۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

روایت دردهای من...قسمت سی و چهارم رضا گوران شروع آموزش های سر کاری:

روایت دردهای من...قسمت سی و چهارم
رضا گوران


شروع آموزش های سر کاری:
بعد از اینکه در قلعه تجمع کردیم و سلاح ها تحویل ارتش آمریکا گردید، مسئولین و فرماندهان برای سرپوش گذاشتن بر اعمال خائنانه رهبر عقیدتی سریع دست به کار شدند و کلاس های آموزشی بیهوده و سرکاری سراسری برای سرگرم نگه داشتن کل افرادی  که متحمل صدمات جبران ناپذیر روحی روانی شده و در این مسیر پر تلاطم و جانکاه تعدادی از دوستان و هم قطاران جان و زندگی خویش را در طول درگیرها و بمبارنها از دست داد بودند، با تنی مجروح و خسته و درهم کوبیده شده برگشته بودند دائر و برگزار نمودند. مسئولین و فرماندهان هر قرارگاه برای اولین بار و دلخوشی افراد تحقیر و سرکوب شده لیست بلند بالائی از انواع و اقسام آموزشهای سر کاری تهیه و در تابلوی اعلانات چسباندند تا در معرض دید ودسترس و اختیارهمگانی قرارگرفته باشد. حال شما خواننده گرامی توجه بفرمایید که افرادی از دل یک خیانت بزرگ در آمده و با قلبی شرحه شرحه شده و ذهنی پر از سوال که مغز هر کسی را میخورد و داغان میکرد.... حال بجای پاسخ به این سوالات می گویند بفرمایید املا و انشا و یا کلاسهای دهها بار تکراری نظامی یاد بگیرید.
 برای اولین بار که بوی آزادی و اجازه انتخاب بگوش می رسید!!! هرفرد تحقیر شده آزادانه ومختارانه!! می توانست تمایل به هر کدام از دسته و گروه کلاس های آموزشی دارند انتخاب و ثبت نام و در کلاس و گروه آموزش دلخواه خود شرکت کنند. در آن زمان گفته شد، پیشنهاد این برنامه ها از طرف خواهر مریم است!!!(از صحنه جنگ فرار کنی بعد فرمان یادگیری املا و انشا را از فاصله چند هزار کیلومتری صادر فرمایند) ایشان دستور صادر نموده اند باید بدون وقفه سریع کلاس های آموزشی برقرار شود. مسئولین مربوطه طوری قاطعانه و جدی صحبت از خواهر مریم شان را به میان می کشیدند گوئی دراقامتگاه خویش در اشرف حضوری فعال و چشم گیر دارد، لکن چون نیروها غرق در دنیای جنسیت و فردیت هستند چشم بصیرت ندارند، این گویای نمک نشناسی و ظلمی است که از طرف تک تک افراد نسبت به رهبری پاکباز انجام می دهند. همه رزمندگان بی سلاح فکر می کردند واقعا خواهر مریم در پادگان اشرف است و اوست که هر لحظه  مسئولین و فرماندهان را تحت فشار مضاعفی قرار داده تا بلادرنگ کلاسهای آموزشی در اسرع وقت برگزار و افراد در حال یاد گیری فرامین آموزشی و فنون تازه ای باشند. جالب است بدانید که کلاس کامپیوتر و زبان انگلیسی هم برای عده ای گذاشتند که بعد از مدت کوتاهی آنها را تعطیل کردند، چون این ها جزو چیزهای ممنوع بود.
  در رسته تخصصی مهارت رانندگی با لودر و بلدوزر ثبت نام و درروزهای که کلاس آموزشی برقرار می شد شرکت فعالی داشتم. بعد از طول دوره آموزشها واز سرگذراندن مراحل مختلف پروسه آموزشها ی مهارت یادگیری رانندگی و خاک برداری و ساختن خاکریز و سنگر و.... با لودر و بلدوزر مفتخر به دریافت گواهینامه تخصصی ماشین آلات فوق شدم! دسته ای از رزمندگان مسخ شده که کار گروهی  آموزش های تخصصی را از سر گذراندند با همان لودرهای نارنجی رنگ که توسط گوهران بی بدیل ! از یک شرکت آجر پزی سرقت کرده بودند آموزشهای لازم مربوط به لودر را به پایان رساندیم. بعد از اتمام فرامین و مهارت آموزشهای رانندگی و کار با لودر مسئولین مربوطه چندی بعد که گند قضیه در آمد  لودرها را بار تریلر کردند و به صاحبان واقعی شرکت و یا کوره آجر پزی عراقی پس داده شدند. چرا که صاحب دو دستگاه لودر با سماجت تمام پیگیری پس گرفتن ماشین آلات خود از طریق قانون جدید عراق شده بود. به علت  تازه کاری و بی تجربگی افراد لودرهای جدید را درب و داغان کردند وآسیب های فراوانی به موتور و گیربکس و ... رساندند، لاستیکها صاف شده وگیربکس یکی از آنها خرد واز کار افتاده بود. طوری که در زمان پس دادن لودرها به صاحب اصلیش با جرثقیل سوار تریلر کرده و منتقل کردند.
همگام با زمان که در کلاس ها ی آموزشی شرکت می کردم، مسئولیت رانندگی یک دستگاه تانکرآب کاماز جدید ساخت روسیه با دوستان هم یکانی بود. دستکاه تانکر آب مذکور مدتی پیش تر در قرارگاه ذاکری مستقر شده بودیم از مردانی که آن را سرقت کرده بودند همراه کامیون و تریلرهای دیگری خریداری کرده بودیم. این تانکر همراه یک تانکر اورال جدید دیگربه دست افراد یکان سابق توپخانه سپرده شده بود، می بایست از دو محل تصفیه خانه آب اشرف، آب مورد نیاز نیروهای قرارگاه 9 را تامین می کردیم. از صبح های خیلی زود در صف تانکرهای که برای تامین و مصارف آب روزانه نیروهای هر قرارگاه درجلوی تصفیه خانه پارک و به صف شده بودند می بایست به نوبت آب تانکر را پر و به منبع های ذخیره سازی قرارگاه می رساندیم و با پمپاژ خود دستگاه تانکر آب، آب را به منبع هوائی تزریق می کردیم. این مسئولیت و شغل تا زمان جدایی و گریختنم همچنان کج دارو مریز ادامه می دادم.
روزی از طرف فرمانده یکان دستور داده شده می بایست، یک تانکر آب را برای مصارف روزانه آشپزخانه قرارگاه 2و 9 و 8 که در کنار قلعه ای که چندی قبل تر مدت زمان کوتاهی درآن مستقروبه مکان دیگری نقل مکان کرده بودیم  برسانیم. برای کمک و رهنمایی تخلیه  پمپاژ آب به درون آشپرخانه مراجعه کردم، یک مرتبه چشمم به قوطی روغن نباتی ها و کیسه برنج های افتاد که به تازگی در گوشه آشپزخانه روی هم چیده شده بود. باور بفرمائید برای لحظاتی شوکه شده و نمی دانستم چکار کنم، روی تمام قوطی های روغن نباتی و کیسه های برنج  با خط و حروف انگلیسی سیاه رنگ، درشت نوشته شده بود« یو، اس »!! ذهن و ضمیرم به سیر و سیاحت این همه مزدوری و وطن فروشهای رجوی به این کشور به آن کشور این دولت و آن دولت بیگانه رفته بود. مسئول و یا یکی از دست اندر کاران آشپزخانه مرا صدا کرده به خود آمدم.
 با دست اشاره به خواربار کردم و پرسیدم اینها مال ارتش آمریکاست که به سازمان داده؟! مسئول مربوطه متوجه شد و دید بد جوری شوکه شده و در حال قاطی کردنم، جواب داد برادر رضا نگران نباش سازمان اینها را در بغداد از سازمان ملل خریداری کرده!! و... پیش خودم اندیشیدم و گفتم نفهمیدم سازمان ملل از کی دلالی برنج و روغن آمریکا را شروع کرده؟!. آنانی که در اشرف حضوری فعال داشتند این هدایا و حمایت و پشتیبانی های بی دریغ ناقابل ابتدا صدام حسین و بعد از او به قول رجوی آمپریالیسم جهانخوار را با چشمان خود دیده و لمس کرده اند. می فهمند و ملتفت شهادت و گفتارو نوشتار بنده تحقیر و شکنجه شده هستند. امیدوارم آنان نیز روزی واقعیت پیش آمده را بیان کنند تا شاید اشعه وپرتو نیم ذره ای نور و روشنایی تابنده ای شود بر روی شبهای تاریک و ظلمانی آن روزگار سیاه و خشن وهراس آور باند تبهکاررجوی. وظیفه مبرم و حیاتی تاریخی بر دوش تک به تک ماهاست ابتدا در برابروجدان و شرافت خویش و بعد در مقابل مردم ایران زمین، به خاطر روشنگری می بایست حقایق پیش آمده در دخمه اشرف را بنویسیم و با مردم در میان بگذاریم تا مردمانمان بهتر موضوعات درون تشکیلاتی را واکاوی و بررسی و تشخیص بدهند تا آینه ای شود برای نسلهای پیش رو ملتمان ایران.
توزیع دلار بین مسئولین و فرماندهان:
 در زمان برگزاری کلاسهای آموزشی سراسری نیروهایی همرده تشکیلاتی از کل قرارگاهها  برای شرکت در کلاسهای آموزشی ابتدا هر روز صبح در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف تجمع می کردیم، در اولین روز و جلسه افتتاحیه کلاس ها  خواهر شورای رهبری بنام افسانه شاهرخی مسئولیت برگزاری کلاسهای آموزشی را برعهده گرفته و گفت: خواهر مریم به من دستور داده این کلاس های آموزشی را برای نیروهای ارتش آزادیبخش و سازمان مجاهدین به نحو احسن و هر چه باشکوهتر برگزار کنم. خواهر مریم سلام گرم به تک به تک شماها رسونده و گفته باید به تعهدات صد برابری که به رهبری داده اید عمل کنید، فراموش نکنید هنوز زمان سرنگونی فرا نرسیده!!! و... در این راستا تا پای جان بکوشید و این پرداخت یک طرفه رهبری به شماست! و.....
 برگزاری پروسه این  کلاسها ی آموزشی باعث ایجاد محیطی امن برای دیدار و ملاقات و محفل زدن و تبادل اطلاعات افرادی شد که مدتها در مناطق جنگی و نواحی مرزی در پراکندگی زمین و در سنگرها بین دشتها و تپه ماهورها  بسر برده و اطلاعات زیادی با خود همراه داشتند.افراد این دسته و گروهها که از یکانها و قرارگاههای مختلفی برای تعالیم و آموزش ها در یک مکان گرد هم آمده بودند خیلی ازآنان همدیگررا از قبل می شناختند، بنابر این راحت و بدون دغدغه ای یکریز هرآنچه تناقض و اطلاعات در درون خود داشتند به بیرون از خود فوران و مابین هم تبادل می کردند که بسیارتاثیر گذار و کارایی بالائی داشت.چرا که باعث تبادل اطلاعات ذیقیمتی برای نیروهای که خود را به خواب خرگوشی زده بودند شد.
در آن روزگاربه مرور زمان اخبار و اطلاعات زیادی بین نیروها رد و بدل می شد. یکی از مسائل و نکاتی مهمی که به نظرم از همه برجسته ترآمد این بود که نیروها را در سر کلاسهای املا و انشا سرگرم کرده بودند. از سوی دیگر مشغول توزیع مقداری از دلارهای طیب و طاهر صدام حسین  بین مسئولین و فرماندهان رده بالا برای روز مبادا شده بودند!!! طبق گفته افراد، سازمان مجاهدین بعد از جنگ مبلغی پول از300 دلاربه بالا و متفاوت ما بین مسئولین و فرماندهان توزیع و پخش کرده بودند. به آنها گفته شده بود اگر بعد از صدام حسین مواجه به اتفاقاتی شدند و یا به هر دلیلی از اشرف وکشور عراق خارج شدند این دلارها برای خرجی اولیه و تو راهی همراه داشته باشند و.... جزئیات دقیق آن را اطلاع ندارم اما خبر پخش کردن دلارهای طیب و طاهر از منابع موثق آن زمان تائید گردید.
احمد وشاق یکی از مسئولین و دست اندرکار آن زمان که در 10 شهریور ماه سال 1392 با 52 و یا 53 تن از اعضاء و کادرهای سازمان در اشرف کشته شد. او بیش از یک سال فرمانده یگان توپخانه قرارگاه 9 بود. بنده یکی از تحت مسئولین آن زمان ایشان بودم. احمد وشاق همراه گروهی دیگر از نیروهای سازمان با ستونی از خودروها به سمت قرارگاه اشرف حرکت کرده بودند، در بین راه و هنگام تردد در جاده خانقین، بعقوبه در کمین گروهی از کُردهای مسلح گرفتار ودر آن درگیری احمد 6 گلوله کلاشینکف به نقاطی از بدنش اصابت کرده بود، با وجود اصابت گلوله ها و خونی که از بدن ایشان خارج شده بود اما او زنده ماند. در بیمارستان قرارگاه اشرف به دیدارش رفتم که هر دو ران و دستانش با میله های فلزی آتل بندی شده بود. بجزاستخوانهای سواخ سوارخ شده و پوست چیزی از او باقی نمانده بود. البته در گذشت روزگار بهبود نسبی پیدا کرد و خودش را کمی باز یافت.
با احمد وشاق دوست شده بودم، احترام خاصی برایش قائل می شدم هنوز هم دوستش دارم، ایشان هم به من لطف داشتند. پس از چند مرحله ملاقات در بیمارستان قرارگاه اشرف روزی کنار تخت خوابش نشسته بودم پرسیدم برادر احمد چطوری گرفتار کمین شدید؟ ایشان بیان داشتند: می خواستیم چند تا از خواهران به قرارگاه اشرف برسانیم.(مرضیه علی احمدی، نزهت ارزبیگی و ....اسم سومین خواهر را به یاد نمی آورم، آنها از فرماندهان یکانها و مسئولین قرارگاه هشتم به فرماندهی ژیلا دیهیم بودند) در بین راه در کمین نیروهای اکراد افتادیم، درگیری و آتش متقابل پیش آمد چند تا از بچه های سازمان زخمی و شهید شدند، در مقابل هم چند تا از پیشمرگه های کُرد کشته و زخمی گردیدند. پس ازدرگیری و آتش شدید متقابل با بدبختی از کمینگاه خودمون را به بیرون کشاندیم، ستون خودروها متلاشی شدند و هماهنگی بهم خورد، بعضی از بچه ها ازمسیر جاده اصلی رفته بودند اما خودروی ما از جاده پل صدور به سمت اشرف حرکت کرد. مشکلی پیش نیامد تا به ابتدای دشت اشرف بزرگ(فرودگاه اضطراری) رسیدیم. دریک ایست بازرسی مجددا به دست پیشمرگه های اکراد گرفتار شدیم.
خون زیادی از دست داده و بی حال کف اتاق جیپ افتاده بودم، تا به خودم آمدم و داد زدم کسی قرص(سیانور) نشکند خواهر مرضیه و خواهر نزهت قرص های سیانورخود را شکوندند و در جلویم چشمانم  جون دادند و شهید شدند، اما یکی از خواهرها گوش کرد و زنده ماند. نیروهای اکراد قصد بازرسی بدنی داشتند، 450 هزار دلار در یک کیف پول همانند کمر بند به دور کمرم بسته بودم، مانع بازرسی بدنی شدم و داد زدم من زخمی هستم و درد دارم کمک کنید و.... پیشمرگه ها وضع خونین مالین مرا دیدند دلشون سوخت سریع کمک کردند، مرا به بیمارستان بعقوبه رساندند. اما جیپ و سلاح هامون را با خودشون بردند. در بیمارستان بعقوبه توسط یک عراقی وضعیت خود را به سازمان اطلاع دادم، بچه های سازمان مطلع شدند، سریع خودشون را به بیمارستان رسانده بودند، در اونجا دلارها را تحویل بچه ها دادم، شانس آوردیم نیروهای اکراد بازرسی بدنی نکردند، پولها دستشون می افتاد.
 این داستان خلاصه ای ازصحبت های زنده یاد احمد وشاق در بیمارستان اشرف بود که به استحضار خوانندگان عزیز این سطور رساندم. هزاران احمد و مرضیه و نزهت به خاطرقدرت طلبی آقای رجوی جان و زندگی خود را از دست دادند، خداوند روح و روان کل اجماع شهیدان راه آزادی را قرین رحمت و لطف خود گرداند.  
تجمع نیروها در دخمه اشرف و ساختن.... :     
نزدیک به دوهفته از آمدن نیروهای به قول مجاهدین روی میز و مسئله دار در دخمه اشرف نگذشته بود که سر وکله رزمندگان بی سلاح با وسایل نقلیه همانند جیپ ها و کامیونهای باری نظامی پیدا شد. قلعه ای که برای رزمندگان قرارگاه 9 در نظر گرفته شده بود جوابگوی نیازمندها نشد، در این میان  جابجائی  انجام گرفت، به مجموعه ساختمان بزرگی نزدیک محل پارک و باغ وحش سابق اشرف پشت دیوار بلوک و بتنی ورودی و یا پذیرش سازمان نقل مکان کردیم.(مجموعه ساختمانهای اسکان سابق) این مجموعه ساختمان با دیوار بلوکی و بتنی بلند سراسری احاطه شده بود. دروازه بزرگ قهوه ای سوخته رنگی، آن را تبدیل به یک زندان مخوف کرده بود. پشت پنجره های اتاقهای تو در توی آن با نرده های آهنی شبکه شبکه متصل به هم محکم جوشکاری شده بود. این مجموعه ساختمان زندان دیگری از مجموعه  زندانهای آقای رجوی محسوب می شد. به دستور حکیمه سعادت نژاد دیوارهای اطرف ساختمان را تخریب گردید، میلگردهای شبکه ای پشت پنجرها با جوشکاری کنده و به دور ریخته شدند.      
  درمقر سپاه دوم(قرارگاه ذاکری)  به نیروها سفارش شده بود که آنچه از دست بمب افکنها و بمباران جت های جنگی آمریکائی  و مردم چپاولگرباقی مانده بود را به تارج ببرند. بنابراین خیلی از سوله های بسیار بزرگ مقر سپاه دوم سالم به جا مانده بود. مسئولین سازمان به نیروها دستورات لازم برای باز کردن سوله ها صادرکه همراه خود به قرارگاه اشرف منتقل کنند. بنابراین نیروها همانند مور و ملخ بر روی قطعات بهم چسپیده سوله های مقرعراقی ریخته بودند و با زحمات زیادی تمام قطعاتی که با پیچ و مهره ها بهم متصل شده بودند باز کرده و با چرثقیل ستونها و پایه های آهنین سنگین را بار تریلرها وکامیونهای باری کرده همراه سقفهای که از جنس ورقهای شیروانی و دیوارهای پیش ساخته سبک 6 تا10 متری و کابل و سیم ها و کلید و پریزهای برقی ولوله های آب همه و همه صحیح و سالم باز کرده بودند و به اشرف منتقل کردند.
روزی حکیمه سعادت نژاد مرا همراه چند نفر متخصص احضار وبه محل باغ وحش سابق برد و گفت: این محل برای سالن غذا خوری قرارگاه مناسب است نظر شماها چیست؟! همگی افراد بدون کوچکترین اشکالی با خنده و خوشحالی پذیرفتند وقبول کردیم محل مناسبی است. حکیمه درجا گفت: حالا که شما پذیرفتید این محل مناسب است مسئولیت ساختن غذا خوری با شماهاست.درآنجا همگی فهمیدیم که چه رو دستهای جانانه ای از سران باند می خوریم. چون در ابتدای احضار شدن تعجب کردیم که درآن محل نظرافراد را برای ساختن سالن عذا خوری پرسید. حکیمه همه را متعهد کرد تا پایان و اتمام پروژه شبانه روز کار و تلاش کنند که هر چه زودتر سالن غذا خوری قرارگاه 9 بر قرار شود. از ابتدا تا انتهای ساختن و وصل کردن قطعات فلزی یک نفس شبانه روز کل افراد زحمت کشیدند و درآن گرمای وحشتناک بیابان برهوت عراق شر شر عرق ریختند تا سالن غذا خوری برپا گردید.
 بجز شرکت دراکثر برنامه ها و کارهای روزانه برای ساختن سالن عمومی غذا خوری، بنده همراه دو تن دیگر از نفرات، کابل و سیم برق کل سیستم سالن غذا خوری راه اندازی و به سالن نور و روشنائی و خنکی کولرها رساندیم. با به اتمام رساندن پروژه سالن غذا خوری حکیمه فرمانده قرارگاه همگی نیروهای خسته و دل شکسته را جمع کرد. با پیروی از رهبر عقیدتیش گفت: بچه ها خسته نباشید، حالا که سالن غذا خوری قرارگاه 9 به پایان رسیده یک جایزه برای همگی شما دارم، پس از پایان سوت و کف زدنهای ممتدد همیشگی نیروها، سپس حکیمه با خنده و خوشحالی ادامه داد و گفت: جایزتون این است برید و برای قرارگاه اشرف یک سوله بسازید. اکثر جمعیت ازدریافت جایزه یخ کردند.
دعوت از مردم عادی منطقه برای میهمانی در اشرف:
رهبر عقیدتی که صدام حسین را از دست داده بود حالا بفکر مردم عراق افتاده بود.... یعنی همان مردم قربانی ارباب قبلی. او فکر میکرد که همانند درون تشکیلات می تواند همه چیز را ماستمالی کرده و با زور و فشار و شکنجه به پیش ببرد، لذا به مخ اش زده بود که با دعوت های پیاپی از مردم آن دور و بر و پذیرایی از آنها دل خونین آنها را بدست آورد. البته مردم می آمدند اما فقط برای یک لقمه نان در آن برهه ای از زمان که چیزی برای خوردن نداشتند.
درکار و فعالیت های طاقت فرسای هر روزه اطلاع داده شد تعدادی از نیروهای قرارگاه 9 باید به سالن اجتماعات مراجعه و از میهمانان عراقی پذیرائی به عمل آورند. طبق معمول در صف تانکرهای آب در جلوی تصفیه خانه منتظر نوبت پر کردن آب بودم، دمای گرما و حرارت داغی هوای آزار دهند عراق به آخرین حد خود رسیده بود، یک تکه کارتون در زیر تانکر می انداختم و روی آن درازکش بی حال می افتادم  تا نوبت پر کردن تانکر فرا می رسید. طبق دستور آب را می بایست به منبع هوائی سالن اجتماعات پمپاژ می کردم، در آن لحظات نظارگر مردم بدبختی بودم که برای خوردن غذا کیلومترها  پیاده و سواره خود را به قرارگاه اشرف رسانده بودند. هنگام تقسیم غذا مردم عادی جامعه بدون هیچ رحمی به گوهران بی بدیلی که سینیهای غذا را سرو و حمل می کردند حمله و هجوم می بردند و دریک چشم بهم زدن ظرف های غذا را می ربودند. و...
عجب صحنه های دیدنی می آفریدند، دلم به حال مردم فقیرمنطقه که برای لقمه نانی و یک وعده غذا که همانند مور و ملخ از سرکول هم بالا و پایین می پریدند می سوخت، در مقابل حالم به هم می خورد ازاقدامات وتنظیم رابطه ی میزبان که ازحضور آنان برای منافع قدرت طلبی پوشالی خود سوء استفاد می کردند. مسئولین دست اندرکار سازمان با تمام ول خرجی های بسیار کلانی که  بی محابا صرف بریز و بپاش های توخالی می کردند هیچ نتیجه وتاثیرمثبتی بر روند تحولات سیاسی و اجتماعی نداشت. جز اینکه مردم در حین برگشت به طرف محلهای سکونت خود در خیابان  400 با هدایت و رهنمایی مسئولین دست اندرکار سازمان شعارهای سر می دادند، عکاسان وفیلم بردارهای متعدد سازمان از هر زاویه و سویی مشغول تهیه گزارش فیلم و تصویر و عکس های بودند که از تظاهرات کاذب مردم می گرفتند تا درتلویزیون و نشریه خود منتشر و منعکس کنند و با آن هواداران ساده اندیش خارج از کشور خود را هر چه بیشتراستثمار کنند و از آنان سوءاستفاد های مضاعفی کنند. از برخی دوستان که کمی عربی بلد بودند می شنیدم که مردم بین خودشان میگفتند بیایید اینجا بخورید و بروید، اینها مال خودمان است که اینها و صدام حسین از ما گرفته اند و بعضا هم حرفهای زشت میزدند.
 نهایتا این میهمانیها و بخور بخورها و جمع آوری امضاهای دروغین بی خاصیت مشمئز کننده ادامه داشت تا اینکه روزی سازمان مجاهدین بدون هیچ شرم و حیایی با پر رویی تمام اعلام کردند 5 میلیون و دویست و اندی هزار از مردم عراق رای به ماندگاری سازمان مجاهدین درعراق داده اند و...!!! اما در تمام درگیریهایی که در اشرف پیش آمد حتی یکنفر از آن توده پنج میلیونی آنطرفها پیدایش هم نشد. در زمان بسته شدن  قرارگاه اشرف  درحمله و هجوم آدمکشان جانی در 10 شهریور ماه 1392که باعث شد53 عضو از اعضا و کادرهای بالای سازمان جان را خود را به طرز بسیار فجیع از دست دادند، از آن میلیونها رای دهند یک نفر یافت نشد حداقل اعتراضی به جنایت ها و کشتارهای اشرف نشینان بکند. شما تصور کنید طی سالیان متمادی چطوری و با چه شگردهای دجالگرایانه ای رزمندگان از کار افتاده بی سلاح بازنشسته همراه هواداران سر کار گذاشته و هنوز هم به حماقت های خود درآن سراب بیراهه کماکان ادامه می دهند.
.......
یادمان نرود
که در حوالی همین دیروز و امروز
بزدلان به بن بست گریخته 
چگونه از دیوار مماشات بالا رفتند.......
 دریغا و افسوس
که مترسکهای درفش بر دوش
در اقتدا به کاوه ی آهن فروش
از بیراهه تا ... سراب را! همچنان امیدوارانه! 
در جا می زنند
تردید نکنیم
که این ابر بی باران
جز حائلی 
میان دریاهای بی بخار
وخورشید تابان نیست
 علی مهر
خوب است در پایان به این موضوع هم اشاره کنم که این میهمانیها تاثیرات بسیار بدی بر روی بچه ها گذاشته بود، یکی اینکه می دانستند این کارها بیهوده است و اینها همه مردمی هستند که ما تا دیروز دست در دست جلاد آنها یعنی صدام حسین داشتیم و همه میدانستند که این همه زحمت تحمل میکنند تا این میهمانیهای بزرگ را راه بیندازند برای هیچ. از طرف دیگر بسیاری حتی بصورت علنی اعتراض میکردند که در غذاهایی که به خودمان داده می شود ذره ای گوشت وجود ندارد و هیچ کیفیتی ندارد، اما حالا ببینید که چه ریخت و پاشی می شود از این حرفها زیاد بود که نمیخواهم بیشتر بنویسم و اشاره ای کردم.
دستگیری مریم رجوی و همراهانش در فراسه:
تقریبا آواخر خرداد ماه و ابتدای شروع هفته اول تیرماه سال 1382 صبح زود ارسلان اسماعیلی خودش را به من رساند و... محل خلوتی پیدا کردیم گفت: رضا  دیشب با رادیویی که قاچاقی دارم در اخبار رادیو فردا شنیدم مریم رجوی و نزدیک به 170تن از اعضاء وکادرهای  بالای سازمان توسط پلیس فرانسه به جرم خلافکاری و پولشوئی بازداشت و زندانی شدند!! از ارسلان پرسیدم مطمئن هستی گوش هات اشتباهی نشنیده؟! ارسلان گفت: نه باور کن، دقیق به اخبار گوش کردم اسم مریم رجوی و همراهانش آورد مطمین باش. پرسیدم مگر مسئولین و فرماندهان نمی گویند مریم و مسعود در قرارگاه اشرف هستند؟! آنها توی فرانسه چکار می کنند، کی رفتند فرانسه؟! به ارسلان گفتم دست اینها حالا رو می شود. به آسایشگاه برگشتم  خودم را به یکی از اعضای قدیمی رساندم، اخباری که ارسلان گزارش کرده بود برایش بیان کردم، شوکه شد، گفت: مگر مریم در فرانسه است؟! گفتم باور کنید اخباررادیو فردا گفته من هم مثل تو و...اخبار دستگیری مریم رجوی و همراهانش به طوری سری به اکثر دوستان که بالغ بر30 تن می شدند منتقل شد.
مسئولین و فرماندهان تا یکی دو روز ساکت بودند، طبق روال معمول نیروها در فکر اجرای برنامه های از پیش تعیین شده روزانه خود بودند. سرظهر روز چهارم، پنجم دستگیری مریم رجوی بهمراه خدم وحشم هایش بود که اطلاع داده شد خواهر حکیمه کار دارد همگی باید در سالن غذا خوری جمع شوند. در آسایشگاه نشستم و خود را مشغول کاری کردم، چند بار فرماندهان و نیروهای هم یکان گفتند کار را تمام کن، باید بریم سالن غذا خوری خواهر حکیمه می خواهد اطلاعیه ای از طرف سازمان بخواند، گوش نکردم. زمانی رفتم دیدم خیلی از افراد و نیروها در حال گریه و زاری هستند.خودم را به بی اطلاعی کامل زدم و با شتاب و عجله با صدای بلند و مضطرب پرسیدم چه خبر شده چه خبر شده چرا همگی گریه می کنید؟؟؟!! حکیمه زار زار می گریست با چشمانی اشکباروغمگین پا پیش گذاشت وگفت: برادر رضا خواهر مریم را گرفتند! گفتم، بریم آزادش کنیم، کجا گرفتند، کی گرفته، تا بریم آزادش کنیم؟؟!! حکیمه گفت: خواهر مریم، خواهر مریم رجوی! پرسیدم خوب بریم آزادش کنیم. حکیمه گفت: خواهر مریم در فرانسه دستگیر و زندانی شده. با صدای بلند وعصبانی پرسیدم ای بابا اونجا چه کار می کنه، کی رفته فرانسه؟؟!! مگر نمی گفتید در قرارگاه اشرف است؟! با بیان پرسش های پیاپی شوک شدیدی به جمعیتی که در حال گریه و زاری بودند، وارد کردم، یکی یکی از کف سالن بلند شدند، بعضیها اشکهای خود را پاک کردند. اکثر به اتفاق نیروهای حاضر در سالن با پرسشهای من به خود آمدند و درگیری ذهنی پیدا کردند، با ناراحتی از سالن خارج شدند.
 با مشکلاتی که از قبل با تشکیلات ما فوق دموکرتیک داشتم! دائما سوژه نشستهای عملیات جاری شده بودم و در اکثرنشستهای لایه های مختلف اسم مرا به عنوان شخم زدن درون مناسبات و تشکیلات، نخود ناپز، قطب شدن در مناسبات، محفل زدن قهار که چال مستراح دیگران شده و هر کس از نیروها تناقضی دارد با بنده در میان می گذارد و.... افزون بر مسائل و مشکلات متعدد دیگر پرسشهای جانانه پی درپی در حادثه خبر زندانی شدن سران باند که هیچ کس انتظار شنیدن و یا بیان آنها را نداشت در سیستم توتالیتر آقای رجوی مدتها مرا سیبل میدان نبرد نشستهای عملیات جاری برای مشتی خود فروش متملق چابلوس کرده بودند. شخصا از زمانی ارسلان خبر دستگیری سران را اطلاع داد به فکرمطرح کردن سئوالات درجمع نیروها بودم و این حق من بود.همان روز غروب فرماندهان به اطلاع عموم رساندند می بایست نیروها برای آزادی خواهر مریم و همراهانش که در بازداشت پلیس فرانسه هستند درخواست خود سوزی بنویسند!!! هر فرد یک برگ آ4 در دست و شروع به نوشتن درخواست خودسوزی نمودند. بنده نیز به پیروی از جمع تحریک و احساساتی شده و اینکه زیز تیغ آنها نروم جزء آخرین افرادی بودم که درخواست نامه خود را تحویل حکیمه سعادت نژاد فرمانده قرارگاه دادم.
 درخواست خود سوزی برای آزادی خواهر مریم درکشور فرانسه:
 بنام خدا و به نام خلق قهرمان ایران و به نام مسعود و مریم رهبران عقیدتیم .
اینجانب رضا گوران از مسئولین و فرماندهان سازمان مجاهدین درخواست دارم مرا به کشور فرانسه اعزام نمائید تا برای آزادی خواهر مریم  خود سوزی نمایم. با تشکر امضا رضا گوران.
تصورکنید نیروهای که از جنگ و نبرد جان سالم، اما با روح و روانی مجروح و در هم کوبیده شده برگشته بودند، می بایست برای کسی در خواست خودسوزی می نوشتند که ازصحنه مبارزه وجنگ و رویاروئی بدون اطلاع و به طور مخفیانه چند ماه قبل از آغاز جنگ گریخته بود. اگر، اگر پلیس فرانسه به دلیل خلافکاری و پولشوئی مریم رجوی و همراهان فراریش از مبارزه را دستگیر و بازداشت نکرده بودند هرگز کسی متوجه فرارآنها از صحنه مبارزه نمی شد. مسئولین و فرماندهان همانند گذشته با پر روئی و بی شرمی تمام بر ادعای کاذب خود مبنی بر اینکه مسعود و مریم در قرارگاه اشرف هستند پا فشاری و اصرارمی ورزیدند و... درد جانکاه از آنجا شروع شد که مسئولین و فرماندهان با زور و اجباربه نیروهای تحت امر خود فشار می آوردند، مجبور شوند برای یک فراری بی خاصیت درخواست خود سوزی بنویسند. شما تصور کنید نیروهای بخت برگشته در چه مقطع زمانی سهمگین و التهاب آوری دست و پنجه نرم می کردند و گرفتارچه شرایط بسیار بحرانی و بغرنجی شده بودند.
از قبل برنامه ریزی کرده و خبرنگاران خارجی به قرارگاه و ساختمانی نزدیک ستاد قرارگاه 9 آورده بودند. غروب آن روز با فرمان وهدایت فرماندهان نیروها را به خیابان کشیدند و شروع به شعار دادن و تظاهرات کردند. خبرنگان هم گزارش و فیلم خود را تهیه و برای شبکه های خود ارسال می کردند. در نهایت تظاهرات کنندگان را با دویدن به خیابان 100 اصلی ترین خیابان اشرف و محلی به نام جایگاه و پارک اشرف کشاندند. افراد انگیزه ای برای شعار دادن نداشتند اما با داد و بیداد مسئولینی چون فهیمه اروانی و زهره اخیانی و..... افراد به آرامی شروع به شعار دادن کردند. فهیمه اروانی برافروخته، سرخ و عصبانی با داد و جیغ های بنفش به نیروها توهین و فحاشی می کرد. به افراد حمله ور می شد و آدمها را هل می داد گاهی تند و گاهی آرام و با گریه و زاری می گفت: بی غیرتهای نامرد خواهر مریم در زندان زیر شکنجه است و.... شما حاضر نیستید حداقل شعار بلند سر بدهید،  مسئولین قصد داشتند با خدعه و جوسازیهای کاذب افراد را احساساتی کنند، اما افراد به خود آمده و فهمیدند سالهاست با دروغ ودغل ونیرنگ فریب خورده و سرکارگذاشته شده اند.
 سمت شمال جاده 100 که به طرف پایگاه و مقر آمریکائیان بود هرچند قدم یکی از فرماندهان به عنوان نگهبان ایستاده بودند تا نیروها به طرف پایگاه ارتش آمریکا نگریزند. با توجه به اختناق وجو پلیسی و حلقه های چند لایه ای نگهبانان و گشتی های سواره و پیاده ی سیار که تظاهرات کنندگان را محاصره کرده بودند. اما از قرارگاههای مختلف چند تن گریخته و به پایگاه سربازان آمریکائی پناهنده شده بودند. اوضاع و احوال درونی تشکیلات بهم ریخته و آشفته بازار بود، با مطلع شدن فرار مریم و سران باند که تا چند روز پیش مسئولین و فرماندهان قاطعانه با بی شرمی تمام ادعا داشتند در قرارگاه اشرف حضور دارند اوضاع از قبل وخیم تر و بحرانی ترشده بود. بعد ازحادثه دستگیری مریم و سران باند واقعا اکثر به اتفاق نیروها از دستور و فرمان فرماندهان سرپیچی و اهمیتی قائل نمی شدند و گوش نمی کردند. پنجشنبه شبی یکی از افراد قدیمی در برنامه چند بیت شعر با معنی ساخته بود که با دست به یک دبه پلاستیکی همانند تمبک ضرب می نواخت وبا آهنگ بسیارزیبائی می خواند.ای واییی مائیم، ای واییی مائیم، ما کشکیم، اندر مشکیم / ما دوغیییم ، اندر بوقیم / بوقیییم، بوقیییم / کو سلاح هامون، دوغیم / کو زرهیهامون، بوقیم / ما کشکیییم، اندر مشکیم/ ای واییی ای واییی و...در نهایت خواند بچه ها ، بچه ها به خدا ما کشک هم نیستیم، دوغم نیستیم، ما هیچ هیچیم، پوچیم. البته منظور و هدف شعر و آهنگ رهبرعقیدتی و سران باند را نشانه  گرفته بود نه افراد ساد فریب خورده تحقیر شده.
 طرح رفراندوم و نامه نویسی به سران رژیم
داستان نامه نویسی و التماس به سران رژیم موضوع چندان تازه ای نیست، قبل از آن هم رهبر عقیدتی موس موس های لازمه را در حد کمال بعمل آورده بودند. خوب است که همگی از این موضوع آگاه شوند بویژه آن فداییانی که دنبال استراتژی رهبری عقیدتی سینه میزنند.
در همان زمان یک روز غروب در سالن غذا خوری مشاهده کردم مسئولین پارچه سفید بلندی به دیوار سالن کنار سن آویزان کرده بودند. حکیمه فرمانده قرارگاه همراه مسئولین و فرماندهان نیروهای را تشویق و ترغیب به امضاء بر روی پارچه مذکور برای رفراندوم می کردند. حکیمه بیان کرد: خط سازمان تغییر کرده و دنبال رفراندوم هستیم! نیروهای تمام قرارگاههای به طورجدی و به طور قاطعانه پشت طومار نویسی و جمع آوری امضاء برای رفراندوم رفتند! با این حرکت و اقدام رژیم آخوندی را به زانو درمی آوریم و... هنگامی به این صحنه های مضحک و مصنوعی نگاه می کردم و می شنیدم یک شبه چطوری جنگ مسلحانه را به فراموشی سپرده شد و به فکر رفراندوم افتاده بودند. کل سیستمم به هم ریخته و قلبم به درد آمد ه بود. قلبم بدرد آمده بود به خاطرآن همه انسان که رجوی به کشتن داده بود و یا کشته بود. بخاطر آن همه رنج وعذاب وشکنجه و زندانی و اشک وخون به ناحق ریخته و.....
 از روی صندلی بلند شدم، بدون اینکه توجهی به تبلیغات پوشالی و یا امضایی کرده باشم از سالن خارج شدم تا کمتر حرص بخورم. یکی از دوستان گفت بهتربود الکی امضا می کردید، خوبیت ندارد همه دارند در باره تنظیم رابطه تو صحبت می کنند و... جواب دادم حاضرم بمیرم اما امضا نخواهم کرد.مسئولین و فرماندهان نالایق بدون کوچکترین توضیح اولیه ای برای نیروها مبنی بر اینکه رهبرعقده ای مخترع انقلاب ایدئولوژیک، چطوری و چگونه و به چه شیوه و طریقی یک شبه رفراندوم را کشف نموده و به دنبال طومار امضاء است؟؟!! به صورت سر بسته طومار امضاء ها جمع آوری کرده و پارچه را برای خواهر مریم شان که در ساحل امن نشسته وبا دستور و هدایت سران باند فراری تعدادی انسان ساده اندیش با خودسوزی جان و زندگی خود را فدای یک فراری کرده بودند فرستادند. به این صورت پروسه طومار نویسی و رفراندوم یک شبه رهبر عقیدتی در ارتش آزادیبخش ملی نمیدانم کجا انجام شد و سلاح  و شرف مجاهد خلق که هر روز گوش ما را با آن کر میکردند به حراج گذاشته شد!!
طرح منتقل کردن به قرارگاه 8:
چندی بعد حکیمه مرا احضار و با ناراحتی گفت: ما انتظارمان از تو بیشتر از این حرفها بود! چرا بی محابا تناقضات درونی خود را درجمع بیان کردی؟! خواهر مریم در زندان بود،اما تو دنبال مطرح کردن پرسش نامعقول، توهم وقت گیر آورده بودی؟؟! گفتم منظورخاصی نداشتم ، هول شدم و از سر کنجکاوی پرسیدم حالا مگر چی شده، چه اتفاقی افتاده؟؟!! حکیمه گفت چیز خاصی نیست خواستم بدونم چه انگیزه ای باعث مطرح کردن سوالات در ذهن تو شد که متوجه شدم و....  دوستان هم محفلی که در اکثر لایه های مختلف داشتم خبر دادند در اکثرنشستها عملیات جاری در باره تنظیم رابطه و پرسش ها و محفل های من با دیگران بحث و فحص می شود و... چند روز بعد به دستور حکیمه اسماعیل صمدی مرا پیش صدیقه حسینی برد. بی سر وصدا و بدون اطلاع دادن به نیروها صدیقه حسینی جانشین زهره اخیانی که قبلا رئیس ستاد محور قرارگاه 2و8و9در جلولا بود کرده بودند. صدیقه حسینی نزدیک یک ساعت با حضوراسماعیل صمدی با من صحبت کرد که قانع شوم به قرارگاه 8 پیش ژیلا دیهیم منتقل شوم اما قبول نکردم. در همان نشست خاطره محاصرشدن من و اسماعیل صمدی به خاطرخرید نان در شهرمقدادیه برایش تشریح کردم با حالت نا باورانه ای هاج واج به من و اسماعیل نگاه می کرد.
 یک هفته بعد مجددا مرا احضار و در جلسه خواستارجابجا شدنم به قرارگاه 8 شد. در جواب پاسخ دادم هر کس از مسئولین قرارگاه 9 تمایل ندارد من آنجا باشم خود آنها از قرارگاه بروند، باز قبول نکردم. سومین باربه من خبر دادند صدیقه حسینی مرا دعوت به یک میهمانی شام کرده!! مرا به نزد او بردند. احمد وشاق از بیمارستان اشرف آورده بودند تا شاید در رودربایستی قرار بگیرم. اسدالله مثنی جانی و ژیلا دیهیم هم از قرارگاه هشتم برای دعوت من به قرارگاه خود آمده بودند. همین که وارد سالن پذیرائی ستاد شدیم دیدم چند نوع ازغذاهای مختلف آنچنانی با سبزیجات و نوشابه و سالاد و دسر و....روی میز بلندی چیده شده بود. به صدیقه حسینی گفتم بعد از ماهها  گرفتاری درجنگ و بمباران پراکندگی برای اولین بار شام درست حسابی بورژوازی به کوری چشم دشمنان امپریالیست!! تا حد ترکیدن می خورم. گفتم خواهر صدیقه مرغهای بریانی و خورش ها و سبزیجات و دسرها را می خورم دو تا نوشابه روی آنها هم نوش جان میکنم و بدون رودربایستی، حرف دلم را رک و پوست کنده می زنم و به قرارگاه 9 بر می گردم، چه ناراحت بشید چه خوشحال. جملگی زدند زیر خنده. بعد از شام تا ساعتهای دوازده شب از هرسمت و سو با من صحبت کردند.
درطول نشست صدیقه حسینی به طور تلویحا اشاره کرد اگرکسی  نخواهد در سازمان بماند ما تحویل آمریکائیان می دهیم!! فوری به یاد سال 1376 افتادم که بچه های مردم را با مارک جاسوس و نفوذی و ترور رهبر عقیدتی و... تحویل استخبارات و زندان  مخوف ابوغریب صدام حسین می دادند و حالا نوبت آمریکائیان و زندان بوش فرا رسیده. گفتم خواهر من تا به ابد در سازمان می مانم و اگر قصد رفتن و جدا شدن از سازمان را داشتم خوب، در مناطق مرزی و در پراکندگی زمین و زمانی که کُردها به نیروهای قرارگاه حمله می کردند پیش آنها می رفتم، همه ی بچه ها می دانند در پراکندگی آزاد بودم، مثل آب خوردن می توانستم هر جا دلم خواست بروم اما ساختم و سوختم و.... در جواب اصرارهای ژیلا دیهیم گفتم  بچه های قرارگاه پشت سرم در نشستها می گویند من قرارگاه 9 را شخم زدم خواهرحکیمه فکر دک کردن من افتاده حالا شما می خواهید بیام  قرارگاه 8 را هم شخم بزنم؟! با خنده گفت: نه برادر رضا من نیرویی می خواهم گوش به فرمان و هژمونی پذیری بالائی داشته باشد و....
 با احترامی که برای زنده یاد احمد وشاق قائل بودم زیر بار نرفتم و به قرارگاه 9 برگشتم. قبل از هر چیزتک به تک آنها متوجه شده و فهمیدند بودند در طول درگیریها و بمبارانها چقدر فعال بودم ، شرافتمندانه و صادقانه سینه خود را سپر بلاهای متعدد کرده بودم. بدون هراس از مرگ و مصدوم و قطع عضو شدن جانانه مقاومت کردم و... چندی پیش از این نشستها مژگان پارسائی مسئول تشکیلات یک قاب عکس حضرت علی(ع) با یک قاب عکس آیه قرآنی به عنوان هدیه فرستاده بود. یکی دو روز بعد از نشست صدیقه حسینی هم یکی دو عکس رهبرعقیدتی هدیه فرستاده بود. ابوالفضل فولادوند فرمانده دسته که تحت مسئول او بودم انسان شریف و آگاه و بسیار با نزاکتی است در همان روزها گفت: آقا رضا حالا که خواهر صدیقه این هدیه ها فرستاده شما هم باید هدیه ای برای او بفرستید. جواب دادم من که چیزی ندارم. ایشان گفت: من چند قاب عکس آیه آسمانی دارم هر کدام صلاح می دونید انتخاب کنید. من نیز با پیروی از پیشنهاد او یک قاب با آیه شریفه ( که راجع به صبر و استقامت بود) را انتخاب و کادو گرفته و فرستادیم.  تمام زحمات به گردن بنده خدا ابوالفضل مهربان افتاد.
یکی دو روز بعد اعلام شد خواهر صدیقه می خواهد در سالن غذا خوری نشست برگزار کند باید تمام افراد سر زمانبندی حاضر شوند. طبق معمول درپشت آخرین ردیف صندلی ها ایستاده بودم، صدیقه حسینی همین که شروع به صحبت کرد یک مرتبه از بلند گوی سالن اسم مرا آورد و گفت:کاک رضا دستت درد نکند هدیه قشنگی برایم فرستادی. می شه آیه ی که در قاب نوشته شده بود قرائت کنید و معنی آن را هم برای جمع بگید تا بچه ها بفهمند چه هدیه ی فرستاده بودی!! یک مرتبه کل افراد قرارگاه برگشتند وبا حالت تعجب و ناباورانه به من نگاه کردند. از آن پس تا زمان جدائی و فرار از قرارگاه خیلی از دوستان می ترسیدند رابطه بزنند و دیگر جرات درد دل کردن با مرا نداشتند. این همان تفرقه بندازوحکومت بکن بود. انگیزه و نیت مسئولین هر چه که بوده باشد بی اطلاع هستم. اما  قرائن و شواهد نشان داد قصد و نیت هدیه دادن و پیشنهاد هدیه فرستادن و نشست کذائی تماما از روی برنامه تنظیم شده بود که بین نیروها مرا بیشتر تحقیر کنند و بگویند هر چه در نشستهای عملیات جاری در باره رضا گفته می شود کذب محض است قلب تپنده رضا با رهبری و مسئولین بالای سازمان است و... با خونسردی تمام گفتم خلاصه اش این است که  الصبر مفتاح الفرج یعنی صبر کلید گشایش است. صدیقه گفت: آفرین کاک رضا ممنون از هدیه ات، بچه ها ازکاک رضا بیاموزید. پس ما هم باید صبرو شکیبائی به خرج بدهیم  تا صاحبخانه جدید ما را تسلیح به سلاح های مدرن کند و..
 داستان قرارگاه 8 و شخصیت ژیلا دیهیم:
در سازمان مجاهدین و ارتش اسارت بخش آقای رجوی جمعیت نیروهای هر قرارگاه  از 150 تا 170 عضو پرسنلی وکادرشامل و دارا می شد. فرقه رجویه جمعیت یک قرارگاه را با یک گروهان ارتش کلاسیک برابر می دانستند. قرارگاه هشتم همانند دیگر قرارگاههای ارتش مریم آمار فوق الذکرعضو پرسنل و کادردرخود گنجانده و قبل از جنگ در پادگان نظامی جلولا قرارگاه انزلی درسمت جنوب ستاد و آسایشگاههای پرسنلی نیروهای قراگاه 9 مستقر بودند. بعد از سقوط صدام حسین و تسخیر پایگاه انزلی در شهر جلولا به دست اشغالگران آمریکائی و اکراد عراقی افتاد. پس از تسلیم و خلع سلاح شدن سازمان نیروها که در پراکندگی و دردشتها و تپه ماهورها و سنگرها مستقر شده بودند به قرارگاه اشرف منتقل و درقلعه و مجموعه ساختمانهای روبه روی اقامتگاه و زندان و شکنجه گاه آقای رجوی مستقر شده بودند.
در بحثهای سلسله نشستهای سرکوب وارعاب نیروها دربهار سال 1380 معروف به نشستهای طعمه، بعد ازبگیر ببند های منتقدین و معترضین و زندانی و شکنجه کردن و تحویل دادن تعدادی ازآنان به استخبارات و زندان ابوغریب صدام حسین و مجاهد سازی و اینکه  از این به بعد در سازمان و ارتش مریم غیر مجاهد نداریم توسط آقای رجوی، تعدادی ازرزمندگان که جزو اقلیتهای مذهبی و قومی و ایدئولوژیکی محسوب می شدند جدایی ازدیگر نیروهای سازمان و تشکیلات به فرماندهی اسدلله مثنی جانی به نام "یکان مستقل" دائرو تشکیل گردید. این یکان تازه تاسیس بین 12 تا 15 تن شامل می شدند، آنها ازهم میهنان مسیحی والحق(یارسان) ومارکسیست لنینیست بودند.این یکان مستقل در قرارگاه 8 به فرماندهی خواهر شورای رهبری ژیلا دیهیم سازماندهی وبا سرپرستی اسدالله مثنی جانی در حال فعالیت و مبارزه؟؟ خود مشغول بودند. بعدها متلاشی و جمعیت آن از تشکیلات مافوق دموکراتیک! جدا و به زندان تیف ارتش آمریکا آمدند.
 آن روزگار که در قرارگاه 9 حضور داشتم با نفرات زیادی رابطه برقرارکرده بودم. در هنگامی که با این افراد صحبت می کردم متوجه شدم که حداقل  نزدیک به 35 تن از آنان آماده جدا و خارج شدن از تشکیلات شده بودند. قصد فرار جمعی را در سر می پروراندیم .سران باند مطلع و خبر داشتند که افراد بصورت نسبتا آزادی با هم صحبت می کردند و دیگر چون صدامی در کار نبود ترسی نداشتند و همچنین از ترس نیروهای آمریکائی جرات زندان و شکنجه کردن هم نداشتند، چرا افرادی که در کلاسهای املا و انشا به طور سری اسم تعدادی از بچه های معترض و منتقد را نوشته و از طریق افراد دیگر قرارگاهها بدست ارتش آمریکا رسانده بودند که در صورت ناپدید شدن ماهها بداند مسئولین سازمان پشت قضیه هستند. قصد و نیت سران باند این بود که مرا از افراد قرارگاه 9 به "یکان مستقل"در قرارگاه هشتم منتقل کنند. بنده نیز به شدت مخالفت کردم و از دستورات سر باز زدم که در نهایت باعث شد در فرصتی بدست آمده همراه 4 تن از دوستان که در مجموع 5 تن شدیم با هم از تشکیلات به وسیله یک کامیون ایفای نظامی گریختیم، هر چند قصد داشتیم با شرکت نفرات بیشتری که خواهان جدائی و خارج شدن از تشکیلات بودند اقدام به فرار کنیم اما فرصت پیش آمده مجال نداد.
ژیلا دیهیم عضو شورای رهبری و از اعضا همان حرامسرای رجوی فرماندهی نیروهای قرارگاه 8 برعهد داشت. افرادی که از آن قرارگاه جدا شده اند به خوبی مطلع و آگاه هستند و بعضی ازجدا شدگان در باره خوی و خصلت غیر انسانی ژیلا دیهیم  که چه جانور درنده ای همانند حکیمه و دیگرزنان شورای رهبری است نوشته و روشنگری کرده اند. در اینجا مختصری شرح حال ودرد دل خاطرات احسان شاکری نوجوان کم سن و سال ملیشیای که از کشور سوئد به عراق و درون تشکیلات کشانده بودند به استحضار می رسانم.
 احسان شاکری پس از فرو پاشی حکومت صدام حسین از سازمان جدا و به زندان تیف ارتش آمریکا تحویل داده شد. درآنجا بلاهای زیادی که طی سالیان ژیلا دیهیم و تشکیلات مافوق دموکراتیک رجوی بر سرش آورده بودند، اشک ریزان از زندان و شکنجه های روحی روانی و سیلی و مشتهای جانانه  بی شماری که  نثارش کرده بودند تشریح می کرد.
 از بلاها و تهدیدها و بازی گرفتن احساسات و امید و آرزوهای واهی که همه و همه ژیلا دیهیم بر سر این بنده خدا آورده بود غمگینامه و حسرت بدل همراه با گریستن می گفت و می گفت  تا کمی دل گر گرفته و شرحه شرحه شده اش آرام و قرارگیرد. در زندان تیف باز ژیلا دیهیم به سراغش آمد واو را به قرارگاه اشرف می برد واز عدم پختگی او سوءاستفاده می کرد. او را بازی می داد تا تخلیه اطلاعاتی کند و ازوضعیت نفرات جدا شده در زندان تیف مطلع شوند، بر همین اساس در بازگشت به زندان تیف شایع شد احسان شاکری جاسوس سازمان است آمریکائیان هم مطلع شدند و کار ترجمه گری را از او گرفتند و از بند اخراج گردید. من که در جریان دردها و رنجهای او بودم  پا پیش نهادم واو را در چادر خود پذیرفتم، همانند برادر کوچک ام از او مراقبت میکردم اما او بسیار دلشکسته  و خورد شده بود و دیگر تاب تحمل آن شرایط وحشتناک و خیانتهایی که به او شده بود را نداشت و سر انجام علیرغم همه توصیه های من با اولین سری از جدا شدگان که بالغ بر 300 تن می شدند به ایران و از آنجا به سوئد رفت.
 اگر توانستم در قسمت خاطرات زندان تیف ریزو دقیق در باره احسان شاکری که حالا  دیگر بین ما نیست و در جنگلی دراستکهلم سوئد خودش را حلق آویز کرده بود توضیح بیشتری خواهم داد. روحش شاد.
البته شرح ابعاد جنایات های بیشمار ژیلا دیهیم در حق منتقدین و معترضین تشکیلات فراتر از این مسائل است که حتما بتدریج گفته خواهد شد و تا به امروز هم برخی ها گفته اند.
    
علی بخش آفریدنده(رضا گوران)       
 دوشنبه 29 دی 1393 / 29 ژانویه 2015  


هیچ نظری موجود نیست: