ضمنِ مطالعۀ مقالۀ «در حاشیۀ جنگِ خلیج و رابطۀ آن با نظمِ جدید» نوشتۀ تُراب حقشناس در «اندیشه و پیکارِ 3» (خرداد ماهِ 1370)، پیرامونِ چند موضوع که بهنظرم در شرایطِ کنونی از اهمیّتِ ویژهای برخوردار است، یادداشتهایی برداشتهام که بهنظرِ شما میرسانم. این یادداشتها بیشتر متوجهِ نقدِ نظرات و روشِ کارِ نویسندۀ مقاله است و بههیچوجه به این معنا نیست که من در این موارد، نظراتِ شُستهرُفته و آماده و غیرِقابلِ انتقادی دارم. در واقع، موضوعی که من در اینجا انتخاب کردهام، جُزوِ مباحثی است که رسیدن به یک نظرِ قطعی در موردِ آنها، احتیاج به کارِ زیاد و برخوردِ عقاید در یک محیطِ سالم دارد.
*
در بارۀ عملیّاتِ برقآسایِ عراق در اشغالِ کویت و ده ساعتی که دنیا را تکان داد و حوادثی که بهدنبال و بهبهانۀ آن بهوقوع پیوست، سخن بسیار گفته و نوشته شده و در اینجا، نیازی به تکرارِ آنها ـ حتا در حدِّ فهرست و روزشمارِ حوادث ـ نیست...
من با این طرزِ طرحِ مسأله موافق نیستم، زیرا همانطور که نویسنده خود اذعان دارد، در این مورد خیلی حرفها زده شده و مخصوصاً، بعداً، واضح شد که اکثرِ این حرفها حاصلِ برنامۀ تبلیغاتیای بود که از پیش و بهعنوانِ بخشی از نقشۀ جنگی، طرحریزی شده بود. بنابراین، اتفاقاً، خیلی لازم است که پیش از هرگونه سخن گفتن در بارۀ جنگِ خلیج، مقدمتاً باید به وقایع و حوادثِ مشخصی که قبل، حین و بعد از این جنگ روی داد پرداخت، زیرا بُمبارانِ تبلیغاتی حتا خودِ حوادث را نیز تحریف کرد. وانگهی، این بازآفرینیِ حوادث از این لحاظ نیز لازم است که نباید به همان قدر اطلاعاتی که چند ماه پس از این جنگ در ذهنِ خواننده باقی مانده، اکتفا کرد و بر اساسِ آن، تحلیل ارائه داد.
*
آنچه را که طیِ یکی دو سالِ گذشته در جهان رُخ داد، میتوان در واقع به جنگِ جهانیِ سوّمِ تعبیر کرد.
اطلاقِ «جنگِ جهانیِ سوّم» به آنچه در این مدّت گذشت، بهنظرِ من، اشتباه است، زیرا «جنگِ جهانی» صرفِنظر از کلیّۀ خصوصیّاتِ سیاسیِ خود (شرکتِ اکثریّتِ قریببهاتفاقِ کشورهایِ بزرگ در جنگ و کشاندنِ کشورهایِ دیگر بهطورِ مستقیم و غیرِمستقیم به آن) یک خصوصیّتِ فنّی دارد و آن این است که «جنگِ جهانی» جنگی است «تمامعیار»؛ یعنی دو طرفِ جنگ از تمامِ امکانات و وسایلی که در اختیار دارند، حداکثرِ استفاده را میکنند، بدونِ آنکه هیچگونه ملاحظهای مانعِ آنها باشد. در «جنگِ جهانیِ اوّل»، بُمبهایِ شیمیایی و در «جنگِ جهانیِ دوّم»، بُمبارانهایِ هوایی، موشکپَرانی به شهرهایِ بزرگ و در اوّلین فرصتی که برایِ آمریکا میسر شد، بُمبارانِ اتمی نشانۀ آن بود که آن جنگها جنگهایی است تمامعیار؛ یعنی هر دو طرف آخرین سِلاحهایِ پیشرفتهای را که در اختیار داشتند، بهطرفِ هم پرتاب کردند و بعد از آن بود که تکلیفِ «غالب» و «مغلوب» روشن شد. آیا در دو سالِ گذشته، چنین اتفاقی افتاد؟ آیا جنگی در سطحِ جهانی، بینِ آمریکا و شوروی ـ با اتکاء به تمامِ امکاناتِ جنگی که در اختیارِ هر دو طرف بود ـ صورت گرفت؟ ممکن است استدلال شود که ما از رویِ نتیجۀ کار قضاوت میکنیم. اگرچه من در این زمینه با شما موافق نیستم که فروپاشیِ شوروی را صرفاً حاصلِ درگیریِ او با آمریکا بدانیم، ولی حتّا از رویِ نتیجه نیز ما حق نداریم اصطلاحِ «جنگِ جهانی» را ـ که در فرهنگِ سیاسی، تعریفی کاملاً شناختهشده دارد ـ اینگونه در موردِ حوادثِ سالهایی بهکار ببریم که در آن، آمریکا و شوروی حتّا یک تیر هم بهطرفِ هم شلیک نکردند. اگر بخواهیم در تحلیلمان، بر کلماتی که معانیِ مشخص و معلوم دارند، خودسرانه، معانی و مفاهیمِ دیگری بار کنیم، دیگر «بیانِ مشترک» از بین میرود و «انتقالِ مفاهیم» غیرِممکن میشود.
*
جهان از صورتِ دو بلوکِ عمدتاً سیاسی و نظامیِ متقابل و متخاصمِ پیشین خارج شد و آمریکا یکّهتازِ میدان گردید.
در اینجا نیز من با نویسندۀ مقاله موافق نیستم و فکر میکنم که او در بهکار بُردنِ عبارتِ «آمریکا یّکهتازِ میدان» شد، تا حدِّ زیادی، تحتِتأثیرِ تحلیلهایِ ژورنالیستی قرار گرفته است. آمریکا پس از «جنگِ جهانیِ دوّم»، با «برتن وودز» و «طرحِ مارشال» در زمینۀ اقتصادی و «پیمانِ آتلانتیک» در زمینۀ نظامی/ سیاسی، یکّهتازِ میدان شد، ولی پس از بحرانِ پولیِ سالهایِ 72ـ71 و شناور شدنِ دلار و ورودِ ژاپُن و آلمان با امکاناتِ وسیعِ اقتصادی به بازارِ جهانی و تشکیلِ «بلوکِ شرق» و نطفه بستنِ «بازارِ مشترکِ اروپا»، کمکم این «یکّهتازی» در زمینۀ اقتصادی بهطورِ ضمنی با علامتِ سؤال روبرو شد و در زمینۀ نظامی نیز کشورهایی که در پیمانهایِ بعد از جنگ، رهبریِ آمریکا را پذیرفته بودند، مسائلِ نظامیِ جُزئی را که برایشان پیش میآمد، شخصاً و بدونِ توّسُل به آمریکا حل میکردند. و موردِ «ویتنام» نیز که آمریکا مستقیماً به دخالت فراخوانده شد، نه تنها افتخارِ نظامیای برایِ آمریکا بهوجود نیاوَرد، بلکه از این لحاظ ضربۀ بزرگی بر حیثیّتِ او وارد کرد؛ ضربهای که قدرتنماییهایِ دُنکیشوتمآبانۀ آمریکا در کشورهایِ کوچکِ آمریکایِ لاتین و حتّا بهنظرِ من جنگِ یکطرفهاش با صدام نتوانست اثرِ آن را از ذهنِ افکارِ عمومی و مخصوصاً از ذهنِ رُقبایِ امپریالیستِ آمریکا زایل کند. حال، چه اتفاقی افتاده است که بگوییم در دو سالِ اخیر، آمریکا «یکّهتازِ میدان» شده است؟ آیا آمریکا در زمینۀ اقتصادی بیش از پیش، نه تنها در بازارِ جهانی، حتّا در بازارِ ملّیِ خود نیز در مقابلِ ژاپُن و آلمان عقب نمینشیند؟ آیا اروپاییها بیش از پیش، صفوفِ خود را از لحاظِ اقتصادی محکم نمیکنند؟ ممکن است بگوییم یکّهتازی از لحاظِ نظامی منظور است. برایِ کسی که با برداشتِ مارکسیستی به قضایا نگاه کند، اصولاً بهکار بُردنِ این اصطلاح در شرایطِ اقتصادیِ فعلیِ آمریکا، اگر در یک مقطعِ کوتاه جایز باشد، حتماً باید با «امّا» و «اگر»هایِ لازم همراه شود. ولی در همین مقطعِ کوتاه نیز موافق نیستم که بگوییم آمریکا «یکّهتاز» بوده است. این درست است که آمریکا خواست در این کار، هژمونیِ خود را تحمیل کند و تحمیل هم کرد، ولی اتفاقاً طرزِ تحمیلِ همین هژمونی نشان داد که او از موقعیّتِ «یکّهتاز»بودن برخوردار نیست. او مجبور شد عملیّاتِ خود را تحتِ نامِ «سازمانِ ملل» و با جلبِ نظرِ همۀ اعضایِ دائمیِ «شورایِ امنیّت» و شرکتِ مستقیم و یا غیرِمستقیمِ تمامِ کشورهایِ بزرگِ سرمایهداری، علیهِ یک کشورِ کوچک (نه علیهِ یک قُطبِ دیگر) اعمال کند و از این جنگ همۀ این کشورها استفاده بُردند (تا جایی که استفادهای بر آن مُترتب بود). میزانِ محبوبیّتهایِ میتران هم در ضمنِ جنگ، در «سونداژ»ها بالا رفت.(1)
حال، اگر جنبۀ نظامیِ «جنگِ خلیج» را رها کنیم (که بهترین موردی است که میتوان در آن، از «یکّهتازیِ» آمریکا صحبت کرد)، از فروپاشیِ بلوکِ شوروی نیز در وهلۀ اوّل، این آمریکا نیست که سود میبَرَد و مثلاً آلمان خیلی زودتر از آمریکا رویِ اروپایِ مرکزی دست انداخت و در یوگسلاوی جنگِ تجزیهطلبانه بهراه انداخت و بازارهایِ کشورهایِ شرقی را اشغال کرد و با سرانِ جدیدِ شوروی و بعداً جامعۀ دولتهایِ مستقل روابطِ ویژه برقرار کرد.
خلاصه، در اینجا هم همهچیز تقسیم شده و در نتیجه، بحثی از «یکّهتازیِ» آمریکا نمیتواند در میان باشد. البته اینکه آمریکا هنوز در اقتصاد، سیاست و نظامِ جهانی هژمونی دارد، حرفِ درستی است، ولی اینکه دو سالِ اخیر را در بالابُردنِ این هژمونی و تا حدِّ «یکّهتازی» تعیینکننده بدانیم، امری است کاملاً اشتباه.
اکنون که گَرد و خاکِ دوساله فرونشسته است، آمریکا درگیر با رکودِ نسبیِ اقتصاد و بوش ـ این قهرمانِ «جنگِ خلیج» ـ چنان تویِ سرش خورده است که با ترس و لرز، نگرانِ رُقبایِ باافتخار و بینامِ خود از «حزبِ دموکرات» است. اگر آمریکا برایِ خودش قانون وضع میکند که در هر کجایِ دنیا، هر کس را بخواهد بتواند دستگیر و در آمریکا محاکمه کند، این، اتفاقاً، نه دلیلِ «یکّهتازیِ» او، بلکه تا حدّی، بهدلیلِ آن است که مثلِ سالهایِ 50، 60 و 70، دیگر خطِ او را همهجا نمیخوانند.
*
آمریکا با استفاده از این موقعیّتِ طلایی میکوشد تا بر بحرانهایِ ذاتیِ خود (چه اقتصادی و چه اجتماعی و...) فائق آید و رقابتِ دشوارِ اقتصادیِ خود با اروپایِ واحد (و عمدتاً آلمان) و ژاپُن را با کسبِ موقعیّتِ برترِ سیاسی و نظامی در جهان و کنترلِ منابعِ نفتیِ خاورمیانه، به نفعِ خود پیش ببرد...
مکانیسمِ این «آمریکا [...] میکوشد» چگونه است؟ چطور آمریکا میتواند با یک جنگِ وحشیانه و توخالی ـ که به بمبارانِ صاف و سادۀ یک کشورِ کوچکِ فاقدِ هرگونه مقاومت منحصر میشود ـ همۀ این نتایجی را که در این چند سطر آورده شده، حاصل کند؟
در «جنگِ جهانیِ دوّم» ـ میتوان گفت که ـ آمریکا همۀ چیزهایی را که در اینجا برشمرده شده، بهدست آوَرد. دلیلش هم آن بود که تمامِ کشورهایِ سرمایهداری در جنگی «تمامعیار»، به جانِ هم افتاده بودند و آمریکا، پس از مدّتی نظاره، بالاخره، طرفی را گرفت که بعداً «غالبِ جنگ» از کار درآمد، در حالی که در طیِ آن جنگ، همۀ کشورهایِ دیگر ویران شده بودند. اتفاقاً و بهخاطرِ همان جنگ، اقتصادِ آمریکا که با تمامِ قدرت پیش میتاخت، همه را مدیونِ خود کرد و همه برایِ بازسازیِ خود، به او محتاج شدند.
این حرفها در آن زمان زده میشد و درست هم بود، ولی حالا، در این جنگ، به دیگران چه لطمهای وارد شده و آمریکا چه قدرتی بهدست آورده که قبل از آن نداشته است؟ مثلاً این افسانۀ قدرتِ آمریکا در بهدست گرفتنِ مهارِ نفتِ خلیج پس از «جنگِ خلیج»، کجا ساخته شد و نتیجۀ عملیِ آن در کجا ظاهر شد؟ آیا هنوز هم نفت در بازارِ جهانی آنقدر فراوان نیست که «اوپک» مجبور است برایِ حفظِ قیمتها، از سطحِ تولیدِ خود بکاهد؟ مثلاً ژاپُن برایِ تهیۀ نفتِ خود از خاورمیانه، تا چه حدّ بیشتر از قبل از این جنگ، به آمریکا وابسته است؟ و در زمینۀ اقتصادی، بهکار گرفتنِ محدودِ تعدادی هواپیما و فروریختنِ مقداری بُمب چه دردی از اقتصادِ آمریکا درمان کرد؟ آمریکایی که در زمینۀ نظامی اگر نتواند طرحِ «جنگِ ستارگان» را پیش ببرد، با فاجعۀ اقتصادیِ بزرگی روبرو خواهد شد.
*
... و نظمِ جدیدی را که براساسِ منافعِ خود تصویر کرد، بر سراسرِ جهان مستقر سازد.
با تکرارِ اصطلاحِ «نظمِ جدید» و قبولِ تعریفی که آمریکا از آن بهدست میدهد، بهنظرِ من، نویسنده دوباره در تلهای که امپریالیسمِ غرب بر سرِ راهِ نیروهایِ دموکرات و مخصوصاً مارکسیست قرار داده، میاُفتد. اولاً، قبول میکند که «نظمِ جدید»ی بهوجود آمده. ثانیاً، قبول میکند که این «نظمِ جدید»، بهرهبریِ آمریکا، همۀ مسائل را با زور و ضرب، حل خواهد کرد. ولی، بهواقع، چه اتفاقی افتاده است؟ «بلوکِ شرق» از هم پاشیده است و صرفِنظر از تحلیلی که ما از ماهیّتِ اقتصادِ این کشورها در دورانی که خود را «سوسیالیست» میخواندند داشته باشیم، آشکارا به نظامِ کهنۀ سرمایهداری پیوسته است. «نظمِ جدید»، در واقع، گسترشِ بیمهابایِ نظمِ کُهنِ امپریالیستی و سرمایهداری به کشورهایِ «بلوکِ شرق» است و تازگیِ آن فقط در این است که توانسته است کُهنگیِ خود را بیشتر بسط دهد و این هم نه بهزورِ آمریکا که بیشتر براساسِ شرایطِ داخلیِ آن کشورها بود. در موردِ رهبریِ آمریکا نیز در فوق، توضیحِ لازم را دادم.
*
ضعفِ وحشتناکی که در ارکانِ بلوکِ شرق (شوروی و چین) بهویژه بهلحاظِ اقتصادی وجود دارد، مانع از هرگونه اقدامِ آنها در برابرِ سلطهجوییِ آمریکاست.
اگر چین و شوروی در مقابلِ «سلطهجوییِ» آمریکا نه تنها واکنش نشان نمیدهند، بلکه در «شورایِ امنیّت»، با رأیِ مثبت و یا عدمِ شرکت در رأیگیری، با او همراه میشوند، این نه بهدلیلِ ضعفِ اقتصادیِ آنها و یا حتّا ضعفِ نظامیشان است. برایِ آنکه در مقابلِ «سلطهجوییِ» یک نیرو، دیگران از خود عکسالعمل نشان دهند، باید آن نیرو اساساً بر ضدِّ منافعِ آنها بهپا خاسته باشد. اگر پایِ چنین منافعی در میان بود، باید حتّا از «ضعیف»ترین نیروها انتظارِ مقاومت داشت؛ مقاومتی که مثلاً ما در ویتنام در مقابلِ آمریکا و در فلسطین در مقابلِ اسرائیل دیدیم و میبینیم و ضعفِ یک طرف مانع از مقابله نمیشود. بهخصوص در چین و شوروی، از لحاظِ نظامی، آنها چندان هم «ضعیف» نبودند و هرگاه میتوانستند در قبالِ قدرتِ آمریکا بایستند، میتوانستند مشکلاتِ داخلیِ ناشی از «ضعفِ اقتصادیِ» خود را نیز تا حدّی حل کنند و یا لااقل تحتالشعاع قرار دهند. اگر شوروی و چین را امروز در مقابلِ آمریکا نمیبینیم، صرفاً به آن سبب است که اینها امروز، تضادِ منافعشان در حدّی نیست که با یکدیگر به مقابله بپردازند. برعکس، در مسیری که این دو کشور گام مینهند، همکاری با آمریکا برایشان حائزِ منافعِ اساسی است.
*
تاوانِ این نظمِ جدید را که چیزی جز تأمینِ خونِ تازه برایِ جسم و جانِ بیمارِ وامپیرِ سرمایهداری نیست، تودههایِ فقیرِ بلوکِ شرق و بهویژه جهانِ سوّم باید بپردازند.
تا جایی که به «جنگِ خلیج» مربوط میشود، باز میپرسم: مکانیسمِ ورودی این «خونِ تازه» به بدنِ «وامپیرِ سرمایهداری» در «جنگِ خلیج» و بر اثرِ این جنگ، کدام است؟ این جنگ کدام بازارها را از نو تقسیم کرده و چه منافعِ اقتصادی را که قبلاً وجود نداشته، بهصورتِ «خونِ تازه» واردِ بدنِ سرمایهداری کرده است؟ منطقۀ خلیج و حتّا خودِ عراق که دربست در خدمتِ این «وامپیر» قرار داشت و مخصوصاً عراق، با نقشی که در جنگ با ایران داشت، تا جایی که از کشوری مثلِ عراق ساخته بود، خون به بدنِ این «وامپیر» تزریق کرد. حالا، این جنگ مثلاً خاورمیانه را از دستِ کدام نیرو میگیرد و بهدستِ کدام نیرو میدهد؟ ممکن است منافعی که سرمایهداری در بازسازیِ عراق یا کویت به جیب خواهد زد و یا پولهایی که از شیخنشینهایِ خلیج و عربستان برایِ تأمینِ مخارجِ جنگ اخاذی شده را بخشی از این «خونِ تازه» بهحساب آوریم، ولی علاوه بر آنکه این اقلام نسبت به بحرانی که مثلاً آمریکا درگیرِ آن است، تقریباً حُکمِ هیچ را دارد، تازه، پولهایِ کشورهایی مثلِ عربستان، کویت و سایرِ شیخنشینها جایی دور از دسترسِ «وامپیرِ سرمایهداری» قرار ندارد، بلکه درست در قلبِ آن، یعنی در سیستمِ بانکیِ کشورهایِ سرمایهداری سپرده شده است. و این کشورها همواره نشان دادهاند که میتوانند این پولها را بهطورِ مسالمتآمیز و از طریقِ فروشِ اسلحه و یا طرحهایِ دیگر، از این حسابها به حسابِ شرکتهایِ چندملیّتی منتقل کنند. و برایِ این کار، احتیاج به چنان جنگ و آنهمه هیاهو نداشتند.
از اینکه بگذریم، واقعاً این جنگ در صددِ تأمینِ منافعِ اقتصادیِ ویژهای نبود و اگر بود، امروز، آثارِ آن ظاهر شده بود. نیرو و وسایلی که در جنگ بهکار رفت، در حدّی نبود که اقتصادِ آمریکا را تحتِ تأثیر قرار دهد. منطقهای که جنگ در آن صورت گرفت، منطقهای نبود که در حوزۀ نفوذِ سرمایهداری نباشد تا با این جنگ، به آن اضافه شود و اگر قبل از جنگ میشد شُبهههایی در این زمینه داشت، اکنون که جنگ به پایان رسیده، کاملاً واضح است که آمریکا نمیخواهد مستقیماً و بیش از آنچه پیش از این میکرده، بر جریانِ خرید و فروشِ نفتِ خاورمیانه اعمال نفوذ نماید.
*
هنگامِ طرحِ مسألۀ مهاجرتِ یهودیانِ شوروی و بهطورِ کلّی یهودیانِ اروپایِ شرقی به اسرائیل، البته باید به تبلیغاتِ صهیونیستی و امپریالیستی اشاره کرد و حتّا رویِ آن تأکید نمود. ولی صِرفِ اکتفا به این عامل، ما را تا حدِّ مبلغانِ سادۀ «سازمانِ آزادیبخشِ فلسطین» پایین میآوَرَد. ندیدنِ زمینۀ اجتماعیای که اینگونه تبلیغات را در این کشورها مؤثر میکند، جنبۀ عملیِ کار را از بین میبَرَد. واقعیّت این است که نه در دورانِ «نظمِ جدید»، بلکه حتّا در دورۀ برژنف ـ که صهیونیستها لااقل امکانِ تبلیغِ علنی در این کشورها را نداشتند ـ نیز اگر اجازۀ مسافرت به یهودیان داده میشد، البته اگر نگوییم بهصورتِ «میلیونی» (من بهکار بُردنِ این کلمه را از طرفِ نویسنده، حتّا در شرایطِ کنونی، مبالغهآمیز میدانم.)، ولی در دستههایِ بزرگ، به خارج مهاجرت میکردند. اتفاقاً، در دورانِ «نظمِ جدید»، شاید انگیزههایِ این مهاجرت کمتر هم بشود (و آمار هم ظاهراً نشان میدهد که کمتر هم شده است. هجومِ اولیّه ناشی از ترس از بازگشتِ وضعِ قبلی بوده و اکنون که مسیرِ حوادث غیرِقابلِ بازگشت بهنظر میرسد، ظاهراً یهودیان نیز اصرارِ اولیّه را به مهاجرت به اسرائیل ندارند. البته در حالی که اقتصادِ شوروی در وضعیّتی است که ارزشِ 100 روبل این کشور که سابقاً 63 دلار بوده، به حدودِ یک دلار پایین آمده، طبیعی است که موجِ مهاجرت از این کشور بالا بگیرد و از جمله، باعثِ مهاجرت بیشترِ یهودیان نیز بشود.) وانگهی، تعقیبِ مسیرِ این مهاجران ـ که اغلب، اسرائیل را بهعنوانِ مرحلۀ اوّلِ خروج از کشور و کشوری که ویزا و بلیتِ هواپیمایش را در جیب دارند، انتخاب میکنند ـ نیز لازم است. همچنین گفتنِ اینکه آمریکا در شرایطِ کنونی، خواهانِ گسترشِ این مهاجرت و تثبیتِ اسرائیل همراه با اخراج و یا خلعِ یَدِ اعرابِ فلسطین است، احتیاج به اثبات دارد. طبیعیتر آن است که فکر کنیم با از بین رفتنِ تضادِ شوروی و آمریکا در منطقۀ خاورمیانه و در شرایطی که حتّا سوریه نیز صراحتاً دعوتِ آمریکا را در «جنگِ خلیج» لبیک گفته، دیگر اسرائیل آن اهمیّتی را که در سالهایِ 60 و 70 برایِ آمریکا و بهطورِ کلّی برایِ غرب داشت، در منطقه نداشته باشد. اینکه بگوییم: «قدمِ اوّل برایِ استقرارِ "نظمِ جدیدِ" جهانی، عبارت بود از تحکیمِ هرچه بیشترِ موقعیّتِ اسرائیل در منطقه...»، با توجه به جریانِ واقعیِ امور، تا حدّی مبالغهآمیز مینماید. این درست است که «جنگِ خلیج» مسألۀ اسرائیل و رابطهاش با فلسطینیها را جلوِ صحنۀ سیاستِ جهانی قرار داد، ولی این امر تا حدِّ زیادی وابسته بود به رفتارِ عراق که بهشکلِ مضحکی چند موشکِ سمبُلیک بهطرفِ اسرائیل پرتاب کرد و سیاستِ «سازمانِ آزادیبخشِ فلسطین» که پشتِ سرِ صدام حسین قرار گرفت و فلسطینیها را ـ عکسِ صدام بهدست ـ به خیابانها کشاند.(2) سعی در تثبیتِ هرچه بیشترِ اسرائیل در منطقه، از طرفِ امپریالیسم، سیاستِ تازهای نیست و اتفاقاً تعدیلی که در این سیاست صورت گرفته، این است که در «کنفرانسِ صلح»، هیئتِ فلسطینی که دلبستگیاش را به «سازمانِ آزادیبخشِ» پنهان نمیکند، عملاً طرفِ مذاکره قرار گرفته و آمریکا لااقل در سیاستِ علنیِ خود، اسرائیل را از ساختنِ آبادیهایِ جدید در مناطقِ عربنشین، منع میکند.
*
عقبماندگیهایِ تاریخی در زمینههایِ گوناگونِ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی... مانع از آن شده است که سرنوشتِ این ملّتها ـ که پیوندهایِ قومی و مشترکی با یکدیگر دارند و آرزو داشتهاند که بهمثابهِ یک ملّت (ملّتِ عرب) بتوانند خود را در عرصۀ جهانی نشان دهند ـ بهدستِ خودشان بیُفتد...
پایگاهِ اجتماعیِ این «پانعربیسم» کجاست؟ چگونه همۀ اعراب آرزومندِ یک «ملّتِ عربِ واحد» هستند؟ چه عُلقههایی مثلاً اعرابِ خوزستانِ ایران را به اعرابِ عربستان و الجزایر ارتباط میدهد؟ زمینۀ اجتماعی، اقتصادی و فرهنگیِ این «ملّتِ عربِ واحد» کدام است؟ آیا صِرفِ اینکه همۀ اینها به زبانِ عربی تکلّم میکنند، برایِ آنکه از آنها یک «ملّت» بسازد، کافی است؟ تازه، این «زبانِ عربی» تا جایی که به استفادۀ مردم مربوط میشود، در هر جا، کاملاً شکلِ ویژه گرفته و برایِ دیگران بهآسانی قابلِ فهم نیست. تازه، ما میدانیم که یک «دولتِ واحد» لازمۀ تحققِ «ملّتِ عربِ واحد» است. حال، این «دولتِ واحد» از کجا بهوجود میآید؟ اگر آن را نیز مانندِ دولتهایِ موجودِ عرب سیاستهایِ استعماری تحمیل کنند که حسابش از پیش روشن است. ولی یک لحظه فرض کنیم که امپریالیستها پس از درهم شکستنِ امپراتوریِ عثمانی بعد از «جنگِ جهانیِ اوّل»، همۀ اعراب را بهحالِ خود میگذاشتند. اوّلین سؤالی که در این حالت متبادر به ذهن میشود، این است که: آیا در آن صورت، واقعاً همۀ اعراب یک «دولتِ واحد» تشکیل میدادند و بهصورتِ «ملّتِ عربِ واحد» درمیآمدند؟ فرض کنیم جوابِ این سؤال مثبت باشد. آیا این «دولتِ عربی» چه ماهیّتی پیدا میکرد؟ آیا سرانِ قبایل و شیخها و فئودالهایِ عرب ـ که آن زمان، اختیاردارِ همهچیز بودند ـ اگر بههم میپیوستند و یک «دولتِ واحد» تشکیل میدادند، ماهیّتش در بهترین حالت، از دولتِ عُثمانی بهتر میشد؟ و آیا این همان چیزی بود که همۀ اعراب «آرزومندِ» آن بودند؟ یا فرضِ دیگر: جنبشِ انقلابیِ کارگران و دهقانانِ عرب دامنه میگرفت و در هر جا، دولتهایِ مرتجع را سرنگون میکرد. آیا زمینۀ عینی برایِ وحدتِ حتّا این دولتهایِ انقلابی وجود داشت؟
در هر صورت، هنگامی که از یک «ملّتِ عربِ واحد» صحبت میکنیم و به سوابقِ تاریخیِ مشترکِ آنها اشاره میکنیم، باید برایِ آنکه به «پانعربیسمِ» ارتجاعی متهم نشویم، حرفِ خود را توضیح بدهیم و شرایطِ عینی و تاریخیِ تحققِ ادعایِ خود را برشماریم. آنگاه، نشان دهیم که وجودِ امپریالیسم چگونه سیرِ عادیِ امور را منحرف کرده و کار را به اینجا کشانده است. پرچمِ «پانعربیسم» هر روز به دوشِ کسی بوده و اتفاقاً هیچیک از آنها دوستدارِ زحمتکشان نبودهاند. آیا «پانعربیسم» با «پرچمِ سرخ» نیز میتواند وجود داشته باشد؟
*
اوضاعِ اجتماعی سالهاست که در آستانۀ انفجار قرار دارد و تنها از طریقِ سرکوب و گسترشِ دامنۀ جهل و فقر و ارائه یا تقویتِ کانالهایِ انحرافی، آن انفجار را به تعویق میاندازند و امپریالیسم و حُکامِ محلی مسؤلانِ درجه اوّلِ این وضع هستند.
اگر بخواهیم به این جملۀ مبهم معنایِ مشخص بدهیم (مثلاً کلمۀ «انفجار» را به معنیِ «انقلاب» بفهمیم)، باید آن را اینطور بارنویسی کنیم که: در کشورهایِ جهانِ سوّم، «سالهاست» شرایطِ عینیِ انقلاب موجود است، ولی امپریالیسم و حُکامِ محلی مانعِ بهپا خاستنِ آن شدهاند.
اینکه مسؤلیّتِ انقلاب نشدن را به گردنِ نیروهایِ ضدِانقلاب بیندازیم، حرفی است که نزدنش بهتر است. باید دید که در این کشورها ـ که بهقولِ ما، شرایطِ عینیِ انقلاب را دارا هستند و بهقولِ نویسندۀ مقاله «در آستانۀ انفجار» قرار دارند ـ آیا شرایطِ ذهنیِ انقلاب نیز وجود دارد؟ مُسلَم است که امپریالیستها و حُکامِ محلّی مانعِ «انقلاب» یا «انفجار» میشوند، ولی اگر شرایطِ عینی و ذهنیِ انقلاب وجود داشته باشد، این مانع میتواند از سرِ راه برداشته شود و اصولاً هدفِ انقلاب هم همین است و تاریخ هم آن را ثابت کرده است.
*
از تحلیلِ «جنگِ ایران و عراق» دو نتیجه گرفته میشود: یکی تصریح به «پیروزیِ نظامیِ عراق» و دیگری «ظهورِ عراق بهعنوانِ یک قدرت در مقابلِ اسرائیل».
اصطلاحِ دوپهلویِ «پیروزیِ نظامی» بیشتر به دردِ آن دسته از هوادارانِ صدام خورد که پس از هشت سال جنگ با ایران، او را دستِخالی در حالِ قبولِ مرزهایِ بینالمللی میدیدند. وقتی نمیشد بگویی «پیروزی در جنگ»، اصطلاحِ مبهمِ «پیروزیِ نظامی» را ابداع کردند. ولی آیا «پیروزیِ نظامی» معنایِ عملیاش نباید «پیروزی در جنگ» باشد؟ و اگر این معنا را نمیدهد، به چه معنی است؟
در هر صورت، کسی که میخواهد از عراق غولی در مقابلِ اسرائیل بسازد، لازم است که با قبولِ همان تبلیغاتی که در جایِ دیگر، خود، آنها را «امپریالیستی» خوانده، عراقِ فرسوده از هشت سال جنگِ بیحاصل با ایران را بهصورتِ یک غولِ نظامیِ بزرگ که اسرائیل را تهدید میکند تجسم کند و سپس، با توجه به این مقدمه، کاری را که در آغازِ مقاله گفته شده، لازم نیست بهصورتِ ناقص صورت دهد و مُروری در مقدّمات و وقایعِ جنگِ خلیج بنماید و تا آنجا پیش رَوَد که نتیجه بگیرد: آمریکا قدرتِ عراق را درهم شکست برایِ اینکه تهدید را از رویِ اسرائیل بردارد. او حتّا اشاره به این نمیکند که کشوری که مستقیماً در تهدیدِ عراق قرار داشت، بعد از کویت، نه اسرائیل، بلکه یک کشورِ عربیِ دیگر یعنی عربستان بود و اصولاً بهدعوتِ عربستان بود که نیروهایِ آمریکایی واردِ این کشور شدند. و به این هم اشاره نمیکند که یک کشورِ عربیِ دیگر نیز که ظاهراً در صفِ مقابلِ اسرائیل قرار داشت، یعنی سوریه، با نیروهایِ «سازمانِ ملل» همکاری دارد.
طبیعی است که او اینها را نبیند، زیرا اینها با تزِ «عراق بهعنوانِ وزنۀ عربی در مقابلِ اسرائیل» سازگار نیست. او میتوانست لااقل به این وقایع هم اشاره کند و بگوید که چرا بهحساب آوردنِ آنها لازم نیست.
در توضیحِ جریانِ جنگ، باز او در یک جا متوقف میشود. به بوش نصیحت میکند که میآمد و پارهای از خواستهایِ صدام حسین و اعراب را میپذیرفت و دیگر احتیاج به جنگ نبود. ولی به صدام نصیحت نمیکند که میآمد و از کویت برمیگشت و جلوِ این جنگ را میگرفت. صدام که میخواست بلافاصله، پس از آغازِ جنگ، بدونِ هیچ مقاومتی تسلیم شود (این هم بخشی از وقایع است که در مقاله، به آنها اشاره نمیشود.)، این کار را چند روز زودتر میکرد. راستی، چرا در مُروری که از جنگ صورت میگیرد، هیچ اشارهای به این نمیشود که پس از آغازِ جنگ (اگر جنگ کاری دوطرفه باشد، اطلاقِ نامِ «جنگ» به این جنگ هم ایرادِ لُغَوی دارد.)، صدام حتّا در حدِّ امکاناتِ خود نیز نجنگید. چرا صدام که در بهکار بُردنِ بُمبهایِ شیمیایی در حَلبچه آنقدر جسور بود، لااقل یکی از آنها را بهطرفِ تلآویو پرتاب نکرد؟ و یا یکی از آنها را رویِ سربازانِ آمریکایی نینداخت؟ ممکن است گفته شود: «نمیتوانست». نمیگویم: «اگر نمیتوانست، چه حقی داشت آن عربدهجوییهایِ قبل از جنگ را بکند؟»، ولی حتّا هیچ تلاشی هم در این زمینه نکرد.
ضمنِ مرورِ جنگ، وقتی به این مسألۀ اساسی برخورد میشود که: «چه شد با وجودِ این جنگ، صدام بر جایِ خود باقی ماند؟»، ویراژِ جالبی صورت میگیرد و نویسنده گریبانِ خود را از چنگِ این امر که از نظرِ من مهمترین مسأله در «جنگِ خلیج» بود، نجات میدهد و میگوید: آمریکاییها این کار را بهعهدۀ «اپوزیسیونِ» عراق گذاشته بودند که آنها هم به فلان و بهمان دلیل، از عهدۀ انجام دادنِ آن برنیامدند.
اگر بوش با تمامِ قوا جنگ میخواست، صدام حسین از او هم بیشتر خواهانِ جنگ بود. اگر بوش شرطِ «خروجِ عراق از کویت» را برایِ خودداری از جنگ مطرح میکرد، خواستۀ او عملیتر از خواستهایِ دولتِ عراق در رابطۀ مثلاً با فلسطینیها بود.
در هر صورت، بوش و صدام هر دو خواهانِ جنگ بودند و ظاهراً از پیش هم اطمینانهایی داشتهاند. با این تفاوت که بوش تصمیم به جنگیدن و صدام تصمیم به مقاومت نکردن داشته است. بوش اگر مطمئن نبود که صدام هیچ مقاومتی نمیکند و برخلافِ عربدههایِ تبلیغاتیِ قبل از جنگ، به جنگی جدّی برنمیخیزد که تبلیغاتِ قابلِ ملاحظهای برایِ آمریکا داشته باشد، هرگز دست به این جنگ نمیزد. زیرا این جنگ اگر چیزی برایِ بوش داشت، این بود که بهطرزی برقآسا و بدونِ تلفاتی قابلِ ملاحظه، به پیروزیِ کامل برسد. هر چیز کمتر از این، بهکلّی، آثارِ مطلوبِ این جنگ را از بین میبُرد.
از طرفِ دیگر، اگر صدام هم مطمئن نبود که در موقعیّتِ خود باقی میمانَد، در حالی که میدانست با شروعِ جنگ حتّا اگر تمامِ نیرویش را بسیج میکرد، شکستش مُحرز بود و بهجز مرگ و نابودی، چیزی در مقابلِ خود نمیدید، تجربه نشان داده بود که در اظهارِ عجز و تقاضایِ صلح، بههر قیمت، شرم و ابائی نداشت.
مطلبِ دیگری که در این قسمت از نوشته جلبِ توجهِ مرا کرد، نحوۀ توجیهِ رفتارِ کسانی بود که در این جریان، پشتِ سرِ صدام رفتند و بی قید و شرط از او حمایت کردند.
در ابتدا، بحث بهصورتِ تئوریک مطرح میشود، ولی از همان آغاز پیداست که نویسنده قصدِ توجیهِ رفتارِ «سازمانِ آزادیبخشِ فلسطین» را در «جنگِ خلیج» دارد. او به تقسیمِ «شمال» و «جنوب»(3) متوّسل میشود و ناگهان، صدام را بهعنوانِ سمبُلِ مقاومتِ «جنوب» در برابرِ «شمال»، در صحنه ظاهر میکند و میگوید این تقصیرِ تئوریبافیِ من نیست که چنین اتفاقی افتاده، شرایطِ جهانی طوری است که جنایتکاری چون صدام به سمبُلِ مقاومتِ «جنوب» در برابرِ «شمال» تبدیل شده است.
برایِ اینکه به این نتیجهگیری برسد، ابتدا، متدولوژیِ خود را اعلام میکند و نشان میدهد که هنگامِ پیدایشِ چنین بحرانهایی، چگونه باید جهتگیری کرد.
در پاسخِ این سؤال که: «در حالی که حملۀ یک نیرویِ امپریالیستی به بورژوازیِ خودی»(4) تا این حدّ منافعِ تودهها و بورژوازی را بههم پیچیده است(5)، چه باید کرد؟»، روشِ زیر را پیشنهاد میکند:
باید دید که نیرویِ تودهای(6) چه سیاست و استراتژی و قدرتی دارد. اگر حملۀ دشمنِ خارجی نیرویِ رژیمِ سرکوبگرِ داخلی را طوری تضعیف میکند که امکانِ استفاده از این موقعیّت برایِ مبارزۀ تودهای بهوجود میآید، میتوان شکستطلب بود (همان طور که مثلاً بلشویکها در جنگِ جهانیِ اوّل بودند.)
پیش از آنکه به اِعمالِ این متدولوژی در «جنگِ خلیج» بپردازیم، اندکی رویِ خودِ این متدولوژی درنگ میکنیم؛ متدولوژیای که به بلشویکها هم نسبت داده شده (امری که کارِ ما را در ارزیابیِ این متدولوژی کاملاً تسهیل میکند.)
موضعگیریِ بلشویکها در «جنگِ جهانیِ اوّل»، منحصر به خودِ آنها نبود. این موضعگیری در سالِ 1912، یعنی دو سال قبل از آنکه «جنگِ جهانیِ اوّل» آغاز شود، از طرفِ تمامیِ «انترناسیونالِ دوّم» و از جمله بلشویکها پذیرفته شد. در آن زمان، هنوز اصولاً جنگ شروع نشده بود که معلوم شود «نیرویِ تودهای چه سیاست و استراتژی و قدرتی» دارد. بعد از آغازِ جنگ که اکثریّتِ سوسیال دموکراسیِ «انترناسیونالِ دوّم» بهدنبالِ «بورژوازیِ خودی» افتاد و شور و شوقِ جنگطلبانۀ «نیروهایِ تودهای» به اوجِ خود رسیده بود، باز اقلیّتِ «انترناسیونالِ دوّم» و از جمله بلشویکها همان سیاست ـ سیاستی که در اینجا، «شکستطلبی» نامیده شده ـ را اتخاذ کرد و اکثریّت را به «خیانت به سوسیال دموکراسی و قطعنامۀ 1912» متهم کرد.
پس، اگر پایِ بلشویکها در میان است، روشِ کارِ آنها این نیست که نگاه کنند و ببینند نیروهایِ تودهای به چه سَمتی میروند و بعد، سیاستِ خود را اتخاذ کنند. روشِ آنها این است که ببینند منافعِ تودههایِ زحمتکش و در وهلۀ اوّل، منافعِ پرولتاریا در چه سیاستی نهفته است. سپس، آن را اتخاذ و در سختترین شرایط، تبلیغ و ترویج کنند.
پس، اجازه بدهید که این متدولوژی را ـ صرفِنظر از بلشویکی بودنش ـ بررسی کنیم و ببینیم آیا نویسنده به همین متدولوژیِ خود پایبند میمانَد؟
از همان روزهایِ اوّلِ بحران، از کجا میشد فهمید که نیروهایِ تودهای آمادگی ندارند و جنگ صدام را تضعیف نمیکند تا به این نتیجه برسیم که پس برایِ اینکه عراق خراب نشود، کنارِ صدام بایستیم و بنویسیم که: «این در کنارِ صدام ایستادن نیست، در کنارِ مردم و علیهِ آمریکا ایستادن است.»
آیا سالها جنگ و کشتارِ خلقهایِ گوناگونِ عراق توسطِ رژیمِ صدام کافی نبود که ما از پیش بدانیم «نیروهایِ تودهایِ» عراق لااقل «سیاستِ» صدام را تأیید نمیکنند؟ آیا در حینِ همین جنگ ـ که با دقتّی حیرتانگیز دامنۀ آن توسطِ امپریالیستها کنترل میشد ـ در «جنوب» و «شمال» که تا حدّی فشارِ سرکوب از رویِ مردم برداشته شد، تودههایِ عراقی با شعارِ «مرگ بر صدام!» بهپا نخاستند؟ و آیا شرمآور نیست که در همان حال، «سازمانِ آزادیبخش» با عکس و شعارِ «زنده باد صدام!» تظاهرات بهراه میانداخت؟
ممکن است به چپ بچرخیم و بگوییم: در آن زمان، شعارِ «مرگ بر صدام!» «در کنارِ امپریالیسمِ آمریکا قرار گرفتن» بود. ولی تجربه نشان داد که امپریالیسمِ آمریکا نه تنها مرگِ صدام، بلکه حتّا خلعِ او را هم نمیخواست.
باز ممکن است اشاره به نفوذِ «جمهوریِ اسلامی» در جنوب و امیدِ کُردهایِ شمال به کمکِ آمریکا را بهانه کنیم (کاری که در این مقاله، مخصوصاً، در موردِ کُردها، بهطورِ ضمنی، صورت گرفته است.(7)). ولی وقتی جنبشِ تودهای بهوجود میآید، مسلماً هر کس میخواهد استفادۀ خود را از آن بکند. ولی همه میدانند که جنبشِ تودهای از زمینِ جامعه میروید و نشاندهندۀ خواستها و نیازهایِ واقعیِ مردم است. اینکه چه کسانی در رهبریِ آن قرار میگیرند، مسألۀ دیگری است و متأسفانه، مردمِ عراق این بار، در وضعِ بسیار دشواری قرار داشتند: از یک سو، صدام با تمامِ خشونتش بر آنها فشار میآوَرد و امپریالیسم با تمامِ سبُعیّتش بر سرِ آنها بُمب میریخت. از سویِ دیگر، بخشِ بزرگی از نیروهایِ دموکرات در سراسرِ جهان، در اثرِ فرصتطلبیِ رهبرانشان، بهجایِ «قرار گرفتن در کنارِ مردمِ عراق»، به هواداری از صدام ـ این سرکوبگرِ دیروز و امروزِ مردمِ عراق ـ پرداختند.
اکنون، پس از این حادثه، میتوان تئوریبافی کرد و گفت: جهتگیری بهنفعِ مردمِ عراق فقط جنبۀ «تئوریک» میتوانست داشته باشد.
در هر صورت، هواداری از صدام و اسمنویسی از داوطلبانی که حاضر بودند به عراق بروند و بجنگند، در حالی که صدام خود چندصد هزار سرباز عراقی را بدونِ هیچگونه نقشۀ جنگی و بی هیچ حفاظی در زیرِ بُمبارانِ امپریالیستها رها کرده بود، نتایجِ «عملیِ» وخیمی ـ مخصوصاً برایِ فلسطینیها ـ داشت.
*
آخرین مطلبی که من از این مقاله انتخاب میکنم، در موردِ «روشِ مبارزه» و «چشماندازِ آیندۀ مبارزه برایِ سوسیالیسم» است.
برایِ تسهیلِ کار، من ابتدا، چند قطعه از چند جایِ این مقاله را کنارِ هم میآورم:
بهنظر میرسد که جنگِ خلیج و تحولاتِ بلوکِ شرق که از آنها در مجموع بهمثابه «جنگِ جهانیِ سوّم» تعبیر کردم، اساساً نبردِ دو تمدن، نبردِ بینِ عقبماندگی و مُدرنیسم و یا نبردِ شمال و جنوب باید ارزیابی شود. فاصلۀ وحشتناکِ بینِ هر طرف را ـ که هر آن افزونتر میشود ـ چگونه میشود پُر کرد؟ مسلماً از طریقِ زورآزماییهایِ نظامی امکان ندارد. این را هم تجربۀ شوروی و بلوکِ شرق که کوشیدهاند از راهِ مسابقۀ تسلیحاتی بر حریف چیره شوند و هم در بُعدی کوچکتر، تجربۀ عراق که پنداشت با آمریکا و اروپا میتواند (بهزورِ اسلحهای که از خودشان گرفته) مقابلۀ نظامی کند، ثابت مینماید. اگر برایِ این سؤال یا معمّا جوابی باشد، در مبارزهای است که اساسِ آن را باید مبارزۀ فرهنگی، فکری، انسانی تشکیل بدهد.(8)
و یا:
بدونِ دموکراسی (که بهمراتب باید بهتر(9) از آن باشد که در غرب هست.)، بدونِ استفاده از نیروهایِ فکری و تلاشهایِ شبانهروزی جهتِ ساختن و پروردنِ انسانهایی با کیفیّتِ برتر(10)، نمیتوان امیدی به پُرکردنِ فاصلۀ وحشتناکِ کنونی داشت. بدونِ شک، در این نبردِ سرنوشت، هیچیک از انواعِ درگیری و ابزارِ نبرد قابلِ چشمپوشی نیست، ولی اساس را باید ساختنِ انسانِ شایستۀ بقاء(11) و یا بهتعبیری که شنیدهایم، انسانِ سوسیالیست دانست.
و یا:
شیوۀ مناسب را جهتِ مقابله با هیولایی که خود را «نظمِ جدیدِ جهانی» مینامد، باید دانست. این زورآزمایی صرفاً فیزیکی یا نظامی یا اقتصادی یا صرفاً فرهنگی نیست، بلکه همۀ اینهاست بهعلاوۀ امورِ فراوانِ دیگر. [؟!]
و یا:
... در مقابله با ماشینِ سرکوبگرِ اسرائیل، انتفاضه و قیامِ تودهای و پرتابِ سنگ از دیگر شیوهها و ابزارِ مبارزۀ فلسطینیها کاراییِ بیشتری داشته است... امّا از طرفِ دیگر، از دستِ فلسطینیِ گرسنه و محروم از سواد در برابرِ اسرائیلیِ مرفه و تحصیلکرده در دانشگاههایِ آمریکا و شوروی و... چه کاری ساخته است؟(12)
و باز هم:
زمانی، تصوّر میشد(13) که این فاصلۀ عظیمِ فقیر و غنی و ستمدیده و ستمگر را با کسبِ قدرت از طریقِ جنگِ آزادیبخشِ تودهای و ایجادِ حکومتی انقلابی و پرولتری که نمایندۀ اکثریتِ مردمِ جامعه است، میتوان حل کرد و یا راهِحلهایِ دیگرِ کم و بیش مُشابه. ولی در شرایطِ کنونی، هیچ تضمینی برایِ پیروزی از این راهها وجود ندارد و تجاربِ بهدستآمده از «انقلابِ اُکتُبر» به بعد نیز ـ علیرغمِ دستاوردهایِ فراوانی که داشتهاند و منجمله چهرۀ سرمایهداری را بسیار تغییر دادهاند و آن را مجبور به عقبنشینیهایِ فراوان در زمینههایِ اجتماعی نمودهاند ـ کارایی نداشتنِ راهحلهایِ پیشین را ثابت میکند.
و بالاخره:
راهِ مبارزه کهنه میشود، امّا بسته نمیشود. باید راهِ جدید و مؤثر را یافت.
اگر این نقلِقولها را بههم ربط بدهیم، میبینیم ضمنِ آنکه همۀ شیوههایِ مبارزه ـ حتّا آنهایی که در زمانِ نوشتنِ مقاله، به ذهنِ نویسنده نمیآید ـ موردِ تأیید قرار میگیرد. با همین شیوههایِ مبارزه طوری برخورد میشود که راهی باقی نمیمانَد. شیوهها را بد و خوب و کهنه و نو میکند، بدونِ آنکه متذکر شود که همۀ اینها بستگی دارد به شرایط؛ مثلاً شیوۀ «سنگپرانی» در «انتفاضه» را «کاراتر» از شیوههایِ دیگر میداند، بدونِ آنکه توجه داشته باشد شیوههایی که در سالهایِ 60 و 70 بهکار گرفته شده، برایِ طرحِ مسألۀ فلسطین و نطفهبندیِ سازمانهایِ فلسطینی، چه کاراییِ شگرفی داشته، بهنحوی که بدونِ آنها، «انتفاضۀ» امروز قابلِ تصور نمیبود.
اینگونه مقایسۀ شیوههایِ مبارزه با یکدیگر اصولاً علمی نیست.
تازه، نویسنده آنچنان به شیوههایِ مبارزه که تا کنون انجام شده بیاعتقاد است که او را نمیتوان جزوِ «هوادارانِ همۀ شیوههایِ مبارزه» قلمداد کرد. مثلاً او از پیش، به نومیدانه بودنِ جنگِ «فلسطینیهایِ بیسواد» و «اسرائیلیهایِ تحصیلکردۀ آمریکا و شوروی» حُکم کرده است. کاش خبرِ این یأس و نومیدی به گوشِ جوانانِ فلسطینی نرسد، که سنگها را به زمین میاندازند و میگویند: «از ما که در مقابلِ این دانشگاهرفتهها کاری ساخته نیست!»
همچنین، با کمالِ صراحت، امکانِ «جنگهایِ آزادیبخش» و «انقلابهایِ پرولتری» را نیز «در شرایطِ کنونی»، مُنتفی میداند. حتا برایِ اثباتِ شکستِ این روشها، به تمامِ تجربۀ «انقلابِ اُکتُبر» تا کنون استناد میکند. از نظرِ او، همۀ آنچه شده و میشود، شکست خورده و یا شکست خواهد خورد. با وجودِ این، خودش را «خوشبین» جلوه میدهد و از شیوههایی که باید کشف کرد و انسانِ «با کیفیّتِ برتر»ی که باید تربیت کرد، سخن میگوید.
این شیوهها را چه کسانی باید کشف کنند؟ و آن انسانهایِ «با کیفیّتِ برتر» در چه شرایطی باید تربیت شوند؟ اگر «جنگِ انقلابی و آزادیبخش» غیرِممکن است، اگر «انتفاضه» به نتیجه نمیرسد، پس راهِحل چیست؟
نویسنده خود از نقد و تکاملِ روشهایِ پیشین سخن میگوید، ولی عملاً پیش از هرگونه نقد و بررسی، روشهایِ پیشین را مردود و غیرِممکن میداند.
اینکه در شرایطِ جدید، شیوههایِ مناسب را باید انتخاب کرد، حرفِ درستی است، ولی بدترین طرزِ بیانِ این حرف این است که پیشاپیش، شیوههایی را که تا کنون بهکار گرفته شده، کهنه، مردود و غیرِکارآ بخوانیم.
بیژن هیرمنپور
8 مارسِ 1992
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. اینکه مثلاً بگوییم فرانسویها این جنگ را نمیخواستند و آمریکا به آنها تحمیل کرد، بههیچوجه با روندِ وقایع و شوق و شوری که هیأتِ حاکمۀ فرانسه و دستگاههایِ تبلیغاتیِ تحتِ کُنترلش برایِ جنگ از خود نشان داد، تطبیق نمیکند. بهاصطلاح، ابتکارهایِ صلحِ میتران نه تنها در جهتِ خلافِ سیاستِ آمریکا نبود، بلکه از نظرِ افکارِ عمومی، زمینه را برایِ اثباتِ اینکه صدام را جز با جنگ نمیتوان سرِ جایش نشاند، فراهم میکرد و اتفاقاً این نوعی تقسیمِ نقش بود و کاری بود که اگر آمریکا آن را بهتنهایی صورت میداد، سوءظنِ افکارِ عمومی را بیشتر برمیانگیخت. پس از آغازِ جنگ نیز هیأتِ حاکمۀ فرانسه تقریباً یکپارچه آن را تأیید کرد و اگر مخالفتی مثلاً از طرفِ کسی مثلِ شونمان صورت گرفت، اولاً در موردِ دامنۀ جنگ بود، ثانیاً از این لحاظ، تعدادِ مخالفان عملیّاتِ جنگی در هیأتِ حاکمۀ آمریکا خیلی بیشتر بود.
2. اتفاقاً، کشورهایِ غربی، بنا بر مصالحِ خود، اسرائیل را از مشارکت در جنگی که پیروزی در آن مُحرز بود، بازداشتند.
3. تقسیمبندیِ «شمال» و «جنوب» اگر بتواند کاربُردی داشته باشد، همان است که معمولاً در بررسیِ طرازِ پرداختهایِ بینالمللی است. ولی قطببندیِ جهان به «شمال» و «جنوب» و رها کردنِ معیارِ «استثمار» و قرار دادنِ معیارِ مبهمِ «توسعه» بهجایِ آن، کاری است که از همان آغاز، اشکالاتش آشکار است و مبتکرانِ آن ـ مانندِ نویسندۀ مقاله ـ ناگزیرند در «شمال» بهدنبالِ «جنوب» و در «جنوب» بهدنبالِ «شمال» بگردند. اصولاً ما در شرایطی هستیم که احتیاج داریم با وسواس و دقتِ بسیار، شرایطِ متغیّر و اوضاعِ جدیدی را که بهوجود آمده، موردِ بررسی قرار دهیم و صرفِنظر از هیاهوهایِ تبلیغاتیِ بورژوازی در تمامِ زمینهها، مخصوصاً در زمینۀ تئوریک، ببینیم که چه صفبندیهایی از بین رفته و چه صفبندیهایِ جدیدی بهوجود آمده، چه وضعی تغییر کرده و چه وضعِ جدیدی ایجاد شده است. حال، اگر ما خود را در موقعیّتی منفعل قرار دهیم و هر اصطلاحی را که بورژوازی برایِ توضیحِ شرایطِ جدید ضرب میزند بیدرنگ بگیریم و حداکثر با یک «امّا» و «اگر» آن را بپذیریم، دیگر فرصتِ تحلیلِ مستقل برایِ خود باقی نمیگذاریم.
4. پس از سالها بحث در بارۀ «بورژوازیِ ملّی» و «بورژوازیِ وابسته» و «بورژوازیِ کُمپرادور» و غیره، این راهِحلِ خوبی است که با بهکار بردنِ اصطلاحِ «بورژوازیِ خودی» هم منظورِ خودمان را برسانیم و هم بحثهایِ پیچ در پیچ را دور بزنیم. تنها عیبِ کار (که ظاهراً عیبِ مهمی هم نیست!) این است که ماهیّتِ این بورژوازی، یعنی این صاحبِ سرمایه و روابطِ اجتماعیِ او روشن نیست.
5. بخشی از نتیجه در خودِ سؤال مُستتر است.
6. منظور از «نیرویِ تودهای» چیست؟ آیا منظور «جنبشِ خودبهخودیِ تودهها»ست؟ و یا تودۀ متشکلشده توسطِ سازمانها و احزاب؟
7. اتفاقاً مانورِ بوش در فراخواندنِ «اپوزیسیونِ عراق» برایِ سرنگونیِ صدام و قولِ همهگونه کمک در این زمینه به آن باعث شد که این اپوزیسیون تا حدّی دست رویِ دست بگذارد و منتظرِ کمکِ آمریکا بنشیند؛ کمکی که هرگز نرسید. «اپوزیسیونِ عراق» تا بفهمد که وعدۀ آمریکا توخالی بوده، فرصتِ تاریخیِ بزرگی را از دست داد.
8. به این ترتیب، هم معیارهایِ طبقاتی و اقتصادی در تشخیصِ تضادها کنار گذاشته میشود و هم روشهایِ قهرآمیز (مقابلۀ امثالِ شوروی و صدام بهنظرم به این جهت انتخاب شده که حساسیّتِ خواننده هرچه کمتر تحریک شود.) و در عوض، راهِ مسالمتآمیزِ «مبارزۀ فرهنگی، فکری، انسانی» توصیه میشود.
9. یعنی چگونه باید باشد تا «بهتر» باشد؟ آیا ترکیبِ طبقاتیِ آن دموکراسی باید با این دموکراسی فرق کند؟ یا با همین ترکیبِ طبقاتی، اصلاحاتی در آن صورت گیرد؟ بههر حال، کلمۀ «بهتر» جنبۀ علمی و دقیق ندارد.
10. منظور از «کیفیّتِ برتر» چیست؟ «برتر» از چه؟ آیا منظور انسانی است انقلابی؟ یا انسانی است درسخوانده و صاحبفن؟
11. معادل گرفتنِ «انسانِ شایستۀ بقاء» با «انسانِ سوسیالیست» بیشتر جنبۀ ادبی دارد تا علمی.
12. نه فلسطینیها از ویتکُنگها بیسوادترند و نه اسرائیلیها از آمریکاییها باسوادتر. وارد کردنِ معیار «تحصیلاتِ دانشگاهی» برایِ ارزیابیِ شیوۀ مبارزه، کارِ تازهای است.
13. خود، در جایی دیگر، در محکوم کردنِ دیگران، مینویسد: «وانمود میکنند تلاشهایی که برایِ مقابله با سرمایهداری بهکار رفته، خیالی بیش نبوده.»
*
در بارۀ عملیّاتِ برقآسایِ عراق در اشغالِ کویت و ده ساعتی که دنیا را تکان داد و حوادثی که بهدنبال و بهبهانۀ آن بهوقوع پیوست، سخن بسیار گفته و نوشته شده و در اینجا، نیازی به تکرارِ آنها ـ حتا در حدِّ فهرست و روزشمارِ حوادث ـ نیست...
من با این طرزِ طرحِ مسأله موافق نیستم، زیرا همانطور که نویسنده خود اذعان دارد، در این مورد خیلی حرفها زده شده و مخصوصاً، بعداً، واضح شد که اکثرِ این حرفها حاصلِ برنامۀ تبلیغاتیای بود که از پیش و بهعنوانِ بخشی از نقشۀ جنگی، طرحریزی شده بود. بنابراین، اتفاقاً، خیلی لازم است که پیش از هرگونه سخن گفتن در بارۀ جنگِ خلیج، مقدمتاً باید به وقایع و حوادثِ مشخصی که قبل، حین و بعد از این جنگ روی داد پرداخت، زیرا بُمبارانِ تبلیغاتی حتا خودِ حوادث را نیز تحریف کرد. وانگهی، این بازآفرینیِ حوادث از این لحاظ نیز لازم است که نباید به همان قدر اطلاعاتی که چند ماه پس از این جنگ در ذهنِ خواننده باقی مانده، اکتفا کرد و بر اساسِ آن، تحلیل ارائه داد.
*
آنچه را که طیِ یکی دو سالِ گذشته در جهان رُخ داد، میتوان در واقع به جنگِ جهانیِ سوّمِ تعبیر کرد.
اطلاقِ «جنگِ جهانیِ سوّم» به آنچه در این مدّت گذشت، بهنظرِ من، اشتباه است، زیرا «جنگِ جهانی» صرفِنظر از کلیّۀ خصوصیّاتِ سیاسیِ خود (شرکتِ اکثریّتِ قریببهاتفاقِ کشورهایِ بزرگ در جنگ و کشاندنِ کشورهایِ دیگر بهطورِ مستقیم و غیرِمستقیم به آن) یک خصوصیّتِ فنّی دارد و آن این است که «جنگِ جهانی» جنگی است «تمامعیار»؛ یعنی دو طرفِ جنگ از تمامِ امکانات و وسایلی که در اختیار دارند، حداکثرِ استفاده را میکنند، بدونِ آنکه هیچگونه ملاحظهای مانعِ آنها باشد. در «جنگِ جهانیِ اوّل»، بُمبهایِ شیمیایی و در «جنگِ جهانیِ دوّم»، بُمبارانهایِ هوایی، موشکپَرانی به شهرهایِ بزرگ و در اوّلین فرصتی که برایِ آمریکا میسر شد، بُمبارانِ اتمی نشانۀ آن بود که آن جنگها جنگهایی است تمامعیار؛ یعنی هر دو طرف آخرین سِلاحهایِ پیشرفتهای را که در اختیار داشتند، بهطرفِ هم پرتاب کردند و بعد از آن بود که تکلیفِ «غالب» و «مغلوب» روشن شد. آیا در دو سالِ گذشته، چنین اتفاقی افتاد؟ آیا جنگی در سطحِ جهانی، بینِ آمریکا و شوروی ـ با اتکاء به تمامِ امکاناتِ جنگی که در اختیارِ هر دو طرف بود ـ صورت گرفت؟ ممکن است استدلال شود که ما از رویِ نتیجۀ کار قضاوت میکنیم. اگرچه من در این زمینه با شما موافق نیستم که فروپاشیِ شوروی را صرفاً حاصلِ درگیریِ او با آمریکا بدانیم، ولی حتّا از رویِ نتیجه نیز ما حق نداریم اصطلاحِ «جنگِ جهانی» را ـ که در فرهنگِ سیاسی، تعریفی کاملاً شناختهشده دارد ـ اینگونه در موردِ حوادثِ سالهایی بهکار ببریم که در آن، آمریکا و شوروی حتّا یک تیر هم بهطرفِ هم شلیک نکردند. اگر بخواهیم در تحلیلمان، بر کلماتی که معانیِ مشخص و معلوم دارند، خودسرانه، معانی و مفاهیمِ دیگری بار کنیم، دیگر «بیانِ مشترک» از بین میرود و «انتقالِ مفاهیم» غیرِممکن میشود.
*
جهان از صورتِ دو بلوکِ عمدتاً سیاسی و نظامیِ متقابل و متخاصمِ پیشین خارج شد و آمریکا یکّهتازِ میدان گردید.
در اینجا نیز من با نویسندۀ مقاله موافق نیستم و فکر میکنم که او در بهکار بُردنِ عبارتِ «آمریکا یّکهتازِ میدان» شد، تا حدِّ زیادی، تحتِتأثیرِ تحلیلهایِ ژورنالیستی قرار گرفته است. آمریکا پس از «جنگِ جهانیِ دوّم»، با «برتن وودز» و «طرحِ مارشال» در زمینۀ اقتصادی و «پیمانِ آتلانتیک» در زمینۀ نظامی/ سیاسی، یکّهتازِ میدان شد، ولی پس از بحرانِ پولیِ سالهایِ 72ـ71 و شناور شدنِ دلار و ورودِ ژاپُن و آلمان با امکاناتِ وسیعِ اقتصادی به بازارِ جهانی و تشکیلِ «بلوکِ شرق» و نطفه بستنِ «بازارِ مشترکِ اروپا»، کمکم این «یکّهتازی» در زمینۀ اقتصادی بهطورِ ضمنی با علامتِ سؤال روبرو شد و در زمینۀ نظامی نیز کشورهایی که در پیمانهایِ بعد از جنگ، رهبریِ آمریکا را پذیرفته بودند، مسائلِ نظامیِ جُزئی را که برایشان پیش میآمد، شخصاً و بدونِ توّسُل به آمریکا حل میکردند. و موردِ «ویتنام» نیز که آمریکا مستقیماً به دخالت فراخوانده شد، نه تنها افتخارِ نظامیای برایِ آمریکا بهوجود نیاوَرد، بلکه از این لحاظ ضربۀ بزرگی بر حیثیّتِ او وارد کرد؛ ضربهای که قدرتنماییهایِ دُنکیشوتمآبانۀ آمریکا در کشورهایِ کوچکِ آمریکایِ لاتین و حتّا بهنظرِ من جنگِ یکطرفهاش با صدام نتوانست اثرِ آن را از ذهنِ افکارِ عمومی و مخصوصاً از ذهنِ رُقبایِ امپریالیستِ آمریکا زایل کند. حال، چه اتفاقی افتاده است که بگوییم در دو سالِ اخیر، آمریکا «یکّهتازِ میدان» شده است؟ آیا آمریکا در زمینۀ اقتصادی بیش از پیش، نه تنها در بازارِ جهانی، حتّا در بازارِ ملّیِ خود نیز در مقابلِ ژاپُن و آلمان عقب نمینشیند؟ آیا اروپاییها بیش از پیش، صفوفِ خود را از لحاظِ اقتصادی محکم نمیکنند؟ ممکن است بگوییم یکّهتازی از لحاظِ نظامی منظور است. برایِ کسی که با برداشتِ مارکسیستی به قضایا نگاه کند، اصولاً بهکار بُردنِ این اصطلاح در شرایطِ اقتصادیِ فعلیِ آمریکا، اگر در یک مقطعِ کوتاه جایز باشد، حتماً باید با «امّا» و «اگر»هایِ لازم همراه شود. ولی در همین مقطعِ کوتاه نیز موافق نیستم که بگوییم آمریکا «یکّهتاز» بوده است. این درست است که آمریکا خواست در این کار، هژمونیِ خود را تحمیل کند و تحمیل هم کرد، ولی اتفاقاً طرزِ تحمیلِ همین هژمونی نشان داد که او از موقعیّتِ «یکّهتاز»بودن برخوردار نیست. او مجبور شد عملیّاتِ خود را تحتِ نامِ «سازمانِ ملل» و با جلبِ نظرِ همۀ اعضایِ دائمیِ «شورایِ امنیّت» و شرکتِ مستقیم و یا غیرِمستقیمِ تمامِ کشورهایِ بزرگِ سرمایهداری، علیهِ یک کشورِ کوچک (نه علیهِ یک قُطبِ دیگر) اعمال کند و از این جنگ همۀ این کشورها استفاده بُردند (تا جایی که استفادهای بر آن مُترتب بود). میزانِ محبوبیّتهایِ میتران هم در ضمنِ جنگ، در «سونداژ»ها بالا رفت.(1)
حال، اگر جنبۀ نظامیِ «جنگِ خلیج» را رها کنیم (که بهترین موردی است که میتوان در آن، از «یکّهتازیِ» آمریکا صحبت کرد)، از فروپاشیِ بلوکِ شوروی نیز در وهلۀ اوّل، این آمریکا نیست که سود میبَرَد و مثلاً آلمان خیلی زودتر از آمریکا رویِ اروپایِ مرکزی دست انداخت و در یوگسلاوی جنگِ تجزیهطلبانه بهراه انداخت و بازارهایِ کشورهایِ شرقی را اشغال کرد و با سرانِ جدیدِ شوروی و بعداً جامعۀ دولتهایِ مستقل روابطِ ویژه برقرار کرد.
خلاصه، در اینجا هم همهچیز تقسیم شده و در نتیجه، بحثی از «یکّهتازیِ» آمریکا نمیتواند در میان باشد. البته اینکه آمریکا هنوز در اقتصاد، سیاست و نظامِ جهانی هژمونی دارد، حرفِ درستی است، ولی اینکه دو سالِ اخیر را در بالابُردنِ این هژمونی و تا حدِّ «یکّهتازی» تعیینکننده بدانیم، امری است کاملاً اشتباه.
اکنون که گَرد و خاکِ دوساله فرونشسته است، آمریکا درگیر با رکودِ نسبیِ اقتصاد و بوش ـ این قهرمانِ «جنگِ خلیج» ـ چنان تویِ سرش خورده است که با ترس و لرز، نگرانِ رُقبایِ باافتخار و بینامِ خود از «حزبِ دموکرات» است. اگر آمریکا برایِ خودش قانون وضع میکند که در هر کجایِ دنیا، هر کس را بخواهد بتواند دستگیر و در آمریکا محاکمه کند، این، اتفاقاً، نه دلیلِ «یکّهتازیِ» او، بلکه تا حدّی، بهدلیلِ آن است که مثلِ سالهایِ 50، 60 و 70، دیگر خطِ او را همهجا نمیخوانند.
*
آمریکا با استفاده از این موقعیّتِ طلایی میکوشد تا بر بحرانهایِ ذاتیِ خود (چه اقتصادی و چه اجتماعی و...) فائق آید و رقابتِ دشوارِ اقتصادیِ خود با اروپایِ واحد (و عمدتاً آلمان) و ژاپُن را با کسبِ موقعیّتِ برترِ سیاسی و نظامی در جهان و کنترلِ منابعِ نفتیِ خاورمیانه، به نفعِ خود پیش ببرد...
مکانیسمِ این «آمریکا [...] میکوشد» چگونه است؟ چطور آمریکا میتواند با یک جنگِ وحشیانه و توخالی ـ که به بمبارانِ صاف و سادۀ یک کشورِ کوچکِ فاقدِ هرگونه مقاومت منحصر میشود ـ همۀ این نتایجی را که در این چند سطر آورده شده، حاصل کند؟
در «جنگِ جهانیِ دوّم» ـ میتوان گفت که ـ آمریکا همۀ چیزهایی را که در اینجا برشمرده شده، بهدست آوَرد. دلیلش هم آن بود که تمامِ کشورهایِ سرمایهداری در جنگی «تمامعیار»، به جانِ هم افتاده بودند و آمریکا، پس از مدّتی نظاره، بالاخره، طرفی را گرفت که بعداً «غالبِ جنگ» از کار درآمد، در حالی که در طیِ آن جنگ، همۀ کشورهایِ دیگر ویران شده بودند. اتفاقاً و بهخاطرِ همان جنگ، اقتصادِ آمریکا که با تمامِ قدرت پیش میتاخت، همه را مدیونِ خود کرد و همه برایِ بازسازیِ خود، به او محتاج شدند.
این حرفها در آن زمان زده میشد و درست هم بود، ولی حالا، در این جنگ، به دیگران چه لطمهای وارد شده و آمریکا چه قدرتی بهدست آورده که قبل از آن نداشته است؟ مثلاً این افسانۀ قدرتِ آمریکا در بهدست گرفتنِ مهارِ نفتِ خلیج پس از «جنگِ خلیج»، کجا ساخته شد و نتیجۀ عملیِ آن در کجا ظاهر شد؟ آیا هنوز هم نفت در بازارِ جهانی آنقدر فراوان نیست که «اوپک» مجبور است برایِ حفظِ قیمتها، از سطحِ تولیدِ خود بکاهد؟ مثلاً ژاپُن برایِ تهیۀ نفتِ خود از خاورمیانه، تا چه حدّ بیشتر از قبل از این جنگ، به آمریکا وابسته است؟ و در زمینۀ اقتصادی، بهکار گرفتنِ محدودِ تعدادی هواپیما و فروریختنِ مقداری بُمب چه دردی از اقتصادِ آمریکا درمان کرد؟ آمریکایی که در زمینۀ نظامی اگر نتواند طرحِ «جنگِ ستارگان» را پیش ببرد، با فاجعۀ اقتصادیِ بزرگی روبرو خواهد شد.
*
... و نظمِ جدیدی را که براساسِ منافعِ خود تصویر کرد، بر سراسرِ جهان مستقر سازد.
با تکرارِ اصطلاحِ «نظمِ جدید» و قبولِ تعریفی که آمریکا از آن بهدست میدهد، بهنظرِ من، نویسنده دوباره در تلهای که امپریالیسمِ غرب بر سرِ راهِ نیروهایِ دموکرات و مخصوصاً مارکسیست قرار داده، میاُفتد. اولاً، قبول میکند که «نظمِ جدید»ی بهوجود آمده. ثانیاً، قبول میکند که این «نظمِ جدید»، بهرهبریِ آمریکا، همۀ مسائل را با زور و ضرب، حل خواهد کرد. ولی، بهواقع، چه اتفاقی افتاده است؟ «بلوکِ شرق» از هم پاشیده است و صرفِنظر از تحلیلی که ما از ماهیّتِ اقتصادِ این کشورها در دورانی که خود را «سوسیالیست» میخواندند داشته باشیم، آشکارا به نظامِ کهنۀ سرمایهداری پیوسته است. «نظمِ جدید»، در واقع، گسترشِ بیمهابایِ نظمِ کُهنِ امپریالیستی و سرمایهداری به کشورهایِ «بلوکِ شرق» است و تازگیِ آن فقط در این است که توانسته است کُهنگیِ خود را بیشتر بسط دهد و این هم نه بهزورِ آمریکا که بیشتر براساسِ شرایطِ داخلیِ آن کشورها بود. در موردِ رهبریِ آمریکا نیز در فوق، توضیحِ لازم را دادم.
*
ضعفِ وحشتناکی که در ارکانِ بلوکِ شرق (شوروی و چین) بهویژه بهلحاظِ اقتصادی وجود دارد، مانع از هرگونه اقدامِ آنها در برابرِ سلطهجوییِ آمریکاست.
اگر چین و شوروی در مقابلِ «سلطهجوییِ» آمریکا نه تنها واکنش نشان نمیدهند، بلکه در «شورایِ امنیّت»، با رأیِ مثبت و یا عدمِ شرکت در رأیگیری، با او همراه میشوند، این نه بهدلیلِ ضعفِ اقتصادیِ آنها و یا حتّا ضعفِ نظامیشان است. برایِ آنکه در مقابلِ «سلطهجوییِ» یک نیرو، دیگران از خود عکسالعمل نشان دهند، باید آن نیرو اساساً بر ضدِّ منافعِ آنها بهپا خاسته باشد. اگر پایِ چنین منافعی در میان بود، باید حتّا از «ضعیف»ترین نیروها انتظارِ مقاومت داشت؛ مقاومتی که مثلاً ما در ویتنام در مقابلِ آمریکا و در فلسطین در مقابلِ اسرائیل دیدیم و میبینیم و ضعفِ یک طرف مانع از مقابله نمیشود. بهخصوص در چین و شوروی، از لحاظِ نظامی، آنها چندان هم «ضعیف» نبودند و هرگاه میتوانستند در قبالِ قدرتِ آمریکا بایستند، میتوانستند مشکلاتِ داخلیِ ناشی از «ضعفِ اقتصادیِ» خود را نیز تا حدّی حل کنند و یا لااقل تحتالشعاع قرار دهند. اگر شوروی و چین را امروز در مقابلِ آمریکا نمیبینیم، صرفاً به آن سبب است که اینها امروز، تضادِ منافعشان در حدّی نیست که با یکدیگر به مقابله بپردازند. برعکس، در مسیری که این دو کشور گام مینهند، همکاری با آمریکا برایشان حائزِ منافعِ اساسی است.
*
تاوانِ این نظمِ جدید را که چیزی جز تأمینِ خونِ تازه برایِ جسم و جانِ بیمارِ وامپیرِ سرمایهداری نیست، تودههایِ فقیرِ بلوکِ شرق و بهویژه جهانِ سوّم باید بپردازند.
تا جایی که به «جنگِ خلیج» مربوط میشود، باز میپرسم: مکانیسمِ ورودی این «خونِ تازه» به بدنِ «وامپیرِ سرمایهداری» در «جنگِ خلیج» و بر اثرِ این جنگ، کدام است؟ این جنگ کدام بازارها را از نو تقسیم کرده و چه منافعِ اقتصادی را که قبلاً وجود نداشته، بهصورتِ «خونِ تازه» واردِ بدنِ سرمایهداری کرده است؟ منطقۀ خلیج و حتّا خودِ عراق که دربست در خدمتِ این «وامپیر» قرار داشت و مخصوصاً عراق، با نقشی که در جنگ با ایران داشت، تا جایی که از کشوری مثلِ عراق ساخته بود، خون به بدنِ این «وامپیر» تزریق کرد. حالا، این جنگ مثلاً خاورمیانه را از دستِ کدام نیرو میگیرد و بهدستِ کدام نیرو میدهد؟ ممکن است منافعی که سرمایهداری در بازسازیِ عراق یا کویت به جیب خواهد زد و یا پولهایی که از شیخنشینهایِ خلیج و عربستان برایِ تأمینِ مخارجِ جنگ اخاذی شده را بخشی از این «خونِ تازه» بهحساب آوریم، ولی علاوه بر آنکه این اقلام نسبت به بحرانی که مثلاً آمریکا درگیرِ آن است، تقریباً حُکمِ هیچ را دارد، تازه، پولهایِ کشورهایی مثلِ عربستان، کویت و سایرِ شیخنشینها جایی دور از دسترسِ «وامپیرِ سرمایهداری» قرار ندارد، بلکه درست در قلبِ آن، یعنی در سیستمِ بانکیِ کشورهایِ سرمایهداری سپرده شده است. و این کشورها همواره نشان دادهاند که میتوانند این پولها را بهطورِ مسالمتآمیز و از طریقِ فروشِ اسلحه و یا طرحهایِ دیگر، از این حسابها به حسابِ شرکتهایِ چندملیّتی منتقل کنند. و برایِ این کار، احتیاج به چنان جنگ و آنهمه هیاهو نداشتند.
از اینکه بگذریم، واقعاً این جنگ در صددِ تأمینِ منافعِ اقتصادیِ ویژهای نبود و اگر بود، امروز، آثارِ آن ظاهر شده بود. نیرو و وسایلی که در جنگ بهکار رفت، در حدّی نبود که اقتصادِ آمریکا را تحتِ تأثیر قرار دهد. منطقهای که جنگ در آن صورت گرفت، منطقهای نبود که در حوزۀ نفوذِ سرمایهداری نباشد تا با این جنگ، به آن اضافه شود و اگر قبل از جنگ میشد شُبهههایی در این زمینه داشت، اکنون که جنگ به پایان رسیده، کاملاً واضح است که آمریکا نمیخواهد مستقیماً و بیش از آنچه پیش از این میکرده، بر جریانِ خرید و فروشِ نفتِ خاورمیانه اعمال نفوذ نماید.
*
هنگامِ طرحِ مسألۀ مهاجرتِ یهودیانِ شوروی و بهطورِ کلّی یهودیانِ اروپایِ شرقی به اسرائیل، البته باید به تبلیغاتِ صهیونیستی و امپریالیستی اشاره کرد و حتّا رویِ آن تأکید نمود. ولی صِرفِ اکتفا به این عامل، ما را تا حدِّ مبلغانِ سادۀ «سازمانِ آزادیبخشِ فلسطین» پایین میآوَرَد. ندیدنِ زمینۀ اجتماعیای که اینگونه تبلیغات را در این کشورها مؤثر میکند، جنبۀ عملیِ کار را از بین میبَرَد. واقعیّت این است که نه در دورانِ «نظمِ جدید»، بلکه حتّا در دورۀ برژنف ـ که صهیونیستها لااقل امکانِ تبلیغِ علنی در این کشورها را نداشتند ـ نیز اگر اجازۀ مسافرت به یهودیان داده میشد، البته اگر نگوییم بهصورتِ «میلیونی» (من بهکار بُردنِ این کلمه را از طرفِ نویسنده، حتّا در شرایطِ کنونی، مبالغهآمیز میدانم.)، ولی در دستههایِ بزرگ، به خارج مهاجرت میکردند. اتفاقاً، در دورانِ «نظمِ جدید»، شاید انگیزههایِ این مهاجرت کمتر هم بشود (و آمار هم ظاهراً نشان میدهد که کمتر هم شده است. هجومِ اولیّه ناشی از ترس از بازگشتِ وضعِ قبلی بوده و اکنون که مسیرِ حوادث غیرِقابلِ بازگشت بهنظر میرسد، ظاهراً یهودیان نیز اصرارِ اولیّه را به مهاجرت به اسرائیل ندارند. البته در حالی که اقتصادِ شوروی در وضعیّتی است که ارزشِ 100 روبل این کشور که سابقاً 63 دلار بوده، به حدودِ یک دلار پایین آمده، طبیعی است که موجِ مهاجرت از این کشور بالا بگیرد و از جمله، باعثِ مهاجرت بیشترِ یهودیان نیز بشود.) وانگهی، تعقیبِ مسیرِ این مهاجران ـ که اغلب، اسرائیل را بهعنوانِ مرحلۀ اوّلِ خروج از کشور و کشوری که ویزا و بلیتِ هواپیمایش را در جیب دارند، انتخاب میکنند ـ نیز لازم است. همچنین گفتنِ اینکه آمریکا در شرایطِ کنونی، خواهانِ گسترشِ این مهاجرت و تثبیتِ اسرائیل همراه با اخراج و یا خلعِ یَدِ اعرابِ فلسطین است، احتیاج به اثبات دارد. طبیعیتر آن است که فکر کنیم با از بین رفتنِ تضادِ شوروی و آمریکا در منطقۀ خاورمیانه و در شرایطی که حتّا سوریه نیز صراحتاً دعوتِ آمریکا را در «جنگِ خلیج» لبیک گفته، دیگر اسرائیل آن اهمیّتی را که در سالهایِ 60 و 70 برایِ آمریکا و بهطورِ کلّی برایِ غرب داشت، در منطقه نداشته باشد. اینکه بگوییم: «قدمِ اوّل برایِ استقرارِ "نظمِ جدیدِ" جهانی، عبارت بود از تحکیمِ هرچه بیشترِ موقعیّتِ اسرائیل در منطقه...»، با توجه به جریانِ واقعیِ امور، تا حدّی مبالغهآمیز مینماید. این درست است که «جنگِ خلیج» مسألۀ اسرائیل و رابطهاش با فلسطینیها را جلوِ صحنۀ سیاستِ جهانی قرار داد، ولی این امر تا حدِّ زیادی وابسته بود به رفتارِ عراق که بهشکلِ مضحکی چند موشکِ سمبُلیک بهطرفِ اسرائیل پرتاب کرد و سیاستِ «سازمانِ آزادیبخشِ فلسطین» که پشتِ سرِ صدام حسین قرار گرفت و فلسطینیها را ـ عکسِ صدام بهدست ـ به خیابانها کشاند.(2) سعی در تثبیتِ هرچه بیشترِ اسرائیل در منطقه، از طرفِ امپریالیسم، سیاستِ تازهای نیست و اتفاقاً تعدیلی که در این سیاست صورت گرفته، این است که در «کنفرانسِ صلح»، هیئتِ فلسطینی که دلبستگیاش را به «سازمانِ آزادیبخشِ» پنهان نمیکند، عملاً طرفِ مذاکره قرار گرفته و آمریکا لااقل در سیاستِ علنیِ خود، اسرائیل را از ساختنِ آبادیهایِ جدید در مناطقِ عربنشین، منع میکند.
*
عقبماندگیهایِ تاریخی در زمینههایِ گوناگونِ اقتصادی، سیاسی و فرهنگی... مانع از آن شده است که سرنوشتِ این ملّتها ـ که پیوندهایِ قومی و مشترکی با یکدیگر دارند و آرزو داشتهاند که بهمثابهِ یک ملّت (ملّتِ عرب) بتوانند خود را در عرصۀ جهانی نشان دهند ـ بهدستِ خودشان بیُفتد...
پایگاهِ اجتماعیِ این «پانعربیسم» کجاست؟ چگونه همۀ اعراب آرزومندِ یک «ملّتِ عربِ واحد» هستند؟ چه عُلقههایی مثلاً اعرابِ خوزستانِ ایران را به اعرابِ عربستان و الجزایر ارتباط میدهد؟ زمینۀ اجتماعی، اقتصادی و فرهنگیِ این «ملّتِ عربِ واحد» کدام است؟ آیا صِرفِ اینکه همۀ اینها به زبانِ عربی تکلّم میکنند، برایِ آنکه از آنها یک «ملّت» بسازد، کافی است؟ تازه، این «زبانِ عربی» تا جایی که به استفادۀ مردم مربوط میشود، در هر جا، کاملاً شکلِ ویژه گرفته و برایِ دیگران بهآسانی قابلِ فهم نیست. تازه، ما میدانیم که یک «دولتِ واحد» لازمۀ تحققِ «ملّتِ عربِ واحد» است. حال، این «دولتِ واحد» از کجا بهوجود میآید؟ اگر آن را نیز مانندِ دولتهایِ موجودِ عرب سیاستهایِ استعماری تحمیل کنند که حسابش از پیش روشن است. ولی یک لحظه فرض کنیم که امپریالیستها پس از درهم شکستنِ امپراتوریِ عثمانی بعد از «جنگِ جهانیِ اوّل»، همۀ اعراب را بهحالِ خود میگذاشتند. اوّلین سؤالی که در این حالت متبادر به ذهن میشود، این است که: آیا در آن صورت، واقعاً همۀ اعراب یک «دولتِ واحد» تشکیل میدادند و بهصورتِ «ملّتِ عربِ واحد» درمیآمدند؟ فرض کنیم جوابِ این سؤال مثبت باشد. آیا این «دولتِ عربی» چه ماهیّتی پیدا میکرد؟ آیا سرانِ قبایل و شیخها و فئودالهایِ عرب ـ که آن زمان، اختیاردارِ همهچیز بودند ـ اگر بههم میپیوستند و یک «دولتِ واحد» تشکیل میدادند، ماهیّتش در بهترین حالت، از دولتِ عُثمانی بهتر میشد؟ و آیا این همان چیزی بود که همۀ اعراب «آرزومندِ» آن بودند؟ یا فرضِ دیگر: جنبشِ انقلابیِ کارگران و دهقانانِ عرب دامنه میگرفت و در هر جا، دولتهایِ مرتجع را سرنگون میکرد. آیا زمینۀ عینی برایِ وحدتِ حتّا این دولتهایِ انقلابی وجود داشت؟
در هر صورت، هنگامی که از یک «ملّتِ عربِ واحد» صحبت میکنیم و به سوابقِ تاریخیِ مشترکِ آنها اشاره میکنیم، باید برایِ آنکه به «پانعربیسمِ» ارتجاعی متهم نشویم، حرفِ خود را توضیح بدهیم و شرایطِ عینی و تاریخیِ تحققِ ادعایِ خود را برشماریم. آنگاه، نشان دهیم که وجودِ امپریالیسم چگونه سیرِ عادیِ امور را منحرف کرده و کار را به اینجا کشانده است. پرچمِ «پانعربیسم» هر روز به دوشِ کسی بوده و اتفاقاً هیچیک از آنها دوستدارِ زحمتکشان نبودهاند. آیا «پانعربیسم» با «پرچمِ سرخ» نیز میتواند وجود داشته باشد؟
*
اوضاعِ اجتماعی سالهاست که در آستانۀ انفجار قرار دارد و تنها از طریقِ سرکوب و گسترشِ دامنۀ جهل و فقر و ارائه یا تقویتِ کانالهایِ انحرافی، آن انفجار را به تعویق میاندازند و امپریالیسم و حُکامِ محلی مسؤلانِ درجه اوّلِ این وضع هستند.
اگر بخواهیم به این جملۀ مبهم معنایِ مشخص بدهیم (مثلاً کلمۀ «انفجار» را به معنیِ «انقلاب» بفهمیم)، باید آن را اینطور بارنویسی کنیم که: در کشورهایِ جهانِ سوّم، «سالهاست» شرایطِ عینیِ انقلاب موجود است، ولی امپریالیسم و حُکامِ محلی مانعِ بهپا خاستنِ آن شدهاند.
اینکه مسؤلیّتِ انقلاب نشدن را به گردنِ نیروهایِ ضدِانقلاب بیندازیم، حرفی است که نزدنش بهتر است. باید دید که در این کشورها ـ که بهقولِ ما، شرایطِ عینیِ انقلاب را دارا هستند و بهقولِ نویسندۀ مقاله «در آستانۀ انفجار» قرار دارند ـ آیا شرایطِ ذهنیِ انقلاب نیز وجود دارد؟ مُسلَم است که امپریالیستها و حُکامِ محلّی مانعِ «انقلاب» یا «انفجار» میشوند، ولی اگر شرایطِ عینی و ذهنیِ انقلاب وجود داشته باشد، این مانع میتواند از سرِ راه برداشته شود و اصولاً هدفِ انقلاب هم همین است و تاریخ هم آن را ثابت کرده است.
*
از تحلیلِ «جنگِ ایران و عراق» دو نتیجه گرفته میشود: یکی تصریح به «پیروزیِ نظامیِ عراق» و دیگری «ظهورِ عراق بهعنوانِ یک قدرت در مقابلِ اسرائیل».
اصطلاحِ دوپهلویِ «پیروزیِ نظامی» بیشتر به دردِ آن دسته از هوادارانِ صدام خورد که پس از هشت سال جنگ با ایران، او را دستِخالی در حالِ قبولِ مرزهایِ بینالمللی میدیدند. وقتی نمیشد بگویی «پیروزی در جنگ»، اصطلاحِ مبهمِ «پیروزیِ نظامی» را ابداع کردند. ولی آیا «پیروزیِ نظامی» معنایِ عملیاش نباید «پیروزی در جنگ» باشد؟ و اگر این معنا را نمیدهد، به چه معنی است؟
در هر صورت، کسی که میخواهد از عراق غولی در مقابلِ اسرائیل بسازد، لازم است که با قبولِ همان تبلیغاتی که در جایِ دیگر، خود، آنها را «امپریالیستی» خوانده، عراقِ فرسوده از هشت سال جنگِ بیحاصل با ایران را بهصورتِ یک غولِ نظامیِ بزرگ که اسرائیل را تهدید میکند تجسم کند و سپس، با توجه به این مقدمه، کاری را که در آغازِ مقاله گفته شده، لازم نیست بهصورتِ ناقص صورت دهد و مُروری در مقدّمات و وقایعِ جنگِ خلیج بنماید و تا آنجا پیش رَوَد که نتیجه بگیرد: آمریکا قدرتِ عراق را درهم شکست برایِ اینکه تهدید را از رویِ اسرائیل بردارد. او حتّا اشاره به این نمیکند که کشوری که مستقیماً در تهدیدِ عراق قرار داشت، بعد از کویت، نه اسرائیل، بلکه یک کشورِ عربیِ دیگر یعنی عربستان بود و اصولاً بهدعوتِ عربستان بود که نیروهایِ آمریکایی واردِ این کشور شدند. و به این هم اشاره نمیکند که یک کشورِ عربیِ دیگر نیز که ظاهراً در صفِ مقابلِ اسرائیل قرار داشت، یعنی سوریه، با نیروهایِ «سازمانِ ملل» همکاری دارد.
طبیعی است که او اینها را نبیند، زیرا اینها با تزِ «عراق بهعنوانِ وزنۀ عربی در مقابلِ اسرائیل» سازگار نیست. او میتوانست لااقل به این وقایع هم اشاره کند و بگوید که چرا بهحساب آوردنِ آنها لازم نیست.
در توضیحِ جریانِ جنگ، باز او در یک جا متوقف میشود. به بوش نصیحت میکند که میآمد و پارهای از خواستهایِ صدام حسین و اعراب را میپذیرفت و دیگر احتیاج به جنگ نبود. ولی به صدام نصیحت نمیکند که میآمد و از کویت برمیگشت و جلوِ این جنگ را میگرفت. صدام که میخواست بلافاصله، پس از آغازِ جنگ، بدونِ هیچ مقاومتی تسلیم شود (این هم بخشی از وقایع است که در مقاله، به آنها اشاره نمیشود.)، این کار را چند روز زودتر میکرد. راستی، چرا در مُروری که از جنگ صورت میگیرد، هیچ اشارهای به این نمیشود که پس از آغازِ جنگ (اگر جنگ کاری دوطرفه باشد، اطلاقِ نامِ «جنگ» به این جنگ هم ایرادِ لُغَوی دارد.)، صدام حتّا در حدِّ امکاناتِ خود نیز نجنگید. چرا صدام که در بهکار بُردنِ بُمبهایِ شیمیایی در حَلبچه آنقدر جسور بود، لااقل یکی از آنها را بهطرفِ تلآویو پرتاب نکرد؟ و یا یکی از آنها را رویِ سربازانِ آمریکایی نینداخت؟ ممکن است گفته شود: «نمیتوانست». نمیگویم: «اگر نمیتوانست، چه حقی داشت آن عربدهجوییهایِ قبل از جنگ را بکند؟»، ولی حتّا هیچ تلاشی هم در این زمینه نکرد.
ضمنِ مرورِ جنگ، وقتی به این مسألۀ اساسی برخورد میشود که: «چه شد با وجودِ این جنگ، صدام بر جایِ خود باقی ماند؟»، ویراژِ جالبی صورت میگیرد و نویسنده گریبانِ خود را از چنگِ این امر که از نظرِ من مهمترین مسأله در «جنگِ خلیج» بود، نجات میدهد و میگوید: آمریکاییها این کار را بهعهدۀ «اپوزیسیونِ» عراق گذاشته بودند که آنها هم به فلان و بهمان دلیل، از عهدۀ انجام دادنِ آن برنیامدند.
اگر بوش با تمامِ قوا جنگ میخواست، صدام حسین از او هم بیشتر خواهانِ جنگ بود. اگر بوش شرطِ «خروجِ عراق از کویت» را برایِ خودداری از جنگ مطرح میکرد، خواستۀ او عملیتر از خواستهایِ دولتِ عراق در رابطۀ مثلاً با فلسطینیها بود.
در هر صورت، بوش و صدام هر دو خواهانِ جنگ بودند و ظاهراً از پیش هم اطمینانهایی داشتهاند. با این تفاوت که بوش تصمیم به جنگیدن و صدام تصمیم به مقاومت نکردن داشته است. بوش اگر مطمئن نبود که صدام هیچ مقاومتی نمیکند و برخلافِ عربدههایِ تبلیغاتیِ قبل از جنگ، به جنگی جدّی برنمیخیزد که تبلیغاتِ قابلِ ملاحظهای برایِ آمریکا داشته باشد، هرگز دست به این جنگ نمیزد. زیرا این جنگ اگر چیزی برایِ بوش داشت، این بود که بهطرزی برقآسا و بدونِ تلفاتی قابلِ ملاحظه، به پیروزیِ کامل برسد. هر چیز کمتر از این، بهکلّی، آثارِ مطلوبِ این جنگ را از بین میبُرد.
از طرفِ دیگر، اگر صدام هم مطمئن نبود که در موقعیّتِ خود باقی میمانَد، در حالی که میدانست با شروعِ جنگ حتّا اگر تمامِ نیرویش را بسیج میکرد، شکستش مُحرز بود و بهجز مرگ و نابودی، چیزی در مقابلِ خود نمیدید، تجربه نشان داده بود که در اظهارِ عجز و تقاضایِ صلح، بههر قیمت، شرم و ابائی نداشت.
مطلبِ دیگری که در این قسمت از نوشته جلبِ توجهِ مرا کرد، نحوۀ توجیهِ رفتارِ کسانی بود که در این جریان، پشتِ سرِ صدام رفتند و بی قید و شرط از او حمایت کردند.
در ابتدا، بحث بهصورتِ تئوریک مطرح میشود، ولی از همان آغاز پیداست که نویسنده قصدِ توجیهِ رفتارِ «سازمانِ آزادیبخشِ فلسطین» را در «جنگِ خلیج» دارد. او به تقسیمِ «شمال» و «جنوب»(3) متوّسل میشود و ناگهان، صدام را بهعنوانِ سمبُلِ مقاومتِ «جنوب» در برابرِ «شمال»، در صحنه ظاهر میکند و میگوید این تقصیرِ تئوریبافیِ من نیست که چنین اتفاقی افتاده، شرایطِ جهانی طوری است که جنایتکاری چون صدام به سمبُلِ مقاومتِ «جنوب» در برابرِ «شمال» تبدیل شده است.
برایِ اینکه به این نتیجهگیری برسد، ابتدا، متدولوژیِ خود را اعلام میکند و نشان میدهد که هنگامِ پیدایشِ چنین بحرانهایی، چگونه باید جهتگیری کرد.
در پاسخِ این سؤال که: «در حالی که حملۀ یک نیرویِ امپریالیستی به بورژوازیِ خودی»(4) تا این حدّ منافعِ تودهها و بورژوازی را بههم پیچیده است(5)، چه باید کرد؟»، روشِ زیر را پیشنهاد میکند:
باید دید که نیرویِ تودهای(6) چه سیاست و استراتژی و قدرتی دارد. اگر حملۀ دشمنِ خارجی نیرویِ رژیمِ سرکوبگرِ داخلی را طوری تضعیف میکند که امکانِ استفاده از این موقعیّت برایِ مبارزۀ تودهای بهوجود میآید، میتوان شکستطلب بود (همان طور که مثلاً بلشویکها در جنگِ جهانیِ اوّل بودند.)
پیش از آنکه به اِعمالِ این متدولوژی در «جنگِ خلیج» بپردازیم، اندکی رویِ خودِ این متدولوژی درنگ میکنیم؛ متدولوژیای که به بلشویکها هم نسبت داده شده (امری که کارِ ما را در ارزیابیِ این متدولوژی کاملاً تسهیل میکند.)
موضعگیریِ بلشویکها در «جنگِ جهانیِ اوّل»، منحصر به خودِ آنها نبود. این موضعگیری در سالِ 1912، یعنی دو سال قبل از آنکه «جنگِ جهانیِ اوّل» آغاز شود، از طرفِ تمامیِ «انترناسیونالِ دوّم» و از جمله بلشویکها پذیرفته شد. در آن زمان، هنوز اصولاً جنگ شروع نشده بود که معلوم شود «نیرویِ تودهای چه سیاست و استراتژی و قدرتی» دارد. بعد از آغازِ جنگ که اکثریّتِ سوسیال دموکراسیِ «انترناسیونالِ دوّم» بهدنبالِ «بورژوازیِ خودی» افتاد و شور و شوقِ جنگطلبانۀ «نیروهایِ تودهای» به اوجِ خود رسیده بود، باز اقلیّتِ «انترناسیونالِ دوّم» و از جمله بلشویکها همان سیاست ـ سیاستی که در اینجا، «شکستطلبی» نامیده شده ـ را اتخاذ کرد و اکثریّت را به «خیانت به سوسیال دموکراسی و قطعنامۀ 1912» متهم کرد.
پس، اگر پایِ بلشویکها در میان است، روشِ کارِ آنها این نیست که نگاه کنند و ببینند نیروهایِ تودهای به چه سَمتی میروند و بعد، سیاستِ خود را اتخاذ کنند. روشِ آنها این است که ببینند منافعِ تودههایِ زحمتکش و در وهلۀ اوّل، منافعِ پرولتاریا در چه سیاستی نهفته است. سپس، آن را اتخاذ و در سختترین شرایط، تبلیغ و ترویج کنند.
پس، اجازه بدهید که این متدولوژی را ـ صرفِنظر از بلشویکی بودنش ـ بررسی کنیم و ببینیم آیا نویسنده به همین متدولوژیِ خود پایبند میمانَد؟
از همان روزهایِ اوّلِ بحران، از کجا میشد فهمید که نیروهایِ تودهای آمادگی ندارند و جنگ صدام را تضعیف نمیکند تا به این نتیجه برسیم که پس برایِ اینکه عراق خراب نشود، کنارِ صدام بایستیم و بنویسیم که: «این در کنارِ صدام ایستادن نیست، در کنارِ مردم و علیهِ آمریکا ایستادن است.»
آیا سالها جنگ و کشتارِ خلقهایِ گوناگونِ عراق توسطِ رژیمِ صدام کافی نبود که ما از پیش بدانیم «نیروهایِ تودهایِ» عراق لااقل «سیاستِ» صدام را تأیید نمیکنند؟ آیا در حینِ همین جنگ ـ که با دقتّی حیرتانگیز دامنۀ آن توسطِ امپریالیستها کنترل میشد ـ در «جنوب» و «شمال» که تا حدّی فشارِ سرکوب از رویِ مردم برداشته شد، تودههایِ عراقی با شعارِ «مرگ بر صدام!» بهپا نخاستند؟ و آیا شرمآور نیست که در همان حال، «سازمانِ آزادیبخش» با عکس و شعارِ «زنده باد صدام!» تظاهرات بهراه میانداخت؟
ممکن است به چپ بچرخیم و بگوییم: در آن زمان، شعارِ «مرگ بر صدام!» «در کنارِ امپریالیسمِ آمریکا قرار گرفتن» بود. ولی تجربه نشان داد که امپریالیسمِ آمریکا نه تنها مرگِ صدام، بلکه حتّا خلعِ او را هم نمیخواست.
باز ممکن است اشاره به نفوذِ «جمهوریِ اسلامی» در جنوب و امیدِ کُردهایِ شمال به کمکِ آمریکا را بهانه کنیم (کاری که در این مقاله، مخصوصاً، در موردِ کُردها، بهطورِ ضمنی، صورت گرفته است.(7)). ولی وقتی جنبشِ تودهای بهوجود میآید، مسلماً هر کس میخواهد استفادۀ خود را از آن بکند. ولی همه میدانند که جنبشِ تودهای از زمینِ جامعه میروید و نشاندهندۀ خواستها و نیازهایِ واقعیِ مردم است. اینکه چه کسانی در رهبریِ آن قرار میگیرند، مسألۀ دیگری است و متأسفانه، مردمِ عراق این بار، در وضعِ بسیار دشواری قرار داشتند: از یک سو، صدام با تمامِ خشونتش بر آنها فشار میآوَرد و امپریالیسم با تمامِ سبُعیّتش بر سرِ آنها بُمب میریخت. از سویِ دیگر، بخشِ بزرگی از نیروهایِ دموکرات در سراسرِ جهان، در اثرِ فرصتطلبیِ رهبرانشان، بهجایِ «قرار گرفتن در کنارِ مردمِ عراق»، به هواداری از صدام ـ این سرکوبگرِ دیروز و امروزِ مردمِ عراق ـ پرداختند.
اکنون، پس از این حادثه، میتوان تئوریبافی کرد و گفت: جهتگیری بهنفعِ مردمِ عراق فقط جنبۀ «تئوریک» میتوانست داشته باشد.
در هر صورت، هواداری از صدام و اسمنویسی از داوطلبانی که حاضر بودند به عراق بروند و بجنگند، در حالی که صدام خود چندصد هزار سرباز عراقی را بدونِ هیچگونه نقشۀ جنگی و بی هیچ حفاظی در زیرِ بُمبارانِ امپریالیستها رها کرده بود، نتایجِ «عملیِ» وخیمی ـ مخصوصاً برایِ فلسطینیها ـ داشت.
*
آخرین مطلبی که من از این مقاله انتخاب میکنم، در موردِ «روشِ مبارزه» و «چشماندازِ آیندۀ مبارزه برایِ سوسیالیسم» است.
برایِ تسهیلِ کار، من ابتدا، چند قطعه از چند جایِ این مقاله را کنارِ هم میآورم:
بهنظر میرسد که جنگِ خلیج و تحولاتِ بلوکِ شرق که از آنها در مجموع بهمثابه «جنگِ جهانیِ سوّم» تعبیر کردم، اساساً نبردِ دو تمدن، نبردِ بینِ عقبماندگی و مُدرنیسم و یا نبردِ شمال و جنوب باید ارزیابی شود. فاصلۀ وحشتناکِ بینِ هر طرف را ـ که هر آن افزونتر میشود ـ چگونه میشود پُر کرد؟ مسلماً از طریقِ زورآزماییهایِ نظامی امکان ندارد. این را هم تجربۀ شوروی و بلوکِ شرق که کوشیدهاند از راهِ مسابقۀ تسلیحاتی بر حریف چیره شوند و هم در بُعدی کوچکتر، تجربۀ عراق که پنداشت با آمریکا و اروپا میتواند (بهزورِ اسلحهای که از خودشان گرفته) مقابلۀ نظامی کند، ثابت مینماید. اگر برایِ این سؤال یا معمّا جوابی باشد، در مبارزهای است که اساسِ آن را باید مبارزۀ فرهنگی، فکری، انسانی تشکیل بدهد.(8)
و یا:
بدونِ دموکراسی (که بهمراتب باید بهتر(9) از آن باشد که در غرب هست.)، بدونِ استفاده از نیروهایِ فکری و تلاشهایِ شبانهروزی جهتِ ساختن و پروردنِ انسانهایی با کیفیّتِ برتر(10)، نمیتوان امیدی به پُرکردنِ فاصلۀ وحشتناکِ کنونی داشت. بدونِ شک، در این نبردِ سرنوشت، هیچیک از انواعِ درگیری و ابزارِ نبرد قابلِ چشمپوشی نیست، ولی اساس را باید ساختنِ انسانِ شایستۀ بقاء(11) و یا بهتعبیری که شنیدهایم، انسانِ سوسیالیست دانست.
و یا:
شیوۀ مناسب را جهتِ مقابله با هیولایی که خود را «نظمِ جدیدِ جهانی» مینامد، باید دانست. این زورآزمایی صرفاً فیزیکی یا نظامی یا اقتصادی یا صرفاً فرهنگی نیست، بلکه همۀ اینهاست بهعلاوۀ امورِ فراوانِ دیگر. [؟!]
و یا:
... در مقابله با ماشینِ سرکوبگرِ اسرائیل، انتفاضه و قیامِ تودهای و پرتابِ سنگ از دیگر شیوهها و ابزارِ مبارزۀ فلسطینیها کاراییِ بیشتری داشته است... امّا از طرفِ دیگر، از دستِ فلسطینیِ گرسنه و محروم از سواد در برابرِ اسرائیلیِ مرفه و تحصیلکرده در دانشگاههایِ آمریکا و شوروی و... چه کاری ساخته است؟(12)
و باز هم:
زمانی، تصوّر میشد(13) که این فاصلۀ عظیمِ فقیر و غنی و ستمدیده و ستمگر را با کسبِ قدرت از طریقِ جنگِ آزادیبخشِ تودهای و ایجادِ حکومتی انقلابی و پرولتری که نمایندۀ اکثریتِ مردمِ جامعه است، میتوان حل کرد و یا راهِحلهایِ دیگرِ کم و بیش مُشابه. ولی در شرایطِ کنونی، هیچ تضمینی برایِ پیروزی از این راهها وجود ندارد و تجاربِ بهدستآمده از «انقلابِ اُکتُبر» به بعد نیز ـ علیرغمِ دستاوردهایِ فراوانی که داشتهاند و منجمله چهرۀ سرمایهداری را بسیار تغییر دادهاند و آن را مجبور به عقبنشینیهایِ فراوان در زمینههایِ اجتماعی نمودهاند ـ کارایی نداشتنِ راهحلهایِ پیشین را ثابت میکند.
و بالاخره:
راهِ مبارزه کهنه میشود، امّا بسته نمیشود. باید راهِ جدید و مؤثر را یافت.
اگر این نقلِقولها را بههم ربط بدهیم، میبینیم ضمنِ آنکه همۀ شیوههایِ مبارزه ـ حتّا آنهایی که در زمانِ نوشتنِ مقاله، به ذهنِ نویسنده نمیآید ـ موردِ تأیید قرار میگیرد. با همین شیوههایِ مبارزه طوری برخورد میشود که راهی باقی نمیمانَد. شیوهها را بد و خوب و کهنه و نو میکند، بدونِ آنکه متذکر شود که همۀ اینها بستگی دارد به شرایط؛ مثلاً شیوۀ «سنگپرانی» در «انتفاضه» را «کاراتر» از شیوههایِ دیگر میداند، بدونِ آنکه توجه داشته باشد شیوههایی که در سالهایِ 60 و 70 بهکار گرفته شده، برایِ طرحِ مسألۀ فلسطین و نطفهبندیِ سازمانهایِ فلسطینی، چه کاراییِ شگرفی داشته، بهنحوی که بدونِ آنها، «انتفاضۀ» امروز قابلِ تصور نمیبود.
اینگونه مقایسۀ شیوههایِ مبارزه با یکدیگر اصولاً علمی نیست.
تازه، نویسنده آنچنان به شیوههایِ مبارزه که تا کنون انجام شده بیاعتقاد است که او را نمیتوان جزوِ «هوادارانِ همۀ شیوههایِ مبارزه» قلمداد کرد. مثلاً او از پیش، به نومیدانه بودنِ جنگِ «فلسطینیهایِ بیسواد» و «اسرائیلیهایِ تحصیلکردۀ آمریکا و شوروی» حُکم کرده است. کاش خبرِ این یأس و نومیدی به گوشِ جوانانِ فلسطینی نرسد، که سنگها را به زمین میاندازند و میگویند: «از ما که در مقابلِ این دانشگاهرفتهها کاری ساخته نیست!»
همچنین، با کمالِ صراحت، امکانِ «جنگهایِ آزادیبخش» و «انقلابهایِ پرولتری» را نیز «در شرایطِ کنونی»، مُنتفی میداند. حتا برایِ اثباتِ شکستِ این روشها، به تمامِ تجربۀ «انقلابِ اُکتُبر» تا کنون استناد میکند. از نظرِ او، همۀ آنچه شده و میشود، شکست خورده و یا شکست خواهد خورد. با وجودِ این، خودش را «خوشبین» جلوه میدهد و از شیوههایی که باید کشف کرد و انسانِ «با کیفیّتِ برتر»ی که باید تربیت کرد، سخن میگوید.
این شیوهها را چه کسانی باید کشف کنند؟ و آن انسانهایِ «با کیفیّتِ برتر» در چه شرایطی باید تربیت شوند؟ اگر «جنگِ انقلابی و آزادیبخش» غیرِممکن است، اگر «انتفاضه» به نتیجه نمیرسد، پس راهِحل چیست؟
نویسنده خود از نقد و تکاملِ روشهایِ پیشین سخن میگوید، ولی عملاً پیش از هرگونه نقد و بررسی، روشهایِ پیشین را مردود و غیرِممکن میداند.
اینکه در شرایطِ جدید، شیوههایِ مناسب را باید انتخاب کرد، حرفِ درستی است، ولی بدترین طرزِ بیانِ این حرف این است که پیشاپیش، شیوههایی را که تا کنون بهکار گرفته شده، کهنه، مردود و غیرِکارآ بخوانیم.
بیژن هیرمنپور
8 مارسِ 1992
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. اینکه مثلاً بگوییم فرانسویها این جنگ را نمیخواستند و آمریکا به آنها تحمیل کرد، بههیچوجه با روندِ وقایع و شوق و شوری که هیأتِ حاکمۀ فرانسه و دستگاههایِ تبلیغاتیِ تحتِ کُنترلش برایِ جنگ از خود نشان داد، تطبیق نمیکند. بهاصطلاح، ابتکارهایِ صلحِ میتران نه تنها در جهتِ خلافِ سیاستِ آمریکا نبود، بلکه از نظرِ افکارِ عمومی، زمینه را برایِ اثباتِ اینکه صدام را جز با جنگ نمیتوان سرِ جایش نشاند، فراهم میکرد و اتفاقاً این نوعی تقسیمِ نقش بود و کاری بود که اگر آمریکا آن را بهتنهایی صورت میداد، سوءظنِ افکارِ عمومی را بیشتر برمیانگیخت. پس از آغازِ جنگ نیز هیأتِ حاکمۀ فرانسه تقریباً یکپارچه آن را تأیید کرد و اگر مخالفتی مثلاً از طرفِ کسی مثلِ شونمان صورت گرفت، اولاً در موردِ دامنۀ جنگ بود، ثانیاً از این لحاظ، تعدادِ مخالفان عملیّاتِ جنگی در هیأتِ حاکمۀ آمریکا خیلی بیشتر بود.
2. اتفاقاً، کشورهایِ غربی، بنا بر مصالحِ خود، اسرائیل را از مشارکت در جنگی که پیروزی در آن مُحرز بود، بازداشتند.
3. تقسیمبندیِ «شمال» و «جنوب» اگر بتواند کاربُردی داشته باشد، همان است که معمولاً در بررسیِ طرازِ پرداختهایِ بینالمللی است. ولی قطببندیِ جهان به «شمال» و «جنوب» و رها کردنِ معیارِ «استثمار» و قرار دادنِ معیارِ مبهمِ «توسعه» بهجایِ آن، کاری است که از همان آغاز، اشکالاتش آشکار است و مبتکرانِ آن ـ مانندِ نویسندۀ مقاله ـ ناگزیرند در «شمال» بهدنبالِ «جنوب» و در «جنوب» بهدنبالِ «شمال» بگردند. اصولاً ما در شرایطی هستیم که احتیاج داریم با وسواس و دقتِ بسیار، شرایطِ متغیّر و اوضاعِ جدیدی را که بهوجود آمده، موردِ بررسی قرار دهیم و صرفِنظر از هیاهوهایِ تبلیغاتیِ بورژوازی در تمامِ زمینهها، مخصوصاً در زمینۀ تئوریک، ببینیم که چه صفبندیهایی از بین رفته و چه صفبندیهایِ جدیدی بهوجود آمده، چه وضعی تغییر کرده و چه وضعِ جدیدی ایجاد شده است. حال، اگر ما خود را در موقعیّتی منفعل قرار دهیم و هر اصطلاحی را که بورژوازی برایِ توضیحِ شرایطِ جدید ضرب میزند بیدرنگ بگیریم و حداکثر با یک «امّا» و «اگر» آن را بپذیریم، دیگر فرصتِ تحلیلِ مستقل برایِ خود باقی نمیگذاریم.
4. پس از سالها بحث در بارۀ «بورژوازیِ ملّی» و «بورژوازیِ وابسته» و «بورژوازیِ کُمپرادور» و غیره، این راهِحلِ خوبی است که با بهکار بردنِ اصطلاحِ «بورژوازیِ خودی» هم منظورِ خودمان را برسانیم و هم بحثهایِ پیچ در پیچ را دور بزنیم. تنها عیبِ کار (که ظاهراً عیبِ مهمی هم نیست!) این است که ماهیّتِ این بورژوازی، یعنی این صاحبِ سرمایه و روابطِ اجتماعیِ او روشن نیست.
5. بخشی از نتیجه در خودِ سؤال مُستتر است.
6. منظور از «نیرویِ تودهای» چیست؟ آیا منظور «جنبشِ خودبهخودیِ تودهها»ست؟ و یا تودۀ متشکلشده توسطِ سازمانها و احزاب؟
7. اتفاقاً مانورِ بوش در فراخواندنِ «اپوزیسیونِ عراق» برایِ سرنگونیِ صدام و قولِ همهگونه کمک در این زمینه به آن باعث شد که این اپوزیسیون تا حدّی دست رویِ دست بگذارد و منتظرِ کمکِ آمریکا بنشیند؛ کمکی که هرگز نرسید. «اپوزیسیونِ عراق» تا بفهمد که وعدۀ آمریکا توخالی بوده، فرصتِ تاریخیِ بزرگی را از دست داد.
8. به این ترتیب، هم معیارهایِ طبقاتی و اقتصادی در تشخیصِ تضادها کنار گذاشته میشود و هم روشهایِ قهرآمیز (مقابلۀ امثالِ شوروی و صدام بهنظرم به این جهت انتخاب شده که حساسیّتِ خواننده هرچه کمتر تحریک شود.) و در عوض، راهِ مسالمتآمیزِ «مبارزۀ فرهنگی، فکری، انسانی» توصیه میشود.
9. یعنی چگونه باید باشد تا «بهتر» باشد؟ آیا ترکیبِ طبقاتیِ آن دموکراسی باید با این دموکراسی فرق کند؟ یا با همین ترکیبِ طبقاتی، اصلاحاتی در آن صورت گیرد؟ بههر حال، کلمۀ «بهتر» جنبۀ علمی و دقیق ندارد.
10. منظور از «کیفیّتِ برتر» چیست؟ «برتر» از چه؟ آیا منظور انسانی است انقلابی؟ یا انسانی است درسخوانده و صاحبفن؟
11. معادل گرفتنِ «انسانِ شایستۀ بقاء» با «انسانِ سوسیالیست» بیشتر جنبۀ ادبی دارد تا علمی.
12. نه فلسطینیها از ویتکُنگها بیسوادترند و نه اسرائیلیها از آمریکاییها باسوادتر. وارد کردنِ معیار «تحصیلاتِ دانشگاهی» برایِ ارزیابیِ شیوۀ مبارزه، کارِ تازهای است.
13. خود، در جایی دیگر، در محکوم کردنِ دیگران، مینویسد: «وانمود میکنند تلاشهایی که برایِ مقابله با سرمایهداری بهکار رفته، خیالی بیش نبوده.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر