۱۳۹۶ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

روایت‌کودتا / دکتر غلامحسین صدیقی ـ وزیر کشور دکترمصدق




… چون وارد اتاق نخست‌وزیر شدم، چند دقیقه از ساعت ۱۵ گذشته بود. دیدم جمعی، همه در حال انتظار و تفکر نشسته‌اند. آقای نخست‌وزیر پرسیدند: «چه خبر دارید؟» گفتم: «اوضاع خوب نیست… فعلا آنچه بر هر چیز مقدم است، حفظ مرکز بی‌سیم و رادیو است که باید به وسیله یک عده سرباز و افسری لایق و مطمئن صورت گیرد.» آقایان گفتند: «وضع شهر چطور است؟» گفتم: «چندان خوب نیست؛ زیرا هرچند عده مخالف قلیل است، ولی چون افسران و سربازان با تظاهرکنندگان همکاری می‌کنند، دفع آنان مشکل است و بر تجری آنان افزوده شده و معلوم نیست آیا برای ستاد ارتش و فرمانداری نظامی انتخاب چند افسر مورد اطمینان و باتدبیر در چنین وقت میسر است، تا به این اوضاع خاتمه دهند!»
بعد به اتاقی که هیات وزیران در آن تشکیل می‌شد، رفتم… صدای هیاهو و جنجال در رادیوی اتاق مجاور، شنیده شد. برخاسته و به آن اتاق رفتم. معلوم شد مخالفین اداره رادیو را اشغال کرده‌اند… تا چند دقیقه صفحه سرود شاهنشاهی متوالیا صدا می‌کرد. بعد نطق میراشرافی و مهدی پیراسته را شنیدیم… صدای تیر و تفنگ و توپ متناوبا شنیده می‌شد. تلفن صدا کرد… سرتیپ ریاحی رییس ستاد گزارش داد که: «بلواکنندگان نقاط حساس شهر را گرفته و مرکز بی‌سیم را اشغال کرده‌اند. خوب است اعلامیه دستور ترک مقاومت صادر بفرمایید.»… دانستیم که ستاد ارتش را نیز اشغال کرده‌اند و سرتیپ ریاحی گرفتار است و این مطالب را به دستور دیگران می‌گوید…
سرتیپ فولادوند وارد اتاق شد و گفت: «… اعلامیه‌ای صادر بفرمایید که مقاومت ترک شود.» آقای نخست‌وزیر فرمودند: «من در اینجا می‌مانم. هرچه می‌شود بشود. بیایند و مرا بکشند.»… از سه طرف به اتاق آقای دکتر مصدق تیر تفنگ و توپ می‌خورد. در این وقت بر همه حضار روشن بود که قصد مهاجمین تصرف خانه و… است! ایشان گفتند: «من از جان خود گذشته‌ام. قتل من امروز برای مملکت و ملت مفید‌تر از زندگانی من است و از اینجا خارج نمی‌شوم. خواهش می‌کنم، آقایان به هر جا می‌خواهید بروید.» همه گفتیم ما حاضر به ترک جناب عالی نیستیم و همین جا می‌‌مانیم… طرز نشستن ما در اتاق، کاملا بی‌اعتنایی ما را به مرگ نشان می‌داد؛ زیرا حضار همگی در سه طرف اتاق، که بیشتر مورد خطر بود، نشسته بودند… گلوله متوالیا به دیوار‌ها و آهن شیروانی می‌خورد.
مهندس رضوی گفت: «حالا که کشته می‌شویم، چرا اینجا بمانیم که به دست رجاله بیافتیم. از اینجا بیرون برویم؛ شاید هم راه نجاتی پیدا شد.»… نردبانی در پای دیوار بود؛ آن را بلند کردیم و روی دیوار گذاشتیم… مستخدم به صاحبخانه‌ (در شمیران) تلفن کرد و جریان واقعه را به او خبر داد. آن مرد خیراندیش مهربان گفت: «‌آقایان شب را مطمئن در خانه من که متعلق به خودشان است بمانند. جان و مال من فدای دکتر مصدق!»
صدای تیر و توپ پیوسته تا مقارن ساعت ۱۹ شنیده می‌شد… در این‌ وقت که هوا به تدریج تاریک می‌شد، ما از پنجره جنوبی زیرزمین متوجه نور تیره‌فام و سپس شعله‌های آتش شدیم که در امتداد جنوب غربی باغ، یعنی خانه آقای دکتر مصدق، زبانه می‌کشید… آقای دکتر مصدق به پای پنجره رو به جنوب زیرزمین‌ آمدند. من در سمت چپ ایشان ایستاده بودم. آنچه بیشتر این منظره را غم‌افزا و اَلَم‌انگیز می‌نمود، مشاهده حالت وقار و تمکین پیرمردی بود که پهلوی من ایستاده بود و لهیب آن شعله‌های دودآمیز را که از خانه و مسکن او برمی‌خاست، به چشم می‌دید! شاید در حدود یک دقیقه، آقای دکتر و من، پشت پنجره دود و شعله را نظاره می‌کردیم. سپس آقای دکتر با بغض در گلو، به من گفتند: «آتش‌سوزی خانه مهم نیست؛ من از روی آن زن که امشب سجاده ندارد که روی آن نماز بخواند، شرمنده‌ام!» آتش‌سوزی خانه تا مقارن ساعت ۲۱ ادامه داشت و از آن به بعد تا صبح، ریزش آب روی آتش و دیوار و آهن و شیروانی شنیده می‌شد…
پس از مذاکره و مشاوره، رای ما بر این شد که ساعت هشت ‌آقای مهندس معظمی، ‌آقای مهندس جعفر شریف امامی، شوهرخواهر خود را با تلفن به این خانه بخوانند و به وسیله ایشان، کیفیت کار به مقامات مربوط اطلاع داده شود. ضمنا آقای مهندس معظمی بگویند که یک دست لباس خود را… همراه بیاورند… مهندس شریف امامی گفت: «من ممکن است حالا پیش سرلشکر زاهدی بروم و با او مذاکره کنم تا ترتیب کار را بدهند که بدون خطر از اینجا حرکت کنید.»…
آقای دکتر مصدق لباسی را که آقای شریف امامی آورده بودند، پوشیدند و گفتند: «این لباس برای من گشاد است. لباسی بخرید که تنگ‌تر و پارچه‌اش معمولی باشد نه به این خوبی.» آقای شریف امامی رفتند و ساعتی بعد مراجعت کردند و لباسی آوردند… اتفاقا خانه‌ای که ما در آن ساکن بودیم، قبلا متعلق به آقای دکتر مصدق بود و ایشان به ما گفتند که به دستور خود من آن را ساخته‌اند و بعد آن را به مبلغ شانزده هزار تومان فروختم. این تصادف خالی از غرایب نبود که خانه قدیم خود دکتر، در چنین روزی، پناهگاه او و ما شود!
وقت ما، با مذاکرات سیاسی و پیش‌بینی وقایع می‌گذشت و منتظر ساعت موعود بودیم که به آقای شریف‌امامی تلفن کنیم. ساعت پنج و ربع بعدازظهر، در زدند. مستخدم در را باز کرد و پس از چند لحظه برگشت و به آقای مهندس گفت که: «کارآگاهان برای تفتیش خانه آمده‌اند.»… مأمورین مذکور که سه نفر بودند، از طبقه پایین شروع به بازرسی کردند و به بالا‌ آمدند و در اتاق بالا را دیدند و در اتاق مهمانخانه را که در ‌آن بودیم، باز کردند… همه ظاهرا در کمال آرامی بودیم. من به آنها گفتم: «‌آقایان چه می‌خواهید؟‌آیا مامور بازداشت هستید؟» آن که جلو‌تر بود، با اشاره تصدیق کرد. گفتم: «مامور بازداشت کدامیک از ما هستید؟» گفت:‌«بازداشت همه آقایان.»… وضع و حال کارآگاهان نشان نمی‌داد که از بودن ما در آن خانه اطلاع قبلی داشته باشند…
زیر بازوی آقای دکتر را گرفتیم و به راه افتادیم. اتومبیل سواری نسبتا کوچکی حاضر کرده بودند… به زحمت و فشرده در آن نشستیم و به طرف شهربانی حرکت کردیم. شهر هنوز وضع عادی نداشت و در مردم اضطراب و وحشت‌زدگی و حالت کنجکاوی دیده می‌شد… من راننده اتومبیل را شناختم… هنگامی که من در کلاس پنجم دبیرستان نظام، زبان فرانسه درس می‌دادم… در آن دبیرستان دانش‌آموز بود؛ دانش‌آموزی کودن و بیکاره. به آقایان گفتم: «ایشان در دبیرستان نظام شاگرد من بوده‌اند و مقدر این بود که شاگرد، استاد خود را هنگام بازداشت به شهربانی ببرد!» او برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «والله من داشتم می‌رفتم. یکی از آقایان رسید و به من گفت می‌خواهیم آقایان را به شهربانی ببریم، شما بیایید و من آمدم و تقصیری ندارم.» گفتم: «مقصود تقصیر نبود، بلکه ذکر این تصادف بود.» بعد‌ها شنیدم که این جوان حق‌نا‌شناس کذاب، به این مکالمه کوتاه شاخ و برگها داده و داستان‌سرایی کرده است! پناه بر خدا از دنائت بعضی مردم!…
اتومبیل به در دوم شهربانی رسید. جمعی بیرون و داخل ایستاده بودند و ظاهرا چون گرفت و گیر بسیار بود و بازداشت‌شدگان را به آنجا می‌آوردند، به تماشا مشغول بودند. ما وارد محوطه شدیم و اتومبیل مقابل پلکان دالان شهربانی و فرمانداری نظامی ایستاد. پیاده شدیم. جمعی که ما را شناخته بودند، نزدیک شدند و با بی‌نظمی، به دنبال ما به راه افتادند. آقای دکتر مصدق پیش و ما پشت سر بودیم. چون خواستیم از پلکان بالا برویم، یکی از میان جمعیت دست زد و چند تن، به تقلید از وی متابعت کردند… به افسر شهربانی که نزدیک بود، با لحنی محکم و نسبتا شدید و‌ آمرانه گفتم: «هیچ می‌دانید ما در کجا هستیم و شما چه مسئولیت سنگینی به عهده دارید؟ این بی‌نظمی چیست و شما اینجا چه‌کاره‌اید؟» او فورا به عقب برگشت که از پیش آمدن و فشار تماشاگران و تظاهر آنان جلوگیری کند؛ و کرد و ما با این وضع و حال و مسلط بر اعصاب، با چهره و سیمای مصمم، از خطر غوغا جستیم.
منبع: روزنامه اطلاعات

هیچ نظری موجود نیست: