۱۳۹۵ آذر ۱۰, چهارشنبه

چرا شمسی خانم هفتاد ساله در زندان خودکشی کرد؟

وقتی از کنار حمام می گذرم که به دستشوئی برسم می بینم که نگهبانان در کنار حمام ایستاده اند، اجازه نمی دهند کسی وارد حمام شود! از یکی از زندانیان که آنجا ایستاده می پرسم چه اتفاقی افتاده است؟ می گوید شمسی خانم دیشب در حمام خودکشی کرده است! با چادرش خودش را از لوله های سقف دار زده است!

به خاطر تعداد زیاد زندانی در اتاق و آلودگی هوا مجبوریم در این هوای سرد پنجره ها را باز بگذاریم! برای همین دو تا پتو هم شب تا صبح گرممان نمی کنند، احساس ضعف شدیدی می کنم چون غذایمان خیلی کم است و طی روز هم نمی توانیم خودمان را گرم نگه داریم، همیشه یخ زده و گرسنه هستیم، دلم می خواهد تمام روز را بخوابم ولی امکانش نیست، به هواخوری می روم که زیر آفتاب بنشینم، نزدیک راز می نشینم، شمسی خانم می آید و کنارمان می نشیند، شمسی خانم هفتاد سالش است و چند روز پیش دستگیر شده است، هر روز به بازجوئی می رود، امروز با پاهای شلاق خورده برگشت! خیلی ترسیده است و تنها به ما که اطمینان دارد حرفش را می زند!
می گوید: "آنها بچه هایم را می خواهند، چطور می توانم آنها را لو بدهم؟ چطور می توانم آنها را به اینجا بیاورم که کشته شوند؟ نمی دانم چه کنم، خیلی می ترسم، کاش مرده بودم که حالا این قدر تحقیرم نکنند!"
- تحمل داشته باش، این دوره موقتی است و می گذرد، دوباره می توانی از زندگی لذت ببری!
- اگر نتوانم شکنجه را تحمل کنم چی؟
- می توانی تحمل کنی، چون تو نمی توانی بچه هایت را به آنها بدهی که بکشنشون پس تحمل خواهی کرد، می توانی مقاومت کنی، تو انسانی قوی هستی!
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
تمام دیروز و دیشب برف باریده است و حالا کلی برف توی هواخوری است، منتظرم که در هواخوری باز شود که بروم روی برف ها راه بروم، صدائی که با قدم زدن روی برف ایجاد می شود خیلی قشنگ است، نگهبان در هواخوری را باز می کند و ما به هواخوری می رویم، تعداد کمی در هواخوری هستیم، روی برف ها راه می روم و مقداری از آن را برمی دارم و با آن بازی می کنم، بقیه دوستانم هم دارند با برف در دستانشان گلوله درست می کنند، با نگاه یکدیگر را تهدید می کنیم که می زنیم! و می خندیم، گاهی ادای پرت کردن گلوله برفی را درمی آوریم و از جا خالی دادن همدیگر می خندیم، ناگهان من و راز و روژین و بهناز و شیوا به هم گلوله های برفی پرت می کنیم، گرم بازی و فرار از گلوله های برفی یکدیگر هستیم که با صدای داد نگهبان به خودمان می آئیم، نگهبان دم در هواخوری ایستاده و می گوید: "خجالت نمی کشین؟ زود هواخوری را ترک کنید!" در حالی که هم از نفس افتاده ایم و هم سرحال آمده ایم به داخل بند می رویم.
بلندگو اسم روژین را می خواند که برای بازجوئی برود و ما می دانیم که این برای بردن او به سلول انفرادی است! چون برف بازی کردیم باید یک قربانی بدهیم، همه دلخور هستیم و روژین می گوید: "ناراحت نباشین، شما هم بعدا می آئید!" همدیگر را می بوسیم و او می رود، بلافاصله بلندگو وسایلش را می خواهد و ما می فهمیم که او را به سلول انفرادی بردند!
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
اوایل اسفند ١٣۶٢ است، مرا برای بازجوئی صدا می کنند و این بار همه فکر می کنیم که برای اعدام است! دوستانم را می بوسم و می روم، حدود چهار ساعت است که توی راهرو منتظر هستم، بالاخره نگهبان مرد می آید و مرا با خود می برد، به ساختمان بزرگی می رویم که اولین باری است وارد آن می شوم، در گوشه ای از من می خواهد که منتظر باشم و خودش می رود، بعد از دو ساعت یک نفر می آید و اسمم را می پرسد و از من می خواهد که وارد اتاقی شوم، در این اتاق دو تا مرد هستند و هزاران پوشه و پرونده روی دو میز و قفسه های اطراف اتاق هستند، یکی از آنها یک برگه کاغذ به من نشان می دهد و می گوید: "بخوان!" شروع به خواندن می کنم، حکم اعدامم است! همچنان که می خوانم لبخند بر لبانم می نشیند، یکی از آنها به دیگری می گوید: "نگاش کن، خوشحاله که قراره بمیره!" برگه را از دستم می گیرد و برگه دیگری را به دستم می دهد و می گوید: "امضا کن!" در برگه جدید نوشته شده است که به ده سال زندان محکوم شده ام! نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم، آن را امضا می کنم، یعنی آن را دیدم! دلم می خواهد هر چه زودتر به بند برگردم و به دوستانم بگویم که زنده هستم و زنده می مانم ولی کسی عجله ای برای برگرداندن من ندارد! به یکی از نگهبانان می گویم: "حالم بد است و باید به بند برگردم!" بعد از مدتی می آید و مرا با خود می برد، یک روز تمام طول کشید تا حکم را بهم دادند، من صبح از بند بیرون آمدم و حالا عصر دارم برمی گردم به بند، دوستانم از خوشحالی گریه می کنند .....
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
روز تولدم است و دو روز است که حکم گرفته ام یعنی خطر اعدام از سرم باز شده است، دوستانم با خرما و کشمش و نان خشک کیکی درست کرده اند که تولد و حکم گرفتن مرا جشن بگیریم، از من می خواهند که به راهرو بروم، پنج نفر هستیم، داریم کیک می خوریم و می خندیم، توابان با تنفر و حسادت نگاهمان می کنند، به یکدیگر می گوئیم که درست نیست که دور هم نشسته ایم، بهتر است جدا شویم، سه تا از دوستانم سریع کیکشان را می خورند و می روند، حالا فقط من و راز نشسته ایم و کیک می خوریم و آرزو می کنیم راز هم به زودی حکم بگیرد! به محض آن که کیک تمام می شود تواب ها دوره مان می کنند، ما می ایستیم ولی راه فراری نیست! چهره هایشان عصبانی است! با مشت های گره کرده فریاد می زنند: "مرگ بر کمونیست! مرگ بر ضدانقلاب!" در حالی که مشت های گره کرده شان در هوا می چرخد و تا نزدیک صورت و بینی ما پائین می آید شعار می دهند!
ما حرفی نمی زنیم و تکان هم نمی خوریم که بیشتر تحریک نشوند! خیلی زیادند، می توانند ما را بکشند! بدون هیچ عکس العملی نگاهشان می کنیم، فکر می کنم که از نگهبان اجازه گرفته اند چون این اولین باری است که آنها را این چنین می بینم! محاصره ما و فریاد مرگ بر کمونیست و تکان دادن مشت هایشان ده دقیقه طول می کشد ولی برای ما خیلی بیشتر به نظر می رسد، حرکت تواب ها و دوره کردنمان و شعار مرگ بر کمونیست آنها مرا سخت به فکر فرو برده، این که زندگی اینها و آزادیشان به میزان آزار و اذیت ما و این که چقدر با رژیم همکاری کنند گره خورده متأسفم می کند، چقدر زندانیان با یکدیگر متفاوتند .....
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
طبق معمول صبح زود بیدار می شوم که بعد در صف دستشوئی نایستم، وقتی از کنار حمام می گذرم که به دستشوئی برسم می بینم که نگهبانان در کنار حمام ایستاده اند، اجازه نمی دهند کسی وارد حمام شود! از یکی از زندانیان که آنجا ایستاده می پرسم: "چه اتفاقی افتاده است؟" می گوید: "شمسی خانم دیشب در حمام خودکشی کرده است!"
- چطوری؟
- با چادرش خودش را از لوله های سقف دار زده است!
نیمه شب این کار را کرده که همه خواب بودند، یکی از زندانیان صبح زود وارد حمام می شود و او را می بیند و به دفتر خبر می دهد، نمی دانم بچه هایش هرگز خواهند فهمید که چرا و چطور شمسی خانم از زندگیش گذشت؟ و این که اگر مدام به بازجوئی نمی بردنش و بچه هایش را از او نمی خواستند در این سن خودکشی نمی کرد؟

هیچ نظری موجود نیست: