۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

علیرضا تشید

علیرضا تشید
 علیرضا تشید

منتشر شدۀ خودم با عنوان مرزهای ناشناختۀمرگ و زندگی در این رابطه اندکی نوشته ام که برای بزرگداشت یاد و خاطرۀ علیرضا آن را در همین جا می گذارم. علاقمندان با دریافت کتاب من که در دوجلد است و در آلمان منتشر شده می توانند در اروپا از طریق انتشارات فروغ در آلمام یا از طریق برادرم در هلند از طریق ایمیل yaghubi@gmail.com و در امریکا از طریق خود من از ایمیل 
yaghoobi.jafar@yahoo.com تماس گرفته و تهیه کنند.

متن زیر در رابطه با علیرضا و بخشی از جلد اول همین کتاب است:

مطالبی از کتاب "مرزهای ناشناختۀ مرگ و زندگی" نوشتۀ جعفر یعقوبی در رابطه با علیرضا تشید
در همین روزها زندانیِ جدیدی به نامِ علی‌رضا تشیُّد را به اُتاقِ ما آوردند. او آن‌چنان ضعیف و لاغر شده بود که به‌زحمت تواناییِ ایستادن و راه رفتن داشت؛ انگشتان و کفِ پاهایش دراثرِ شلاّق و شکنجه و عدمِ رسیدگی و درمان صدمۀ زیادی دیده بود. از بس در انفرادی مانده و نور ندیده بود، رنگ‌ و رویَش کاملاً پریده و بی‌رنگ بود. به هر صورت، بچّه‌ها طبقِ معمول سر و صورت‌اش را اصلاح کردند، و به او اندکی غذا دادیم تا حال‌اش کمی جا بیاید. بعد دوُرش جمع شدیم تا درموردِ خودش و تجربۀ زندان‌اش برایمان صحبت کند. او این‌چنین صحبت آغاز نمود: "من علی‌رضا تشیُّد از اعضای گروهِ راهِ کارگر هستم. شهریورماهِ سالِ ٦١ دستگیر شدم، و بیش از سه سال است که زیرِ بازجویی و در انفرادی‌های بندِ ٢٠٩ و آسایش‌گاه بوده‌ام. وقتی به خانه‌ام ریختند که مرا بگیرند، سعی کردم از طریقِ پنجره فرار کنم ولی مُوفّق نشدم. آن‌ها با شناساییِ قبلی به سراغ‌ام آمده بودند، و بلافاصله هم مرا به بندِ ٢٠٩ آوردند. خودِ اسدالله لاجوردی با تیمی از شکنجه‌گران از من بازجویی ‌نموده، مُدتّی طولانی شکنجه می‌کردند. من در زمانِ شاه به‌عنوانِ فردی مذهبی دستگیر شدم، ولی بعدها در زندان تغییرِ ایدئولوژی دادم. لاجوردی، که آن موقع او هم در زندان بود، در همان زمان خطّ و نشان می‌کشید که اگر روزی در موضعِ قُدرت باشد، انتقامِ این به‌اصطلاح خیانت به اسلام را از من و دیگرانی که تغییرِ ایدئولوژی می‌دادیم، می‌گیرد. از بدِ حادثه، همان‌طور هم شد. من و کسانی مثلِ من در اوین به دستِ لاجوردی اُفتادیم.
علی‌رضا تشیُّد به صحبتِ خودش ادامه داد: "خُلاصه‌اش این‌که، آن‌ها مرا وحشیانه شکنجه می‌کردند، و من هم با دادنِ قرارهای الکی برای خودم فُرصتی‌ می‌خریدم. بعد هم مرا سرِ آن قرارها می‌بُردند، و دست‌خالی برمی‌گشتیم. دوباره برنامۀ شکنجه تکرار می‌شد تا این‌که من دیگر تابِ مُقاومت ‌نداشتم، و قرارِ الکیِ دیگری به آن‌ها ‌می‌دادم. در یکی از موردهایی که مرا بیرون سرِ قراری می‌بُردند، من از فُرصت استفاده کردم و خودم را جلویِ ماشینی انداختم تا کُشته شوم. مُتاٴسّفانه شانس با من یاری نکرد، فقط زخم و خراشِ جُزئی برداشتم، و زنده ماندم و باز هم زیرِ شکنجه رفتم. به هر حال، هرطوری بود توانستم چندین روزِ اوّل را با مُقاومت، و با حیله و دُروغ و تاکتیک سپری کنم، بدونِ این‌که به امکانات یا افرادِ گروهِ خودمان صدمه‌ای از طریقِ من وارد بشود. تدریجاً و پس از چندین روز ‌دانستم که اطلاّعاتِ من دیگر سوخته است و برای بازجوها ارزشِ زیادی ندارد. خُلاصه نیم سالِ اوّل به بازجویی‌های اطلاّعاتی و تشکیلاتی گذشت، و بعد بازجویی‌های سیاسی شروع شد و نیم سالی هم به این کارها می‌پرداختند. بالاخره، پس از یک سال تازه فشارهای ایدئولوژیکی را آغاز کردند تا شاید بتوانند مرا مجبور به توبه و اعلامِ انزجار کنند، که البتّه تاحالا هنوز مُوفّق نشده‌اند.
علی‌رضا تشیُّد در ادامه گفت: "در دادگاهِ اوّلی که مرا پس از حُدودِ یک‌سال‌ونیم بُردند، حاکمِ شرع از من خواست که از ارتداد دست بردارم و توبه کنم و به آغوشِ اسلام برگردم. من آن را نپذیرفتم، و به انفرادی برگردانده شدم تا مُنتظرِ حُکم باشم. امّا از حُکم هیچ خبری نشد، و من یک سالِ دیگر هم در انفرادی ماندم. در آن مُدّت، گاهی از دفترِ دادستانی یا از مرکزِ به‌اصطلاح فرهنگیِ زندان می‌آمدند با من بحثِ ایدئولوژیک می‌کردند تا مرا قانع کنند که به آغوشِ اسلام برگردم. در این دورۀ طولانی، فشارهای روحی و روانیِ زیادی هم بر من وارد می‌کردند. شکنجه‌های وحشیانه و انفرادیِ طولانی، به‌ویژه فشارهای روحی و روانی، کم‌کم داشت مرا از پا می‌انداخت. آن‌قدر در سلّول‌های انفرادیِ ٢٠٩ تنها ماندم که در دوره‌ای شُروع به خیال‌بافی کردم. در باریکۀ نوری که یکی دو ساعت در روز به داخلِ سلّول می‌اُفتاد، موجوداتِ زندۀ کوچکی را تجسُمّ می‌کردم. تصوّر می‌نمودم که حرکت و تغییر و تولیدِ مثلِ آن‌ها را می‌بینم. حتّا یک موقعی خیال می‌کردم که آن‌ها می‌خواهند با من ارتباط برقرار کنند، و از این قبیل چیزها. یعنی در این دوره من تا حّدِ یک عارضه و ناهنجاریِ روحی، و روان‌پریشی، صدمه دیده بودم. پس از دو سال تنهایی، بالاخره مرا به سلّولِ دیگری مُنتقل کردند تا یک هم‌سلّولی داشته باشم. نیم سالی دیگر را در بندِ ٢٠٩، و یک سالِ آخر را هم در آسایش‌گاه، در سلّول‌های مُختلف و با هم‌سلّولی‌های گوناگون ‌گذراندم. همان‌طور که قبلاً گفتم، یک بار دادگاه رفته‌ام، و مُنتظرِ حُکم یا دادگاهِ دومّی هستم."
از وضعِ جسمی و روحیِ علی‌رضا تشیُّد معلوم بود که بر او چه‌ها رفته است. البتّه در این زمان او وضعِ روحیِ نسبتاً باثباتی داشت و از عوارضِ روانی‌ای که خودش از آن‌ها صحبت می‌کرد، درظاهر دیگر نشانِ زیادی نبود. علی‌رضا تشیُّد از خانواده‌ای مذهبی بود که درمیانِ جریان‌ها و محفل‌های مذهبیِ ایران نُفوذ و نامی هم داشتند. آن‌ها حتّا با بعضی از رهبرانِ مذهبیِ حاکم رابطه‌هایی از گذشته داشتند، و سعی می‌کردند از آن طریق در وضعیّتِ پروندۀ علی‌رضا تشیُّد اعمالِ نُفوذی بکنند، ولی تابه‌حال مُوفقّ نشده بودند. دادگاهِ اوّل، دراساس، شرطِ زنده ماندنِ او را توبه کردن و بازگشت به دامنِ اسلام قرار داده بود، شرطی که البتّه علی‌رضا نمی‌پذیرفت. در‌ضمن، مسئولان به او می‌گفتند که تا وقتِ دادگاهِ دوّم به او فُرصت می‌دهند تا فکرهایش را بکند و تصمیمِ خودش را بگیرد. یعنی علی‌رضا تشیُّد می‌دانست که اگر دادگاهِ دومّی در کار باشد، آن‌ها چه چیزی از او خواهند خواست. بنابراین، ذهن‌اش تمام‌وقت مشغولِ این قضیّه بود که در دادگاهِ بعدی چه‌گونه برخورد کند و چه موضعی بگیرد.
اوایلِ آذرماه روزی علی‌رضا تشیُّد را هم صدا زدند و بیرون بُردند. او قبلاً یک بار دادگاه رفته بود و بعد از آن هم مسئولانِ زندان چند بار با او سرِ مسأله‌های عقیدتی و ایدئولوژیک بحث کرده بودند. آن‌ها به‌اصطلاح فُرصتِ مُطالعۀ بیشتر به او می‌دادند تا تصمیمِ نهایی‌اش را بگیرد. در‌ضمن، خانواده‌اش هم که شدیداً مذهبی و بانُفوذ بودند، تلاش می‌کردند که او را از خطرِ مرگ برهانند. خُلاصه، صبح ساعتِ ده رفت ولی ظُهر موقعی که ما مشغولِ ناهار خوردن بودیم، به اُتاق برگشت. ظاهراً برای دو ساعت او را در زیرِهشتِ آموزش‌گاه نگه داشتند و درنهایت هم به او گفتند که ناهارش را در اُتاق بخورد و بعدازظهر برای رفتن به دادگاه آماده باشد. سرِ سُفرۀ ناهار بینِ من و حمید نشسته بود، ذهن‌اش شدیداً مشغولِ دادگاه بود و غذایی نمی‌خورد. بالاخره گفت که می‌خواهد موضوعی را با من و حمید مطرح کند و نظرِ ما را جویا شود. از سرِ سُفره بُلند شدیم و در گوشه‌ای از اُتاق سه‌تایی باهم تشکیلِ جلسه دادیم. مطرح کرد که به‌احتمالِ قوی در این دادگاه، و شاید هم برای آخرین بار، از او خواهند خواست که توبه کند و نماز بخواند و تن به مصاحبه بدهد و مارکسیسم را رد کند و به آغوشِ اسلام برگردد. می‌خواست نظرِ ما را در این باره بداند. یعنی می‌خواست بداند ‌که با توجّه به سابقه و شخصیّت و موقعیّت‌اش، و هم‌چنین با توجّه به وضعیّتِ کنونیِ زندان و جامعه و سطحِ جُنبش و غیره، به نظرِ ما چه رفتار و برخوردی در این شرایط مُناسب است. در چنین موردهایی، وقتی پایِ مرگ و زندگیِ انسانِ دیگری در کار باشد، برای هر فردِ صادق و مسئول پاسُخ گفتن به این‌گونه پُرسش‌ها و اظهارِ نظر کردن به‌راستی امری بسیار دُشوار و پیچیده است؛ امّا هردویِ ما می‌دانستیم که او به حمایتِ فکریِ صادقانه و رفیقانۀ ما نیاز دارد، و بنابراین خود را مُوظّف می‌دیدیم که در این تصمیم‌گیریِ دُشوار او را یاری کنیم.
خُلاصۀ پاسُخِ هردویِ ما چنین بود: با توجّه به تغییری که اخیراً در وضعیّتِ زندان ایجاد شده و فضایِ آن بیشتر سیاسی و کمتر ایدئولوژیک می‌باشد، به نظرِ ما زندانیان فُرصت و امکانِ بیشتری برای مانوور و حرکت‌های تاکتیکی رویِ مسأله‌های عقیدتی پیدا کرده‌اند. بنابراین، توصیۀ ما نرمش و انعطافِ تاکتیکی بر سرِ مسأله‌های ایدئولوژیک است. علاوه بر آن، تو بهتر است به چند نکته نیز توجه داشته باشی. یکی این‌که حتماً بگویی که هنوز در حالِ مُطالعه و تحقیقِ بیشتر سرِ این‌گونه مسأله‌ها هستی. دیگر این‌که از موضع‌گیریِ صریحِ ایدئولوژیک پرهیز کنی. و بالاخره، توبه نکردن و نماز نخواندن را این‌گونه توجیه کنی که تا یافتنِ پاسُخ‌هایی قطعی برای سئوال‌ها و مشکل‌های فکریِ خودت، نمی‌خواهی به این کارها تُظاهر بکنی. درموردِ اصلِ قضیّه، یعنی مُصاحبه و اعلامِ انزجار، توصیۀ ما این است که در این رابطه مُقاومتِ سرسختانه بکنی و به هیچ‌وجه آن‌ را نپذیری.
تحلیلِ هر سه نفرِ ما این بود که، در چنین اوضاع و احوالی، هدفِ رژیم از گرفتنِ مُصاحبه و اعلامِ انزجار از کسانی مانندِ او نه‌تنها بهره‌برداریِ سیاسی و اجتماعی بل‌که هم‌چنین تخریبِ روحیّۀ مُقاومت در زندان است. بنابراین، ما دوتا مُعتقد بودیم که او ضمنِ مانوور سرِ مسأله‌های ایدئولوژیک، می‌باید سرِ مسئلۀ مُصاحبه و اعلامِ انزجار بایستد، همان‌طوری که سه سال در انفرادی ایستاده‌گی کرده بود. با به‌کار بستنِ این نُکته‌ها و تاکتیک‌ها امکانِ کوچکی وجود داشت که بتواند جان‌اش را نجات دهد، بدونِ این‌که شخصیّتِ فردی و سیاسی‌ و انسانیّت‌اش لطمه بخورد، و یا آلتِ دستِ رژیم بشود.
به هر صورت، او بعدازظهر بیرون رفت و شب به اُتاق برگشت. ظاهراً نوبتِ دادگاه به او نرسیده بود و گفته بودند که چند روزِ دیگر او را دوباره خواهند خواست. البتّه تا زمانی که من در آن اتاق بودم، هنوز او را برای نوبتِ بعدیِ دادگاه نخواسته بودند. سال‌ها بعد، وقتی در زندانِ گوهردشت حمید را دوباره دیدم، می‌گفت که علی‌رضا تشیُّد چندین روز بعد از رفتنِ من از آن اُتاق به دادگاه رفت. ظاهراً در همان چهارچوبی که باهم صحبت‌ کردیم برخورد نمود، و بالاخره هم حبسِ ابد گرفت.٤٥
٤٥ بعدها وقتی در زندانِ گوهردشت بودم، از طریقِ برخی از زندانیانِ گروهِ راهِ کارگر شنیدم که بالاخره علی‌رضا تشیّد حبسِ ابد گرفت. در سال‌های اخیر مُتوجّه شدم که بعضی اشخاص در نوشته‌ها و یادبودهای خودشان از علی‌رضا تشیّد، مطرح می‌کنند که درواقع او حُکمی نداشت و به‌اصطلاح زیرِحُکمی بود تا این‌که در سالِ ٦٧ در کُشتارِ بُزرگ اعدام شد. بنابراین، مُطمئن نیستم که آیا او حُکمی گرفته بود یا این‌که تا آخر هم‌چنان زیرِحُکم بود

هیچ نظری موجود نیست: