میگفت: «من هیچ وقت گریه نمیکنم؛ چون اگر اشک میریختم آذربایجان شکست میخورد و اگر آذربایجان شکست میخورد، ایران زمین میخورد... اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم. حدود ٩ ماه بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس، از قرارگاه آمدم بیرون... چشمم به زنی افتاد با بچهای در بغلش... دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد. چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشهها را خوردن... با خود گفتم الان مادر آن بچه به من فحش میدهد و میگوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است. اما... مادر کودک آمد بچهاش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم، خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم و آنجا بود که اشکم درآمد». برای ستار قرهداغی دیدن سربازان روسی که در داخل شهر و کشورش رژه میروند و حرف حرف محمدعلی قاجار است، سخت بود. با دوست و همفکرش باقرخان بنای مقاومت را پیریزی کردند و در کنار مردم قرار گرفتند. ستارخان به محمدعلی شاه نوشت: «شاه به جای پدر و توده به جای فرزندان است. اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد، نباید همسایگان پا به میان گذارند. ما از آن درمیگذریم و شهر را به اعلیحضرت میسپاریم. هر رفتاری که با ما میخواهند بکنند و بیدرنگ دستور دهند که راه خواربار باز شود و جایی برای گذشتن سپاهیان روس به ایران باز نماند.» در میان دود و صدای شلیک چیزی به چشم نمیآمد و صدایی به گوش نمیرسید جز مقاومت مردم تبریز.
٢٥ آبان (١٢٩٣)؛ سالروز درگذشت «ستارخان»، مبارز آزادیخواه نهضت مشروطه، معروف به «سردارملی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر