۱۳۹۴ مهر ۱۶, پنجشنبه

یادمانهای روزگار سپری شده نسلی سوخته(۹)
منیژه حبشی

در بخش هشتم از مدرسه نوجوانان پسر، در اشرف نوشتم که چگونه با بی مسئولیتی، کسانی را به مربیگری آنها انتخاب می کردند  که گاه حتی به عدم تعادل روانی گرفتار بودند و اینکه به آنان چون سربازان آینده نگاه می شد و بدون اطلاع پدر و مادرها حتی آموزش استفاده از سلاح به آنان می دادند. همچنین از ازدواجهای اجباری و سیستم عدم توجه سازمان به مشکلات سلامتی افراد نمونه آوردم که در این بخش ادامه خواهد داشت.
اما متاسفانه باید بگویم که من برای داشتن توان و آرامش حداقلی که برای مبارزه با مشکلات بس سنگینِ مان، بعد از جدائی از سازمان لازم داشتیم، سالها سعی در فرستادنِ خاطراتِ خود به فراموشخانهٌ ذهن کرده بودم. بعدها که می خواستم آنها را بیاد بیآورم بس پراکنده بودند و هستند. اما هرچه باقی مانده است را با خود به زیر خاک نخواهم برد. هرچند این تجربه ها می توانستند بسیار غنی تر باشند اگر فریب تلقین های سازمان را دراستفاده رژیم جنایتکار حاکم از هر انتقادی از سازمان، نخورده بودم. اما باقیمانده ها را می نویسم تا ادای دین کرده باشم و بعد بروم.
---------------------------
تاثیر رده های سازمانی در رفتار برخی از افراد!
در این فاصله در پایگاهی که نامش را بیاد ندارم ولی در مرکز بغداد و روبروی پایگاه جلالزاده بود و خیاطخانه هم در آن جا بود ، مرا مسئول صنفی نیز کرده بودند. فائزه محبت کار که نام مستعارش آن زمان خواهر عصمت بود و برعکس نامش از محبت و نرمخوئی، بی بهره بود  را تحت مسئولیت من قرار دادند. او که گویا از مدتها قبل درمنطقه کردستان عراق، خود مسئول قسمتی بوده و این سقوط در سطح کاندیدای عضو و کار جدید اصلا به مذاقش خوش نیامده بود، مستمر تلاش در درگیری با من داشت. گاه بهانه جوئی هایش آنقدر بی معنی بود که من نمی فهمیدم واقعا بدنبال چیست و مشکلش کدام است؟ تا سرانجام مسئول من به صراحت گفت که او رده اش  را از دست داده و نمی تواند ترا قبول داشته باشد.
اما برای من که رده و پاگون بهیچوجه مطرح نبود سعی می کردم با برخوردهای آرام او را به انجام کارهایش تشویق کنم. متاسفانه او فردی بسیار جاه طلب بود و راه نمی آمد. تلاشهایم کاملا بی ثمر و ناامید کننده بود. البته اینطور که شواهد نشان می دهد، بعدها نردبان ترقی را مجددا بخوبی طی کرده و به خواست خود رسیده است.
نمی دانم بعد از سی و چهار سال آیا می شود امثال او را فقط قربانی دانست یا  شاید بشود گفت که با زمینه مساعد خود و تمایل شخصی این راه بی سرانجام ولی ارضاء کننده حس جاه طلبی شان را طی کرده اند.
برخوردهای رییس مآبانه و تظاهر به قدر قدرتی را در برخی دیگر نیز می شد دید که از نظر من رهبری سازمان این شیوه ها را بغایت تقویت میکرد. برادری که از اعضاء انجمن دانشجویان مسلمان وارد تشکیلات شده و به مسئولیتی رسیده بود، در تلفنی که به پایگاهی دیگر میکرد خود را «برادر رضا» معرفی میکرد و بیان نامش را به تنهائی، ظاهرا کافی و با ابهت لازم برای تحت تاثیر قرار دادن طرف مقابل نمی دید!
من و خواهر عصمت یکبار دیگر و اینبار در جایگاهی معکوس، در فرانسه با هم برخورد داشتیم که در زمان نوشتن خاطرات آن دوران خواهم نوشت.
-----------------------------
اصابت موشک رژیم در میان پایگاههای مجاهدین
در همین ایام که متاسفانه زمان دقیقش را بیاد ندارم، محل خواب ما در ساختمان بزرگ و چند طبقه ای بود که مدتی هم بهداری سازمان در آن قرار داشت و سر خیابان کوتاه ( و فکر می کنم بن بست) قرار داشت که پایگاه جلالزاده  آنجا بود و روبرویش پایگاه دیگری بود که مسعود رجوی هم در آنجا بود و از آن حفاظت کامل می شد.
پنجشنبه شبی که بچه ها را پیش ما آورده بودند و همسرم هم آمده بود، بعد از شام وقتی زمان خوابیدن رسید، همسرم و بچه ها به اطاق رفتند و من می بایست بازهم  ویدئوئی از یک نشست را ببینم. به طبقه پائین آمدم و در سالنی که آنموقع خالی بود نشستم و به تماشای ویدئو مشغول شدم. حدود نیمه شب بود که بناگاه صدای انفجاری بسیار مهیب و کرکننده ساختمان را لرزاند و تمام شیشه های بلندِ ساختمان متلاشی شده و فرو ریخت و تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت. گوئی جهان به آخر رسید.
کورمال کورمال به سمت پله ها رفتم که ببینم چه برسر بچه ها و همسرم و سایرین آمده. خودم با پنجره فاصله داشتم و صدمه ای ندیده بودم. همه از اطاق ها بیرون می آمدند و گاه عده ای هم از ریختن شیشه ها زخمی شده بودند.همسر و فرزندانم هم از اطاق بیرون آمده و به جماعت ملحق شدند. عجیب بود که بچه ها که درست زیر پنجره هم خوابیده بودند ، چون پتو برخود کشیده بودند، هیچ زخمی بر نداشته بودند.  در آن هیاهو، آزاده، دختر خندان ما همچنان بدون ترس و وحشت بیدار شده بود و با لبخندی به آغوش من آمد!
تنی چند از مسئولین آمدند و سوال همه از آنان این بود که آیا هدف، برادر مسعود بوده؟ آیا او سالم مانده؟ که بحمدالله از همه رفع نگرانی شد...
در این حمله موشکی رژیم متاسفانه خانه خانواده ای با چند فرزند با فاصله دو سه خانه تا پایگاه جلالزاده، کامل ویران شد و اکثرشان کشته شدند. به تمامی خانه های اطراف هم صدماتی خورد و حتی تکه هایی کوچک و بزرگ از بدنه موشک منفجر شده به  همان سالن نیز رسیده بود. البته بزرگترین قطعه  تکه ای به بزرگی یک دست و بقیه به بزرگی فشنگ های کوچک و بزرگ بود.
سازمان میگفت که این موشک پراکنی به تصادف در میان پایگاه های مجاهدین خورده و سیستم موشکی رژیم قادر به هدف گیری دقیق نیست.
اما واقعیت هرچه که بود، مقر مسعود رجوی دیگر درآنجا نماند.
یکی دو روز هم همگی در زیرزمین جلالزاده ماندیم و بعد اعلام کردند که همه چیز عادیست و کارها از سر گرفته شد.
------------------------
کار درجه یک و کار درجه دو!
بعد از خیاطخانه وآماده شدن لباسهای فرم ارتش آزادیبخش، سازمان با دیدن نظرات گهگاهی من و غیرمکتبی بودن من و نظراتم، مرا کاندید عضو نامید. برایم هیچ اهمیتی نداشت و اساسا توجهی به این درجه دادنها نداشتم. دردرون خود به صدق باور داشتم که هیچ تفاوتی بین منِ هوادارِ قبل از انقلاب ایدئولوژیک و بعد از آن وجود ندارد. چون همانطور که نوشتم "انقلاباندن" من بسیار آبکی بود و من تغییری که آنان میخواستند نکرده بودم پاگونی هم که به من دادند واقعی نبود و موقت بود.
اما نکته جالب توجه اینجاست که در سازمانی که مدعی انقلابی بودن است، هرآنکس که خلع رده می شد یا تحت برخورد قرار می گرفت، به کارهای خدماتی فرستاده می شد. گوئی این کارها دون پایه اند و دفتر نشینی بلند پایه! کارهابه  سیاه و سفید تقسیم شده بودند.
برای من که بعنوان یک امتیازِ سازمان، به بکار گرفته شدن مردان در کارهای صنفی- خدماتی نگاه میکردم، بعد ها ثابت شد که نه، اینهم بیشتر یک شکل است تا یک محتوی.
با همسرم هم همین کردند. او را به سرپرستی کارگران سودانی در باغبانی و بهداشت پایگاه بدیع زادگان فرستاده بودند. اگر فشار محیط سنگینی که برای افراد تحت برخورد می ساختند نبود، اتفاقا مایه خوشحالی همسرم هم بود چون برخلاف قبل می توانست در آخر روز، قدری وقت آزاد بیابد و به کتابخانه بسیار کوچک سازمان که بگمانم ابوذر ورداسپی آنرا براه انداخته و اداره می کرد سر بزند و کتاب بخواند.
مدتی هم او را مسئول خرید یخ کرده بودند که باید با اتومبیل می رفت و از مغازه یک عراقی یخ می خرید. با توجه به شیوه برخورد انسانی او با آن مرد عرب، او همیشه خیلی سریع و درست یخ را به وی تحویل می داد و کار  انجام می شد و برمی گشت. بعد از جابجائی او از آن کار، روزی مسئول خدمات، خواهر فرخنده، او را صدا میزند و از او می پرسد تو به این یخ فروش چه گفته ای که او با ما خیلی بد رفتار می کند؟! همسرم متعجب مانده بود که به این نگرش غیرواقعی چه پاسخی باید بدهد؟ همسرم که عربی هم نمی دانست، به چه زبانی و اصلا چرا میبایست یک یخ فروش عراقی را بر علیه سازمان بشوراند؟!
مثل همیشه، بجای نگاه انتقادی به عملکرد خود و دریافت نقاط ضعف آن، علت را در جای دیگری می جستند.
او همچنین مدتی در بهداری و ترابری کار کرد. در بهداری خواهری مسئول او شده بود که همسرم میگفت امکان نداشت جمله ای را می توانسته به این خواهر مکرم تا به انتها و بدون قطع شدن آن توسط وی بگوید!

علی زرکش را هم گویا به همین روش از دید خودشان تحقیر و تنبیه کرده بودند. من تا زمانی که در سازمان بودم فقط سقوط عجیب وی را شنیدم و گفتند خیانت کرده و عامل عدم موفقیت سیاست رهبری در داخل او بوده است. یکبار هم او را در نشستی دیدم که غمگین چون یک جذامی، تنها نشسته بود. تا چند سال بعد از خروج از سازمان خبر از صدور حکم اعدام برای وی و تخفیف آن با "عفو ولی فقیه" سازمان نداشتم.
او را هم به کارهای آبیاری و خدمات شهری و… گمارده بودند و او شکسته و افسرده، سر بزیر انداخته و کار میکرد.
داستان آنچه براو گذشت، داستان بغایت تلخیست. نفر دوم سازمان را یکشبه خائن خواندن ومحاکمه کردن و سرانجام با شکستن کامل او، وی را به یک هوادار تبدیل کردن، همان روشی است که قبلا گفتم مانع انشعاب ها در سازمان می شد.
دراین روش بغایت ضد دموکراتیک و فاشیستی، هرآنکس که می توانست مدعی رجوی در قدرت باشد چنان با خشونت از راه برداشته می شد که دیگر کسی برای انشعاب و  بیرون کشیدن پرچم مجاهدین از دست رجوی باقی نمی ماند.
 البته نمی دانم، شاید علی زرکش هم دارای شخصیت محکم و قوی نبود که به آن تن داد. وگرنه کسانی چون او بودند که نهایتا شاید می توانستند سازمان را از این سقوط مانع شوند.
آنانکه ماندند فقط بله قربان گوهائی بودند که رجوی برای پیاده کردن آمال قدرت طلبانه خود به آنان نیاز داشت. کسانی مانند مهدی  ابریشمچی که به گفته شاهدان، گفته است «ما به قوزک پای مسعود هم نمی رسیم».

مرا هم مدتی مسئول خرید نیازهای خواهران از بازار کردند و به بازار بغداد می رفتم. مدتی بعد به تیپ آذر (محبوبه جمشیدی) منتقل شدم. همچنان در بخش خدمات.
یکی از کارهایم آوردن نیازهای صنفی و خوراکی تیپ از انبار اصلی مواد خریداری شده بود که باید با یک راننده و  یک "نفربر" اینکار را می کردیم. یکی از روزها که باید می رفتم هرچه صبرکردم تا راننده بدهند کسی را نفرستادند. مواد غذایی برای ۲۰۰-۲۵۰ نفر را نمی شد معلق گذاشت. نهایتا با تصمیمی کاملا غیرمسئولانه نسبت به سلامتی خودم، به تنهائی "نفربر" را برداشته و به انبار بزرگ رفتم، به  امید اینکه شاید در آنجا کمکی بتوانم بگیرم ولی بیهوده بود. کسی را مجال کمک به دیگری نبود.
بارهایِ بسیار سنگینی را بتنهائی در "نفربر" بار زده و آنرا پر کرده و به تیپ برگشتم. نتیجه آنکه مواد مورد نیاز تیپ سروقت رسید، اما صدمه شدید دستها و کتف من بیادگار برایم ماند و تا به امروز آزارم می دهد.
----------------------------
شیوه برخورد سازمان با مشکلات جسمی افراد آن
روش معمول سازمان این بود:
به شما گفته میشد که بخاطر ارزش هر مجاهد برای آزادی مردم ایران، تک به تک  مسئولیت ایدئولوژیک دارید که به سلامتی خود توجه کنید. مثال هم از موسی خیابانی و توجه او به سلامتی خود و سفارش این مراقبت به دیگر اعضاء می آوردند.
حال اگر شمائی که نقص عضو یا درد و مشکل جسمی دارید، علیرغم درد جسمیتان  به کار محوله می پرداختید و آن کار به وخامت اوضاع سلامتی شما منجر می شد مورد انتقاد بودید که چرا کرده اید؟ شما بلحاظ ایدئولوژیک مسئول بوده اید و عمل شما بسیار  سهل انگارانه و غیر مسئولانه بوده است!
اما اگر کسی در هنگام ارجاع کار ، به مسئول مربوطه مشکل جسمی خود را یادآوری می کرد، پاسخ آنها تا جائی که من دیدم بلا استثناء همیشه این بود: اشکالی ندارد ،می دانیم و آگاهانه آنرا می پذیریم!
البته در سازمانی که جسم و جان افراد نه به خود آنها بلکه به سازمان و رهبرش تعلق داشته، این استدلال اصلا عجیب نیست!
اگر یکوقت کسی پیدا میشد که اصرار می کرد که اینکار برایش مشکلات جدی دارد و بهتر است فرد دیگری برای اینکار انتخاب شود، مورد انتقاد شدید واقع می شد که مشکل او در اینست که اهل "فدا و مایه گذاری" نیست!

درمورد منهم چه در اشرف و در تیپ جواد(نام تیپ را مطمئن نیستم) و چه بعد از بازگشت به فرانسه، در اورسوراواز و بعد پایگاه زائریان، علیرغم آگاهی از صدمه ای که به دست، آرنج و کتف من خورده بود، به کار در آشپرخانه گمارده شدم.
شخصا بهیچوجه مشکلی در اینکه چه کاری به من محول شود هیچوقت نداشتم. هرچند اینقدر هم ساده لوح نبودم و می دیدم که چه بسا علیرغم آگاهی کامل از دستهای صدمه دیده من، برای آوردن فشارِ بیشتر و بنوعی تلاش در شکستنِ من، این کار ها را به من داده اند. پس تلاش می کردم  که مقاومت کنم. همان کارها را هم با تمام توان خود می کردم و درد را هم می کشیدم. و ناامیدانه  منتظر تحقق وعده سقوط می ماندم!
--------------------------
شب زنده داری های آزاده کوچولو
پسرهای ما را که در پانسیون و مدرسه نگه داشته بودند. از فرهنگ نوجوان ۱۰ ساله نوشتم.  ولی امین که ۶-۷ ساله بود خاطره شوک آوری ندارد و می گوید فقط بیاد دارد که تنبیه بدنی بچه ها رواج کامل داشت و با خط کش به دست بچه های خاطی می زدند. ولی گهگاه بعضی از مربی ها ابتکارهایی هم داشته اند که مثلا یکبار یک نمایشنامه با بچه ها درست کرده بودند که در ذهن او چون خاطره ای مثبت مانده است.
او شب ادراری را بمثابه مشکل اکثر بچه های همسن و سالش بیاد دارد که فرهنگ هم چون جزو گروه نوجوانان بود و مسئولیت جمع کردن و هوا دادن تشکهای آلوده به ادرار و تعویض ملافه ها را داشته اینرا تایید می کند. شب ادراری کودکان در آن سن بلحاظ روانشناسی معنائی بس روشن دارد و زمانی که چنین واکنشی در کودکان مدرسه به شکل تک نمود هم نباشد، می شود دلیل آنرا فهمید.
اما آزاده کوچولو را در مهد کودک با سایر کوچولو ها نگه می داشتند و ما مادرها صبح ها آنها را تحویل می دادیم و غروب ها فکر می کنم حدود ۶-۷ بعد از ظهر، آنها را به ما تحویل می دادند.
من و بسیاری دیگر، بچه ها را که تحویل می گرفتیم، باز با آنها به کار برمی گشتیم (‌ این رویه بیشتر در دوران مسئولیت من در خیاطخانه و صنفی پایگاه بود) و بعد از شام به اطاقی که برای خوابیدن به من و آزاده (در طول هفته) بهمراه یک مادر و دختر دیگر داده بودند می رفتیم که آزاده بخوابد و من بعد از خواب او باید برای ادامه کار برمی گشتم و آن مادر هم اطاقی مواظب او هم می بود تا نیمه شب که من برگردم.
اما آزاده اینرا فهمیده بود و من هرچه می کردم که بخوابد چشمهایش را نمی بست تا زمانی که مطمئن شود که من هم می خوابم و بعد از خوابیدن او از کنارش نمی روم! خود را به خواب می زدم که او بخوابد ولی گاه تا ساعت ۱۱ شب با هم کلنجار می رفتیم. گاه هم واقعا مرا بخواب می کرد و بعد راحت می خوابید!
او که به گرد و خاک آلرژی شدید پیدا کرده بود و دچار آسم شدید می شد، بدفعات در طوفان خاکی که در بغداد براه می افتاد و از دریچه کولر حتی به اطاق ها با پنجره بسته وارد می شد، کارش به بهداری و به چادر اکسیژن کشید.
بیاد دارم که برای کودکانِ خواهرانِ مسئول در رده های بالا، خواهری را مانند دایه انتخاب می کردند و طبعا آن خواهران مسئول، از ناحیه بچه و مشکلاتش تضادی با کار خود نداشتند.
یکروز هم نرگس قجر عضدانلو (فرزند شهرزاد صدر حاج سید جوادی و محمود قجر عضدانلو)  را که درآنموقع بیش از ۴ سال نداشت با روسری دیدم. سخت از دیدن این صحنه بهم ریختم. شهرزاد را که دیدم با اعتراض به او گفتم حالا در سازمان بچه ها را حتی در سن ۴-۵ سالگی محجبه میکنید؟ از خمینی جلو زده ایم؟ او با خنده گفت که نه بخدا خودش اصرار میکنه که من میخوام مثل تو و خاله ها باشم!
این همان نرگسی است که از همان سن جز دنیای بسته سازمان را ندیده و اکنون مسعود رجوی به روالِ  سوء استفاده همیشگی خود از زنان، او و جوانان امثال او را دکور صحنه سازی های تازه خویش می سازد.
 
----------------------------
پشت جبهه عملیات آفتاب
در عملیات آفتاب مرا بعنوان یکی از افراد بخش تدارکات به پشت جبهه فرستادند ولی متاسفانه احضار من در ساعت ۱۰ و ۱۱ شب شد و من درحال خواباندن آزاده بودم که از او جداشده و باید میرفتم و آزادهٌ خندان، بشدت گریه میکرد و بی تاب بود.
 فکر میکنم در آن عملیات بود که یکی از خواهران نازنینی که با دختر کوچولویش مدتی با من و آزاده هم اطاق بود شهید شد و پیکرش را به پشت جبهه آوردند و به من و یکی دیگر از خواهران مسئولیت دادند که پیکرش را با داروها شسته و تمیز کرده و آماده دفن کنیم،‌ که با بغضی در گلو کردیم.
پیکر او اولین جسدی بود که تا به آنزمان در زندگی خود می دیدم. چه رسد که  جسدی را شستشو داده و آماده دفنش کرده باشم. تمام مدتی که او را که دو گلوله به سر و سینه اش خورده بود تمیز میکردم بیاد بازی کردنش با دختر زیبای کوچکش بودم.
دختر کوچولوی بی مادر را چه کردند دیگر خبر ندارم. ولی تصویر آندو تا مدتها بر ذهنم نقش بسته بود و نگران آن دختر  کوچولو بودم که فکر می کنم پدرش هم شهید شده بود.
-------------------------
 عملیات چلچراغ و زیارت کوتاه خاک ایران
در عملیات چلچراغ هم مرا بعنوان پشت جبهه برای تدارکات بردند. بعد از گذشتن چند ساعت از حمله، خبر دادند که مهران را گرفته اند و مدتی بعد خبر دادند که باید از تدارکات برای آنها چیزهایی برده شود. به منهم گفتند که همراه راننده نیاز ها را ببریم و در مهران به افرادِ سازمان بدهیم.
سوار خودروئی شدیم و با نیازهایی که بیاد ندارم چه بودند ولی سلاح و مهمات نبودند ( چون تدارکات ربطی به مهمات نظامی نداشت)،  به سمت مرز براه افتادیم.
هیجان زده بودم که دوباره خاک ایران و آسمانش را خواهم دید.
اما کمی بعد از ورود به ایران، وقتی اولین جسد سربازی را درکنار جاده دیدم لرزی در درون خود حس کردم. این سرباز برای دفاع از خاک ایران در برابر هر تهاجمی موظف بود و حال با تیر مجاهد همان سرزمین در خون غلطیده بود.
 
مدت کوتاهی بعد در مهران بودیم و میدانِ شهر در تصرفِ نظامیانِ سازمان بود و تانکهایشان درآن مستقر. خبرنگارهایی هم اگر درست بیاد داشته باشم حضور داشتند.
اندکی بعد از تحویل لوازم مورد نیاز آنها، قرار شد من و راننده برگردیم. براه افتادیم ولی شب فرارسیده بود و در تمام مسیر صدای انفجارها در دور و نزدیک می آمد و نور آنها دیده می شد. هم من و هم برادری که رانندگی میکرد،  تمام راه را ساکت بودیم. زیارتی کوتاه ولی دردناک بود.
--------------------------
تفرقه در خانواده ما
همسرم به  آخر خط رسیده بود و به من می گفت که از سازمان خارج شویم. من هم در تطابق با سازمان نبودم ولی برادرم در راه سازمان خونش را داده و در خانوادهٌ من این خون را به پای من نوشته بودند. برایم ساده نبود که قبل از اینکه به ثمر رسیدن خون او را شاهد باشم از سازمان خارج شوم.
من به همسرم گفتم نمی توانم. او گفت که پس بچه ها را هم با خود باید می بَرَد و من از دورشدن بچه ها از سازمان بسیار خوشحال شدم و بلافاصله  موافقت کردم. حتی برای همراهی او در نگهداری از بچه ها گفتم که با مادرم تماس بگیریم و تا مدتی او جانشین من شود. بهرحال در درون خود در جنگ بودم و مغلوبِ احساس دِینِ بدوشم نهاده شده نسبت به برادرم بهزاد شده بودم.
متاسفانه علاوه بر سنگینی ضربهٌ مرگ بهزاد برای من که نزدیکترین به او درمیان خواهر و برادرها بودم، این ادعای بی پایهٌ اکثر افراد خانوادهٌ من که نمی توانستند درک کنند که در فضای  سال ۶۰ برای هرکسی که پای در راه می گذاشت خطر مرگ و زندان و شکنجه روشن بود و کسی نمی توانست دست دیگری را بگیرد و به این میهمانی مرگ ببرد، روح مرا چنان زخمی کرده بودند که از منطق بدور افتاده بودم.
رابطه من و همسرم هم طبعا بسیار متشنج بود. ما در تمام مسیر پرخطر این سالها همراه بودیم و ارزشهای انسانی ما یکسان بود. اما آنچه مرا پاگیر کرده بود برایش قابل تصور نبود. او نمی توانست زخم و درد مرا درک کند و در این رابطه قابل انتقاد نبود. من خوب میدانستم که او هم چون من بسیار نگران آینده بچه هاست.
سرانجام او به سازمان نوشت که دیگر هیچ تطابقی با آن ندارد و میخواهد بهمراه بچه ها از آن خارج شود.
از زمانی که او به سازمان این را نوشت، در مدرسه که سیستم مغزشویی همیشه رواج داشت، فشار بروی فرهنگ را چند برابر کرده بودند. از یکسو ایده آل دانستن سازمان و ارتش آزادیبخش آن هرچه بیشتر به مغز او تزریق میشد و از سویی دیگر درست مثل افراد بزرگسالِ تحت برخورد، برایش جوی سنگین حتی در درون بچه ها ساخته بودند.
سازمان سعی در منصرف کردن همسرم داشت. همانطور که در بخش هشتم نوشتم، برادر یاسر (محمد طریقت منفرد) را بدیدن ما فرستادند و از ناحیه مسئولین مستقیمش هم سعی در دلجوئی از او و منصرف کردنش کردند ولی خوشبختانه او تغییر نظر نداد.
در همین پروسه بودیم که پذیرش قطعنامه توسط رژیم و تصمیم سازمان به عملیات فروغ جاویدان پیش آمد. همه چیز متوقف ماند و همه در تدارک این عملیات بسیج شدند.
جو عجیبی بود. دسته دسته از کشورهای اروپائی نیرو وارد میشد. کار ۲۴ ساعته شده بود.
در این جو غریب که جداشدگان از سازمان حتی در سطح مرکزیت آن (نمونه آن آقای سعید شاهسوندی) هم برای عملیات از اروپا به اشرف میآمدند،‌ برایم تعجب آور نمی توانست باشد که همسرم هم حاضر به شرکت در این «عملیات نهائی» شده است. جبر جو بسیار سخت و مقاومت ناپذیر بود.
من سال ۲۰۰۲ که شایعه احتمال تدارک فروغ جاویدان ۲ همه جا پیچیده بود، تحت نام «ایران پرورش» مشاهدات خودم را از فروغ جاویدان نوشتم و در بخش بعدی، آنرا کاملتر و با نکاتی دقیق تر از مشاهداتم و آنچه بر من گذشت، باز خواهم نوشت.
منیژه حبشی

سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴ / ۶ اکتبر ۲۰۱۵


لینک بخشهای گذشته:
بخش هشتم
 بخش هفتم:
بخش ششم
بخش پنجم
بخش چهارم
بخش سوم
بخش دوم
 بخش اول


هیچ نظری موجود نیست: