهوه ای رنگ از درب کنار سن که نزدیک مریم بود پدیدار گشت. ما هم تا توانستیم کف و سوت زدیم و عربده کشیدیم. مسعود گفت: همین حالا از بغداد و از پیش عزت ابراهیم معاون سید الرئیس می آیم قرار شده 50 تا کمرشکن (تریلر) به ما بدهند که تانکها را سوارو با خود ببریم وتعدادی کامیون نظامی هم برای حمل مهمات گرفته ام این آخرین شانس و«لحظه طلائی» ماست که سالها به انتظارش نشسته بودیم. عاشورا گونه عمل می کنیم یا زنگی زنگ یا رومی روم یا پیروز می شوم و مردم ایران را از دست این ملاهای جنایتکارجانی نجات می دهیم یا همه کشته و جاودان می شویم. هیچ استثنایی هم ندارد همه خواهیم رفت.
اگر چنانچه آمریکائیها در بین راه جلو گیری کردند و به طرف ما شلیک کردند ارتش آزادیبخش موظف است با تمام قوا جواب آتش آنها را بدهند و اگر هم شلیک نکردند ارتش آزادیبخش به طرف ایران حرکت می کند. اگر به هر دلیل راه بسته بود و با زرهی ها نشد باید شماها دسته بندی و گروه بندی بشوید وهر سه و یا چهارمجاهد خلق با یک یا دو تا قاطر سلاح های نیمه سنگین چون خمپاره و.... بارکنید وبا کلاشینکف ها یتان از کوهها می گذریم و می رویم و پاسدارها را درو کنیم. باز اگر با سلاح سبک نشد با دست خالی و با چنگ و ناخن و دندان دمار از روزگار پاسداران و مزدوران ریز و درشت رژیم در می آوریم. رزمندگان هم پشت سر هم کف می زدیم وهورا می کشیدیم. آنچنان با جو سازی وهیجان کاذب صحبت می کردند که رزمندگان فکر می کردند خود مسعود و مریم جلو دارهستند و پیشاپیش ارتش آزادیبخش حرکت می کنند وما پشت سرآنها تا قلب تهران پیش می رویم. باور کنید هر رزمنده کلی انگیزه و انرژی گرفته بودند(بقول معروف کفی بود که زود فرو خوابید) و اکثر به اتفاق فکر می کردیم که راست می گویند.
در آخرین نشست سالن اجتماعات قرارگاه اشرف که با حضور مسعود و تعدادی از سران(بدون مریم) برگزار گردید مسعود گفت: دولت عراق بین تمام مردمش سلاح و مهمات پخش کرده ومردم سازماندهی شده اند. کل عشایرعراق آمادگی خود را به صدام حسین ابلاغ کرده و مسلح شده اند، عراق به یک باتلاقی برای سربازان آمریکائی تمام می شود که از ویتنام بدتر خواهد شد. این لحظه طلائی را دریابید و.....اگر آمریکا اولین بمب خود را بر سر قرارگاههای ما ریخت ارتش آزادیبخش و مجاهدین خلق به طرف ایران باید حرکت کنند و... بعد از کلی بحث و فحص در این باره کل رزمندگان روبه قبله ایستادند و با هم نماز صبح خوانده شد.
داستان جغد:
من خودم اعتقادی به این حرفها ندارم اما در این لحظه اتفاق عجیبی افتاد که برای خوانندگان محترم عین واقعه را می نویسم.
در همان هنگام یک جغد سفید رنگ گنده که هرگز تا به آن روز چنین جغدی را ندیده بودم به پروازدرآمد وبا یک پرواز ضربدری از روی محلی که مسعود پیشنماز بود در روی یکی از نبشی های زیر سقف سالن نزدیک به مسعود نشست. اکثر نیروها جغد سفید که دقیقا برسر رهبر عقیدتی به پرواز ضربدری در آمد را دیدند به همین خاطر شوکی به جمعیت حاضر وارد شد و یک بهم ریختی لحظه ای بوجود آمد که تعدادی نماز را نیمه تمام رها کردند. هر چند خرافاتی نیستم ولی بی اختیار درآن لحظه به چند رزمنده که در کنار دستم بود به آرامی گفتم کار مسعود تمام شد و خدا او را به وسیله نشانه ها و حرکت و چرخش ضربدری پرواز جغد سفید باطل و برای همیشه از صحنه خارج نمود. البته خود سران و مسعود هم متوجه شدند باطل بودند و باطل تر شدند ولی روی مبارک خود نیاوردند و از آن پس تا امروز به غیبت رفته و در نهانگاهی مخفی شده و گوهران بی بدیل 12 سال است که از دیدن مسعود محروم شدند.
تقریبا 3 ماه به حمله نظامی کشورهای ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق مانده بود مسعود رجوی در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف دم از حمله و هجوم و عملیات عاشورا گونه می زدند و تاکید وتکرار می کرد لحظه طلائی را دریابید! لحظه طلائی را دریابید!وهمه رزمندگان را تحریک و تشویق وبه هیجان آورده و سر کار گذاشته بود. در پشت صحنه فیلم واقعی مریم و تعدادی از سران که گفته می شد به 300 تن رسیده بودند بدون سر و صدا فرار را بر قرار ترجیح داده بودند وبه اروپا و فرانسه گریخته بودند. از سوی دیگر سران خائن خود فروش مختصات و مشخصات ونقشه زمینی و گرای دقیق مناطق و محدوده ای که در آن قرار بود تجمع نیروها قبل از حمله به ایران صورت بگیرد را به آمریکا و سازمان ملل داده بودند وگفته بودند که نیروهای ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین در این نقاط مستقر هستند!!! گذشت تا اینکه در اواسط اسفند ماه 1381 به دستورفرمانده کل قوا آقای مسعود رجوی نیروهای که در قرارگاه ها اشرف و علوی و انزلی مستقر بودند با تانک و توپ و تجهیزات کامل قرارگاه را ترک و در نوار مرزی کوه ها و تپه ماهورهای محدوده ی شهر جلولا و سعدیه و خانقین مستقر و پراکنده شدند. تانکها و توپها وتسلیحات را در سنگرهای که از قبل توسط نیروهای تدارکات و پشتیبانی آماده ساخته بودند استتار و نیروها هم درسنگرها و پناهگاها و دره ها و وادیها مستقر و چادرهای را برای استراحت برپا گردید. رزمندگان تا پایان حمله نظامی آمریکا و سقوط صدام حسین در همانجا ماندند رنج و زجر کشیدند. رنج و زجر شرایط زیاد مهم نبود اما رنج خیانت را نمی شد تحمل کرد.
رهبر عقده ای که همیشه در خیالات احمقانه سیر میکند فکر میکرد میتواند به آمریکا هم امر و نهی کند.... نتیجه این بود که هواپیماهای آمریکایی به پایگاههای مختلف حمله کردند و بسیاری را کشتند که بعد در مزار اشرف دفن شدند.
کدام رهبر و مسئول و فرمانده ارتش در دنیا را تا به حال می شناسید و یا در تاریخ خوانده اید که قبل ازحمله وحشیانه یک ابر قدرت همراه کشورهای که در کشت و کشتار و اشغال دیگر کشورهای ضعیف منافع دارند آدرس گرا و مختصات نیروهای خود را به کشور متخاصم و مهاجم خونخوار خون ریز بدهند و بگویند نیروها و ارتش ما در این نقاط مستقر و در استتار پناه گرفته اند. این در حالی بیان شده باشد که نزدیک به نیم قرن دم از مبارزه با امپریالیسم و بورژوازی بزنید. شما به این همه مغلطه بازی نگاه کنید آدم نمی داند چه بنویسد. ازیک طرف رزمندگان را کوک و تحریک و تشویق به جنگیدن و مبارزه و نبرد نهایی کرده وبه پراکندگی در تپه ماهورها نوار مرزی اعزام و در آماده باش کامل درسنگرها نگه داشته بود.از طرف دیگرهمان کسانی که ادعای مبارزه و عملیات عاشورا گونه می کردند با مسئولین و دست اندرکاران اصلی چند ماه قبل از حمله به کشورهای امن بگریزند.از طرف دیگر مختصات و مشخصات دقیق همان رزمندگان کوک و تحریک و تشویق شده را در اختیار دشمن خلقها بگذارید.
شما این همه شاموروتی بازیها را تا به حال در کدام مرحله و سر فصل و دوران تاریخی و در کدام کتاب خوانده اید و یا شنیده اید؟؟ باور کنید انسان از این اعمال ننگین وخائنانه و سفسطه بازیهای رهبر عقده ای دق مرگ کند و بمیرد کم است. بگو اخه ای نامرد چطور دلت آمد به این همه انسان شریف و مبارز که به تو اعتماد کردند خیانت کنید؟! مگر انسان در نهایت نمی میرد و از بین نمی رود پس چرا این همه جنایت و خیانت مرتکب شدید؟ چطور دلت آمد ما را در تپه ماهورهای خشک و بی آب و علف سر کار بگذارید و سر گرم کنید خودت و سران باند فرار کنید؟ چرا قبل از عملیات آن همه خالی بندی کردید و گفتید: در عملیات فروغ 2 عاشوا گونه می تازیم یا پیروز می شویم ویا جاودان می گردیم حالا جاودان شدید؟؟! شما ای رهبران خائن تا ابدا صد بار بدتر از حزب توده مورد لعن و نفرین ابدی مردم ایران قرار گرفته اید.ای لعنت بر توی دروغ گوی ترسوی بز دل فراری، لعنت برتو و برآن صفات ناجوانمردانه ات.
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
شنبه 22 آذر 1393/ 13دسامبر
رضا گوران
روایت دردهای من...قسمت سی ام
موشک باران پایگاهها:
در آواخر فروردین 1380 یک شب ساعتهای 4 صبح در قرارگاه انزلی برپا داده شد. گفته شد باید سریع به پراکندگی بیرون از قرارگاه برویم، چرا که رژیم ملاهای حاکم بر میهن تمام پایگاههای سازمان در عراق را مورد موشک باران قرار داده است. رزمندگان سوار کامیونهای نظامی ایفا شدند و از درب های اضطراری به خارج از قرارگاه منتقل شدیم و در غرب پایگاه انزلی در بین خاکریزهای پراکنده شدیم. ساعت تقریبا 6 صبح صدای مهیب اولین انفجار موشک کل منطقه را لرزاند. پشت بند اولین موشک چند دقیقه بعد از روی بلندی خاکریز تک به تک انفجارموشکهای را شمارش کردم. 24 موشک زمین به زمین اسکات بی فرود آمدند. غرش انفجارهای پی در پی و دود و گرد خاک غلیظ برای دقائقی کل منطقه را پوشاند و شهر از چشمها ناپدید گشت، به جای اینکه موشکها باید طولی و با برد بیشتری برای قرارگاه انزلی شلیک می کردند عرضی و در یک برد شلیک شده بود، که تماما بر روی شهر و سر مردم بی دفاع و بی گناه پی در پی فرود آمدند. تعدادی زن و بچه پیر و جوان کشته زخمی و مصدوم گردیدند. موشکها حتی به پانصد متری قرارگاه انزلی هم فرود نیامدند. عوامل رژیم به این موشکها می گویند نقطه زن. بقول معروف میگویند مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.
گفته شد رژیم آخوندی درآن عملیات 77 موشک اسکاد بی به تمام پایگاههای سازمان شلیک کردند. از شمال بغداد پایگاه اشرف و در شهر جلولا پایگاه انزلی پایگاه علوی در نزدیکی منصوریه پایگاه حبیب در بصره پایگاه همایون درعماره پایگاه فائزه در کوت همه و همه مورد هدف موشک های نقطه زن سپاه قرارگرفتند که البته همانطور که گفتم همه خسارتها نصیب مردم مظلوم عراق شد. تنها یک مجاهد به نام رضا زحمت کش که در پشت پدافند دولول قرار گرفته بود در جنوب کشته شد ولی در مقابل کلی به مردم و شهرهای عراق خسارت جانی و مالی وارد گردید.
افشای مراکز هسته ی رژیم توسط رهبرعقیدتی:
در سال 1381 در قرارگاه انزلی در شهر جلولا در حال بیگاریهای طاقت فرسای بیهوده و سرکاری بودیم یک مرتبه خبر رسید باید در سالن غذا خوری برای خبر مهمی جمع شویم هررزمنده دست از کارهای خود کشیده خسته و عرق کرده در سالن گرد آمدند. فرمانده قرارگاه حکیمه سعادت نژاد با خدم و حشم از خودروی خود پیاده شد ودر بالای سن قرارگرفت وبا خنده و خوشحالی تمام مثل اینکه فتح الفتوح کرده و پایتخت را تسخیر نموده باشد با آب و تاب و هیجان اعلام کرد سازمان یک سایت عظیم محل غنی سازی مرکز هسته ای رژیم (گویا) در نطنز اراک را کشف و افشاء نموده و یک پیروزی موفقیت آمیز دیگربر پیروزیهای دیگر برای مقاومت به ارمغان آورده و افزون گردید و به رهبر پاک باز هم شاد باش و دستمریزاد و تبریکات فخیمانه گفته شد. پشت بندش سوت و کف زدنهای ممتد دستگاههای خودکار ربات وار(گوهران بی بدیل) شروع شد. یعنی همان کسانی که اگر در گوشه خلوتی با تک تک آنها صحبت می کردی فغانشان از دست آن مناسبات ظالمانه به هوا بود، اما آنها از قدرت جمع برای فضا سازی و سرکوب و سکوت استفاده میکردند. اگر این نوع واکنش ها را از خود بروز نمی دادند درعملیات جاری در برابرجمع باید پاسخگو می شدند. پس برای نجات جان خویش سوت و کف بزن تا در امان بمانید.
در درون آتشفشانی که مدتی بود مرا آزار می داد با این خبربه غلیان در آمد عصبی شده و نمی دانستم چه بگویم و چه کار کنم تنها کاری که به ذهنم رسید خارج شدن ازسالن و میان آن همه هیاهوی کاذب بود. کمی با خود اندیشیدم سپس به طرف اتاق کارها در قلعه رفتم و در اتاقی شروع به نوشتن کردم دقیقا چهار برگ کاغذ آ4 نوشتم، خطاب به مسعود رجوی نوشتم که اگر ما ارتش آزادیبخش هستیم کارمان سرنگونی رژیم است و افشا این مراکز ربطی به سرنگونی ندارد و رژیم که نمی تواند اگر هم بمب اتم بسازد جلوی ما را بگیرد. اگر شما راست می گوید و می خواهید به این زودی درعملیات فروغ جاویدان 2 حرکت کنیم و رژیم را سرنگون و کشور را تسخیر و فتح کنیم پس چرا این اقدام که بنظر من درست نیست را انجام دادید و....؟! مگر آن مراکز حساس هسته ای برای آینده ایران مبرم و ضروری نیست که میلیاردها دلار پول و ثروت هنگفت مردم ایران هزینه آنها شده است و اگر شما مرتبا میگویید که بزودی رژیم را سرنگون میکنیم خوب معنایش این است که اینها بزودی در کف قدرت شما قرار خواهد گرفت پس چرا شما آنها را افشاء ولو دادید؟! مگر بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی مراکز حساس هسته ای با آن همه بمب اتم دست مردم نیفتاده و........
البته میخواستم بنویسم که شما جاسوسی میکنید و در خدمت قدرتهای اروپایی و آمریکایی هستید اما از ترس زندان و شکنجه بیشتر ننوشتم.
چهار روزبعد فریدون سلیمی و مریم اکبری مرا صدا زدند وبا حالت طلب کارانه ای به اتاق کار خود بردند و نامه مرا بهم پس دادند و گفتند این چه کاری است که تو کردی؟! جواب دادم مگر من چکار کردم که هردوعصبانی و برافروخته شده اید؟ گفتند: تو چرا به رهبری نامه نوشتی و عملیات سر افرازانه سازمان که با هزاران مصیبت و گرفتاری مراکز هسته ی رژیم را افشاء کرده محکوم کرده ای و..... گفتم اولا این نظر شخصی من است ممکن است اشتباه باشد ولی شما حق ندارید تفتیش عقاید کنید، من تا به حال هی کوتاه آمدم و فرو خوردم. دوما به چه حقی شما درب پاکت نامه مرا که به رهبری نوشتم باز کردید؟ مگر خود برادر درکاخ سفید باقر زاده به من نگفت به تک تک نامه رزمندگان رسیدگی می کنم و جواب می دهم، من جواب از او خواستم نه شماها. خود برادر گفته افراد حق دارند نامه به رهبری بنویسند من هم چه درست و چه غلط نامه نوشتم حالا نامه من به رهبری پیش شما چکار می کند؟! مگر روی نامه مشخص نکرده بودم ونوشته بودم نامه به رهبری. (البته رهبر عقیدتی بعدا این حرفش را پس گرفت و رسما ابلاغ شد که دیگر کسی حق ندارد به او نامه بنویسد... یعنی اینکه نه تنها به ایشان نمیشد هیچ حرفی و انتقادی روا داشت بلکه دیگر نامه و عریضه هم نمیتوان نوشت یعنی از خدا هم میرود بالاتر).
ناراحت شدم و خواستار جواب قانع کننده شدم که کلی با فریدون سلیمی و مریم اکبری کلنجار و جر و بحث کردم آنها با پر روئی تمام و با دروغ ادعا می کردند بخاطر خودم نامه را نفرستادند و... در نهایت نامه را تحویل نگرفتم و گفتم بمیرم هم ازنظروعقیده خود کوتا نمی آیم و.... جریان از این قرار بود که نامه مرا به رهبر پاک باز فکس کرده و از آن هم کپی برداری کرده بودند. رجوی آن را خوانده و بعد از چهار روز جواب داده بود. گویا به نظر می رسید به آنها دستور داده بود که دو نفری با من نشست بگذارند نه در جمع رزمندگان چرا که ذهن بقیه ی افراد هم نسبت به این موضوع مهم پیش آمده باز و درگیراین مسئله می شدند. جالب اینکه با وقاحت تمام بابت اشتباه خواندن اینکار خواستار نوشتن اشتباه نامه ازطرف من بودند و مدتها با انواع و اقسام شگردها مرا تحت فشار قرار داده بودند هر طور شده اشتباه نامه بنویسم ولی هرگز زیر بار نرفتم. کج دار و مریز کمی دست از سرم بر داشته بودند یک روز مسئول و فرمانده دسته ابوالفضل فولادوند اهل اراک انسان شریف و بسیار مودب و فرهیخته ای بود گفت: رضا گفته شده امروز در انبار صنفی کار کنید!!!
من بدبخت ساده دل هم طبق دستور فرمانده خود را به انبار صنفی رسانده و خواهری درب انبار را باز کرد و وارد انبار شدم بعد از چند دقیقه که همین طوری مسئول مربوطه داشت توجیه می کرد که چه کارهای در طول روز باید انجام بدهم یک مرتبه حرکت زشتی انجام داد که من شوکه شدم و بعد ندائی در درون بهم گفت توطئه ای در کار است خارج شو سریع و بدون تعلل خودم را به دم درب انبار و از آنجا خارج و خودم را به برادر ابوالفضل رساندم و با تعجب گفت: چرا رنگ چهره ات پریده، مشکلی پیش آمده که کار را رها کردی و آمدی پیش ما؟؟! گفتم بله برادر ابوالفضل انبار سرد است و من نمی توانم در آنجا کار کنم کسی دیگر را بفرستید و.... به این صورت خودم را از توطئه نجات دادم فریدون سلیمی و مریم اکبری می خواستند با یک برچسب مارک اخلاقی ازمن آتو بگیرند تا من اشتباه نامه برای رهبر عقده ای بنویسم ولی تیرشان به سنگ خورد باور کنید برخی مسئولین و دست اندر کاران سازمان که دستشان با رهبری در یک کاسه است منحرف و مخرب برای بی آبرو کردن نیروها و کسانی که سالم و پاک بودند هراقدام کثیف و رذیلانه و بغایت غیر انسانی را انجام می دادند تا به هدف کثیفشان برسند. بعدها فهمیدم فریدون سلیمی و حکیمه سعادت نژاد درسال 1373 در سر فصل رفع ابهام کذائی از بازجویان و شکنجه گران بی رحم قصی القلب سازمان بوده اند وصدها رزمنده زن و مرد مبارز از جان گذشته را استنطاق و شکنجه کرده بودند. شماها نمی دانید من و ما در هر شبانه روز و هر ماه و سال چقدر از دست این باند زجرورنج کشیدیم و مصائب و توطئه و بلاهای بیشمار را از سر گذراندیم هیچ راهی هم برای نجات یافتن یافت نمی شد حرص خوردیم و فرو بردیم. البته اشتباه کردم که نوشتم رهبری پاسخگو نیست اتفاقا خیلی هم پاسخگو است ولی به این ترتیبی که نوشتم و توضیح دادم،این ها هم همگی جواب رهبر پاک باز به نامه رزمنده مهر تابان.
تامین مواد صنفی توسط ارتش عراق:
از سال 1380 به بعد هر از گاهی مسئولین مرا به آشپرخانه و یا نانوائی قرارگاه انزلی به مدت یک ماه می فرستادند و از صبح زود تا عصردرآنجا مشغول کارهای مختلفی که مسئولین مربوطه بهم محول می کردند می شدم. در این رابطه کار دائمی هم به من داده می شد که هرماه یک بار ساعت تقریبا 10 و 11 شب مرا برای بار خالی کردن به دم درب قرارگاه انزلی می بردند. ریل خالی کردن خواروبار قرارگاه 9 بدین صورت بود که مسئول صنفی قرارگاه 9 برادری به نام امامعلی بود که می بایست مواد خوارکی صنفی را ازنماینده ارتش عراق تحویل می گرفت و من در جلوی دست او کار می کردم. در سمت شمال غربی درب اصلی در بین پستی و بلندیهای آن ناحیه خاکریزهای ایجاده کرده بودند که هرماه 2 تا کامیون ده چرخ نارنجی رنگ با رانندگی یک استوار و یک گروهبان عرب که متعلق به ارتش عراق بودند مواد وآذوقه خوراکی صنفی نیروهای قرارگاه را می آوردند و در بین خاکریزها پارک می کردند تا از چشم عموم پنهان باشد. ما گروهی از گوهران بی بدیل می بایست مواد و آذوقه ای که حمل کرده بودند را بار کامیون ایفاهای نظامی خود می کردیم وبعد برای اینکه رزمندگان متوجه اینکار نشوند و همه کارها پشت سر هم انجام نگیرد با محمل امنیت تا سه روز بار ایفاها را در بین خاکریزها نگه می داشتیم که مثلا اگر چنانچه بمب و مواد منفجره در درون کیسه های آرد و یا برنج و روغن و... جاسازی شده باشد منفجر شود و بعد ازگذشت سه روز بارها را به آشپزخانه حمل و در انبارهای مواد صنفی تخیله می کردیم.
بخاطرهیکلم مرا حمال کرده بودند و اگربه هر دلیل سر باز می زدم با عملیات جاری جمعی معجزه گررهبر عقیدتی مرا سر جایم می نشوندند. بنابر این سرم را همانند گوسفند به زیرانداخته و فقط دستور را اجراء می کردم در این راه می باید قدرت واکنش و دستور را سریع انجام میدادم در جلوی دست برادر امامعلی کار می کردم و او که با عراقی ها عربی صحبت می کرد. طبق آماری که در برگهای کاغذ آ4 نوشته شده هم او وهم سرکار استوار راننده و مسئول بار ارتش عراق داشتند تمام مواد آذوقه را می بایست طبق آمار و ارقام دقیق تحویل میداد و امامعلی هم از طرف مجاهدین تحویل می گرفت. بنابر این هرآنچه حمل کرده بودند یکی یکی چک می شد. یادم است که آمار جمعیت رزمندگان قرارگاه9 در ابتدای که آن را تشکیل دادند 149 رزمنده بودند و طبق آمار ارتش عراق از آرد و برنج و روغن گرفته تا هر آنچه نیروها در قرارگاهها استفاده می کردند یک به یک بر می شمردند آمار دقیق می گرفتند و تحویل ما می دادند من نیز تند تند مواد را از جلوی دست نماینده ارتش عراق و نماینده مجاهدین جابجا می کردم گاهی اوقات می دیدم که نیم کیلو عدس و یا نخود در یک پلاستیک گره خورده و یا یک شیشه رب گوجه و یا آب لیمو تک افتاده از بین صحبتها متوجه می شدم بخاطر اینکه نیروهای قرارگاه 9 چون 149 تن بودند بخاطرآن تک نفره عدس و یا رب گوجه و آبلیمو تک افتاده آمار دقیق گرفته می شد و این تحویل دادن و تحویل گرفتن خواربار ساعتها به طول می انجامید.
پشت ایفا را به پشت دیزل می چسباندیم و کیسه های آرد پنجاه کیلوئی بار می زدیم و بعد ایفای بعدی و سپس برنج و... را ازدیزل عراقی به ایفاها منتقل می کردیم در آخر سر می دیدید تمام رزمندگان به خاطر کیسه های آرد همه عرق کرده و آردی شده بودیم .این کار به خاطر هیکل گنده ام باید هر ماه با امامعلی انجام می دادم. امامعلی هم قد بلندی داشت و به خاطر همین حمالی های سنگین دیسک کمرگرفته بود و چند مرتبه دکترهای عراق او را به زیر تیغ عمل جراحی برده بودند و در آن روزگار دیگر پا به سن گذاشته بود کمر درد او را آزار می داد و...... البته من نیز حالا در سن 46 سالگی همانند امامعلی وهمه مصیب های زندگی کمر درد و استخوان درد تمام وجودم را فرا گرفته و آزارم می دهد و به خاطر همان حمالی ها سنگین و کارهای سخت و طاقت فرسای بیهود سرکاری تا زنده هستم باید عذاب بکشم. و......
در آن روزگارگاهی اوقات سر کلاس ایدئولوژیکی دانشگاه مربی در باره مالی اجتماعی سازمان صحبت می کرد و می گفت: برادران و خواهران هوادار در اروپا و آمریکا شبانه روز در خیابانها قوطی بدست دارند برای ما رزمندگان مفت خور گدائی می کنند و به منطقه می فرستند که ما راحت تر مبارزه کنیم و....این دروغها را که می شنیدم خیلی آزرده و افسرده خاطر وعصبی می شدم و حرص می خوردم فرو می بردم. مسئولین و دست اندرکاران مجاهدین بسیاری بخاطر نا آگاهی و برخی هم اینقدر پر رو و بی آبرو در روز روشن واضح دروغهای شاخدار به هم می بافتند و تحویل مشتی نادان مخ منجمد بی خبر از دنیا می دادند که انسان می ماند چه بگوید. جالب اینکه خودشان دست اندرکار بودند و آذوقه و مواد صنفی حمل شده با کامیونهای نارنجی رنگ هر ماهه ارتش عراق را می دیدند تمام مسائل روشن و واضح در جلوی دیده گان هویدا بود، اما در سر کلاس وارونه حرف می زدند و دم از استقلال مالی اجتماعی می زدند. باور کنید شماره کامیونهای ارتش عراق که هر ماه آذوقه ارتش مریم را می آوردند را حفظ کرده بودم ولی در گذشت زمان به فراموشی سپرده شد.این هم استقلال مالی اجتماعی رهبر پاک باز انقلاب نوین مردم ایران نیاز به تشریح بیشتر نیست. تازه اینها خرده ریز های داستان است که خواستم بگویم شامل آرد و نخود و عدس و رب گوجه هم میشود اما اصل داستان را می توانید در یوتوب برای تشکیلات مافوق دموکراتیک را خوب ببینید و قضاوت کنید الله و اعلم.
حمالی درآشپرخانه و نانوایی جامعه بی طبقه توحیدی:
گاهی اوقات مسئولین مرا به مدت یک ماه به قسمت آشپزخانه و یا نانوائی برای کار می فرستادند.مسئول آشپزخانه فردی به نام بشیر بود انسان خنده رو وبشاش و مهربانی بود در حد توانش با احترام و عزت با رزمندگانی که از قرارگاه 2 و قرارگاه 9 برای همیاری و مساعدت کردن گرد آمده بودند تنظیم می کرد. در آن روزگار برای کل رزمندگان قرارگاه انزلی غذا پخته و آماده می شد بارها می دیدم جداگانه چند نوع غذاهای گوناگون و مخصوص چون جوجه کباب و یا کباب چنجه و.... همراه انواع و اقسام سوپها و سالادها خود بشیرآماده می کرد و مسئول مربوطه با یک جیپ می بردند. در آن روزگار مسئولین چپ و راست می گفتند سازمان ندارد و باید صرفه جوئی کنیم و قانع باشید به خاطر همین مزخرفات بیشتر اوقات بادمجان و گوجه که در عراق ارزان قیمت و به وفور یافت می شد به حلقوم گوهران بی بدیل ریخته می شد وآنقدر این غذا به خورد خلق الله داده بودند که به محض دیدن آن حال همه رزمندگان بهم می خورد. در این حیص و بیص از آن طرف انواع و اقسام غذاهای رنگارنگ و کباب ها به بیرون صادر می شد تا اینکه دلم طاقت نگرفت و از بشیر پرسیدم این غذاهای خوشمزه و گوناگون مال کی و چه کسانی است؟ بشیر با خنده گفت: آقا رضا این غذاها مال خواهران ستاد است!!! مانده بودم چه بگویم بعد از کمی تامل پرسیدم یعنی غذای خواهرانی که در ستاد هستند با دیگران فرق می کند؟! بشیر گفت: معلومه این مسئله ای عادی و معمولی است، خواهران مسئول شبانه روزتلاش و کوشش می کنند و... یعنی همان کسانی که یا ازصبح تا شب نشسته بودند و یا در نشست های عملیات جاری و دیگ و غسل فقط کارشان توهین و تحقیر انسانها بود آنها باید غذاهای خوب میخوردند تا کار اصلی سازمان را خوب پیش ببرند.
به بشیر فکر می کردم که یا خودش را به آن راه زده ویا واقعا شستشوی مغزی تاثیر خودش را گذاشته بود.رزمندگان بدبخت گرفتار ازکله سحر بلند می شدند تا شب در جلوی آفتاب سوزان و گرمای وحشتناک عراق درتابستان و در زمستان در سرما و طوفان جان می کندند و کارهای سخت و طاقت فرسا انجام می دادند وهر روز نهار و شام در جامعه بی طبقه توحیدی بادمجان می خوردند. این درحالی بود که زنان مسئول در اتاقهای خنک خود لذت می بردند و نهار و شام هم غذاهای رنگارنگ دنده کباب و جوجه کباب سفارشی می خوردند و همیشه هم طلب کاری از رزمندگان می کردند. باور کنید کلی اطلاعات از کثافتکاریهایشان دارم می توانم دقیق و موبه مو و جز به جزء اسم و مشخصات زنان مسئول ببرم که به یمن انقلاب خواهر مریم شون با کدام مردان جوان و در کجا رابطه های کثیف داشتند ولی بخاطر حفظ انسانیت از این نوع فاکتها صرف نظر می کنم. من که رهبرعقیدیتی نیستم رزمندگان را افشاء کنم. در نوشته های قبلی اسم زن و مردی را چند بار بردم بخاطر اینکه زندان بانم شده بودند و خیلی از دستشان آسیبهای جدی دیده بودم. شما از هر کس که بپرسید حتما که چند نمونه را دیده و شنیده و می تواند بازگو کند. اما همانطور که عرض کردم انسانها نمی خواهند راجع به این موضوعات صحبت کنند.
در نانوایی هم گاهی اوقات هر بار به مدت یک ماه مشغول به کارمی شدم مسئول نانوایی انسان شریف و صبوری به نام حامد بود که از آمریکا به مجاهدین پیوسته بود. بجز پخت و پز نان برای کل قرارگاهها انواع و اقسام شیرینی جات هم درست می کردیم که برای ستاد فرستاده می شد گاها هم یک شیرینی های ساده ای برای زرمندگان درست میکردیم. حامد روزی گفت:آقا رضا مسئولین سفارش دادند 500 کیلو شیرینی درست و آماده کنم به خاطرسر فصل و روزی است که صدام حسین به حکومت رسیده!!!(اگراشتباه نکنم آن روز را به نام روز نیسان می نامند) با تلاش و کوشش همرزمان بعد از چند روز 400 پاکت شیرینی یک و دو کیلوئی سه و چهار کیلوئی را بسته بندی و آماده ساختیم یک روز یکی از مسئولین سازمان به نام ابراهیم خدا بنده با یک جیپ وانت سفید رنگ آمد وبا یکی دو مرحله کل شیرینی ها را برایش بار زدیم و برد. شیرینی ها را در بین افسران و درجه داران و سربازان عراقی در پادگانی که درسمت شمال شهر و کنار پل جلولا مستقر بودند پخش کردند.
نشستهای سالن اجتماعات اشرف با مسعود و مریم:
تقریبا اواسط سال 1381کل رزمندگان رادر قرارگاه اشرف گرد آوردند و با حضور مسعود و مریم و دیگر سران باند نشستهای در سالن اجتماعات اشرف برگزار گردید که رهبرعقیدتی متوجه شده بود حمله آمریکا به عراق جدی است ولی او با تحلیلهایش می خواست به رزمندگان بقبولاند خبری نیست و آمریکا هیچ وقت به عراق حمله نظامی نخواهد کرد. درآن زمان مریض شده بودم و با زور و ترس ازعملیات جاری شدن خودم را تا نشست کشانده بودم. بعد از کلی بحثهای سیاسی رجوی گفت: اگر آمریکاه به عراق حمله کرد ما هم به طرف ایران می رویم. اگر سربازان آمریکائی جلوی ما را گرفتند ما میگوئیم
رزمندگان بی خبر از دنیا هم با کف زدن و سوت کشیدنهای ممتدد خود پاسخ مثبت دادند. در آن نشست که با زور مجبور به شرکت در آن شده بودم چند روز بود که مریض شده و حالم هیچ خوب نبود در زمان شام گوشت بریان شده "بره درسته" روی سینی های بزرگی گذاشته بودند و از رزمنده گان پذیرائی مفصلی بعمل آوردند.
بعد از صرف شام در حال چرت زدن بودم. هم یگانیهای که دراطرافم روی صندلیها نشسته بودند بهم ندا دادند رضا خواهر مریم برای دیدن تو دارد می آید، سر را بلند کردم دیدم خواهر مریم یک بشقاب پر از انواع و اقسام میوه ها در دست گرفته و با یک گروه محافظ که اطرافش را محاصره کرده بودند ازوسط جمعیت شکافته و پیش می آید نزدیک شد با جان کندن از روی صندلی بلند شدم بعد از احوال پرسی و چاق سلامتی و آرزوی بهبود هر چه زودتر برایم بشقاب میوه را به من داد. من نیز کلی از اوتشکرو قدر دانی کردم و..... در درونم گفتم ای کاش به جای این کارها مرا سه سال در زندان انفرادی نگه نمی داشتید و آن همه شکنجه نمی کردید که حالا به دنبال جبران و مافات آن برآمده اید. مریم برای دیگران هم میوه برد و من در دلم میگفتم این بیچاره ها هم در زندان بوده اند. با این نوع تنظیم رابطه و برخوردها چه از طرف مسعود و چه از طرف مریم بارها درنشستهای مختلف در حضور نیروها مواجه شده بودم وکل رزمندگان مانده بودند من کی هستم که رهبری پاک باز یک طرفه اینقدر به من پرداخت می کند و بهاء می پردازد!!. امیدوارم رزمندگان سابق با مطالعه این نوشته ها حالا فهمیده باشند که من کسی جزء یک زندانی شکنجه و تحقیرشده و خورد وخمیر شده بیش نبوده و نیستم.
آخرین نشست با مریم و مسعود:
در آخرین نشست لایه ای که با مریم و مسعود داشتیم ما را به سالنی بردند که محل مقر اقامتگاه مسعود و مریم بود و پشت دیوارهای آن محل زندان انفرادی بود که 3 سال آنجا بودم. ابتدا نشست با مریم رجوی برگزار گردید و در باره رویداهای پیش رو صحبت کرد. تقریبا ساعت 9 شب یک مرتبه مسعود رجوی با لباس شخصی که یک کاپشن کرم رنگ و یک پیراهن سفید و شلوار مشکی با یک کیف سامسونگ قهوه ای رنگ از درب کنار سن که نزدیک مریم بود پدیدار گشت. ما هم تا توانستیم کف و سوت زدیم و عربده کشیدیم. مسعود گفت: همین حالا از بغداد و از پیش عزت ابراهیم معاون سید الرئیس می آیم قرار شده 50 تا کمرشکن (تریلر) به ما بدهند که تانکها را سوارو با خود ببریم وتعدادی کامیون نظامی هم برای حمل مهمات گرفته ام این آخرین شانس و«لحظه طلائی» ماست که سالها به انتظارش نشسته بودیم. عاشورا گونه عمل می کنیم یا زنگی زنگ یا رومی روم یا پیروز می شوم و مردم ایران را از دست این ملاهای جنایتکارجانی نجات می دهیم یا همه کشته و جاودان می شویم. هیچ استثنایی هم ندارد همه خواهیم رفت.
اگر چنانچه آمریکائیها در بین راه جلو گیری کردند و به طرف ما شلیک کردند ارتش آزادیبخش موظف است با تمام قوا جواب آتش آنها را بدهند و اگر هم شلیک نکردند ارتش آزادیبخش به طرف ایران حرکت می کند. اگر به هر دلیل راه بسته بود و با زرهی ها نشد باید شماها دسته بندی و گروه بندی بشوید وهر سه و یا چهارمجاهد خلق با یک یا دو تا قاطر سلاح های نیمه سنگین چون خمپاره و.... بارکنید وبا کلاشینکف ها یتان از کوهها می گذریم و می رویم و پاسدارها را درو کنیم. باز اگر با سلاح سبک نشد با دست خالی و با چنگ و ناخن و دندان دمار از روزگار پاسداران و مزدوران ریز و درشت رژیم در می آوریم. رزمندگان هم پشت سر هم کف می زدیم وهورا می کشیدیم. آنچنان با جو سازی وهیجان کاذب صحبت می کردند که رزمندگان فکر می کردند خود مسعود و مریم جلو دارهستند و پیشاپیش ارتش آزادیبخش حرکت می کنند وما پشت سرآنها تا قلب تهران پیش می رویم. باور کنید هر رزمنده کلی انگیزه و انرژی گرفته بودند(بقول معروف کفی بود که زود فرو خوابید) و اکثر به اتفاق فکر می کردیم که راست می گویند.
در آخرین نشست سالن اجتماعات قرارگاه اشرف که با حضور مسعود و تعدادی از سران(بدون مریم) برگزار گردید مسعود گفت: دولت عراق بین تمام مردمش سلاح و مهمات پخش کرده ومردم سازماندهی شده اند. کل عشایرعراق آمادگی خود را به صدام حسین ابلاغ کرده و مسلح شده اند، عراق به یک باتلاقی برای سربازان آمریکائی تمام می شود که از ویتنام بدتر خواهد شد. این لحظه طلائی را دریابید و.....اگر آمریکا اولین بمب خود را بر سر قرارگاههای ما ریخت ارتش آزادیبخش و مجاهدین خلق به طرف ایران باید حرکت کنند و... بعد از کلی بحث و فحص در این باره کل رزمندگان روبه قبله ایستادند و با هم نماز صبح خوانده شد.
داستان جغد:
من خودم اعتقادی به این حرفها ندارم اما در این لحظه اتفاق عجیبی افتاد که برای خوانندگان محترم عین واقعه را می نویسم.
در همان هنگام یک جغد سفید رنگ گنده که هرگز تا به آن روز چنین جغدی را ندیده بودم به پروازدرآمد وبا یک پرواز ضربدری از روی محلی که مسعود پیشنماز بود در روی یکی از نبشی های زیر سقف سالن نزدیک به مسعود نشست. اکثر نیروها جغد سفید که دقیقا برسر رهبر عقیدتی به پرواز ضربدری در آمد را دیدند به همین خاطر شوکی به جمعیت حاضر وارد شد و یک بهم ریختی لحظه ای بوجود آمد که تعدادی نماز را نیمه تمام رها کردند. هر چند خرافاتی نیستم ولی بی اختیار درآن لحظه به چند رزمنده که در کنار دستم بود به آرامی گفتم کار مسعود تمام شد و خدا او را به وسیله نشانه ها و حرکت و چرخش ضربدری پرواز جغد سفید باطل و برای همیشه از صحنه خارج نمود. البته خود سران و مسعود هم متوجه شدند باطل بودند و باطل تر شدند ولی روی مبارک خود نیاوردند و از آن پس تا امروز به غیبت رفته و در نهانگاهی مخفی شده و گوهران بی بدیل 12 سال است که از دیدن مسعود محروم شدند.
تقریبا 3 ماه به حمله نظامی کشورهای ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق مانده بود مسعود رجوی در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف دم از حمله و هجوم و عملیات عاشورا گونه می زدند و تاکید وتکرار می کرد لحظه طلائی را دریابید! لحظه طلائی را دریابید!وهمه رزمندگان را تحریک و تشویق وبه هیجان آورده و سر کار گذاشته بود. در پشت صحنه فیلم واقعی مریم و تعدادی از سران که گفته می شد به 300 تن رسیده بودند بدون سر و صدا فرار را بر قرار ترجیح داده بودند وبه اروپا و فرانسه گریخته بودند. از سوی دیگر سران خائن خود فروش مختصات و مشخصات ونقشه زمینی و گرای دقیق مناطق و محدوده ای که در آن قرار بود تجمع نیروها قبل از حمله به ایران صورت بگیرد را به آمریکا و سازمان ملل داده بودند وگفته بودند که نیروهای ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین در این نقاط مستقر هستند!!! گذشت تا اینکه در اواسط اسفند ماه 1381 به دستورفرمانده کل قوا آقای مسعود رجوی نیروهای که در قرارگاه ها اشرف و علوی و انزلی مستقر بودند با تانک و توپ و تجهیزات کامل قرارگاه را ترک و در نوار مرزی کوه ها و تپه ماهورهای محدوده ی شهر جلولا و سعدیه و خانقین مستقر و پراکنده شدند. تانکها و توپها وتسلیحات را در سنگرهای که از قبل توسط نیروهای تدارکات و پشتیبانی آماده ساخته بودند استتار و نیروها هم درسنگرها و پناهگاها و دره ها و وادیها مستقر و چادرهای را برای استراحت برپا گردید. رزمندگان تا پایان حمله نظامی آمریکا و سقوط صدام حسین در همانجا ماندند رنج و زجر کشیدند. رنج و زجر شرایط زیاد مهم نبود اما رنج خیانت را نمی شد تحمل کرد.
رهبر عقده ای که همیشه در خیالات احمقانه سیر میکند فکر میکرد میتواند به آمریکا هم امر و نهی کند.... نتیجه این بود که هواپیماهای آمریکایی به پایگاههای مختلف حمله کردند و بسیاری را کشتند که بعد در مزار اشرف دفن شدند.
کدام رهبر و مسئول و فرمانده ارتش در دنیا را تا به حال می شناسید و یا در تاریخ خوانده اید که قبل ازحمله وحشیانه یک ابر قدرت همراه کشورهای که در کشت و کشتار و اشغال دیگر کشورهای ضعیف منافع دارند آدرس گرا و مختصات نیروهای خود را به کشور متخاصم و مهاجم خونخوار خون ریز بدهند و بگویند نیروها و ارتش ما در این نقاط مستقر و در استتار پناه گرفته اند. این در حالی بیان شده باشد که نزدیک به نیم قرن دم از مبارزه با امپریالیسم و بورژوازی بزنید. شما به این همه مغلطه بازی نگاه کنید آدم نمی داند چه بنویسد. ازیک طرف رزمندگان را کوک و تحریک و تشویق به جنگیدن و مبارزه و نبرد نهایی کرده وبه پراکندگی در تپه ماهورها نوار مرزی اعزام و در آماده باش کامل درسنگرها نگه داشته بود.از طرف دیگرهمان کسانی که ادعای مبارزه و عملیات عاشورا گونه می کردند با مسئولین و دست اندرکاران اصلی چند ماه قبل از حمله به کشورهای امن بگریزند.از طرف دیگر مختصات و مشخصات دقیق همان رزمندگان کوک و تحریک و تشویق شده را در اختیار دشمن خلقها بگذارید.
شما این همه شاموروتی بازیها را تا به حال در کدام مرحله و سر فصل و دوران تاریخی و در کدام کتاب خوانده اید و یا شنیده اید؟؟ باور کنید انسان از این اعمال ننگین وخائنانه و سفسطه بازیهای رهبر عقده ای دق مرگ کند و بمیرد کم است. بگو اخه ای نامرد چطور دلت آمد به این همه انسان شریف و مبارز که به تو اعتماد کردند خیانت کنید؟! مگر انسان در نهایت نمی میرد و از بین نمی رود پس چرا این همه جنایت و خیانت مرتکب شدید؟ چطور دلت آمد ما را در تپه ماهورهای خشک و بی آب و علف سر کار بگذارید و سر گرم کنید خودت و سران باند فرار کنید؟ چرا قبل از عملیات آن همه خالی بندی کردید و گفتید: در عملیات فروغ 2 عاشوا گونه می تازیم یا پیروز می شویم ویا جاودان می گردیم حالا جاودان شدید؟؟! شما ای رهبران خائن تا ابدا صد بار بدتر از حزب توده مورد لعن و نفرین ابدی مردم ایران قرار گرفته اید.ای لعنت بر توی دروغ گوی ترسوی بز دل فراری، لعنت برتو و برآن صفات ناجوانمردانه ات.
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
شنبه 22 آذر 1393/ 13دسامبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر