وزیر دارایی یونان: چگونه یک مارکسیست دمدمیمزاج شدم؟
همزمان با پیروزی سیریزا در یونان و احتمال پیروزی ائتلاف مشابهی از «چپ رادیکال» در اسپانیا، بحثها بر سر امکان «اروپای جدید» بالا گرفتهاست. برخی این انتخابها را گام اصلی به سوی لغو سیاستهای نولیبرالی در اروپا و پایان ریاضت اقتصادی میدانند، بعضی نسبت به فروپاشی اتحادیهی اروپا هشدار میدهند، و عدهای چنین چپهایی را «رفرمیست» یا سازشکار یا در بهترین حالت، بیاثر میخوانند. آنچه در پی میآید، سخنرانی یانیس واروفاکیس، وزیر امور مالی دولت جدید یونان است که دیدگاههای نظری خود دربارهی نحوهی برخورد «چپ رادیکال» با بحران کنونی اروپا را بیان کرده و به توضیح ایدهها و پرسپکتیو خود پرداخته است؛ پرسپکتیوی که احتمالاً میتوان آن را چشمانداز بخشی از ائتلاف سیریزا دانست که اکنون سکان قدرت را به دست گرفتند. این نوشته که در واقع برگرفته از سخنرانی او در ششمین «فستیوال براندازی» (۲۰۱۳) در زاگرب است، نخستین بار ۱۸ فوریه امسال در «گاردین» به چاپ رسید. چند پاراگراف برای کوتاهترشدن متن ترجمه نشدهاند.
سرمایهداری در سال ۲۰۰۸ دومین تشنج جهانی خود را تجربه کرد. بحران مالی واکنشی زنجیرهای به وجود آورد که اروپا را به مارپیچی نزولی ــ که تا امروز ادامه دارد ــ فروافکند. موقعیت کنونی اروپا صرفاً تهدیدی برای کارگران، بیچیزان، بانکدارها، طبقات اجتماعی، یا در واقع ملتها نیست. نه، بحران امروز اروپا تهدیدی است برای تمدن، آنطور که میشناسیمش.
اگر تشخیص من درست باشد و ما تنها با افتی چرخهای طرف نباشیم که به زودی بهبود یابد، آنگاه پرسش رویاروی رادیکالها چنین پرسشی خواهد بود: آیا باید از این بحران در سرمایهداری اروپایی، بهعنوان فرصتی برای جایگزینکردن نظامی بهتر بهجای آن استقبال کنیم؟ یا باید آنقدر نگرانش باشیم که کمپین خودمان را برای تثبیتکردن سرمایهداری اروپایی آغاز کنیم؟
به نظر من، پاسخ واضح است. احتمال اینکه بحران اروپا به بدیل بهتری در برابر سرمایهداری راه ببرد، بسیار کمتر از احتمال آزادشدن نیروهای خطرناک و ارتجاعیای است که میتوانند حمام خون به راه بیندازند و در عین حال، هر امیدی برای حرکتهای پیشروی نسلهای آینده را نیز خفه کنند.
صداهای رادیکال که حسننیت هم دارند، مرا به خاطر داشتن چنین دیدگاهی به «شکستگرا»بودن، یا تلاش برای نجاتدادن نظم اقتصادی اجتماعی غیرقابل دفاع اروپا متهم کردهاند. اعتراف میکنم که این انتقاد واقعاً بر من سخت آمده. آن هم به این دلیل که چیزی بیش از «هستهای از حقیقت» را در دلِ خود جای دادهاست.
من هم معتقدم که مشخصهی اتحادیهی اروپای کنونی نوعی نُکول دموکراتیک عظیم است که در کنار نپذیرفتن معماری پرخطای اتحادیهی مالیاش، مردم اروپا را به مسیر رکود دائمی کشاندهاست. و این نقد را نیز بهتمامی میپذیرم که دستور کار مورد حمایت من بر این فرض بنا شده که چپ بهراستی شکست خوردهاست و فعلاً شکستخورده هم باقی میماند. اعتراف میکنم که ترجیح میدادم دستور کاری رادیکال را تبلیغ کنم؛ دستور کاری که منطقش جایگزینکردن سرمایهداری اروپا با نظامی متفاوت میبود.
اما هدفم اینجا ارائهی روزنهای به دیدگاه من دربارهی سرمایهداری اروپایی نفرتانگیزی است که علیرغم تمام عیبهایش، باید به هر قیمتی شده از انفجار درونیاش جلوگیری کرد. هدفم از این اعتراف، قانعکردن رادیکالها بر سر این موضوع است که ما رسالتی متناقض داریم: جلوگیری از سقوط آزاد سرمایهداری اروپایی برای خریدن زمان؛ همان زمانی که برای صورتبندی بدیل این نظام سرمایهداری نیازمندش هستیم.
چرا مارکسیست؟
وقتی موضوع تز دکترایم را در ۱۹۸۲ انتخاب کردم، عمداً بر موضوعی بهشدت ریاضی تمرکز کردم که اندیشهی مارکس به آن کاملاً نامربوط بود. وقتی بعدتر حرفهی آکادمیکام را بهعنوان مدرس در دپارتمانهای اقتصاد جریان غالب آغاز کردم، نوعی قرارداد ضمنی بین من و آن دپارتمانها در کار بود که بر اساس آن تنها زمانی میتوانستم تدریس کنم که نظریهی اقتصادی در درسهایم جایی برای اندیشهی مارکس باقی نگذارد. در اواخر دههی ۱۹۸۰، در دانشکدهی اقتصاد دانشگاه سیدنی استخدام شدم تا یک نامزد چپگرای این کرسی را از دانشگاه کنار بگذارند (البته آن زمان از این موضوع بیاطلاع بودم).
وقتی سال ۲۰۰۰ به یونان بازگشتم، الکم را با نخستوزیر آینده، جورج پاپاندرئو آویختم و امیدوار بودم که به جلوگیری از بازگشت راستگرایان نوظهوری به قدرت کمک کنم که میخواستند یونان را هم در سیاست داخلی و هم در سیاست خارجی به سوی نوعی بیگانهستیزی هدایت کنند. حالا دیگر همهی دنیا میدانند که حزب پاپاندرئو نه تنها در جلوگیری از بیگانههراسی شکست خورد، بلکه همچنین در نهایت به مدیریت زهردارترین سیاستهای نئولیبرالی در اقتصاد کلان مشغول شد که بر بهاصطلاح «کمکهای مالی» منطقهی یورو حاکم هستند. و بنابراین بهشکلی غیرمطایبهآمیز به بازگشت نازیها به خیابانهای آتن انجامید. اگرچه در همان اوایل سال ۲۰۰۶ از مقام مشاور پاپاندرئو استعفا دادم و در طی سوء مدیریت او در دوران پس از بحران سال ۲۰۰۹ یونان به جدیترین منتقد دولت او بدل شدم، اما مداخلات عمومی من در بحثها راجع به اروپا و یونان هیچ اثری از مارکسیسم در خود نداشت.
پس از همهی این حرفها، شاید از اینکه خود را مارکسیست میخوانم گیج شدهباشید. اما در حقیقت کارل مارکس بود که چارچوب نظرگاه من راجع به جهانمان را از زمان بچگی تا کنون شکل دادهاست. من اغلب داوطلب سخنگفتن از این موضوع در میان «جامعهی نخبگان» نیستم، زیرا خودِ ذکر کردن کلمههای «میمدار» [مارکس، مارکسیسم] هم مخاطبان را میراند. اما هرگز هم مارکسیستبودنام را انکار نکردهام. پس از چند سال خطاب قراردادن مخاطبانی که ایدئولوژی مشترکی با آنها ندارم، نیاز به سخنگفتن از تاثیر مارکس بر اندیشهام حالا مثل خوره به جانم افتاده. آن هم بدین خاطر که اگرچه مارکسیستی غیرتدافعی هستم، اما بر این باورم که باید به طرق مختلف و با شور و حرارت در برابر مارکس مقاوم کرد. به عبارت دیگر، به نظرم آدم باید در مارکسیسم خود نامنسجم و تغییرپذیر باشد.
اگر سرتاسر حرفهی آکادمیک من در غفلت از مارکس گذشتهاست و سیاستهای پیشنهادی امروزم نیز با هیچ وصلهوپینهای مارکسیستی خوانده نمیشوند، پس چرا الان از مارکسیسم خود حرف میزنم؟ پاسخ این سوال ساده است: زیرا حتی اقتصاد غیرمارکسی من هم حاصلِ ذهنیتی بودهاست تحت تاثیرمارکس.
همواره اندیشیدهام که یک نظریهپرداز اجتماعی رادیکال میتواند جریان غالب اقتصادی را به دو شیوه به چالش بکشد. شیوهی نخست از راه نوعی نقد درونماندگار است: یعنی پذیرفتن اصول موضوعهی جریان غالب و سپس فاشکردن تناقضهای درونی آن. یعنی اینکه بگویی: «من فرضیات شما را به چالش نخواهیم کشید، اما به این و آن دلیل نتایج خود شما بهلحاظ منطقی از این اصول نشأت نمیگیرند.» این در واقع روش خود مارکس برای نقدکردن و به چالش کشیدن اقتصاد سیاسی بریتانیا بود. او همهی اصول موضوعهی آدام اسمیت و دیوید ریکاردو پذیرفت تا اثبات کند که سرمایهداری در بستر فرضیات آنها نظامی متناقض است. راه دوم این است که نظریهپرداز رادیکال دست به کار ساختن نظریات بدیل در برابر نظام ازپیشموجود شود و امیدوار باشد که این نظریهها جدی گرفته خواهند شد.
دیدگاه من دربارهی دوراهی مزبور همواره این بوده است که خواب قدرتها هرگز بابت نظریههایی که با فرضیاتی متفاوت از آنها شروع شدهاند، آشفته نمیشود. تنها چیزی که میتواند اقتصاددانهای نوکلاسیک جریان غالب را متزلزل کند و آنها را بهشکلی اصیل به چالش بکشد، اثباتِ عدم انسجامِ درونی مدلهای اقتصادی آنهاست. به همین دلیل بود که من از ابتدا انتخاب کردم تا به کنه نظریههای نوکلاسیک وارد شوم و انرژی بسیار ناچیزی برای توسعهی مدلهای مارکسیستی بدیل دربرابر سرمایهداری خرج کردم. البته تاکید میکنم که دلایلام برای این کار کاملاً مارکسیستی بود.
وقتی از من خواستند تا دربارهی جهانی که در آن زندگی میکنیم، به شرح نظرات خود بپردازم، هیچ گزینهای جز تکیهی دوباره بر سنت مارکسیستی نداشتم. این سنت از زمان کودکی که پدر فلزشناسام به من تاثیر نوآوری تکنولوژیکی بر فرآیندهای تاریخی را توضیح میداد، به تفکرم شکل دادهاست. […]
نخستین مواجههام با متنهای مارکس در همان اوایل زندگی و حاصل دوران عجیبی بود که در آن رشد میکردم؛ دورانی که در آن یونان در حال خروج از کابوس دیکتاتوری نوفاشیستی سالهای ۱۹۶۷-۱۹۷۴ بود. آنچه توجهم را جلب کرد، استعداد خیرهکنندهی مارکس در نوشتن شرحی دراماتیک از تاریخ انسانی، یا در واقع از لعنتشدگیِ انسانی بود که امکانِ رستگاری و معنویتِ اصیل را نیز در خود داشت.
مارکس روایتی با بازیِ کارگران، سرمایهدارها، مقامات دولتی و دانشمندان، یعنی همان شخصیتهای دراماتیک تاریخ آفرید. این شخصیتها برای تحت کنترل درآوردن خرد و علم در راستای پرتوانساختن انسانیت مبارزه میکردند، درحالیکه بر خلاف نیتشان، در واقع به آزادی نیروهایی اهریمنی مشغول بودند که آزادی و انسانیت خود آنها را غصب و واژگون میکرد.
این چشمانداز دیالکتیکی که بر اساس آن هر چیزی آبستن قطب متضاد خود است، و چشم مشتاق و تیزبینی که مارکس با آن بالقوگیها برای تغییردادن بهظاهر غیرقابلتغییرترین ساختارهای اجتماعی را تشخیص میداد، به من کمک کرد تا تناقضهای عظیم دوران سرمایهداری را دریابم. دیگر پارادوکس دورانی که هم قابلتوجهترین ثروتها و هم آشکارترین نوع فقر را همزمان آفرید، از خلال این چشمانداز حل میشد. امروز وقتی غالب شارحان به بحران اروپا، آمریکا، و رکود طولانیمدت ژاپن نگاه میکنند، نمیتوانند فرآیندهای دیالکتیکیای را تشخیص دهند که دقیقاً زیر پایشان در حال رخدادن است. آنها کوه بدهیها و خسارتهای بانکی را تشخیص میدهند، اما روی دیگر سکه را نادیده میگیرند: کوه سپردههای معطلماندهای که بهخاطر هراس و ترس «منجمد شدهاند» و بنابراین به سرمایهگذاری مولد راه نمیبرند. چه بسا هشیاری مارکسیستی نسبت به تضادهای دو-دویی (binary) در سرمایهداری میتوانست چشم آنها را هم باز بکند.
دلیل عمدهی شکست عقاید ازپیشمستقر در سازگارشدن با واقعیت معاصر این است که این نظرپردازیها هرگز «تولید همزمان» ــ و به لحاظ دیالکتیکی شدیدِ ــ بدهی و ارزش افزوده، رشد و بیکاری، ثروت و فقر، و در واقع خیر و شر را نفهمیدهاند. درامپردازی مارکس به ما دربارهی این تضادهای دو-دویی در مقام منبع حیلهگریهای تاریخ هشدار میدهد.
از همان نخستین گامهایم در تفکر بهمثابهی یک اقتصاددان تا همین امروز بر این باور بودهام که کشفِ مارکس باید در قلب هر تحلیلِ سودمندی از سرمایهداری وجود داشته باشد. و این کشف چیزی نبود مگر کشف تضاد دو-دویی دیگری در اعماق کار انسانی، بین دو ماهیت کاملاً متفاوت کار: الف) کار بهمثابهی فعالیتی ارزشآفرین که هرگز نمیتوان آن را پیشاپیش به کمیت بدل کرد (و بنابراین غیرقابلتبدیل به کالا است)؛ و ب) کار بهمثابهی کمیت (یعنی ساعتهای انجام کار) که برای فروش است و قیمتی دارد. همین ماهیت دوگانه و متناقض است که کار را از دیگر ورودیهای مولد مثل الکتریسیته منفک میکند. بنابراین نوعی تمایزگذاری همراه با تضاد پیش کشیدهشد که اقتصاد سیاسی پیش از مارکس آن را انجام نداد و اقتصاد جریان غالب بهطور مداوم از بهرسمیتشناختن آن تن میزند.
هر دوی الکتریسیته و کار را میتوان بهعنوان کالا در نظر گرفت. در واقع، هر دوی کارفرمایان و کارگران برای کالاییکردن کار در حال مبارزه هستند. کارآفرینها همهی ابتکارهای خود و خادمانشان در مدیریت منابع انسانی را به کار میگیرند تا کار را همگونسازی و کمیتبندی کنند و بسنجند. در همین حال، کارکنان بالقوه در تلاشی پراضطراب از چرخگوشتها رد میشوند تا نیروی کارشان را به کالا بدل کنند، تا رزومههایشان را برای تصویرکردن خودشان بهعنوان دارندگان واحدهای کاری قابل اندازهگیری بنویسند و بازنویسی کنند. و مسئلهی غامض نیز همینجاست. اگر کارگرها و کارفرماها بتوانند کار را بهطور کامل بدل به کالا کنند، سرمایهداری ناپدید خواهد شد. بدون این شهود هرگز نمیتوان گرایش سرمایهداری به تولید بحران را بهخوبی دریافت؛ و البته تنها کسی به این شهود واقف است که در معرض اندیشهی مارکس قرار گرفتهباشد.
وقتی عملیتخیلی به مستند تبدیل میشود
در فیلم کلاسیک «هجوم جسددزدها» (۱۹۵۳)، نیروهای فرازمینی بیگانه بر خلاف مثلاً فیلم «جنگ دنیاها»ی ه.ج ولز مستقیماً به ما حمله نمیکنند. در عوض، فضاییها از درون آدمها را اشغال میکنند، تا وقتی که از روح و عواطف انسانی آنها هیچ نماند. بدنهای آدمها پوستههایی است که برای جایدادن به ارادهای آزاد، و اکنون کار، از آنها استفاده میشود؛ بدنهایی که «زندگی» روزمره را از سر میگذرانند، و نقش وانمودههایی (simulacra) انسانی را ایفا میکنند که از ذات کمیتناپذیر طبیعت انسانی «رها شدهاند». به همین ترتیب، اگر کار انسانی تمام و کمال به سرمایهی انسانی تقلیل مییافت و بنابراین برای واردکردن در مدلهای پیشپاافتادهی اقتصاددانها مناسب میبود، اتفاقی مشابه با «هجوم جسددزدها» رخ میداد.
هر نظریهی اقتصادی غیرمارکسیستی که ورودیهای مولد انسانی و غیرانسانی را قابل جایگزینشدن بداند، فرض گرفته که انسانزدایی از کار انسانی کامل شدهاست. اما اگر این انسانزدایی هرگز میتوانست کامل شود، نتیجهی آن نیز پایان سرمایهداری بهعنوان نظامی قادر به آفرینش و توزیع ارزش میبود. اولاً اینکه یک جامعهی متشکل از آدمکهای خودکارِ انسانزدوده شبیه ساعتی مکانیکی پر از چرخدنده و فنر میشد که هر یک از اجزائش کارکردی مختص به خود داشت و همه در کنار یکدیگر «خیری» به نام «نشاندادنِ زمان» را تولید میکردند. با این وجود، اگر در آن جامعه چیزی به جز این آدمکهای خودکار در کار نمیبود، آن وقت «نشاندادنِ زمان» نیز دیگر «خیر» نبود. نشاندادن زمان قطعاً یک «خروجی» [فرآیند تولید] بود، اما به چهدلیلی باید «خیر» تلقی شود؟ بدون آنکه انسانهایی واقعی برای تجربهکردن کارکرد ساعت وجود داشتهباشند، «خیر» و «شر»ی هم وجود نخواهد داشت.
اگر سرمایه هرگز موفق به کمیتبندی و کالاییسازی تمام و کمال کار شود ــ کاری که دائماً در تلاش برای انجام آن است ــ آنگاه آن آزادی انسانی نامعین و سرکشی را نیز از دل کار استخراج خواهد کرد که پیششرط تولیدِ ارزش است. شهود درخشان مارکس دربارهی ذات بحرانهای سرمایهداری دقیقاً چنین چیزی بود: هر چه موفقیت سرمایهداری برای بدلساختن کار به کالا بیشتر شود، ارزش هر واحد از خروجی تولید نیز کاهش مییابد، نرخ سود کم میشود، و نتیجتاً رکود بعدی نظام اقتصادی زودتر رخ میدهد. تصویرکردن آزادی انسانی بهمثابهی مقولهای اقتصادی مختص به مارکس است و به تفسیری از گرایش سرمایهداری به قاپزدن بحران و حتی رکود از آروارههای رشد راه میبرد که به لحاظ دراماتیک ممتاز و از منظر تحلیلی موشکافانه است.
وقتی مارکس از گذرابودن امور و زمانمندی آنها، از اینکه کار آتشی زنده و شکلبخش است، مینوشت، بزرگترین کمک را به فهمیدن تضاد مدفون در درون دی.ان.ای سرمایهداری انجام داد؛ بسیار بیشتر از هر اقتصاددان دیگری. او سرمایه را «…نیرویی» توصیف کرد که «باید در برابر آن تسلیم شویم… سرمایه نوعی انرژی کلی [universal] با مشیای جهانشمول را توسعه میدهد که از هر حدی درمیگذرد و هر پیوندی را میگسلد و خود را بهعنوان یگانه خطِ مشی، یگانه کلیت، یگانه حد، و یگانه پیوند موجود ارائه میدهد.» این توصیف او بر این واقعیت انگشت میگذاشت که کار را در شکل کالایی آن میتوان با سرمایهی سیال (یعنی پول) خرید، اما در عین حال کار همواره با خود ارادهای را حمل میکند که نسبت به خریدارِ سرمایهدار، متخاصم باقی میماند. اما مارکس تنها در حال صدور اصلی روانشناختی، فلسفی، یا سیاسی نبود. او در عوض در حال ارائهی تحلیلی درخشان بود درباب این مسئله که چرا به محض آن که کار (در مقام فعالیتی کمیتناپذیر) این تخاصم را وانهد، عقیم و ناتوان از تولید ارزش خواهد شد.
در دورانی که نئولیبرالها اکثریت را در میان بازوهای اختاپوسشکلشان به دام انداختهاند و بیوقفه ایدئولوژی افزایش بهرهوری کار و قابلیت تولید را در تلاش برای افزایش رقابت جهت دستیابی به رشد و غیره قی میکنند، تحلیل مارکس پادزهری قوی ارائه میدهد. سرمایه هرگز نمیتواند در نبرد خود برای تبدیل کار به یک ورودی تماماً مکانیزه و بینهایت شکلپذیر پیروز شود، مگر به قیمتِ تخریبکردنِ خویش. این نکتهای است که نه نولیبرالها تا ابد قادر به فهم آن خواهند بود و نه کینزیها. مارکس مینویسد: «اگر ماشینآلات خودکار سرتاسر طبقهی کارگران مزدی را نابود میکردند، چه اتفاق بدی برای سرمایه رخ میداد؛ چرا که سرمایه بدون کار مزدی دیگر سرمایه نخواهد بود.»
مارکس برای ما چه کردهاست؟
تقریباً تمام مکتبهای اندیشه از جمله برخی که متعلق به اقتصاددانهای پیشروتر است، خوش دارند تظاهر کنند که اگرچه مارکس چهرهی مهمی بود، اما از میراث او چیز بسیار اندکی امروز هنوز مربوط باقی ماندهاست. من کاملاً مخالفم. مارکس علاوه بر فهم درام بنیادینِ دینامیک سرمایهداری، ابزارهایی را به من داده است که بهواسطهی آنها نسبت به تبلیغات مسموم نئولیبرالیسم ایمن میشوم. برای مثال، میتوان به راحتی به دام این ایده افتاد که ثروت بهصورت خصوصی تولید میشود و سپس دولتی انگار غیرمشروع از خلال مالیاتگذاشتن آن را قبض میکند، مگر آنکه پیشتر با استدلال نیرومند مارکس مواجه شدهباشی که بر اساس آن دقیقاً برعکس ایدهی بالا درست است: ثروت به طور جمعی تولید میشود و سپس از خلال مناسبات اجتماعی تولید و حقوق مالکیت بهصورت خصوص قبض میشود؛ مناسبات و حقوقی که برای بازتولید خود کاملاً متکی به آگاهی کاذب هستند.
فیلیپ میرُوسکی، تاریخنگار اندیشهی اقتصادی، در کتاب اخیر خود با نام «هرگز نگذار یک بحران جدی هدر برود»، به موفقیت نئولیبرالها برای قانعکردن بخش عظیمی از مردم بر سر این موضوع اشاره کردهاست که بازارها نه فقط ابزارهایی بهدردبخور برای رسیدن به هدفی خاص، بلکه در واقع هدف فینفسه هستند. در حالیکه به قول نولیبرالها کنشهای جمعی و نهادهای عمومی هرگز قادر «به فهم درست ماجرا» نیستند، بر اساس دیدگاه آنها عملیاتهای لجامگسیختهی مربوط به منافع خصوصی و مرکززدوده بهطور تضمینی هم خروجیهای درست تولید میکنند، و هم میلهای درست، خصیصههای درست، و حتی کردار و رفتار درست. بهترین مثال از این شکل از سبکمغزی نئولیبرالی را در بحثها راجع به تغییرات آبوهوایی میتوان مشاهده کرد. نئولیبرالها بیمعطلی استدلال کردهاند که اگر اصلاً باید کاری کرد، این کار باید تلاش برای آفریدن شبهبازارِ «امور شر» (مثلاً نوعی طرح تجاری در مورد تولید گازهای گلخانهای) باشد، چرا که فقط بازارها «میدانند» چگونه چیزهای خیر و شر را بهشکلی متناسب قیمتگذاری کنند. برای فهمیدن اینکه چرا چنین راهحل شبهبازاریای محکوم به شکست است و مهمتر از آن، انگیزهی طرح چنین راهحلهایی از کجا میآید، بهترین راه آشنا شدن با منطق انباشت سرمایه است که مارکس رئوس آن را شرح داد و میکائیل کالکی، اقتصاددان لهستانی، آن را برای توضیح جهان معاصر اقتباس کرد؛ جهانی تحت حکمفرمایی بازارهای انحصاری چندجانبه و شبکهای.
احزاب کمونیست و سوسیالدموکراتیک، دو جنبش سیاسی در قرن بیستم بودند که ریشه در اندیشهی مارکس داشتند. هر دو مورد نیز علاوه بر خطاها (و در واقع جنایتهایشان)، نتوانستند در یک وجه اساسی دنبالهروی مارکس باشند که به ضررشان هم تمام شد: آنها به جای در آغوشکشیدن آزادی و عقلانیت به عنوان شعارهای تظاهرات و مفاهیم سازماندهندهی خود، صرفاً به برابری و عدالت پرداختند و مفهوم آزادی را به نولیبرالها واگذاشتند. مارکس اصرار داشت که مشکل سرمایهداری نه غیرمنصفانهبودناش، بلکه غیرعقلانیبودناش است. این نظام سرتاسر نسلهایی از بشر را به محرومیت و بیکاری محکوم میکند، و حتی سرمایهدارها را نیز به آدمکهای خودکار بیمناکی بدل میسازد که در هراسی دائمی به سر میبرند؛ هراس از اینکه اگر انسانهای همنوع خود را به کالا بدل نکنند و در خدمت به انباشت سرمایه موثرتر نباشند، دیگر سرمایهدار نخواهند بود. بنابراین اگر سرمایهداری ناعادلانه به نظر میرسد، به خاطر آن است که همه را به بردگی میکشد، منابع انسانی و طبیعی را هرز میدهد، و همان خط تولیدی که اسباب و وسایل فوقالعاده و ثروت عظیم تولید میکند، همزمان به تولید ناشادمانی و بحران هم دامن میزند.
سوسیال دموکراسی و چپ به طور کلی، بر خلاف ایدهی مارکس، نتوانستند نقدها علیه سرمایهداری را بر اساس آزادی و عقلانیت پیش ببرند و به نولیبرالها اجازه دادند تا ردای آزادی را بر دوش بیندازند و در نبرد میان ایدئولوژیها، به یک پیروزی خیرهکننده دست یابند.
شاید مهمترین بعد پیروزی نولیبرالی را بتوان در آن چیزی یافت که به نُکول دموکراتیک [democratic deficit . کمبود، کسری دموکراتیک – نکول: خودداری از پرداخت وجه برات یا حواله] معروف شدهاست. از اشک تمساحریختن بر افول دموکراسیهای باشکوه ما بهخاطر فرآیندهای مالیسازی و جهانیسازی در سه دههی اخیر رودها جاری شدهاند. مارکس حتماً در مواجهه با آنهایی که ظاهراً به خاطر نکول دموکراتیک شگفتزده یا ناراحت شدهاند، بلندبلند میخندید. هدف عظیم پسِ لیبرالیسم قرن نوزدهمی چه بود؟ مارکس از بازگوکردن پاسخ این پرسش خسته نمیشود: تلاش برای جداکردن سپهر اقتصادی از سپهر سیاسی، محبوسکردن سیاست در سپهر اقتصادی، و واگذاری سپهر اقتصادی به سرمایه. اکنون ما شاهد موفقیت خیرهکنندهی لیبرالیسم در دستیابی به این هدف درازمدت هستیم. امروز نگاهی به آفریقای جنوبی بیندازید؛ یعنی حالا که بیش از دودهه از آزادی نلسون ماندلا و ورود همهی جمعیت به سپهر سیاسی میگذرد. مخمصهی اصلی «کنگرهی ملی آفریقا» آنجا بود که باید برای دستیابی به اجازهی کنترل بر سپهر سیاسی، قدرت تاثیرگذاری بر سپهر اقتصادی را واگذار میکرد. اگر عقیدهی دیگری دارید، پیشنهاد میکنم با آن دوجین معدنکاری حرف بزنید که پس از یافتن جرأت مطالبهی دستمزد بالاتر، هدف گلولهی نگهبانهای مسلح مزدبگیر از روسایشان قرار گرفتند.
چرا دمدمیمزاج؟
حالا که توضیح دادم چرا فهم خود از جهان اجتماعیمان را مدیون کارل مارکس هستم، باید اکنون بگویم چرا هنوز از دست او عصبانی هستم. به عبارت دیگر، باید توضیح بدهم که چرا به انتخاب خود مارکسیستی نامنسجم و دمدمیمزاجام. مارکس دو اشتباه تماشایی کرد: یکی از آنها خطایی در نادیدهگرفتن است و دیگری خطایی در توجه بیش از حد. اما حتی امروز نیز هنوز این دو خطا قابلیت تاثیرگذاری چپ، بهخصوص در اروپا را مختل کردهاست.
نخستین خطای مارکس، خطایی از سر غفلت، این بود که به حدی کافی دربارهی اثرگذاری نظریهپردازیاش بر جهانی که دربارهی آن نظریهپردازی میکرد، نیندیشیدهبود. نظریهی او بهلحاظ گفتاری از قدرتی استثنائی برخوردار است و مارکس نیز از این قدرت بیخبر نبود. اما چرا نگران این نشد که پیرواناش، آدمهایی با فهم بهتر از این ایدههای قدرتمند نسبت به کارگران متوسط، شاید از قدرتی که از خلال ایدههای مارکس بدانها اعطا میشود برای سوء استفاده از دیگر رفقایشان بهره برند، پایگاه قدرت خودشان را بسازند، و موضعی برای اعمال نفوذ بر دیگران را بهدست بیاورند؟
خطای دوم مارکس، خطایی که از توجه بیش از حد است، از این هم بدتر بود. خطای دوم مارکس مسلمانگاشتن این فرض بود که میتواند حقیقتِ سرمایهداری را در ریاضیات مدلهایش بیابد. و این بدترین ضربهای بود که مارکس میتوانست به سیستم نظری خود وارد آورد. کسی که ما را مجهز به آزادی انسانی در مقام مفهومی ردهاول در اقتصاد کرد، پژوهشگری که تعینناپذیری رادیکال را تا سطح شایستهی آن در اقتصاد سیاسی برکشید، همان شخصی نیز بود که دست آخر به بازیکردن با مدلهای سادهسازانهی جبری مشغول شد که در آنها واحدهای کار طبیعتاً بهتمامی کمیتبندی شدهبودند، و امید بست که از دل این معادلات جبر شهودهای بیشتری راجع به کاپیتالیسم بیرون بکشد. اقتصاددانهای مارکسیست پس از مرگ مارکس سالها زندگی حرفهایشان را با ورود به سنخ مشابهی از مکانیسم پژوهشی هدر دادند. آنها با غرقشدن در بحثهای بیفایده دربارهی «مسئلهی استحاله» [یافتن قاعدهای کلی برای تبدیل ارزش کالا به قیمت آن در بازار] و راه چارهی آن، بهتدریج به گونهای منقرضشده بدل شدند؛ درحالیکه نیروی تخریبی مهیب نئولیبرالی همهی موانع سر راهش را در هم میشکست.
[…]
آموزهی خانم تاچر
من در سپتامبر سال ۱۹۷۸، حدود ششماه پیش از آنکه پیروزی مارگارت تاچر بریتانیا را برای همیشه تغییر دهد، برای تحصیل در دانشگاه به انگلیس رفتم. وقتی دیدم که دولت حزب کارگر تحت بار سنگین برنامههای سوسیال دموکراتیک منحطاش از هم پاشید، خطایی جدی مرتکب شدم: اینکه فکر کردم پیروزی تاچر شاید چیز خوبی باشد و شوکی ناگهانی به طبقات کارگر و متوسط بریتانیا وارد میآورد که برای نیروی تازهبخشیدن به سیاست پیشرو ضروری است، که به چپ فرصتی برای آفریدن دستور کاری رادیکال و تازه برای سنخ حدیدی از سیاست موثر و پیشرو اعطا میکند.
حتی وقتی بیکاری به دلیل مداخلات نولیبرالی و ریشهای تاچر دوبرابر و بعداً سهبرابر شد، من هنوز امیدوار بودم که لنین راست میگفت «چیزها پیش از بهتر شدن باید بدتر شوند.» وقتی زندگی کثیفتر، بیرحمانهتر، و برای بسیاری کوتاهتر شد، دیگر فهمیدم که بهشکل تراژیکی اشتباه کردهام: چیزها میتوانستند دائماً بدتر شوند، بیآنکه بهترشدنی در کار باشد. این امید که نابودی خیر عمومی، کوچکترشدن زندگی اکثریت، و گسترش محرومیت به چهارگوشهی آن سرزمین بهطور خودکار به نوزایی چپ خواهد انجامید، فقط و فقط یک امید بود و بس.
واقعیت اما به شکل دردناکی متفاوت بود. […] واپسرویای که حکومت تاچر به عنوان بخشی از نبرد طبقاتی خود علیه کار سازمانیافته و نهادهای عمومی امنیت و توزیع اجتماعی مستقرشده پس از جنگ با دقت هرچهتمامتر مهندسی کرد، به جای رادیکالترکردن جامعهی بریتانیا به تخریب امکان سیاست رادیکال و پیشرو در بریتانیا انجامید. در واقع، این موضوع خود انگارهی ارزشهایی را ناممکن ساخت که از آنچه بازار به عنوان قیمت «صحیح» تعیین میکند، فراروی میکردند.
درسی که تاچر دربارهی ظرفیت واپسروی و رکود دنبالهدار در تخریب سیاست پیشرو به من داد، همان آموزهای است که امروز آن را به بحث دربارهی بحران اروپا کشاندهام. این آموزه در واقع مهمترین عامل تعیینکنندهی موضع من نسبت به این بحران است. به همین دلیل نیز با خوشحالی به گناهی که برخی منتقدان چپ مرا بدان متهم میکنند، اعتراف میکنم: گناه ارائهنکردن برنامههای سیاسی رادیکالی که میخواهند از بحران بهعنوان فرصتی برای براندازی سرمایهداری اروپایی، فروپاشی منطقهی یورو حالبههمزن، و تخریب اتحادیهی اروپایی کارتلها و بانکداران ورشکسته استفاده کنند.
بله، من عاشق پیشنهادکردن چنین دستور کار رادیکالی هستم. اما نه، نمیخواهم خطایی یکسان را دوباره مرتکب شوم. […] خروج یونان، پرتغال، یا ایتالیا از منطقهی یورو به زودی به تکهپارهشدن سرمایهداری اروپایی خواهد انجامید و در شرق رود راین و شمال کوههای آلپ منطقهای واجد ارزش افزودهی حاصل از رکود به وجود خواهد آمد، در حالیکه بقیهی اروپا در چنگ نوعی رکود تورمی اهریمنی گیر خواهد افتاد. به نظرتان چه کسانی از این اتفاق سود خواهند برد؟ چپ پیشرو که همچون ققنوس از دل خاکستر نهادهای عمومی اروپا سر بر خواهد آورد؟ یا نازیهای «طلوع طلایی» [در یونان]، نوفاشیستهای قسمخورده، بیگانههراسها و دلالهای بازارسیاه؟ من در اینکه کدام یک از این دو از فروپاشی منطقهی یورو سود خواهند برد، شکی ندارم.
من به نوبهی خود اصلاً آمادگیاش را ندارم که به بادبانهای این نسخهی پستمدرن از دههی ۱۹۳۰ [دههی «رکود بزرگ» که به ظهور نازیها و جنگ جهانی دوم انجامید] نسیم تازهای بیندازم. اگر این یعنی ما مارکسیستهای غیرمنسجم کسانی هستیم که باید سرمایهداری اروپایی را از شر خودش نجات دهیم، باشد؛ اشکالی ندارد. نه بهخاطر عشق به سرمایهداری اروپایی، به منطقهی یورو، به بروکسل، یا به بانک مرکزی اروپا؛ بل به خاطر اینکه میخواهیم هزینهی غیرضروری انسانی ناشی از این بحران را به حداقل برسانیم.
مارکسیستها چه باید بکنند؟
[…] درحالیکه نخبگان اروپا در انکار و سرگردانی گرفتار شدهاند، چپ باید تصدیق کند که اکنون از دل فروپاشی سرمایهداری اروپایی، یک نظام سوسیالیستی کارا زاده نخواهد شد. بنابراین وظیفهای دوگانه برعهده داریم. نخست، پیشنهادن تحلیلی از شرایط کنونی که از سوی اروپاییهای غیرمارکسیست و با حسننیتی که فریب آواز سیرنهای نولیبرالیسم را خوردهاند، تحلیلی روشنگرانه قلمداد شود. ثانیاً، در ادامهی این تحلیل درست، طرحهایی برای تثبیت اروپا و پایان بخشیدن به مارپیچ نزولی بحران ارائه دهیم؛ مارپیچی که در نهایت تنها متعصبان را تقویت میکند.
اجازه دهید سخنم را با دو اعتراف به پایان برسانم. نخست، در حالیکه از پیگرفتن دستور کاری فروتنانه برای تثبیت نظامی که خود به نقد میکشم، در مقام امری اساساً رادیکال دفاع میکنم و از چنین دفاعی خوشحال نیز هستم، اما ابداً تظاهر نمیکنم که نسبت به این کار شوق و شوری دارم. چه بسا باید در این شرایط دست به چنین کاری زد، اما خیلی ناراحتم که احتمالاً وقتی دستور کار رادیکالتری مطرح و اتخاذ شود، من دیگر زنده نخواهم بود.
اعتراف آخرم نیز ماهیتی بهشدت شخصی دارد. میدانم که در معرض این خطر قرار دارم که ناراحتی خودم از نومیدی نسبت به جایگزینکردن سرمایهداری با نظام دیگری در طول حیاتام را با تندادن به چنین احساسی بهشکلی پنهانی تخفیف دهم: اینکه در حلقهی نخبگان و فرادستان مقبول بیفتم. احساس رضایت نفس از ستایشهای قدرتمندان و فرادستان گهگاه به جانم افتادهاست. و این احساسِ مثل خوره چه مایه زشت، فاسدکننده، و غیررادیکال بود!
[…] اعترافهای رادیکالی همچون اعترافی که من تلاش کردم تا در این مقاله انجام دهم، احتمالاً تنها پادزهر قابل برنامهریزی دربرابر لغزشهای ایدئولوژیکی است که ما را به چرخدندههای سیستم تبدیل میکند. اگر قرار است با دشمنان سیاسی خود ائتلاف کنیم، نباید مثل سوسیالیستهایی شویم که در تغییردادن جهان شکست خوردند، اما در بهبود شرایط مادی خصوصی خود پیروز شدند. چارهی کار از یک سو، در دوریجستن از حداکثرطلبی انقلابی است ــ که نهایتاً به نولیبرالها برای دورزدن تمام مخالفتها در برابر سیاستهای محکوم بهشکستشان کمک میکند ــ و نیز، از سوی دیگر، در تحت نظر داشتن شکستهای ذاتی سرمایهداری، وقتی به دلایل استراتژیک برای نجاتدادن آن از شر خودش تلاش میکنیم.
منبع: سایت رادیو زمانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر