اشعار پل الوار ترجمه احمد شاملو
پل الوار
را دوست می دارم...
پل الوار Paul Eluard با اسم مستعار اوژن گريندل (Eugen Grindel ) از شاعران سورئاليست و مبارز فرانسوي است. در سال 1895 در شهر سن دني در شمال پاريس به دنيا آمد. پدرش كارمندي ساده بود و مادرش خياط. او پس از آشنايي با «برتون»، «سوپو» و «آراگون» جنبش ادبی سورئاليسم را پايه گذاري كرد. با مجموعه های «جانوران و آدميزادگانشان» 1920 و «نيازهای زندگی و نتايج روياها» 1921، به عنوان يكی از شاعران نامدار سورئاليسم شناخته شد. مجموعهی «پايتخت درد» در 1926 از شاهكارهای اوست.
اشعار پل الوار ترجمه احمد شاملو
هدف شعر مىبايد حقيقت كارآيند باشد
به دوستان پرتوقعم
به شما اگر بگويم من كه آفتاب در جنگل
به تنى مىماند در بسترى، كه تفويض مىشود
باورم مىكنيد
هوسهايم را همه، مىستاييد.
به تنى مىماند در بسترى، كه تفويض مىشود
باورم مىكنيد
هوسهايم را همه، مىستاييد.
به شما اگر بگويم من كه بلور ِ روزى بارانى
در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مىدهد
باورم مىكنيد
زمان عشق ورزيدن را طولانىتر مىكنيد.
در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مىدهد
باورم مىكنيد
زمان عشق ورزيدن را طولانىتر مىكنيد.
اگر به شما بگويم من كه بر شاخساران ِ بسترم
مرغى آشيان مىكند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمىگردد
باورم مىكنيد
همباز ِ پريشانيم مىشويد.
به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه
كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمىست كه مىچرخد
باورم مىكنيد
بيش تَرَك درمىيابيد.
مرغى آشيان مىكند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمىگردد
باورم مىكنيد
همباز ِ پريشانيم مىشويد.
به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه
كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمىست كه مىچرخد
باورم مىكنيد
بيش تَرَك درمىيابيد.
اما اگر سراسر ِ كوچهام را سرراست
و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچهيى بىانتها بسرايم
ديگرم باور نمىداريد. سر به بيابان مىگذاريد
و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچهيى بىانتها بسرايم
ديگرم باور نمىداريد. سر به بيابان مىگذاريد
چرا كه شما به بىهدفى گام مىزنيد، نا آگاه از آن كه آدميان
نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند
تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند.
نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند
تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند.
تنها به يك گام ِ دلم شما را به دنبال خواهم كشيد
مرا قدرتى نيست
من زيستهام و كنون نيز مىزيم
اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم
حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم
سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيدهدمان نيز هم از آن گونه يگانهتان كنم
كه با برادرانمان كه سازندگان نورند.
مرا قدرتى نيست
من زيستهام و كنون نيز مىزيم
اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم
حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم
سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيدهدمان نيز هم از آن گونه يگانهتان كنم
كه با برادرانمان كه سازندگان نورند.
داد ِ كامل
اين است قانون گرم انسانها
از رَز باده مىسازند
از زغال آتش و
از بوسهها انسانها.
از رَز باده مىسازند
از زغال آتش و
از بوسهها انسانها.
اين است قانون سخت انسانها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختى و جنگ
به رغم خطرهاى مرگ.
اين است قانون دلپذير انسانها
آب را به نور بدل كردن
رؤيا را به واقعيت و
دشمنان را به برادران.
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختى و جنگ
به رغم خطرهاى مرگ.
اين است قانون دلپذير انسانها
آب را به نور بدل كردن
رؤيا را به واقعيت و
دشمنان را به برادران.
قانونى كهنه و نو
كه طريق ِ كمالش
از ژرفاى جان ِ كودك
تا حُجّت ِ مطلق مىگذرد.
كه طريق ِ كمالش
از ژرفاى جان ِ كودك
تا حُجّت ِ مطلق مىگذرد.
ما دو …
ما دو، دستادست
همهجا خود را در خانهى خويش مىانگاريم
زير درخت مهربان زير آسمان سياه
زير تمامى ِ بامها كنار آتش
در كوچهى تهى در ز لّ آفتاب
در چشمان ِ مبهم جمعيت
كنار فرزانهگان و ديوانهگان
ميان كودكان و كلانسالان.
عشق را نكتهى پوشيدهيى نيست
ما آشكارى ِ مطلقيم
عاشقان، خود را در خانهى ما مىانگارند.
همهجا خود را در خانهى خويش مىانگاريم
زير درخت مهربان زير آسمان سياه
زير تمامى ِ بامها كنار آتش
در كوچهى تهى در ز لّ آفتاب
در چشمان ِ مبهم جمعيت
كنار فرزانهگان و ديوانهگان
ميان كودكان و كلانسالان.
عشق را نكتهى پوشيدهيى نيست
ما آشكارى ِ مطلقيم
عاشقان، خود را در خانهى ما مىانگارند.
هواى تازه
جلو خودم را نگاه كردم
در جمعيت تو را ديدم
ميان گندمها تو را ديدم
زير درختى تو را ديدم.
در جمعيت تو را ديدم
ميان گندمها تو را ديدم
زير درختى تو را ديدم.
در انتهاى همه سفرهايم
در عمق همه عذابهايم
در خَم ِ همه خندهها
سر بر كرده از آب و از آتش،
در عمق همه عذابهايم
در خَم ِ همه خندهها
سر بر كرده از آب و از آتش،
تابستان و زمستان تو را ديدم
در خانهام تو را ديدم
در آغوش خود تو را ديدم
در رؤياهاى خود تو را ديدم
در خانهام تو را ديدم
در آغوش خود تو را ديدم
در رؤياهاى خود تو را ديدم
ديگر تركت نخواهم كرد.
تو را دوست مىدارم
تو را به جاى همه زنانى كه نشناختهام دوست مىدارم
تو را به جاى همه روزگارانى كه نمىزيستهام دوست مىدارم
براى خاطر عطر ِ گسترهى بيكران و براى خاطر عطر ِ نان ِ گرم
براى خاطر ِ برفى كه آب مىشود، براى خاطر نخستين گل
براى خاطر جانوران پاكى كه آدمى نمىرماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مىدارم
تو را به جاى همه زنانى كه دوست نمىدارم دوست مىدارم.
تو را به جاى همه روزگارانى كه نمىزيستهام دوست مىدارم
براى خاطر عطر ِ گسترهى بيكران و براى خاطر عطر ِ نان ِ گرم
براى خاطر ِ برفى كه آب مىشود، براى خاطر نخستين گل
براى خاطر جانوران پاكى كه آدمى نمىرماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مىدارم
تو را به جاى همه زنانى كه دوست نمىدارم دوست مىدارم.
جز تو، كه مرا منعكس تواند كرد؟ من خود، خويشتن را بس اندك مىبينم.
بىتو جز گسترهيى بىكرانه نمىبينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار ِ آينهى خويش گذشتن نتوانستم
مىبايست تا زندهگى را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه كه لغت به لغت از يادش مىبرند.
ميان گذشته و امروز.
از جدار ِ آينهى خويش گذشتن نتوانستم
مىبايست تا زندهگى را لغت به لغت فراگيرم
راست از آن گونه كه لغت به لغت از يادش مىبرند.
تو را دوست مىدارم براى خاطر فرزانهگىات كه از آن ِ من نيست
تو را براى خاطر سلامت
به رغم ِ همه آن چيزها كه به جز وهمى نيست دوست مىدارم
براى خاطر اين قلب جاودانى كه بازش نمىدارم
تو مىپندارى كه شَكّى، حال آن كه به جز دليلى نيستى
تو همان آفتاب بزرگى كه در سر من بالا مىرود
بدان هنگام كه از خويشتن در اطمينانم.
تو را براى خاطر سلامت
به رغم ِ همه آن چيزها كه به جز وهمى نيست دوست مىدارم
براى خاطر اين قلب جاودانى كه بازش نمىدارم
تو مىپندارى كه شَكّى، حال آن كه به جز دليلى نيستى
تو همان آفتاب بزرگى كه در سر من بالا مىرود
بدان هنگام كه از خويشتن در اطمينانم.
قانون زيستن، وظيفهى زيستن
هيچ چيز نباشد
نه حشرهيى وزوز كُن
نه برگى لرزان
نه جانورى كه ليسه كشد يا بلايد،
هيچ گرمى، هيچ شكفتهيى
نه يخزدهيى، نه درخشانى، نه بويايى
نه سايهى سايندهى يكى گُل ِ تابستانى
نه درختى پوستين ِ برفش در بر
نه گونهيى به يكى بوسهى شاد آراسته
نه بالى محتاط يا گستاخ در باد
نه كنار ِ نازك ِ تنى، نه يكى آغوش ِ سراينده
نه چيز ِ آزادى، نه سود بردنى، نه هدر دادنى
نه پريشان شدنى، نه فراهم آمدنى
از پى ِ خير يا كز پى ِ شرّ
نه شبى مسلح به سلاح عشق يا رامشى
نه صدايى از سر ِ اعتماد و نه دهانى هيجان زده
نه سينهى عريانى نه دست ِ گشودهيى
نه تيرهروزى، نه سيرمانى
نه چيز مادى، نه چيزى كه بتوان ديد
نه از سنگين و نه از سبك
نه ميرا و نه ماندگار
نه حشرهيى وزوز كُن
نه برگى لرزان
نه جانورى كه ليسه كشد يا بلايد،
هيچ گرمى، هيچ شكفتهيى
نه يخزدهيى، نه درخشانى، نه بويايى
نه سايهى سايندهى يكى گُل ِ تابستانى
نه درختى پوستين ِ برفش در بر
نه گونهيى به يكى بوسهى شاد آراسته
نه بالى محتاط يا گستاخ در باد
نه كنار ِ نازك ِ تنى، نه يكى آغوش ِ سراينده
نه چيز ِ آزادى، نه سود بردنى، نه هدر دادنى
نه پريشان شدنى، نه فراهم آمدنى
از پى ِ خير يا كز پى ِ شرّ
نه شبى مسلح به سلاح عشق يا رامشى
نه صدايى از سر ِ اعتماد و نه دهانى هيجان زده
نه سينهى عريانى نه دست ِ گشودهيى
نه تيرهروزى، نه سيرمانى
نه چيز مادى، نه چيزى كه بتوان ديد
نه از سنگين و نه از سبك
نه ميرا و نه ماندگار
انسانى باشد
هر كه خواهد گو باش
من يا ديگرى
ورنه هيچ نباشد.
هر كه خواهد گو باش
من يا ديگرى
ورنه هيچ نباشد.
تنها نيستم
پُر
از ميوههايى كه در دهن آب مىشود
آراسته
به هزار گُل ِ گوناگون
غَرّه
در آغوش آفتاب
خوشبخت
از پرندهيى خودى
شاد
از يكى قطره باران
بسى زيباتر
از آسمان صبحگاهى.
وفادار.
از ميوههايى كه در دهن آب مىشود
آراسته
به هزار گُل ِ گوناگون
غَرّه
در آغوش آفتاب
خوشبخت
از پرندهيى خودى
شاد
از يكى قطره باران
بسى زيباتر
از آسمان صبحگاهى.
وفادار.
از باغى سخن مىگويم
خواب مىبينم
خواب مىبينم
اما به حقيقت، دوست مىدارم.
چشمانداز ِ عريان
چشماندازى عريان
كه ديرى در آن خواهم زيست
چمنزارانى گسترده دارد
كه حرارت تو در آن آرام گيرد
كه ديرى در آن خواهم زيست
چمنزارانى گسترده دارد
كه حرارت تو در آن آرام گيرد
چشمههايى كه پستانهايت
روز را در آن به درخشش وا مىدارد
راههايى كه دهانات از آن
به دهانى ديگر لبخند مىزند
روز را در آن به درخشش وا مىدارد
راههايى كه دهانات از آن
به دهانى ديگر لبخند مىزند
بيشههايى كه پرندهگاناش
پلكهاى تو را مىگشايند
زير آسمانى
كه از پيشانى ِ بى ابر تو باز تابيده
پلكهاى تو را مىگشايند
زير آسمانى
كه از پيشانى ِ بى ابر تو باز تابيده
جهان ِ يگانهى من
كوك شدهى سبُك من
به ضربآهنگ ِ طبيعت
گوشت ِ عريان تو پايدار خواهد ماند.
كوك شدهى سبُك من
به ضربآهنگ ِ طبيعت
گوشت ِ عريان تو پايدار خواهد ماند.
براى مثال
مگر نه چنين است كه همواره
روزها تهى از عشق است
هر سپيدهدم نابخشودنى
هر نوازش ناپسند است و
هر خنده دشنامى
روزها تهى از عشق است
هر سپيدهدم نابخشودنى
هر نوازش ناپسند است و
هر خنده دشنامى
من به خود گوش مىدهم
و تو به من گوش مىدهى
همچون لاييدن سگى گمشده به سوى انزواىمان.
و تو به من گوش مىدهى
همچون لاييدن سگى گمشده به سوى انزواىمان.
عشق ما را به عشق بيش از آن نياز است
كه گياه را به باران
كه گياه را به باران
بايد به سان آينه بود.
بوسه
نيمگرم هنوز از رخت و پخت ازاله
بربسته چشم مىجنبى
هم از آن دست كه ترانهيى پادرزاى جنبد
نا يافته شكل اما از همه سوى
بربسته چشم مىجنبى
هم از آن دست كه ترانهيى پادرزاى جنبد
نا يافته شكل اما از همه سوى
بى آن كه به خطا روى
عطرآگين و گوارا
بر مىگذرى از مرزهاى تنات
عطرآگين و گوارا
بر مىگذرى از مرزهاى تنات
زمان را به گامى درنوشته
زنى ديگرى اينك
مكشوف جاودانهگى
زنى ديگرى اينك
مكشوف جاودانهگى
بزرگراهى به خواب ديدم…
بزرگراهى به خواب ديدم
كه تنها تو از آن مىگذشتى
پرندهى سپيد از شبنم
با نخستين گامهايت بيدار مىشد
كه تنها تو از آن مىگذشتى
پرندهى سپيد از شبنم
با نخستين گامهايت بيدار مىشد
در جنگل سبز و خيس
دهان و چشم ِ سپيده باز مىشد
برگها همه برمىافروختند
تو روزى نو آغاز مىكردى
دهان و چشم ِ سپيده باز مىشد
برگها همه برمىافروختند
تو روزى نو آغاز مىكردى
هيچ چيز نمىبايست آتشى بلند بر پا دارد
اين روز مىدرخشيد همچون بسيارى روزها
من خفته بودم زادهى ديروز بودم من
تو سخت پگاه از خواب برخاسته بودى
اين روز مىدرخشيد همچون بسيارى روزها
من خفته بودم زادهى ديروز بودم من
تو سخت پگاه از خواب برخاسته بودى
تا از براى چاشت
مرا كودكى ِ جاودانه ارزانى دارى.
مرا كودكى ِ جاودانه ارزانى دارى.
سنگنبشتههاى گور
«براى آن كه زندهگان به زندهگى انديشه كنند، سنگنبشتهى گور يكى از كهنترين انگيزههاست. سنگبنشتهى گور مىتواند اعتماد و اميدوارى را از ديوار گذشتهها به آيندهگان انتقال دهد.»
پ.ا.
پ.ا.
الوآر سنگنبشتههاى گور خودش را در تابستان ۱۹۶۲ نوشته بود.
اگر چه در همين سال بود كه چشم از جهان فروبست اين نكته گفتنى است كه به هنگام انتشار يا سرودن اين اشعار هنوز حتا نخستين ضربهى دردى را كه مىبايست به بستر مرگاش بكشاند احساس نكرده بود. پنجاه و هفت ساله بود و در نهايت سلامت، و هنوز مىتوانست سالهاى بسيار در پيش داشته باشد.
اگر چه در همين سال بود كه چشم از جهان فروبست اين نكته گفتنى است كه به هنگام انتشار يا سرودن اين اشعار هنوز حتا نخستين ضربهى دردى را كه مىبايست به بستر مرگاش بكشاند احساس نكرده بود. پنجاه و هفت ساله بود و در نهايت سلامت، و هنوز مىتوانست سالهاى بسيار در پيش داشته باشد.
۱
كودك بودهام من و، كودك
بازى مىكند بىآن كه هيچ
از پيچ و خمهاى تاريك عمر پروا كند.
بازى مىكند بىآن كه هيچ
از پيچ و خمهاى تاريك عمر پروا كند.
جاودانه بازى مىكند كه بخندد
بهارش را به صيانت پاس مىدارد
جوبارش سيلابهيى است.
بهارش را به صيانت پاس مىدارد
جوبارش سيلابهيى است.
من شادى و حظّم سرسام و هذيان شد
آخر به نُه سالهگى مردهام من.
آخر به نُه سالهگى مردهام من.
۲
رنج چونان تيغهى مقراضى است
كه گوشت تن را زنده زنده مىدرد
من وحشت را از آن دريافتم
چنان كه پرنده از پيكان
چنان كه گياه از آتش كوير
چنان كه آب از يخ
دلم تاب آورد
دشنامهاى شوربختى و بيداد را
من به روزگارى ناپاك زيستم
كه حظّ ِ بسى كسان
از ياد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خويش به بندم كشيد.
كه گوشت تن را زنده زنده مىدرد
من وحشت را از آن دريافتم
چنان كه پرنده از پيكان
چنان كه گياه از آتش كوير
چنان كه آب از يخ
دلم تاب آورد
دشنامهاى شوربختى و بيداد را
من به روزگارى ناپاك زيستم
كه حظّ ِ بسى كسان
از ياد بردن برادران و پسران خود بود.
قضاى روزگار در حصارهاى خويش به بندم كشيد.
در شب خويش اما
جز آسمانى پاك رؤيايى نداشتم.
جز آسمانى پاك رؤيايى نداشتم.
بر همه كارى توانا بودم و به هيچ كار توانا نبودم
همه را دوست مىتوانستم داشت نه اما چندان كه به كار آيد.
همه را دوست مىتوانستم داشت نه اما چندان كه به كار آيد.
آسمان، دريا، خاك
مرا فروبلعيد.
انسانم باز زاد.
مرا فروبلعيد.
انسانم باز زاد.
اين جا كسى آرميده است كه زيست بىآن كه شك كند
كه سپيدهدمان براى هر زندهيى زيبا است
هنگامى كه مىمرد پنداشت به جهان مىآيد
چرا كه آفتاب از نو مىدميد.
كه سپيدهدمان براى هر زندهيى زيبا است
هنگامى كه مىمرد پنداشت به جهان مىآيد
چرا كه آفتاب از نو مىدميد.
خسته زيستم از براى خود و از بهر ديگران
ليكن همه گاه بر آن سر بودم كه فروافكنم از شانههاى خود
و از شانههاى مسكينترين برادرانم
اين بار مشترك را كه به جانب گورمان مىراند.
ليكن همه گاه بر آن سر بودم كه فروافكنم از شانههاى خود
و از شانههاى مسكينترين برادرانم
اين بار مشترك را كه به جانب گورمان مىراند.
به نام اميد خويش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.
تأمل كن و جنگل را به ياد آر
چمن را كه زير آفتاب سوزان روشنتر است
نگاههاى بىمِه و بىپشيمانى را به ياد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زيستن ادامه مىدهيم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى مىكنيم.
چمن را كه زير آفتاب سوزان روشنتر است
نگاههاى بىمِه و بىپشيمانى را به ياد آر
روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد
ما به زنده بودن و زيستن ادامه مىدهيم
شور تداوم و بودن را تاجگذارى مىكنيم.
۳
آنان را كه به قتلم آوردند از ياد مىبرى
آنان را كه پرواى مهر منشان نبود.
من در اكنون ِ تواَم هم از آن گونه كه نور آنجاست
همچون انسانى زنده كه جز بر پهنهى خاك احساس گرما نمىكند.
آنان را كه پرواى مهر منشان نبود.
من در اكنون ِ تواَم هم از آن گونه كه نور آنجاست
همچون انسانى زنده كه جز بر پهنهى خاك احساس گرما نمىكند.
از من تنها اميد و شجاعت من باقى است
نام مرا بر زبان مىآرى و بهتر تنفس مىكنى.
نام مرا بر زبان مىآرى و بهتر تنفس مىكنى.
به تو ايمان داشتم. ما گشادهدست و بلند همتيم
پيش مىرويم و، بختيارى، آتش در گذشته مىزند.
و توان ما
در همه چشمها
جوانى از سر مىگيرد.
پيش مىرويم و، بختيارى، آتش در گذشته مىزند.
و توان ما
در همه چشمها
جوانى از سر مىگيرد.
و يك لبخند
شب هيچگاه كامل نيست
هميشه چون اين را مىگويم و تأكيد مىكنم
در انتهاى اندوه پنجرهى بازى هست
پنجرهى روشنى.
هميشه رؤياى شب زندهدارى هست
و ميلى كه بايد برآورده شود،
گرسنهگىيى كه بايد فرونشيند
يكى دل ِ بخشنده
يكى دست كه دراز شده، دستى گشوده
چشمانى منتظر
يكى زندهگى
زندهگىيى كه انسان با ديگراناش قسمت كند.
هميشه چون اين را مىگويم و تأكيد مىكنم
در انتهاى اندوه پنجرهى بازى هست
پنجرهى روشنى.
هميشه رؤياى شب زندهدارى هست
و ميلى كه بايد برآورده شود،
گرسنهگىيى كه بايد فرونشيند
يكى دل ِ بخشنده
يكى دست كه دراز شده، دستى گشوده
چشمانى منتظر
يكى زندهگى
زندهگىيى كه انسان با ديگراناش قسمت كند.
غم، سلام
بدرود، غم!
سلام، غم!
در خطوط سقف نقش بستهاى
در چشمانى كه دوست مىدارم نقش بستهاى
تو شوربختى ِ مطلق نيستى
چرا كه لبان تيرهروزترين كسان نيز
تو را به لبخندى بازمىنمايد
سلام، غم،
عشق پيكرهاى دوست داشتنى!
اى نيروى عشق
كه مهرانگيزى
همچون غولى بىپيكر
با سرى نوميد از آن به در مىجهد،
غم، غم ِ زيباروى
سلام، غم!
در خطوط سقف نقش بستهاى
در چشمانى كه دوست مىدارم نقش بستهاى
تو شوربختى ِ مطلق نيستى
چرا كه لبان تيرهروزترين كسان نيز
تو را به لبخندى بازمىنمايد
سلام، غم،
عشق پيكرهاى دوست داشتنى!
اى نيروى عشق
كه مهرانگيزى
همچون غولى بىپيكر
با سرى نوميد از آن به در مىجهد،
غم، غم ِ زيباروى
ایستاده روی پلکهایم
ایستاده روی پلکهایم
موهایش فرو ریخته بر موهایم،
فرم دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا دارد،
خودش را در سایهام غرق میکند
مثل سنگی در آسمان.
موهایش فرو ریخته بر موهایم،
فرم دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا دارد،
خودش را در سایهام غرق میکند
مثل سنگی در آسمان.
چشمهای همیشه باز دارد و
نمیگذاردم که بخوابم.
رویاهایش پر از نور
خورشیدها را بخار میکنند،
مرا میخندانند، میگریانند و میخندانند،
مرا به حرف میآورند
بی آنکه چیزی برای گفتن داشته باشم.
نمیگذاردم که بخوابم.
رویاهایش پر از نور
خورشیدها را بخار میکنند،
مرا میخندانند، میگریانند و میخندانند،
مرا به حرف میآورند
بی آنکه چیزی برای گفتن داشته باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر