زانو زده بر خاك زمين را نگاه مى كنم
علف را نگاه مى كنم
حشره را نگاه مى كنم
لحظه را نگاه مى كنم شكفته آبى ِ آبى
به زمين بهاران مانى تو، نازنين من
تو را نگاه مى كنم.
خفته بر پشت، آسمان را مى بينم
شاخه هاى درخت را مى بينم
لكلك ها را مى بينم بالزنان
به آسمان بهاران مانى تو، نازنين من
تو را مى بينم.
آتشى افروخته ام به صحرا شب هنگام
آتش را لمس مى كنم
آب را لمس مى كنم
پارچه را لمس مى كنم
سكه را لمس مى كنم
به آتش ِ اردوگاهى زير ستاره ها مانى تو
تو را لمس مى كنم.
ميان آدميانم و آدميان را دوست مى دارم
عمل را دوست مى دارم
انديشه را دوست مى دارم
نبردم را دوست مى دارم
در نبرد من موجودى انسانى يى تو
تو را دوست مى دارم.
«ناظم حکمت»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر