سایت همنشین بهار
+صحبت زندهیاد تراب حقشناس (از دقیقه ۶ به بعد)
پنج سال یا صد سال همچون پرکشیدن پرندهای میگذرد و زمان سالها را خواهد خورد، چونانکه دندان های اسب را میخورد.
تراب ظاهراً رفتهاست اما بیشتر از پیش حضور دارد. واقعش این است که ما بر زمان میگذریم نه زمان بر ما و روزی میرسد که من و تو نیز؛ به قول نیچه، باید به گوشهی آفتابگیرِ کوهِ زیتونِ خویش پناه ببریم....
...
یکی از نوارهایی که از زنده یاد تراب حقشناس به یادگار مانده؛ و سال ۱۳۹۰ ضبط شده، گفتاری است در مورد رابطه مجاهدین و روحانیون از سال ۴۳-۴۴ تا ۵۴
صحبت ایشان را که حاوی نکات قابل تأملی است؛ همانجور که در نوار بیان میشود مکتوب کردهام.
به آن انسان خوب و خاکی سلام میکنم و یادش را گرامی میدارم.
[اشاره کنم] به روابط خیلی نزدیکی با روحانیون مختلف در شهرهایی که بودم از جهرم، شیراز و قم که سه سال در آن طلبه بودم و بعد در تهران و تحولاتی که اون سالها جریان داشت. من رابطهای میتونم بگم نزدیک داشتم با جریانهایی که به قول اون روز مبارز بودند علیه رژیم شاه. البته هر کسی با دید و بینش خودش. هر طرفی با دید و بینش خودش.
بنابراین تجربهای که من در این مورد داشتم را ابتدا قبل از تشکیل مجاهدین میگم و به نظرم میرسه که این اهمیت داره به خاطر اینکه بعداً که مجاهدین در رابطه با روحانیون این نظر را داشتند که چون اسلام مثل یک چتری هست که ما و روحانیون رو در برمیگیره و ما میتونیم با برداشتهای نوین، برداشتهای مبارزهجویانه که با خواستهای مردم ستمدیده همراه هست، هماهنگ هست، ما میتونیم از طریق ارتباط با روحانیون این ایدهها را میتونیم گسترش بدیم.
قبل از اینکه میتونم بگم به استراتژی مجاهدین در رابطه با روحانیون بپردازم که البته مجاهدین همین نوع برخورد را با کسانیکه آنها را قطبهای سیاسی مینامیدند مثل آقای مهندس [مهدی] بازرگان، یا کسان دیگه، برخی از ملیون، همچین وضعی را داشتند که بهرحال از طریق میانجیها یا واسطههایی بتونند ایدههای خودشون را هرچه بیشتر بین مردم گسترش بدند و اعتبار بیشتری کسب کنند.
...
قبل از تشکیل مجاهدین؛ همانطور که اشاره کردم من یک رابطه خانوادگی هست. درواقع من نوه دختری سید عبدالحسین لاری[هستم که وی] از علمای بزرگ دوره مشروطه بوده و در اوائل مشروطه خودش طرفدار مشروطیت بوده، و در واقعه رژی و انحصاراتی که خارجیها داشتند خیلی مبارزه میکرده[ایشون]
از جانب پدرم و همینطور مادرم با خانوادههای روحانی قوم و خویش هستیم و در شهرهای جهرم، لار، شیراز، آیتاللهیها که خانوادههای بزرگی هستند ما باهاشون در ارتباط هستیم. علاوه بر اینا، عموی من سید ابراهیم حقشناس نماینده آیتالله بروجردی در جهرم بود و همین طور بعدشم نماینده آیتالله خمینی.
علاوه بر اینا پسر دایی مادرم سید حسین آیتاللهی بود که بعد از انقلاب مسئولیتهای مهمی در جهرم داشت و خیلی با نفوذ بود [و] با نیروهای انتظامی که زیردستش بود در سرکوب مخالفین جمهوری اسلامی خیلی خیلی نقش داشت و دست به جنایتهای زیاد زد. چندین نفر از گروههای مبارز مختلف را که در جهرم فعالیت میکردند اونطور که شنیدم در چاههای قنات انداختند و سر به نیست کردند.
بنابراین از جهات مختلف من با جریانهای روحانی از دوره کودکی، بهرحال، آشنایی داشتم و خوب و بد اونا را تا حدود زیادی از نزدیک دیدم.
بعدها که به قم رفتم جریانهای مختلفی بودند که تازه متناسب با تحولاتی که با جامعه ایران صورت گرفته بود، یعنی رشد تدریجی بورژوازی که سرانجام با رفراندوم ششم بهمن (۱۳۴۲) میتونم بگم که مناسبات سرمایهداری در ایران برقرار شد، در بین روحانیون هم این مسئله بیتاثیر نبود و اتفاقاً گامهای شتابزدهای در مواردی وجود داشت که چگونه روحانیت بتونه خودشا با تحولاتی که در ایران رخ داده بود هماهنگ کنه.
یعنی درواقع چگونه روحانیت که میتونم بگم همپیمان مناسبات پیشاسرمایهداری در ایران بود و مناسبات ارضی دوره فئودالیته را – اگر بتونیم فئودالیته در ایران بگیم – اونا را توجیه میکرد و اینا، چگونه روحانیت، روشنفکران و پیشگامان بورژوایی خودش را درواقع تقویت میکرد و رشد میداد. کسانی مثل هاشمی رفسنجانی، محمد جواد با هنر، محمد حسین بهشتی، و بسیاری کسانی دیگه، بعداً کسانیکه مجله مکتب اسلام را درمیآوردند مثل ناصر مکارم شیرازی، عبدالکریم موسوی اردبیلی، مرتضی جزایری، علی دوانی، و همینطور از بین یک کم جوانترها، سیدهادی خسروشاهی و علی حجتی کرمانی، اینا کسانی بودند که به اصطلاح کوشش میکردند که اسلام را به زبان روز، به زبانی که یه خورده با تحولات علمی و فرهنگی که در ایران که بتدریج حاکم شده بود اینا بتونند خودشون را همآهنگ کنند و با بیان و ضوابط به اصطلاح مدرنی بتونند همچنان روحانیت را یا اعتقادات اسلامی را درواقع نجات بدند و اون را اعتبار ببخشند.
من با این جریانها از نزدیک آشنایی داشتم و کارهاشونا دنبال میکردم. مجله مکتب اسلام و همینطور مجله [یا] میتونم بگم فصلنامه مکتب تشیع را که رفسنجانی منتشر میکرد را میدیدم و بهرحال یه نوعی خودم را درگیر با این مسائل میدونستم.
البته من خیلی خیلی جوان بودم در اون موقع ولی به خوبی یاد دارم که چگونه این تحولات رخ میداد و میتونم بگم که پایههای جمهوری اسلامی از اون زمان بتدریج بدون اینکه حتی خودشون چشماندازی از نوع رسیدن به قدرت را داشته باشند و یا بدونند که دارند به چنین راهی میرند درواقع، این جور فعالیتها ادامه داشت و پایههای جمهوری اسلامی میتونم بگم از اونجاها شکل گرفت و اصلاً اینجوری نیست که جمهوری اسلامی زاده یک خزیدن به قدرت یا مسائلی از این قبیلا باشه، بلکه طبقه اجتماعی که در ایران نارضایتی داشت از زمان شاه و این طبقه اجتماعی در عین حال که نقاط مشترک فراوانی با خود رژیم شاه داشت، ولی با استفاده از رقابتی که بین روحانیت و دستگاه سلطنت در ایران وجود داشته، توانست بر موج اعتراضات و شورشهای مردمی سوار بشه، گفتمان خودش رو در واقع تحمیل بکنه، به قدرت اصلی و میبینیم که ۳۰ سال هم هست به اتکای همان پایههای طبقاتی، به اتکای همان پایههای ایدئولوژیک، توانسته مخالفین خودش رو سرکوب بکنه، و برای توجیه این سرکوب از تمام زرادخانهای که ارتجاع در اختیارش گذاشته بوده، با تمام ابعاد معنوی و فرهنگی، تونسته استفاده کنه.
در هرحال مجاهدین در زمانیکه این ایده را داشتند که میتونند از چیزی که خودشون درک نوین از اسلام تشخیص میدادند همراه با اونچه علم زمانه مینامیدند یعنی دستاوردهای انقلابی، سیاسی، تشکیلاتی مارکسیسم و جنبش جهانی کمونیستی، فکر میکردند که میتونند با تلفیق اینا، مبارزه عادلانهای را در ایران به پیش ببرند و گسترش بدند، اینا کوشش میکردند و یا ما کوشش میکردیم از اقشاری یا افرادی از روحانیون که میتونستند در این نوع درک مبارزاتی با ما همراه باشند سعی میکردیم استفاده بکنیم و سعی میکردیم اونا را با خودمون همراه کنیم.
قصد ما از توافق با اونا نوعی سوء استفاده نبود. واقعاً ما فکر میکردیم که با اونها حداقل در مسئله مبارزه برای عدالت اجتماعی همداستان هستیم.
بنابراین تلاش برای هماهنگکردن خود با این جور افراد که در روحانیت بودند ادامه داشت. ما روحانیت را یک کاست، یک امر یا یک هویت واحد تجزیهناپذیر تلقی نمیکردیم. فکر میکردیم که انعکاس مبارزه طبقاتی در اونا وجود داره، انعکاس چندگانگیهای طبقاتی که در سطح جامعه است در اونها هم هست.
مثلاً کسانی داشتیم که بیشتر نماینده بورژوازی بزرگ بودند. اینا همداستان بودند با رژیم شاه. هرچند که اسمشو نمیبردند چون بیآبرویی براشون ببار میآورد. سعی میکردند که یه نوعی آرامش ایجاد بکنند و مخالفین رو که خواستار مبارزه حاد با رژیم شاه بودند سعی میکردند که آرام بکنند مثل آیتالله شریعتمداری. فراوون و کسان دیگه که حتی از ایشون هم به اصطلاح آمادهتر بودند برای حمایت از رژیم شاه.
در عین حال کسانی هم بودند که بیشتر نماینده اقشاری ناراضی از رژیم شاه بودند. اینا را ما در کسانی مثل خمینی ملاحظه میکردیم.
طلاب جوان، کسانیکه هنوز به تعبیری که در کتاب بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک اومده، دستشون به سفرههای رنگین آغشته نشده، طلاب زحمتکشی که فکر میکردند که میتونند از طریق پرنسیبهای اسلامی، پرنسیبهای دینی میتونند کمک بکنند به رفع ظلم و ستم در همان چارچوب ایدئولوژیک خودشون، اینا بودند و ما فکر میکردیم که میتونیم با اونا همداستان بشیم.
جو عمومی؛ جو مبارزاتی دهه چهل در ایران، که مصادف هست با ۱۹۶۰ میلادی که در سراسر دنیا شورش، انقلاب، از نوع جنبش مه ۱۹۶۸ فرانسه، وجود جنگ در ویتنام در آغاز دهه ۴۰، باز ما با جنگ آزادیبخش الجزایر مواجهایم. از اواسط دهه ۴۰ درواقع از اول ژانویه ۱۹۶۵، ما با آغاز میارزه مسلحانه تودهای در فلسطین اشغالی مواجه هستیم و همه اینا کمک میداد به یه نوع درک مبارزهجویانه برای کسانیکه همچنان فرهنگ و ایدههای اسلامی داشتند.
وجود اتحادهایی که در بین کشورهای عرب علیه پیمانهای امپریالیستی وجود داشت مثلاً فعالیتی که عبدالناصر همراه با برخی از کشورهای دیگر عربی علیه پیمان بغداد، علیه پیمان سنتو داشتند. همینطور یه مقدار دورتر فعالیت اندونزی به عنوان یک کشور مسلمان که در تشکیل کشورهای غیرمتعهد نقش داشتند همراه با مصر و غیره، اینها همه جوّی داخلی و جوّی بیرونی یعنی جهانی ایجاد میکرد که هیچ یک از جریاناتی که فعال بودند در ایران ازجمله روحانیون جوان در آنروز نمیتوانستند نسبت بهش بیطرف باشند و حتماً تاثیر میپذیرفتند.
بیهوده نبود که برخی از روحانیون به فکر ارتباط با جریانهای فکری سنی مذهب در کشورهای عربی افتاده بودند. ارتباط وجود داشت چیزی که سابقاً در زمان آیتالله بروجردی تشکیل شده بود برای ارتباط ایران بعنوان یک کشور شیعی و دیگر کشورهای سنی یا کشورهای مسلمان که سنی مذهب هستند به اسم «دارالتقریب بین المذاهب الاسلامیه» یعنی بنیاد نزدیکی و تقارب بین مذاهب اسلامی، در زمانیکه ایتالله بروجردی در ایران بود و شیخ محمد شلتوت در رأس دانشگاه الازهر در مصر بود.
اینا تحولاتی هست که بین روحانیون نمیتونست به اصطلاح اثر خودشو باقی نگذاره. در بین روحانیون تا اونجا که من حودم شاهد بودم کسانیکه برای اولینبار در قم کلاس درس انگلیسی ترتیب داده بودند. نقد میکردند شیوه و متد تدریس را مثل آنچه که آقا رضا صدر انجام میداد یعنی اساساً ما اواخر دهه ۳۰ و دهه ۴۰ شمسی در ایران با تکان، با میتونم بگم با جوشش ویژهای در بین روحانیون شاهد بودیم.
ما هم کسانی بودیم که درواقع از نهضت آزادی میاومدیم. اونا هم ملاک اعتقادات مذهبی خودشون را انطباق اون با دانش قرار داده بودند. منظورم اندیشههای مهندس بازرگان است بطور خاص نه فعالیت سیاسی نهضت آزادی.
بهرحال ما که از اون نحله بیرون میاومدیم یک نوع رابطه مشترک را بین خودمون بعنوان مبارزین مسلمان – اول مبارز و بعد مسلمان – با کسانیکه در قم، مشهد و جاهای دیگه [مثلاً] شیراز، اصفهان... از روحانیونی که در این مناطق بودند و نوعی تحولات مدرن، مد روز، را دنبال میکردند را میدیدیم.
همینها، همین جریانات، موقعیکه سازمان مجاهدین تشکیل شد و شش سال به فعالیت تشکیلاتی، سیاسی و آموزشی، و مقولات دیگر فعالیت به شکل کاملاً مخفی ادامه داد، در سال ۵۰، زمانیکه ما عملیات مسلحانه را شروع کردیم، اینجور جریانهای روحانی و این اقشار از بین روحانیت شروع کردند به حمایت از مجاهدین.
دستگیری مجاهدین در اول شهریور سال ۵۰ باعث تراکتها و اعلامیههای مختلفی شد با امضاهای فراوانی از طرف مدرسین حوزه علمیه قم، کسانیکه اون موقع شخصیتهای مهمی تلقی میشدند مثل آیتالله منتظری، آیتالله مشکینی و کسان دیگه در شهرستانها، از جمله مثلاٍ در شیراز آیتالله محیالدین محلاتی، مجدالدین محلاتی فرزندش و همین طور در مشهد و جاهای دیگه.
بنابراین اول حمایت مجاهدین پس از دستگیریهاست. تلاشی که بخشی از هواداران مجاهدین که بیشتر میتونم بگم از طبقات متوسط و اگر هم از طبقات تهیدست بودند دارای ایدئولوژی اسلامی که بنوعی حرف و بیان مبارزاتی خودشون را در اندیشههای مجاهدین، در تراکتهای مجاهدین میدیدند اینا تلاششون رفت برای اینکه از روحانیون اجازه بگیرند که وجوهات شرعی را یعنی اونچه را که مسلمانان بر اساس دستورات شرعی باید به مجتهدین بدهند مثل زکات یا چیزای دیگه، اینا را در اختیار مجاهدین بگذارند.
برخی از مجتهدین چنین اجازهای را دادند و درواقع مجاهدین و خانوادههای مجاهدین از این لحاظ بهره مند بودند از کمک روحانیت مبارز.
چیزی که بهرحال من با توجه به تجربهای که اینا از خودشون نشون دادند طی سی سال گذشته میتونم بگم بهرحال میشه اینا را تو گیومه گذاشت مبارز.
ولی در هرحال اون موقع در مخالفت با رژیم شاه اینا فعال بودند زندان میافتادند شکنجه میشپند میاومدند بیرون. هر چند که زندان رفتن و بیرون اومدن اونا از زندان، براشون اعتبار میآوُرد، براشون امتیازهای زیاد میآوُرد[داشت] مالی، مبلمان و امکانات فراوون اجتماعی و مادی به دنبال داشت براشون. و نه امثال کسان دیگه که به زندان میافتادند و با ذهن و تن آش و لاش از زندان خارج میشدند.
بهرحال مخالفت بعضی روحانیون و منبریها[علیه رژیم شاه و] حمایتشون از مجاهدین تا حدودی براشون کسب مادی هم بدنبال داشت. این را نباید نادیده گرفت و زندانیشدن آقای رفسنجانی را با زندانیشدن مجاهدین، با زندانی شدن فداییها در دهه ۵۰ و یا مبارزان فراوان دیگه که مشی مسلحانه را قبول نداشتند ولی ستمهای فراوان را در زندان تحمل میکردند، اینا را نباید یکسان پنداشت. خب.
...
بنابراین ما از حمایت معنوی و از حمایت مادی بخشی از روحانیون که مخالفت با رژیم شاه داشتند، در اون دوره برخوردار بودیم. یکی از مواردی که مهم است گفته بشه، تماسهایی هست که بین این افراد و خود سازمان وجود داشته. بعنوان کسانیکه از سازمان حمایت مادی میکردند حالا چقدر، زیاد مهم نیست بهرحال کمکهایی میرسیده و مهم بوده در شرایطی که سازمان مخفی بوده، و خانههای تیمی لازم بوده که در نتیجه کوچکترین تهدیدی که از تعقیب ساواک داشته باید عوض میشده، این امکانات باید وجود میداشته تا مبارزه بتونه ادامه پیدا بکنه.
اما، تاثیری که این روابط، روابطی که تبعاً طبقاتی هست روی سازمان داشت روی برخی عملیاتش، سازمان را، سازمان مجاهدین را هشیار کرد. یک تلنگر بود در مواردی که فرض بکنیم یک مجلهای درمیاومد به اسم مجله این هفته.
این مجله این هفته شخصی بنام علامیر دوّلو درمیآوُرد. یک مجلهای بود اون موقع، مثل بعضی مجلههایی که بعد از ۲۸ مرداد(سال ۱۳۳۲]، درمیآوردند، این مجله یک مقدار صریحتر و این چیزا یه مقدار پروناکاسیون [Pornacation] داشته، به اصطلاح تحریکآمیز بوده به لحاظ جنسی و از ین جور قبیل چیزا
این خانوادهای مذهبی و بازار و اینا از این چیز ناراحت بودند و درواقع یه جوری از سازمان مجاهدین میخواند[میخواهند] که دفتر این مجله را تهدید کنه و یک بمب صوتی از طرف سازمان مجاهدین کار گذاشته میشه و باعث تعطیلی این مجله شد.
بازاریها از این خیلی راضی بودند ولی درون سازمان مجاهدین این[اقدام=گذاشتن بمب صوتی در مجله این هفته] شوک آور بود. شوک آور بود یعنی سئوال ما این بود که چرا سازمان باید عملیات خودش را بر اساس خواست کسانیکه درواقع همراهان استراتژیک سازمان نیستند [قرار بده]
چون راه استراتژیک سازمان راه رهایی زحمتکشان، راه رهایی کارگران و اکثریت جامعه بود. ما احساس میکردیم که به یک انحراف افتادیم. یکی دو تای دیگه هم از این نوع عملیات به نظرم در سالهای ۵۲-۵۱ وجود داشت که به ما هشدار میداد که این نوع رابطه با جریانهای مذهبی، جریانهای خرده بورژوازی سنتی، میتونه کار دست ما بده.
بتدریج ما کنارهگیری میکنیم از اینجور عملیات و درواقع راه جدایی از این جور مسیر را طی میکنیم.
ما در سال ۴۹، چند سال قبل از اینکه اشاره کردم برای نجات ۹ نفر از رفقامون که ناگزیر شده بودند هواپیمایی را از دوبی که قرار بود اونها را به تهران برسونه یعنی درواقع شش نفر از بچههایی که زندانی بودند و برای رسیدن به فلسطین[میرفتند] که در دوبی دستگیر شده بودند و اینا در بده و بستان بین دوبی و ایران قرار شده بود که اینا را با یک هواپیمای کوچک منتقل کنند به تهران که خب سه نفر از رفقای ما با ابتکار عمل بسیار بسیار ظریف و ارزنده سوار هواپیما میشند و عملاً هواپیما را میربایند. سه نفر یکی رسول مشکین فام است، یکی حسین روحانی و یکی[هم] محمد صادق دربندی. که این آخری زنده است.
در هر حال ما موقعی که هواپیما به بغداد رسید و عراقیها قبول نمیکردند[چون بچههای ما] میگفتند که ما میخواهیم بریم به پایگاههای فلسطینی و در این راه بوده که ما دستگیر شدیم و ناگزیر شدیم که هواپیما را برباییم. به نظرم میاد مهر یا آبان سال ۴۹ است. سپتامبر ۱۹۷۰
در هر حال ما برای اینکه این رفقا را که[با سه نفری که گفتم جمعاً] ۹ نفر میشدند [و] از جمله موسی خیابانی در بین آنها بود[+محمود شامخی؛ سید جلیل سید احمدیان، حسین خوشرو، کاظم شفیعیها و محسن نجات حسینی]، کوشش کردیم از ایران، رفقا بلافاصله میرند پیش آقای طالقانی.
آقای طالقانی نامهای را با قلم نامرئی که براشون میبرند. گویا سعید محسن بوده که برده بوده برای آقای طالقانی. و طالقانی یه نامهای را در صفحه معینی از تقویم یاداشت میکنه. این را علی باکری نه، یک نفر دیگه به نظرم بود که آوُرد بیروت.
رفقا به من ماموریت دادند که در جارچوب شناساییهایی که من داشتم بین طلاب قم در آنزمان که بعداً در نجف بودند مثل سید محمود دعایی و آشناییای که من میتونستم داشته باشم من ببرم [نامه را] پیش آقای خمینی و کوشش بکنم که او توصیه بکنه که عراقیها دست از شکنجه اینا بردارند و اینا را تحویل ایران ندهند و بگذارند اینا برند به راهی که میخواستند برند یعنی پیوستن به پایگاههای انقلاب فلسطین در دمشق[یا] بیروت.
من اینا[نامه] را بردم پیش آقای خمینی. رابط من آقای سید محمود دعایی بود. من قبلاً دعایی را میشناختم از زمانی که در قم بودیم. زمانیکه در تهران بود، زمانیکه در خانهای در کوچه شهمیرزادی که همراه با آقای رفسنجانی در منزلی که متعلق بود به محمد[جواد] حجتی کرمانی برادر علی حجتی کرمانی و اساساً حجتیها، اونا را میدیدم.
تونستم آقای خمینی را ملاقات کنم. من نامه را باز کردم جلوی آقای خمینی و از آقای خمینی یک نیم استکان آب خواستم که یک محلولی بدست بیارم یا محلولی درست کنم که نامه را باز کنه. خودش پا شد رفت و آب آوُرد و من جلوی خودش محلولی درست کردم و او متن نوشته شده[آن نامه] نامرئی را خوند. تأیید کرد و گفت درسته. نشونی که دادند درسته.
در آنجا آیهای از قران آورده بود آقای طالقانی که «انهم فتیه آمنوا بربهم وزدناهم هدی» یعنی آنها جوانانی هستند که به پروردگارشان ایمان آوردهاند و ما به هدایتشان افزودهایم.
خمینی اینا را دید. حرفی هم نمیتونست بزنه و یه توضیحاتی هم از من خواست در مورد مجاهدین و جمعیتی که هستند یا بودیم و اینکه اینا قرار بوده برند فلسطین. برا کمک به فلسطین و آموزش نظامی در فلسطین و غیره. اینا را که توضیح دادم و اینا،
خمینی گفت اگه من توصیه کنم براشون بد میشه. یه مثالی هم زد در مورد خودش زمانیکه در ساواک یه توصیهای کرده بوده برا یه کسی و برای او بد شده بوده و اینا.
بهرحال او کاری در این مورد نکرد.
من در نتیجه با سازمان الفتح و نماینده سازمان الفتح، سازمان آزادیبخش فلسطین در بغداد که شخصی بود بنام ابونضال، یکی از کادرهای خیلی فعال آن روزگار بود و سفیر سازمان آزادیبخش فلسطین در بغداد بود با امکانات زیاد، ازجمله پایگاه آموزش نظامی و غیره.
اونها نهایت احترام، نهایت برادری رفیقانه را با ما انجام دادند. تلاش کردند و کوشش کردند همان شبی که مراجعه کردم به ابونضال منو با خودش با تماسهایی که گرفته بود برد به پایگاه نظامی الرشیدیه یا الرشید به نظرم.
برد اونجا و چندین نفر از برادران مجاهد را که در زندان بودند ازجمله سید جلیل سیداحمدیان و کاظم شفیعیها را دیدم آنجا. باهاشون صحبت کردم و بهرحال زمینهای فراهم اومد که شکنجه اونا قطع بشه و اونا بتدریج آزاد شدند و اومدند بعدها در دمشق.
اونها را در دمشق تحویل گرفتم و همه اینکارها را سازمان الفتح انجام داد. اونا را درواقع از زندان بغداد نجات داد و سالم اونا را در دمشق به من که در اون زمان افتخار نمایندگی سازمان مجاهدین را داشتم تحویل داد.
...
بنابراین رابطه ما این بار با خمینی هم برقرار شده بود و بعدها همچنان ادامه پیدا کرد. من کوشش کردم که آقای خمینی را برای آشنا کردنش به آنچه که خودمون فکر میکردیم در رابطه با اسلام و مبارزه سیاسی، اون چیزی که کسان دیگه در رابطه با اسلام و باز، مبارزه سیاسی، به نحو دیگه. مثل کتابهای مهندس بازرگان و غیره [را] و آنطور که آقای خمینی گفت [تا آنوقت] ندیده بود.
من کتابهای مهندس بازرگان را به آقای خمینی دادم و بردم پیشش.
بعدها باز این رابطه ادامه پیدا کرد. دونفر از ما یعنی من و حسین روحانی که از مسئولین سازمان بود در خارج از کشور، ما این تماس را ادامه دادیم. اواخر سال ۵۰ هست این کار. به نظرم در بهمن سال ۵۰ است و حتی سیمای یک مسلمان- زندگی امام حسین - را که کار به نظرم گروه ایدئولوژیک بود و آنطور که من از اصغر بدیعزادگان در عمان شنیده بودم این کتاب کار جمعی کمیته ایدئولوژیک یا کسانیکه در مورد عقیده اسلامی و اینا فعالیت میکردند بود که به قلم مسعود رجوی به تحریر دراومده بود.
این[کتاب] را که خطش خیلی کوچک و ریز بود حسین روحانی از اول تا آخرش – نزدیک به ۳۰۰ صفحه بود – با خط بسیار خوشی که داشت نوشت برای اینکه خمینی مطالعه کند. خمینی این را مطالعه کرد و ایرادی که داشت، البته خیلی تعریف کرد از اینکه چطور نویسندگان از صلح امام حسن اینجور تعریف کردند و توجیهاتی را که برای صلح امام حسن فراهم کرده بودیم به کله خود اونا هم نمیزد که بشه اینجور سازش امام حسن را با معاویه بشه این جوری توجیه کرد و ما این کارا کرده بودیم توی این کتاب.
برای خود آقا هم یه جوری حیرتانگیز بود و خیلی خوشش اومد چون اینا یه همچین بیانی را نداشتند در این رابطه.
بعداً در رابطه با مسائلی که در این کتاب مطرح شده بود، یک نکاتی را ایشون نوشت. حیف که اون نوشته را من ندارم و از بین رفته. در اون نوشته اولاً آقای خمینی ایراد گرفته بود که نویسندگان به معاد جسمانی اعتقاد ندارند.
اعتقاد به معاد جسمانی داشتن یا نداشتن از دوره ابن سینا مطرح بوده تا دورههای دیگه، حتی در خود قرآن این مسئله که چگونه میشه استخوانهای پوسیده را دوباره زنده کرد در سوره یاسین اومده. بنابراین این امری نبوده که این مسئله معاد جسمانی یعنی آدما با همین جسم و تنی که دارند روز قیامتی پیدا میشه و اینا زنده میشند بشه به خورد عقل بشر داد.
ولی خب مذهب هست و مکانیزمهای خودش و این را در اعتقادات مسلمانان وارد کرده و هر چقدر هم که برخلاف نخستین پرنسیبهای علم باشه.
بهر حال یکی این ایراد خمینی بود که نویسندگان به معاد جسمانی اعتقاد ندارند. یکی دیگه اینکه نویسندگان متعّبد نیستند یعنی چشم و گوش بسته به اسلام گوش نمیدند. خودشون در این مورد نظر میدند و به اصطلاح متمّسک اند یعنی درواقع دستاویزشون هست این مسئله مذهب.
درصورتیکه به نظر من برخلاف اینکه امروز خیلی از روحانیون؛ خیلی از طرفداران خمینی و رژیم، از سی سال پیش تا امروز گفتند که چه هشیاری داشته آقا که از مجاهدین پشتیبانی نکرده، اینا اصلاً اینجوری نیست.
اعتقاد دینیای که ما مجاهدین داشتیم بسیار بسیار مجددانهتر، و صمیمانهتر از اون بود که با کلاه شرعیهایی که روحانیون به سر اعتقادات مذهبی میزارند و هر جور خودشون دلشون خواست تفسیر و تعبیر میکنند، اصلاً قابل مقایسه نیست و به نظرم این تعبیر درستی نیست. ما متمسک نبودیم و واقعاً معتقد بودیم به اسلام و فکر میکردیم که درکی که ما از اسلام داریم درک درستی است و بهش پایبند بودیم کاملاً.
ایراد سوم که داشت من خوب الان یادم نمیآد.
بهرحال رابطه ما با خمینی همچنان... تا سال ۵۴، ادامه پیدا کرد. ما حتی کتاب بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران که بهرحال مارکسیستشدن بخش مهمی از سازمان را اعلام میکنه، یا کل سازمان را اعلام میکنه، ما در اختیار خمینی گذاشتیم و خمینی با خوندن اونا حرفش، عکسالعملش این بود که این همون حرفای کمونیستاست که البته چیز تازهای توی این حرف نبود.
ولی خمینی به حد کافی سیاستمدار بود که بدونه ما مجاهدین را نمیشه اینجوری محکوم و منکوب کنه. چنانکه ایدههای دیگهای از مذهبیون منجمله ایدههای دکتر علی شریعتی را با اینکه خمینی به هیچ وجه اعتقادی بهش نداشت هرگز رد نکرد، هرگز چیزی علیهاش نگفت. مبادا که احیاناً برای پایگاهی که قرار است برای خودش فراهم کنه مثلاً لطمهای [یا] خدشهای وارد بیآد.
سیاستمدارانه برخورد میکرد با این کار و موضع نمیگرفت. درواقع این موضع میتونم بگم منفعت جویانهای بود که مثل هر سیاسی دیگری مثل هر سیاستباز دیگری، عمل میکرد. به جای آنطور که گفته میشه که صریحاً قاطعانه موضع میگیرند در برابر انحرافات مثلاً اشکالاتی که در دین یا فلان وجود داره – از این حرفهای مطنطن – اصلاً چنین چیزی نبود و حسابگریهای سیاسی همواره در نظرش بود. چنانکه توانست بازرگان را با خود همراه بکنه و کاری بکنه که نهضت آزادی درواقع برای رژیم خمینی، اسب رو زین کنه. و یا همینطور کشاندن بنیصدر و ریاست جمهوری او.
خمینی ته دلش بخوای هیچکدام را باور نداشته، به هیچکدام، ولی همه منفعتهای سیاسی باعث شده بود این کارا بکنه و خودش یکمرتبه در اعتراض و خطاب به بازرگان و اینا، گفت که سیاست هم بلد نیستید.
این بود کار خمینی.
...
در هرحال رابطه ما با خمینی در سازمان پیکار، در گفتگو با نشریه پیکار، که همراه با حسین روحانی داشتیم، اینا را در به نظرم در ده یا دوازده شماره از پیکار زیر عنوان مصاحبه با این دو نفر و در رابطه با ملاقات با آیتالله خمینی در نجف، اینا اومده و به نظرم خوندنی است.
بهرحال رابطه ما با روحانیت مثلاً در سال ۵۳-۵۴ زمانیکه از زبان برخی هواداران سازمان شنیده میشده که بهرحال در سازمان مجاهدین گرایش به مارکسیسم وجود داره؛ موجب اضطراب خاطر برخی روحانیون شده بود و بنا به خواست رفسنجانی از طریق یکی از هواداران سازمان یک قرار ملاقاتی گذاشته میشه بین بهرام آرام عضو مرکزیت سازمان در سال ۵۳-۵۴ ، و آقای رفسنجانی که آقای رفسنجانی یادم هست خودش در مصاحبهای در روزنامه اطلاعات ذکر کرده بود که جوانی اومد اسلحه خودشو باز کرد روی میز گذاشت و با نشست و باهم صحبت کردند و اینا.
خود رفسنجانی در سال حالا یادم نیست احتمال میدم اواخر ۵۴ بوده زمانیکه پس از یک دوره کوتاه که زندان بود اجازه خروج از کشور بهش داده شده بود. اومده بود البته با کت و شلوار اومده بود در دمشق و محمد منتظری به من خبر داد که آقای رفسنجانی اومده و در فلان هتل ساکن هست. رفتم نشستیم و صحبت کردیم. میخواست بره نجف و از ما یک پاسپورت جعلی میخواست. پاسپورت جعلی عربی میخواست که بتونه بره عراق و در عراق با آیتالله خمینی ملاقات بکنه، حتی در اون موقع به من چیزایی را گفت که برا اولین بار است که اینا را میگم و شاید برای بعضیا خیلی خیلی مهم باشه.
آقای رفسنجانی از ما خواست از مجاهدین از طریق گفتگویی که با من داشت میگفت آقا این آیه[فضل الله المجاهدین على القاعدین اجرا عظیما] را از بالای آرم سازمان برندارین. من در ملاقاتی که داشتم با یکی از مجاهدین و باهاش همین مسائل را صحبت کردم و گفتم که چقدر مجاهدین نفوذ دارند و چقدر حرفشون در بین مردم خریدار داره، بطوریکه اگه آقا – یعنی آقای خمینی – نظری را بده اگر مجاهدین تأئید نکنند مردم نمیپذیرند.
البته حالا این حرف حالا چقدر مبالغهاست که ایشون گفته یا نه، اونا من نمیدونم ولی بهرحال این حرفی است که ایشون به من زد و گفت اینا را به بهرام آرام – البته اسمش را نمیدونست. میگفت به اون جوان – گفته و او قول داده که اینا را به سمع مرکزیت سازمان برسونه. طبعاً بهرام نگفته بوده که خودش عضو مرکزیت سازمانه.
بعد آقای رفسنجانی از من هم، همین چیزا میخواست همین مسئله را میخواست و میگفت که گرایش مجاهدین به سوی مارکسیسم در زندان هم بحث برانگیخته و کسانی به آقای طالقانی گفتند که آقا شما که اینقدر به مجاهدین نزدیک هستین چیزی بگین و اینا. آقای طالقانی گفته - اینا حرفای رفسنجانی است که من دارم اینجا نقل میکنم - میگه که آقای طالقانی در جواب برخی از روحانیونی که اونجا این حرف رو میزنند و ناراحتند که مجاهدین به سمت مارکسیسم دارند گرایش پیدا میکنند به اونا میگه که مجاهدین در راه مبارزهشون به اینجور نظرات رسیدند شما که مخالف هستید جواب بدید.
این چیزی بود که رفسنجانی به من گفت در اون سفر.
بعداً که خب؛ تونست از طریق دیگهای که من بهش پیشنهاد کردم یعنی با همان پاس ایرانی از سفارت عراق در بیروت ویزا بگیره ولی ویزا روی کاغذ - جداگانه از پاسپورت - که مُهر عراق که درگیر بود با ایران روش نخوره. اینکارا کرد و رفت نجف و زود هم برگشت. بهرحال در سفر دوم هم رفسنجانی که به نظرم سال احتمال میدم اواخر سال ۵۴ است یا اوائل ۵۵ که اومد. باز من رفسنجانی را این بار در بیروت دیدم. بازم از طریق محمد منتظری دیدم و در اونجا آقای رفسنجانی خواستار این بود که با کمک مجاهدین – حالا مجاهدینی که قبلاً خودش گفته یود اینا دارند به مارکسیسم نزدیک میشند - میخواست که همراه با مجاهدین یعنی به اعتبار مجاهدین، از لیبی یک رادیو بگیریم ولی ما از اونجا که همراه با رفقای دیگه ایرانی یعنی سازمان چریکهای فدائی خلق و رفقای جبهه ملی ایران در خاورمیانه که بعداً بخشی از اونها وحدت کمونیستی نام گرفتند قرار و مدار داشتیم برای اینکه در ارتباط بودیم با لیبی از قبل، در هرحال دعوت همکاری آقای رفسنجانی را برای رفتن به لیبی را در اونجا در اون زمان ما رد کردیم.
...
رابطهای که ما با جریانهای دیگه داشتیم با طلابی که حول و خوش خمینی بودند در نجف. آقای دعایی که برنامه نهضت روحانیت را در بغداد اجرا میکرد، من دهها مقاله برای آقای دعایی نوشتم و آقای دعایی اینا را از رادیو بغداد خونده. چیزایی که مینوشتم از آموزشهای سازمان بهره میگرفتم در نوشتن اینا، بطوریکه یادم هست زمانیکه رفقای ما که همانطور که اشاره کردم با هواپیمای ربودهشده اومده بودند بغداد در زندان وقتی که رادیو باز بوده، حرفهای نهضت روحانیت را میشنوند میبینند که خیلی به حرفهای خودشون به حرفهای سازمان شبیه است بسیار تعجب میکنند چون خبر نداشتند که اونا را من نوشتم.
در هر حال ما، من در اون زمان و همینطور بعدهاش در رابطه با طلّابی که در نجف بودند، کسانیکه اسمشون یادم هست سید محمود دعایی بود که بیش از همه فعال بود در رابطه با مجاهدین و رسماً میتونم بگم هوادار سازمان بود و متعهد بود به این کار.
آقای دعایی نه تنها از نظر مالی مخارج چاپ کتاب شناخت را در نجف پرداخت، شش ماه تمام به افغانستان رفت به پاکستان رفت به کویته رفت چون آنجا نماینده آقای خمینی شخصی بود به نام شریعت در اونجا بسر میبُرد ارتباطاتی را با اونا برقرار کرد بعد رفت افغانستان، راه را – راه قاچاقی را – سعی کرد که درست کنه. برا همین رفته بود برای شناخت و شناسایی راه و دیدن قاچاقچی رفته بود و اینا که ما بتونیم برخی از رفقامون را که زیر ضربه بیشتر قرار داشتند بتونیم از کشور خارج کنیم در سال ۵۳،
و آقای دعایی حتی از کابل به مشهد رفت بصورت مخفی و از اونجا هم دوباره بصورت مخفی برگشت افغانستان و درواقع راه را چک کرد.
آقای دعایی با سازمان مجاهدین هماهنگ بود که عدم همکاری خمینی را در بعضی از موارد به شدت مورد انتقاد قرار میداد و بسیار ناراحت بود و حتی به قول خودش [وقتی] خمینی برای هماری با مجاهدین پاسخ منفی داده بود گریه کرده بود.
در هرحال رابطه با محمد منتظری که به نظر من طلبه فاضل و فهمیدهای بود، بسیار فعال بود در چارچوب فعالیتی که خودشون داشتند. من او را میدیدم و همینطور آقایی که سه جلد کتاب زندگی آقای خمینی را نوشت و جلد اولش را در همون نجف نوشته بود، آقایی که سید حمید روحانی[زیارتی] امضا میکنه.
کسان دیگهای [هم] بودند. شیخی بود به اسم املایی. شیخ دیگهای بود به اسم فردوسی. من حتی در حل اختلافاتی که بین اینا وجود داشت و باعث تلفشدن وقتشون میشد و محمد منتظری از من خواسته بود که برم بینشون به اصطلاح وفاق ایجاد کنم و اختلافاتشون را حل کنم و اینا. یک شب من در نجف موندم در منزل آقایی به اسم معین که این همه چند نفری که برشمردم در اونجا بودند و حتی با تجکم و شدیداً عتابالود اونا را هشداردادن به اینکه نباید وقتشون را سر خودخواهیهای گوناگون تلف کنند اینا، بهرحال شب را با اونا گذروندم. همون موقع یادم هست آقایی که گفتم اسمش آقای فردوسی بود. او نقل میکرد که چگونه آقای سید علی خامنهای که بعداً حالا رهبر مسلمین جهان و غیره برا خودشون گذاشته، ایشون چقدر تحت تاثیر روحیه امیرپرویز پویان بوده، چون هر دو مشهدی هستند و امیرپرویز پویان اونطور که فردوسی نقل میکرد چقدر مورد احترام و الهامبخش بوده برای آقای خامنهای در آنزمان.
بهرحال یک ما رابطه با روحانیون – روحانیونی که علیه رژیم شاه بودند در این موارد داشتیم. ما کمکهایی که از دستمون برمیاومد مثل معرفی کردن به بعضی آموزشگاههای فلسطینی- آموزشگاههای نظامی - به دوستانی که اونا معرفی میکردند فراهم میکردیم. چند نفری بودند که از این طریق اموزش نظامی دیدند در سال ۵۳-۵۴
بعدها این رابطه؛ طبعا در سال ۱۳۵۴ و تحول ایدئولوژیک سازمان، این رابطه قطع شد. بهرحال من یادم هست که نسبت به برخوردهایی که این طلبهها داشتند و گرایشهایی که مبارزه جویانه تلقی میکردم باهاشون کاملاً با دست و دل باز همکاری میکردم. ازجمله یکبار در سال ۱۹۷۵ یعنی ۵۴ خودمون زمانیکه آمریکاییها داشتند بساط جنایتکارانهشون را از ویتنام جمع میکردند و میرفتند، ویتنامیها بشدت میترسیدند که مبادا زندانیان سیاسیشون در این آخرین روزها اعدام بشند. دست به یه سری تبلیغات زده بودند که زندانیان ما را نجات بدین.
من یادم هست که در بغداد دفتری داشت جبهه آزادیبخش ویتنام یعنی ویتکنگ یه دفتر یعنی سفارت داشت علاوه بر سفارت ویتنام شمالی یا هانوی.
من دارای ارتباط و رفت و آمد با سفارت ویتنام جنوبی یعنی ویتکنگ بودم. کاردار و بعضی کارمنداشا میشناختم. کتاب میگرفتم ازشون. برخی اخبار و تفسیراشون را از رادیویی که داشتیم، رادیو میهنپرستان یا بعدها رادیو سروش و یاقبل از اون از رادیو صدای انقلابیون که هر سه را ما در تأسیسش شریک بودیم همراه با دوستان جبهه ملی خاورمیانه، بهرحال اینا را منعکس میکردیم اخبار ویتنام اینا را.
یادم هست که همین طلاب نجف یعنی کسانیکه با خمینی نزدیک بودند از من خواستند که یه وقتی از ویتنامیها بگیرم برای اینکه اینا برند اونجا دستهجمعی، هیئتی از طلاب ایرانی مقیم نجف برند اونجا و اعلام همبستگی بکنند با مردم ویتنام. من این قرار را از رفقای ویتنامی گرفتم و به اونا خبر دادم و اونا هم رفتند اونجا. یادم هست که به رفیق ویتنامی زمانیکه میخواستیم اون قرار را تعیین کنیم و به طلاب اطلاع بدیم و به اونا بگیم، من گفتم که حتماً توجه دارین که این هیئتی که میاد هیئتی مذهبی است. هیئت روحانی است اینا.
جوابی که اون رفیق ویتنامی به من داد خیلی جالب بود و هنوز در ذهنم هست گفت ما به خاطر زندانیانمون که در خطر هستند خود را مثل غریقی میدونیم که داره در آب فرو میره و اگه دستی بیاد برای اینکه ما را نجات بده ما نه تنها اون دست را میگیریم و میفشاریم بلکه تشکر هم میکنیم.
بهرحال رابطهای که ما با روحانیون داشتیم در چارچوب مجاهدین، هیچوقت از نظر من هیچوقت جنبه فرصت طلبانه، جنبه سودجویانه از این قبیل نداشته، بلکه ما فکر میکردیم که همینطور که اول هم اشاره کردم اسلام چتری هست که به رغم اختلافاتی که ما با همدیگر داریم در درک و فهمش، ما را میتونه جمع بکنه.
حتی این را آقای رفسنجانی هم متوجه بود. موقعی که به من میگفت آیه را برندارید میگفت آقا ما از اول هم میدونستیم که اسلام شما با اسلام ما فرق داره، ولی ما فکر میکنیم که با وجود مجاهدین و فعالیت نظامی مجاهدین، مسلمونا دارای این به اصطلاح شادمانی هستند که تنها کمونیستها نیستند که میتونند مبارزه انقلابی را به پیش ببرند - منظورش فداییها بود – بلکه مسلمونا هم میتونند.
بعد از ما میخواست که ما مثلاً گرایش به مارکسیسم خودمون را اعلام نکنیم. که من اونجا اشاره کردم که آقا آیا این به معنی اینه که مجاهدین دروغ بگند و واقعیت خودشون را بر مردم مخفی بکنند برای اینکه شما بتونین بگین مسلمونا هم میتونند فعالیت کنند؟...
زنده یاد تراب حقشناس یکبار شعری را از شاعر لبنانی؛ «شفیق معلوف»، نوشته و اضافه کرده بود گویی در باره ما گفتهاست:
کنّا أصغرَ من أن نهبطَ إلى المنحدَر فإعتصمنا بالأعالی
خُرد تر از آن بودیم که به سراشیب فرو افتیم. پس، به والاترین ها چنگ زدیم.
...
در این زمینه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر