نامه ای از کودک سوریه ای
شعر از وحید تمو
پنجشنبه ۱۲ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۳ سپتامبر ۲۰۱۵
در گزارش ات بنویس
دوسال بعداز قیامت در سرزمینی زاده شدم که "غوطه " می گفتندش
در غرش بمب افکن ها، انفجار خمپاره ها وصدای شکم خالی مادرم زاده شدم
نخستین بار روی ویرانه های خانه همسایه و اجساد تکه تکه شده کودکانش پا به پا شدم
نخستین واژه گانم .....تفنگ بودو موشک بودو خمپاره بودو توپ
بود
مادرم میگوید خانه ای داشتیم و در آن آب بودو برق بودو تلویزیون بودو بخاری
موز میخوردیم و سیب و پرتقال !!!
شکل هاشان را برایم کشیده است..... باید خوشمزه بوده باشند
می گویند .....پدرم در شلوغی زندان گم شده است
و عمویم براثر خشونت مرده است .....و به خاله ام پیش چشمان کودکانش تچاوز شده
نمی دانم تجاوز یعنی چه؟..... شاید چیزی شبیه دزدیدن اسباب بازی هایش باشد.
آخر می گویند همه اش شیون می کرد.
آاهای پاسبان آیا همچنان داری گزارشاتت را تکمیل می کنی؟
بنویس خطاب به همه کسانی که بر کودکیم اشک می ریزند بنویس
روزی که با مادرم محله مان را به جا گذاشتیم دو پائیز و یک زمستان سن داشتم
راهی را پیمودیم که طولانی بودو سخت بودو سرد.
مثل من کودکان بسیاری بودند.... برای خودمان با تکه های نان و تنها تنک آبی که داشتیم بازی میکردیم
به چادر های زیادی رسیدیم با کودکانی بسیا که ساکن آنجا بودند. کودکانی بسیار
نزدیک مادرم نشسته بودم . می گریست ...وفتی دیگران از او پرسیدند شوهرت کجاست؟
گفتمش ... گریه نکن. تکه ای از شیرینیهایی را که پیرمرد کناردستی ,یواشکی به من داده به تو خواهم داد. گریه نکن
پائیز دیگری سپری شد. اشکها بسیار بود وکمی هم غذا
مادرم فریاد زد ازاینجا بیرون خواهیم شد. این پیرمرد مرا به خانه اش تنها میخواهد
و تو را در چادرت تنها
تمام راه مادر مرا به کول کشید . از بسیاری سیمهای خاردار که چیزهای دردآور بسیار داشت گذشتیم
حتا دوستم احمد شلوارش پاره پاره شد آنجا.
مادرم آن آشیاء زیبایی را که بر دست و گردنش داشت, همه را فروخت
چه ریباست گردنت مامان
برای اولین بار سوار ماشین شدم
ماشین میرفت و من خسته نمیشدم
جای قشنگی رسیدیم.. درخت بسیار و غذا نیز
پیش رویمان آبهای فراوان را دیدم جرکت میکند
مادرم گفت : این دریاست . پشت آن, خانۀ تارۀ مان.
تا چند روز دیگر می نشینی کنارم روبروی تلویزیون
بشقابی پرمیکنم از موز برایت - طعمش را نمیدانم اما شکلش را دوست میدارم-
جای قشنگی میروی اسمش مدرسه است
بوسید مرا مادرم , اشکهایش را دیدم وقتی مرا بغل میکرد
پیش از سوارشدن بر چوبی که میرفت روی آب !!!
به خدا دیدم روی آب می رود
ازخستگی خوابم برد. چشم که بارکردم
دیدم خانه ای زیبا و خوردنیها و بسیاری جیزهای دیگر که نمی شناسمشان
اما مادرم را نمی بینم!!!!
مادرم کچاست ؟
در گزارش ات بنویس.....
مادر اینجا بیا مادر..... بی بال و پر دارم به بالا ها پرواز میکنم
و همه مرا دوست میدارند
بیا مادر بیا .... من از همهمه این جماعت خسته ام.
از وبلاگ سوریه ای : کلنا شرکاء
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر