۱۳۹۴ دی ۲۷, یکشنبه

عباس رحیمی آن «جان شیفته»
ایرج مصداقی


ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
در کمای مطلق بود اما پیش از آن که برود برای آخرین بار دست فرزندش سپهر را محکم فشرد. چشم هایش که بسته شد در گوشش برای آخرین بار خواندم:
«چه ساده، توفان
در دست های تو رام می شد
چه آسان باران
گر  می گرفت بر گونه هایت»
نیمه شب سپهر با محبت و اعتماد به نفسی شگرف همچون مادری که کودکش را می شوید روی تخت بیمارستان تن اش را پیش از آن که به سردخانه برده شود شست. پرستار بخش به احترام در حالی که قطرات اشک در چشمانش موج می زد به احترام گوشه ای ایستاده بود.
برای توصیف عباس کافیست بگویم:
«به تیزی تیغ و آرامی کبوتر بود
با ما و ماه
با سپیده و آه نسبت داشت
و اشکش را می شد مثل آب یک چاه نوشید»
اشک اش را برای آخرین بار وقتی نام نصیر نصیری (1) را بردم، دیدم. بایستی با عباس زندگی میکردی تا با روح بزرگ او آشنا می شدی.
***
یکی از شانس های زندگی من، آشنایی نزدیک با عباس بود. برای آن هایی که عباس را نمی شناسند شاید باورش سخت باشد اما در هولناک ترین لحظات زندگی، یک بار نشنیدم که او شکوه کند. پیش از آن که به کمای کامل برود از او پرسیدم: عباس خوبی؟ او مثل همیشه اما این بار با تکان دادن پلک چشمانش گفت : خوبم! گفتم : خوب خوب؟ دوباره پلک هایش را تکان داد و برای همیشه چشم بست.
پیش تر با صدایی لرزان بارها و بارها گفته بود خوبم ، خوب خوب.  گویی غیر از  این جمله ای نمی دانست! یک بار خندیدم و به او گفتم عباس! سوزن ات گیر کرده یا خوبی؟ خندید و گفت:  خوب خوبم.
5 سال پیش بعد از عمل جراحی  مغز، دچار سکته و فلج کامل شد اما در همان شرایط هم در مقابل پرسش مشابه ام ، باز همین پاسخ را داد. از «سی سی یو» که خارج شد نصف حرف هایش را متوجه نمی شدم اما آنقدر سر به سر هم  گذاشتیم و خندیدیم  که پس کله ام درد گرفت.  نزدیک به هفت ماه در بیمارستان بستری بود هر بار که از او پرسیدم عباس خسته نمی شوی؟ حوصله ات سر نمی رود؟ او خندید و گفت: نه! چرا خسته شوم؟
خستگی و بی حوصلگی را شرمنده خود کرده بود. همه ی بخش از بیمار گرفته تا کادر پزشکی او را می شناختند. با آن که زبان نمی دانست و ارتباط گرفتن برای او سخت بود اما همه شیفته اش بودند. فیزیوتراپ ها با زبان فارسی حرکات بدنی را با او مرور می کردند!
5 سال با تومور مغزی دست به گریبان بود. از آن جایی که پزشکان قادر به برداشتن کامل تومور نبودند پیش بینی می کردند که پس از دو سال بازگردد اما عباس 5 سال دوام آورد. با وجودی که طی چند ماه گذشته تومور مغزی او پیشرفت کرده بود و از ماه پیش حافظه اش را از دست داده بود اما عشق به زندگی همچنان در او موج می زد.
چندی پیش در حالی که لوله تنفسی او را در بینی اش تنظیم می کردم، با صدایی آهسته و لرزان در حالی که لبخند بی رمقی بر لب داشت در چشمانم نگاه کرد و گفت: «زندگی زیباست، نفس باید کشید.»
همان شب وقتی می خواستم بیمارستان را ترک کنم به فرزندش سپهر گفتم سبیل عباس را کوتاه کنیم که بهتر بتواند نفس بکشد. عباس صدایم را شنید اما به خاطر پیشرفت تومور متوجه گفتگوی ما نشد. ظاهرا کلمه «کوتاه» و «کشیدن» برایش مهم بود. رویش را به من کرد و گفت: «کوتاه نمیام، می کشم». عباس هیچ وقت «کوتاه نیامد» و برای همین خار چشم دشمنانش بود.  
در طول یک هفته گذشته از آن جایی که در کما به سر می برد برخلاف همیشه سکوتی عجیب در اتاقش حاکم بود. هر بار که بر بالین اش می نشستم بی اختیار زیر لب زمزمه میکردم:
«اگر پرنده نبود
آسمان مرداب تیره ای میشد
قرن ها پیش
عاشقی می گفت
زندگی بی تو
جنگل سوخته ایست».
عباس حیات و مرگش تفسیر «زندگی» بود. 
یک هفته بود که پزشکان حتی تزریق سرم او را قطع کرده بودند و می کوشیدند در آرامش برود. اما با کمال تعجب او همچنان مقاومت میکرد. 4 روز پیش بود که سر پرستار بخش سراسیمه تماس گرفت و گفت او آخرین ساعات عمر خود را طی می کند و روز بعد عذرخواهی کرد و گفت من بر اساس تجربه کاری ام تماس گرفتم ، نمی خواستم آخرین لحظات زندگی او از شما دریغ شود.
به جز آنان که انسانیت را فراموش کرده اند، کسی را ندیدم که یک لحظه فقط یک لحظه با عباس باشد و شیفته ی او نشود. مرزبندی او با افراد، انسانی بود و نه سیاسی. همین ویژگی عباس، او را محبوب عام و خاص میکرد.
تراژدی های زندگی او مکرر است. اما بزرگترین اش در هفته های گذشته شکل گرفت. در حالی که عباس با مقاومتی سترگ مرگ را شرمنده خود کرده بود و مادر پیر و سوگوارش با چشم هایی خونبار نظاره گر خاموشی او بود، «جماعت رجوی» با هدایت خود وی، کارزار کثیفی را علیه اش سازمان دادند. آن ها به منظور شکنجه ی عباس روی تخت بیمارستان، در حالی که امکان پاسخگویی نداشت از انجام هیچ زشتی و پلیدی ای فروگذار نکردند. 
ابتدا در نامه ای که به امضای همسر او منتشر کردند عباس را که قدرت حرکت نداشت و حافظه اش را از دست داده بود همراه با پسرش به اجرای طرح های وزارت اطلاعات و زمینه سازی برای حمله به «لیبرتی» متهم کردند و فاقد «صلاحیت اخلاقی و مبارزاتی» اش خواندند.
به همین نیز بسنده نکرده و تحت نام «اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سرنگونی» با بیشرمی وصف ناشدنی «مادر صونا» زندانی سیاسی سابق و مادر 5 جاودانه و خانواده شریف محمدرحیمی را «فامیل الدنگ» نامیدند.
حتی با مسخرگی و لودگی در هیئت پزشکی حاذق! منکر بیماری هولناک و کشنده ی او شدند.
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-75264.html
و عاقبت در هرزه نامه ای به قلم یکی از مسئولان مجاهدین که پشت نام «اسماعیل هاشم زاده ثابت» یکی از جانباختگان دهه شصت پنهان شده، او و فرزندش را با  محمدی گیلانی جنایت کار مقایسه کردند.
گناه عباس همه این بود که به رجوی و فرقه او «نه» گفته بود و در آخرین روزهای حیات در نامه ای چند خطی به اصرار فرزندش، خواستار دیدار همسرش شده و رجوی را همسنگ خمینی خوانده بود.
***
در طول روزهای گذشته وقتی عباس را روی تخت بیمارستان بی حرکت و بی صدا می دیدم بی اختیار با خودم می گفتم:
«در این فریب
کجا می شود
با چشمان  تو
کمی برای مرگ عاشقان گریست؟»
برای عباس چنانکه خواسته بود گریه نخواهم کرد. او همیشه برای من زنده است.
***
«از گلوی تو فریادی به پا میکنم
فریادی مثل خرمن های سوخته در باد
یا جنگلی در حریق طوفان
یا شاید
چون آشوب اندیشه من
که با  ترنم تو مواج گشته است
و با این آواز گسسته  بند
چند لبخند ، چند لبخند را
بر لبان مردگان  می نشانم»

ایرج مصداقی
17 ژانویه 2016
اشعار این نوشته از سروده های نصیر نصیری است که عباس به جان دوستش داشت. داستان زندگی نصیر را پیش تر در دو مقاله آورده ام.
http://news.gooya.com/politics/archives/2015/09/201726.php



هیچ نظری موجود نیست: