فرج سرکوهی
دلم تنگ است برایت هوشنگ. «لامصب» چرا چنین زود و نابهنگام رفتی
به احترام ۵۰ سالگی شازده احتجابِ هوشنگ گلشیری
که با برکشیدن ما و تاریخ و فرهنگ ما به فرم، چشم اندازای نو در ادبیات داستانی ایران خلق کرد
به احترام فیلم شازده احتجاب بهمن فرمان آرا که سانسور دیدن آن را از مردمان دریغ کرده است
و به احترام تلاش همیشگی هوشنگ در دفاع از آزادی بیان و خلاقیت و مبارزه با سانسور و...
اما این کلمات درد مرا درمان نمی کنند
........
دلم برای هوشنگ خیلی تنگ است. برای آن شبان و روزانِ ترس و هراس و امید و تلاش و حرکت زنده و سرشاری که با هم زیستیم،
دلتنگ او هستم، به ویژه در این غربت سرد تنهائی و در شب هائی که به گفته اخوان «بی آن که یک دم مهربان باشند با هم پلک های من» کابوس می بینم و در خواب های من «این آب های اهلی وحشت، تا چشم بیند کاروان هول و هذیان است». هوشنگ رفیق چنین شب هائی هم بود. اگر بود زنگ می زدم و می گفتم هستی که ؟ و بی آن که منتظر پاسخ او بمانم می گفتم می آیم .. و حالا کجائی پس تو؟.کجا بروم من حالا؟
...
دلم برای هوشنگ بد جوری تنگ است، حتا برای آن جدل ها که در جمع مشورتی کانون نویسندگان داشتیم و برای شبان و روزانی که در خانه من یا او، آوارِ ستم و ترس و تعقیب و نیز گرمی امید و زندگی و حرکت را با هم زیستیم
.....
حکایت هوشنگ و از جمله روایت شبی را که با سیمین و مهرانگیز و روشنک و سپان و .. بازداشت شدیم، در متنی با عنوان «آن سوار که آمد» نوشتم به زمانی که بیماری او را برد و من در ایران نبودم. قرار بود در یادنامه هوشنگ در مجله کارنامه منشتر شود اما خبرچینی روزنامه نویسی مشهور امنیتی ها را هشیار کرد و مقاله را حذف کردند. فقط یک صفحه، مقدمه متن، در مجله کارنامه ماند و منتشر شد چون یادگاری سمج از حقیقتی انکار شده. متن در مجله باران، که در سوئد منتشر می شد، چاپ شد. نسخه ای از متن ندارم و اگر کسی آن شماره مجله باران را داشته و برایم بفرستند ممنون می شوم.
....
هوشنگ در دهه های چهل و پنجاه ما را و فرهنگ و تاریخ ما را و جامعه معاصر خود را در داستان های کوتاه درخشان و در شازده احتجاب و.. ثبت کرد و نیز انقلاب را در فتح نامه مغان و شاه سیاه پوشان و داستان های کوتاه ماندگاری که نوشت و اغلب اول بار در مجله آدینه چاپ شد .
مرد مبارزه با سانسور بود، فاخر بود، متعالی بود و..
.......
اکنون که به ابتذال داستان نویسی آکورایمی یکی دو دهه اخیر و به نویسندگان و هنرمندانی می نگرم که خود را ارزان می فروشند، چکمه خونین حاکمان لیس می زنند و دست چرکین دزدان می بوسند، بیش از همیشه دلم برای هوشنگ تنگ می شود با همه آن چه که بود ،حتا آن بخش ها که خوش نداشتم. مدام از خود می پرسم اگر مانده بود چه می کرد با این معرکه ابتذال و صحنه تسلیم و بی مایگی و چکمه لیسی ؟
.......
دلم برای هوشنگ تنگ است، برای خلاقیت جوشان او، برای بی نیازی او، برای ایستادگی او در برابر قدرت و سطله و سانسور، برای مهربانی بی دریغ او، برای فهم عمیق او، برای نجابت و شرافتمندی او و برای دوستی ها که در حق من کرد به دوران سختی.
...
به چکمه لیسان که می نگرم، تلاش های سرفرازی گذشته را مرور می کنم و شعر «آن گاه پس از تندر اخوان» را برای خودم باز می خوانم و می خوانم و می خوانم
«هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
هر کس گریزان زیر چتری، گیرم از ابلیس
..
«دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار،
این هر دم افزون بار،
شطرنج خواهد باخت، بر بام خانه بر گلیم تار؟
وان گسترش ها وآن صف آرائی
وان پیل ها و اسب ها و برج و باروها
افسوس
آن سقف بند آرزوهای نجیب ما
وآن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می شد صلیب ما
....
و حالا در این غربت سرد بی هوشنگ:
«انگار در من گریه می کرد ابر
انگار بر من گریه می کرد ابر»
....
دلم تنگ است برایت هوشنگ. «لامصب» چرا چنین زود و نابهنگام رفتی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر