در عصری که شرم و حق حسابش جداست (1) و هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست! می توان جنایات مرتکب شده در دورانی نه چندان دور را در محضر عصر پُست مدرن و عدم قطعیت به دفاع برخاست بی هیچ شرم و سرافکندگی از اعمال غیر انسانی که هیچ، ضد انسانی و بیمارگونه را همچون وظیفه ی حفظ مملکتی که صاحبش یک نفر و آن هم کسی بود که خود را در همه ی زمینه ها عقل کل و عالِم اعلاء پنداشته و هیچ خدایی را بنده نبود جز خدایگان خودش! و البته بیش از آن به خدایَک های واقعی تر همچون سفرا و مستشاران آمریکا و انگلیس؛ اعلام کرد. و چنین است که جنایت کاران حرفه ای ومزدورانی که تا دیروز از خفت شغل واشتغالشان و وحشت محاکمه به نهانگاه های تاریک خزیده بودند که قاعدتاً هم باید به پای میز محاکمه کشیده شده و پاسخگوی اعمال و کردار غیرانسانی و ددمنشانه گذشته اشان باشند، با خاطری آسوده و بدون شرم در برابر دوربین و یا بلندگو نشسته و نه تنها به توجیه رذالت ها و دنائت های خود با دستیاری عنصر مفتضحی بنام احسان قانعی فر می پردازند، بلکه با حضور و وجود صدها شاهد و ناظر عینی که خود من یکی از آنها هستم که گیره های پولادین دستگاه شکنجهء موسوم به آپولو چنان به پوست و گوشت و استخوان ساق پاهایم آسیب رسانده که بعد از چهل و دو سال هنوز آثار آن باقی است، انواع شکنجه ها از کابل زدن به کف پاها تا دستبند قپانی و آویختن از مچ دست ها و سوزاندن با سیگار و فرو کردن سوزن به زیر ناخن ها و دستگاه شکنجه جدید آپولو(2) را انکار و تهرانی (بهمن نادری پور) سربازجوی ساواک را بولتن نویس معرفی می کند! (3) حیرت آور نیست؟ و من چه خون دلی باید بخورم از این دروغ بیشرمانه. چرا که تهرانی سربازجوی پرونده ی خود ما (4) با معاون بی سروپایی به نام هوشنگ فهامی و دوسه دستیار دیگر و تحت سرپرستی حسین زاده، جنایتکار مشهور ساواک و ریاست کلِ دروغ گوی بیشرم دیگری چون پرویز ثابتی، از طرف فراستی که خود را فرمانده عملیاتی اداره ی سوم ساواک معرفی می کند، بولتن نویس معرفی شود ونه بازجو و شکنجه گر! در این مورد باید بگویم که من چه در دوران بازجویی در کمیته ی مشترک ساواک از اوایل اسفند ماه 1352تا اواخر تیر ماه 1353 و چه در سال هایی که درزندان های قصر و اوین بودم، نام فراستی و این که فرماندهء عملیاتی ساواک بوده باشد، نشنیده و ندیده ام و با توجه به اطلاعاتی که ارایه می دهد حدس به یقین دارم یا ایشان دروغگوی بیشرمی است که حتی بعد از سه دهه دستکم برای ثبت در تاریخ حقایق را نمی گوید و یا مقامی در حد دربان و آبدارچی و چیزی در این حد داشته است که اطلاعی از رتبه و نقش و عملکرد تهرانی (بهمن نادری پور) ندارد. چرا که افراد دون پایه ی ساواک راهی به بخش های اندرونی و بازجویی و شکنجه ی کمیته ی مشترک و اوین نداشتند.
در مورد قتل انتقام جویانه و رذیلانه ی بیژن جزنی و هشت زندانی دیگر در 30 فروردین 1354 در تپه های اوین شهادت های غیر قابل تردید فراوانی از سوی همراهان و همبندهای آنان داده شده و در تاریخ ثبت شده است. و من همچون بسیاری از کسانی که در سال 1353در زندان قصر بودند ناظر بودیم که حدود چهل نفر از زندانیان از جمله بیژن جزنی و هم پرونده ای هایش را در اواسط اسفند ماه به "زیر هشت" فرا خوانده و به زندان اوین منتقل کردند. انتقال از زندانی به زندان دیگر با چنان شیوه های امنیتی صورت می گرفت که امکان که هیچ حتی فکر گریز از اسارت به ذهن کسی نمی توانست خطور کند. در اتوبوس و یا مینی بوسی بدون پنچره و دید و با دستبند های پولادین به هم پیوسته با نگهبان و مملو از نگهبان های محافظ و همچنین اسکورت بیرونی با اتومبیل مملو ازماموران مسلح که همه ی زندانیان سیاسی از آن آگاه بودند، داستان فرار 9 زندانی سیاسی دروغی ابلهانه در حد بلاهت سازندگان و تکرار کنندگان آن می تواند باشد (5). از اواسط اسفند ماه 1353تا زمان قتل بیژن جزنی و یارانش در 30 فروردین 1354 یک ماه نیم فاصله است پس فرار ادعایی ساواک شاه در آن هنگام اتفاق نیفتاده است. روز 30 فروردین 1354 بیژن جزنی و یارانش به همراه دو مجاهد به کجا منتقل می شدند که در حین فرار کشته شدند؟ آیا با توجه به شیوه های انتقال زندانیان، آنهم زندانیانی که برای ساواک از اهمیت ویژه ای برخوردار بودند؛ امکانی برای فرار دروغین ادعایی وجود داشت؟ حقیقت این است که بعد از فرار اشرف دهقانی در نوروز 1352 از زندان قصر که خود اشرف دهقانی شرح آن را بطور کامل در نوشته هایش داده است (6) و تقی شهرام و حسین عزتی کمره ای در اردیبهشت همان سال (7) ، سیستم های محافظتی و امنیتی زندان ها و به تبع آن انتقال زندانیان سیاسی از زندانی به زندان دیگر چنان حساب شده و از نظر امنیتی شدید و مستبدانه شد که حتی دیدن تکه نخی در دست زندانی می توانست به درد سرهای فراوانی در "زیر هشت" و شکنجه های تنبیهی بیانجامد چه رسد به امکان فرارآنهم در شرایطی که توضیح داده شد.
حال باید دید چرا در این میان بعد از سال ها عده ای قلم و زبان به مزد سر از لانه هایشان بیرون آورده و ادعا های مهوع و متعفن گذشته را بازجَوی و باز خواری می کنند؟ آیا نه این است که بوی کباب به مشامشان خورده است؟ و آیا جنایات رژیم حاکم کنونی در ایران می تواند جنایاتِ گر چه اندک ترِ رژیم گذشته را توجیه کند. و یا در حقیقت وجود رژیم کنونی با همه ی جنایاتش را هم باید به حساب تخطی از قانون اساسی مشروطه و لگام گسیخته گی و بیخردی های رژیم پیشین و در رأسش پادشاهی که به روایت عَلَم "خُلفش با شنیدن جریان شکنجه ی یک مخالف، سرجا می آمد!" (8) گذاشت؟
در حقیقت اداره ی سوم ساواک علاوه بر خشونت و توحش، یکی از کودن ترین و تنبل ترین سازمانهای امنیت داخلی در جهان بود چرا که به ازای شیوه های مرسوم این نوع سازمانها در جهان متمدن (تعقیب و مراقبت، جمع آوری اطلاعات مانند عکس و فیلم و اسناد و مدارک دیگر) که بدون نیاز به داغ و درفش و شکنجه مجرم را به اعتراف و پذیرش اتهام وامی دارند، به آسانترین و بدوی ترین وسیله یعنی خشونت و شکنجه و استیصال متهم متوصل و سعی در گرفتن اطلاعات و اعتراف می کردند، که در بسیاری موارد با وجود بکار گیری همه ی این وسایل و شیوه ها باز قادر به شکستن مقاومت مبارزین اسیر نشده و بارها پیش آمد که مبارزین با مقاومت های مافوق انسانی در زیر شکنجه کشته شدند. البته کشتن تحت شکنجه جزو برنامه ی عام ساواک نبود و خطای شکنجه گر محسوب می شد .(9) و بارها نیز پیش آمد که مبارز تحت شکنجه با فریب بازجو و شکنجه گر، آنها را پی نخود سیاه فرستادند. در یکی از بازجویی ها تهرانی می گفت " ما می دانیم که در بدترین شرایط شکنجه شما بیش از 40% اطلاعاتتان را نمی دهید، اما همین برای ما کافی است و ما بقیه اطلاعات را از دیگران خواهیم گرفت!"
البته به این هم باید توجه داشت که نقش اداره ی سوم ساواک تنها دستگیری و بازجویی مبارزین مسلح و غیر مسلح و تشکیل پرونده و ارایه آن به اداره ی دادرسی ارتش و دادگاه نظامی نبود، بلکه یکی دیگر از اهداف و عملکرد های ساواک که کم اهمیت تر از آن نبود، ایجاد وحشت در جامعه و پیشگیری از هر گونه مخالفت احتمالی و انتشار هر گونه اثر هنری، ادبی، علمی و هر آنچه بویی از آزادی خواهی و ترقی خواهی می توانست داشته باشد و در نهایت اعمال ترس و خود سانسوری در جامعه بود. نمونه های این نوع کنش ها ، از دستگیری خواننده ای و انتشار عکسی از او سر منقل بافور به جهت خواندن ترانه ای که بوی تظلم می داد تا دستگیری گروه تئاتری در حین اجرای نمایش و دستگیری ناشران کتاب تا انبوهی از نویسندگان و شاعران از احمد شاملو گرفته تا مهدی اخوان ثالث و از دکتر غلامحسین ساعدی تا محمود دولت آبادی و سعید سلطانپور و...گسترده بود. در مورد سعید سلطانپور دوست عزیز و فراموش نشدنی من چنان شکنجه ی ددمنشانه ای اعمال کرده بودند که با وجود چندین عمل جراحی و پیوند گوشت و پوست پاهایش تا لحظه ی اعدامش به وسیله ی رژیم اسلامی آثار آن باقی و همواره کمی می لنگید. در واقع باید گفت که اداره ی سوم ساواک با ریاست مثلاً مغزمتفکری چون پرویز ثابتی و کارگزاران اوباشی چون حسین زاده، جوان، عضدی، ازغندی، منوچهری، تهرانی و غیره، با این شیوه ی رفتار و کردار لگام گسیخته ی خود عمده ترین گورکنان رژیم پهلوی بودند، چرا که عارف وعامی، جوانان اهل کافه و کاباره تا جوانان اهل مطالعه و پژوهش و درنهایت اکثریت عظیمی از مردمی که مشکل و نارضایی اقتصادی عمده ای هم نداشتند را به مخالفان خاموش رژیم پهلوی تبدیل کرد. و پیوند این نیرو با طبقات محروم که در فلاکت اقتصادی دست و پا می زدند مانند حاشیه نشینان شهرها و همچنین کارگران و زحمتکشان شهر و روستا، در اولین فرصت تاریخی به دست آمده به چنان نیروی انفجاری شگفت و غیر قابل کنترلی تبدیل شد که سیل آسا به حرکت در آمد و تنها نیروی متشکلِ مجاز یعنی مسجد و فیضیه با سازماندهی و به دست گرفتن رهبری بخش های ناآگاه و محروم آن توانست به راس خزیده و باسوار شدن بر امواج به حرکت در آمده؛ دودمان پهلوی را به همراه دودمان هر چه نیروی مترقی و آزادی خواه و عدالت جو بود از ریشه بر کَنَد.
ساواک همچون جوجه فرنکشتاینی که به سازنده ی خود هم خیانت کرد، به شاه هم دروغ می گفت و در بسیاری از موارد برای پنهان کردن ضعف خود در ریشه کنیِ سازمان های مبارزِ مسلح، در باره ی گروه ها و سازمان ها بزرگنمایی و داستان سازی می کرد. نمونه ی بارز آن گروه موسوم به گلسرخی – دانشیان است. به این معنی که با وصله پینه کردن تعدادی از روشنفکران و یا افراد عادی که بدون هیچ ربطی بهم در جایی حرفی زده و در نهانِ محفلی دوستانه مکنونات قلبی خود را ناشی از نارضایی از استبداد و دیکتاتوری شاه و رژیم اش و آرزو و امکان سرنگونی آن بیان کرده بودند، تبدیل به گروهی برانداز و سازمانی مخوف می کرد که به رژیم تلقین کند، اگر قدرت و زیرکی ساواک نمی بود شاه را می کشتند و یا ملکه و ولیعهدش را گروگان می گرفتند!
در مورد دادگاه گروه موسوم به خسروگلسرخی و کرامت دانشیان، ساواک شاید توانست شاه و رژیم را فریب داده و بودجه ی اضافی و تشویق نامه ای بگیرد، مردم را اما نه تنها نتوانست فریب دهد بلکه این دادگاه نیمه علنی به پاشنه ی آشیل رژیم و به مضحکه و آبروریزی حکومت و ساواک در سطح کشور تبدیل شد. من خود در کمیته ی مشترک ساواک شاهد بودم که پیرو آن دادگاه بسیاری از مردم عادی که از رشادت و شهامت خسرو و کرامت در دادگاه به هیجان آمده و آنان را در تاکسی و اتوبوس و غیره تحسین کرده بودند، چپ و راست دستگیر وبرای کتک و نسق گیری به کمیته سرازیر می شدند. این واکنش اجتماعی، ساواک را چنان کلافه کرده بود که بعد از آن روزی تهرانی در زندان در حضورجمعی از ما درباره ی گروه ما با تعداد زیادی افراد و اسلحه و یک چریک کشته شده (مجتبی خرم آبادی) و یک چریک فراری (محمود خرم آبادی) که همراه با دکتر هوشنگ اعظمی در کوه های لرستان به مبارزه ادامه می داد، و محاکمه آن می توانست دادگاه نان و آب داری برای ساواک باشد؛ گفت: " شماها شانس آوردید، می خواستیم دادگاه شما را علنی کنیم اما بعد از دادگاه گلسرخی پشت دستمان را داغ کردیم که دادگاه علنی برگزار نکنیم." که البته درست می گفت چون اگر دادگاه ما علنی می شد بطور قطع چند نفر به سیاهه ی اعدامیان رژیم شاه اضافه می شد.
در پایان یادآور می شوم که در وحله ی نخست بختک رژیم اسلامی نتیجه ی طبیعی عملکرد رژیم گذشته و ناشی از زیر پا نهادن اصل اساسی قانون اساسی از طرف شخص شاه که می بایست سلطنت کند و نه حکومت و در پس آن به ویژه کژکاری ها و جنایات سازمان اطلاعات و امنیت او- ساواک- بود. اگر شاه و ساواک او اندکی درایت سیاسی و درکی معقول از پویایی (دینامیزم) جامعه می داشتند، بسیاری از جوانان دلسوز و عدالت خواه را با کوچکترین ابراز عقیده و نظر و یا خواندن کتاب خرمگس (به گفته ی فراستیِ ساواکی) و یا خواندن آوازی و انتشار شعر و کتابی با داغ و درفش روانه ی زندان ها نمی کرد تا از آنجا با تنها راه باقی مانده (مبارزهء مسلحانه) خارج شوند. در مورد مذهبیون مرتجع و ملا هم به جای دستگیری هر طلبه و تبعید رهبر کینه توز و تشنه به خون آنان، در برنامه های رادیویی و تلویزیونی امکان ارایه نظرگاه ها و بنیاد های اعتقادی شان را که لاجرم به آگاهی عمومی از نظرگاه های بسیار ارتجاعی و ضد بشری آنها منجر می شد در مقابله با چالشگران مترقی و آگاه فراهم نموده و توده های مردم را به انتخاب و قضاوت مختار می نمود، به یقین هرگز نه چنان انفجاری از نفرت و انزجار از شاه و شاهی ها پدید می آمد و نه چنین عاقبت دردناک و در عین حال مسخره ای نصیب ایران می شد. ایرانی که نخستین کشور خاورمیانه بود که با انقلاب مشروطیت (کانستوتیسیون) دارای مجلس قانونگذاری شده و یکی از مهم ترین ترین رهبران مذهبی شیعه آن زمان شیخ فضل الله نوری را به جرم مشروعه خواهی و توطئه در جهت آن محکوم به مرگ و اعدام کرده بود بی آن که آب از آب تکان بخورد. حال باید از مدعیان سلطنت و سلطنت پرستان از جمله ساواکی های سر ازلانه در آورده پرسید شما با این مردم چه کردید که بعد از بیش از نیم قرن حکومت، از دست شما به کاریکاتور آن شیخ معدوم پناه بردند؟ آیا می توانید دستکم در خلوت خود پاسخی در خور و شرافتمندانه به این پرسش بدهید و یا کماکان با متهم کردن نیروهای مبارز و چپ به تحریک توده ها که عمدتاً تا لحظه ی آخر در زندان ها محبوس و از دسترس جامعه به دور بودند و یا با ناسپاس خواندن مردم از مراحم ملوکانه خود را نیز فریب خواهید داد؟
----------------------------------
1 بیتی است از شعری از احمد شاملو
2- برای دیدن دستگاه موسوم به آپولو و بخش هایی از کمیتهء مشترک ساواک به این سایت که رژیم اسلامی آن را تبدیل به "موزه عبرت" کرده و خود از آن عبرت نگرفته است، مراجعه کنید. hamgardi.com
3- نگاه کنید به مصاحبهء دیگری که شخص معلوم الحال دیگری بنام شهرام همایون با فراستی انجام داده است.
4 - - پروندهء گروه موسوم به خرم آبادی که با نام محمود و مجتبی خرم آبادی شناخته شده بود.
5- برای شرح گسترده تر نگاه کنید به "بررسی کشتار ۹ زندانی سیاسی در سه روایت انتشار یافته از این واقعه" تحقیق ایرج مصداقی در www.irajmesdaghi.com
6- اشرف دهقانی کتاب "حماسهء مقاومت"
7- برای آگاهی از جزئیات بیشتر گریز از اسارت تقی شهرام و حسین عزتی این جا را ببینید.www.peykarandeesh.org
8- به کتاب "خاطرات علم" یار غار محمد رضا پهلوی و در دوره هایی نخست وزیر و وزیر دربار مراجعه شود.
9- در یکی از بازجویی ها که ابراهیم دینخواه مبارز مسلح دستگیر شده هم در اطاق بازجویی بود، سرتیپ زندی پور در حالبکه سیبی در دست داشت با طمأنینه وارد اطاق شده و بعد از احوالپرسی از ابراهیم گفت: حالا که بهتر شدی حرفاتو بزن، ما نمیزاریم بمیری، هر بار تا پای مرگ می بمریمت بعد زندَت می کنیم تا همهء حرفاتو بزنی. بعد سیب را به ابراهیم داد!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر